/

«در باره « لنینیسم

بنیاد مکتب سازی بر جدا کردن اندیشه ها از طبقات، از مناسبات مسلط در یک مرحله معین تکامل تاریخی شیوه های تولید یا از اعتراض و انتقاد طبقه انقلابی علیه این مناسبات استوار است. اینکه محتوای اعتقادی، ارزش ها، اخلاقیات یا افق های اجتماعی در این دو حالت مختلف مکتب آفرینی با هم تفاوت دارند امری مسلم است. زیرا پایه های مادی و طبقاتی اندیشه هائی که تار و پود مکتب ها را می سازند با هم متعارض می باشند. نکته اساسی آن است که آنچه در این گذر انجام می گیرد، مستقل از تمایزات میان ایدئولوژی ها، به هر حال به اندازه هم غیرواقعی، ایدآلیستی، مبتنی بر منافع طبقات استثمارگر تاریخ وعلیه کمونیسم لغو کار مزدی طبقه کارگر است. اطلاق « مارکسیسم» به نظریات و حرف های مارکس نیز با هر نیت خیری که همراه باشد نهایتاً چیزی سوای ایدآلیزه کردن، ایدئولوژی ساختن و مسخ درونمایه نگاه مارکس به تاریخ، جامعه، کمونیسم، پرولتاریا و مبارزه طبقاتی چیز دیگری نیست. این کار زمانی که در رابطه با افکار، تحلیل ها و راهبردهای انسانی مانند لنین صورت می گیرد، بسیار بدتر و گمراه کننده تر می شود. در اینجا دیگر مشکل فقط نحله آفرینی و خلق مذهب نیست، مکتبی برای القاء باژگونه نقد مارکس یا نقد ضد کار مزدی طبقه کارگر بر اقتصاد سیاسی، بر جامعه سرمایه داری، سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی پرولتاریا علیه این نظام می گردد. مقاله حاضر به بررسی کوتاه همین مسأله می پردازد، اما پیش از آن باید در باره اصل ماجرای مکتب سازی مقداری بیشتر توضیح داد. این رسم نمایندگان فکری طبقات استثمارگر تاریخ است که افکار طبقه حاکم را از این طبقه و شرائط مادی و تاریخی تسلط آن جدا کنند، اندیشه ها را فراطبقاتی، عام، متضمن مصالح مشترک و سعادت جمعی همه آحاد اجتماع خوانند، پای بندی و انقیاد همگان به آنها را لازمه امنیت، پیشرفت و تعالی جامعه قلمداد کنند و نقض آنها را شورش علیه جامعه و منافع جمعی انسان ها اعلام دارند. اینان در همین راستا افکار قیچی شده از سرچشمه های مادی و طبقاتی را بسته بندی ایدئولوژیک می کنند، لباس مکتب می پوشانند. مطرح کنندگان آنها را به مثابه مکتب داران یا مولدین افکار تقدیس می نمایند، مورد ستایش قرار می دهند و سازندگان واقعی تاریخ معرفی می کنند. کیش شخصیت، شایسته سالاری و بت سازی از افراد، جزء لایتجزای ساز و کارهای قدرت و تسلط طبقه حاکم در هر دوره است. این طبقات کلاً چنین می کنند و در بحث مشخص ما بورژوازی مهندسی افکار توده های کارگر با وارونه پردازیهای آفریده سرمایه و پاسدار موجودیت سرمایه داری را جزء لایتجزای شروط ماندگاری و ادامه بازتولید این نظام می بیند.

در همین راستا توده های کارگر در جنگ خود علیه بردگی مزدی، قهراً باید این سلاح را از دست بورژوازی بگیرند، آنان به جنگ اندیشه ها نمی روند، مبارزه طبقاتی جدال باورها و تئوری ها علیه همدیگر نیست. این جنگ با سرمایه است که الزاماً جنگ با افکار و باورهای پاسدار نظام سرمایه داری را نیز دستور کار می سازد. کالبدشکافی رادیکال سرمایه برای پرولتاریا سلاح پیکار است. او مجبور است این آناتومی را بیاموزد، حاصل آموزش خود را شعور و شناخت یا هستی آگاه طبقاتی خود کند. پرولتاریا تنها طبقه تاریخ است که در دل کارزار عظیم تاریخی و اجتماعی خود نه فقط بساط استیلای افکار طبقه حاکم را در هم می پیچد، که همزمان بنیاد هر گونه مکتب آفرینی و حلق آویزی انسانها به مکتب آئین ها را نیز در هم می شکند. بردگان مزدی سرمایه برای اینکه رها شوند چاره ای ندارند جز اینکه بشریت را از وجود طبقات رها سازند و در همین گذر موجودیت خود به مثابه کارگر و طبقه کارگر را هم منتفی کنند. امری که نقطه پایانی بر موضوعیت جداسازی افکار از پایه های مادی یا طبقه حامل آن ها و منتفی شدن فرایند تبدیل اندیشه ها و انتظارات یک طبقه به سیستم سازی و کلیشه های عقیدتی است، به این دلیل ساده که در اینجا طبقه انقلابی، قرار نیست حاکمیت طبقه خود را جایگزین تسلط طبقه پیشین نماید. بناست اساس حکومت کردن و طبقه بودن را در هم کوبد.

اندیشه های رادیکال تا جائی برای جنبش کارگری اعتبار دارند که ظرفیت چاره اندیشی توده های کارگر در مبارزه علیه سرمایه داری را بالا ببرند و در این صورت و با چنین روایتی، دیگر اندیشه های ماوراء آنها یا جنبش آنها نیستند. باورها و افکار طبقه آنهاست که از آنان جدا نمی گردد، توسط آن ها پراتیک می شود و از ورای پراتیک راه امحاء کار مزدی و استقرار سوسیالیسم و محو حکومت کردن و مناسبات طبقاتی را می پیماید. عکس قضیه وقتی است که پراتیک آدمها به افکار ماوراء آنها آویزان گردد، گفتگوها از همه سو حول محور « مارکس گفته است، نظر مارکس این است، مارکسیسم چنین می گوید » و نوع این ها چرخ خورد. این رویکرد که از جنس همان تفسیربافی ها و آیه تراشی های حجره نشینان ادیان است، بدون شک رسم ارتجاع بورژوازی است و رابطه اش با حرفهای مارکس فقط مذهبی کردن این حرفها و انباشتن آنها از راهبردها و اندیشه های طبقه سرمایه دار است. اگر بخواهیم توضیح مارکس پیرامون رسالت تاریخی پرولتاریا را در یک جمله خلاصه کنیم آن جمله این خواهد بود که بشریت باید از قید هر چیز ماوراء خود آزاد گردد. طبقه ای که قرار است این هدف را محقق سازد باید در هر گام مبارزه اش مظهر بسترسازی و تدارک لازم برای نفی هر نوع حلق آویزی توده هایش به عناصر بالای سر خویش، از جمله به افکار مکتب شده این افراد و عناصر باشد. مارکس برای ما از جایگاه ماوراء و ویژه ای برخوردار نیست. به این دلیل که ما خواستار محو هر نوع جایگاه ویژه برای هر انسان و هر جمعیت و نهادی هستیم. او انسانی در کنار ما، همراه ما، همرزم و همزنجیر ماست. ما جمعیت عظیم چند میلیاردی کارگران دنیا در قعر جهنم سرمایه داری و زیر فشار موانع و سدهای سهمگین سر راه شکوفاتی و رشد توانانی هایمان، انسان هائی با سطح شعور و شناخت و دانش طبقاتی متفاوت هستیم. هر فرد یا هر بخش ما از این لحاظ در نقطه ای از یک منحنی بسیار طولانی پر پیچ و خم قرار داریم.

واقعیت را نباید کتمان کرد. مارکس تا همین الان هم در نقطه اوج این منحنی ایستاده است. همه ما مجبوریم در دل پیکار متحدی که علیه سرمایه داری پیش می بریم، از همدیگر بیاموزیم، هر کسی بیشتر می داند، بیشتر می توان از او آموخت و باید این کار را حتماً انجام داد. زنده یا مرده بودن افراد هم علی السویه است. مارکس با حرف ها و نظراتش در میان ما و در قلب سنگر پیکار ماست. با او مشورت می کنیم به همان گونه که با هر همرزم و همراه دیگر شور و گفتگو می نمائیم. حرف ها و رهنمودهایش برای ما « مارکسیسم » نیست. نظرات و برداشت های یک همسنگر است. هیچ تقدسی حتی هیچ ویژگی ندارد، سخنی در قلمرو شناخت ژرف تر و واقعی تر و رادیکال تر سرمایه داری و راهبرد پیکار علیه این نظام است. اعتبارش در « مارکسیسم» بودن و سخن مارکس بودنش نیست. در دست نهادن او بر ریشه و کارائی افزونترش در هموارسازی راه جنگ ضد کار مزدی است. احتمال نادرست بودن این یا آن گفته اش را هیچ گاه منتفی نمی دانیم زیرا قرار نیست محیط بر واقعیت ها و داده های اجتماعی و تاریخی باشد. مارکس برای یک فعال ضد کار مردی جنبش کارگری چنین انسانی است. احزاب، گروه ها و کسانی  که چنین نمی بینند و حرف های او را قالب ریزی « مارکسیسم» می کنند بر سر این حرف ها و نظرات همان را می آورند که طبقه بورژوازی انتظار دارد و آرزو می نماید. این جماعت از دستیافت های مارکس مذهب می سازند و این مذهب را سد راه هر نوع اندیشیدن یا دخالتگری آزاد توده های کارگر در سرنوشت مبارزه طبقاتی خویش می کنند. با این مذهب حزب می سازند تا خود را قدرت بالای سر کارگران کنند و مبارزات جاری آنان را راهوار صعود خویش به عرش قدرت سازند. برای این عده تحلیل ها و کالبدشکافی های مارکس از تاریخ و جامعه سرمایه داری چیزی نیست که باید آگاهی روز توده های کارگر و پراتیک مبارزه طبقاتی آنان گردد. بالعکس آئینی است که باید راه اندیشیدن کارگران را سد سازد، آنان را از فکر کردن و به کارگیری توان چاره پردازی باز دارد، به جای آنکه قدرت خلاقه پیکار علیه سرمایه شود، زنجیرعبودیتشان در پای حزب گردد. به جای آنکه سر آگاه ضد سرمایه داری کارگران باشد، آن ها را مسخ شدگان مجبور به قبول اوامر و نواهی رهبران حزبی گرداند. کمونیسم بورژوائی انچه را که قرار است قدرت کارگران شود ابزار بی قدرتی، فتور و نیاز آنها به نخبگان ماوراء خود می کند، در همین گذر از چهره ها بت می سازد، برای آنها شناسنامه قدیسین و معصومین صادر می نماید، هر حرفشان را واجب الاطاعه می خواند، توده های کارگر را تا سطح مشتی مرید و مقلد تنزل می دهد و در همین راستا کل ظرفیت ارتقاء آنها برای امحاء سرمایه داری و جامعه گردانی شورائی آگاه سوسیالیستی و ضد کار مزدی را تباه می می سازد.

متولیان کمونیسم بورژوائی این کار را فقط در رابطه با مارکس، حرف ها، نظریات و دستیافت های او نمی کنند، تاریخاً در مورد لنین و دیگران بدتر از این ها را انجام داده اند. حاصل این بت تراشی ها، تکمیل فرایند مسخ سازی توده های کارگر توسط سرمایه و تنزل بردگان مزدی به سطح اصحاب چشم و گوش بسته رهبران احزاب است. « لنینیسم » نتیجه طبیعی همین فرایند است. لنین انسان انقلابی آرمانخواهی در تاریخ سرمایه داری و در حوزه حیات جنبش کارگری جهانی بوده است. او بر سر بسیاری از تندپیچ ها و بزنگاههای مبارزه طبقاتی جاری روزگار خود، نقشی تعیین کننده ایفاء کرده است. حضور وی در جنبش کارگری و مبارزات ضد تزاری درون جامعه روسیه از همان سالهای نخست با ایستادگی رادیکال در برابر موج اندیشه پردازیهای واپسگرایانه نارودنیکهای روسی و رمانتیسیسم اقتصادی این گروه همراه است. کار وی در این گذر کمبودهای خود را دارد، اما او در این میدان با بررسی نظرات امثال سیسموندی، انگشت نهادن بر وجوه تشابه تحلیل های نارودنیستی با این نظرات و مخصوصاً با نوشتن کتاب « رشد سرمایه داری در روسیه » کمک مؤثری به کاهش تأثیر توهمات نارودنیکی در جنبش کارگری آن سالها می نماید. از زمان عضویت در گروه « اتحاد، مبارزه برای آزادی طبقه کارگر» با کمونیسم و آنچه زیر نام « مارکسیسم» مطرح بود آشنائی داشت. در مبارزات دانشجوئی و جنب و جوش های مخفی ضد تزاری از فعال ترین و رادیکال ترین افراد بود. لنین در تداوم فعالیت هایش به سترگ ترین عرصه های کارزار آزادیخواهانه و انقلابی پای می گذارد، پیشاپیش جنبش طبقه ای قرار می گیرد که به حکم هستی اجتماعی خود مجبور به جدال و جنگ علیه سرمایه داری است. او همه جا نوک پیکان توان روز این طبقه و جنبش جاری آن است. جنبشی که چند دهه پیشتر، در قاره اروپا « مانیفست کمونیسم» به دست علیه اساس بردگی مزدی شوریده است، سپیده رهائی از استثمار، طبقات، دولت و آزادی انسان از هر قید را در کرانه های زندگی بشر ساطع کرده است، کموناردها پروده، کمون پاریس آفریده، انترناسیونال اول بر پای داشته است و اینک در روسیه، سرزنده تر و پرشورتر از اروپای غربی در حال سنگربندی و توسعه میدان داری است. لنین در قلب چنین جنبشی با شوری وصف ناپذیر به همه کارها برای پیروزی آن دست می زند. او در این مکان بسیار حساس و در جریان ایفای این نقش سترگ انقلابی، وارونه بینی های مهم و شکست آمیزی نیز مرتکب می گردد. لنین با این اشتباهات و وارونه نگری ها، در شکست مبارزه طبقاتی توده های کارگر روسیه و جهان، در زمینگیری سالیان دراز جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر بین المللی شریک می شود. نگرش های نادرست وی به همین خاطر و فقط از همین منظر باید مورد انتقاد قرار گیرد. همرزمان واقعی لنین در دوره ها و شرائط مختلف مبارزه طبقاتی کسانی نیستند که اشتباهات و وارونه بینی های او را تبدیل به آیات مقدس می کنند، از آن مکتب می سازند، برای تکرار تعبدی، مسلکی و مذهبی آنها توسط توده های کارگر به هر روضه خوانی و عوامفریبی دست می زنند. بالعکس همرزمان واقعی او افرادی هستند که با سر هشیار کمونیستی، مارکسی و کارگری برای اصلاح آن کج بینی ها و باژگونه فهمی ها تلاش می نمایند. گروه اول بخواهند یا نخواهند نقش عمله و اکره بورژوازی را بازی می کنند و در همین راستا، نه فقط به جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر، نه فقط به کمونیسم، نه فقط به آرمان رهائی بشریت که در همین راستا به شخص لنین، به اهدافی که لنین با تمامی وجود باور داشت اما در گمراهه دنبالش می گشت، پشت پا می زنند. من به اساسی ترین نظرات لنین انتقادات جدی رادیکال و مارکسی دارم، اما کمترین تردیدی در آرمانخواهی پرشور کمونیستی و ضد سرمایه داری او ندارم. راهی که لنین برای نابودی بردگی مزدی و استقرار سوسیالیسم دنبال کرد به طور قطع راه حصول این اهداف نبود، با همه اینها چرخیدن او در این کجراه معنایش این نیست که در بنمایه پویش طبقاتی و اجتماعی خود با پیمودن راه کمونیسم ضد کار مزدی مشکل داشت!! لنین استوار و آهنین عزم برای محو بردگی مزدی مبارزه می کرد، وقتی نارودنیسم را نقد می کرد، زمانی که با منشویسم می جنگید، هنگامی که پرچم ستیز علیه شوونیسم سوسیال دموکراسی و انترناسیونال دوم بر می افراشت، روزگاری که شعار ماندگار و پرعظمت تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی را سر داد، دنیای پایداری، صلابت، چاره اندیشی، خلاقیت و پیگیری که برای تحقق این هدف ها به نمایش نهاد و پراتیک کرد، وقتی که کل توصیه های پزشکان معالج را به دور می ریخت و مرگ حتمی را در قبال ۵ دقیقه فرصت برای تأثیرگذاری بیشتر بر روند مبارزه طبقاتی به جان می خرید، آری او در همه این لحظات و بر سر همه این بزنگاهها، جنگ هر چه بهتر علیه سرمایه داری را دنبال می نمود، اما مجرد خواست امحاء سرمایه داری و مبارزه  برای سوسیالیسم، لزوماً شناخت مارکسی سرمایه و سوسیالیسم یا پیچ و خم مبارزه طبقاتی پرولتاریا برای سرنگونی اولی و رسیدن به دومی را پراتیک آدم ها نمی سازد. در طول قرن بیستم انسان های زیادی تمامی وجود خود را بسیار صادقانه، پرشور و پاکباخته در تیر کردند تا به قلب نظام بردگی مزدی شلیک کنند، تا بساط وجود طبقات و استثمار و جامعه طبقاتی را در هم کوبند، اما راهی که پیش روی خود قرار دادند نه راه جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر، نه راه سوسیالیسم لغو کار مزدی که بیراهه هائی به سوی این یا آن شکل دیگر برنامه ریزی نظم تولیدی و سیاسی سرمایه داری بود. اشتباهات و کج پنداری های لنین را حتماً باید نقد کرد و این نقد را پراتیک پیکار طبقه کارگر ساخت اما چنین نقدی با غلطیدن لنینیست» ها به دامن « آنتی لنینیسم»  فرق بسیار ریشه ای و طبقاتی دارد.

تاریخ صد سال اخیر سرمایه داری مالال از انتقاد علیه لنین است. عظیم ترین انتقادات را نمایندگان فکری بورژوازی نموده اند. انتقاداتی که در تار و پود خود کینه، خشم و قهر طبقه سرمایه دار علیه کمونیسم را به نمایش می نهد. در میان این انتقادات وقیح تر و چندش بارتر از همه تشکیل پرونده آزادی ستیزی و دیکتاتورمنشی برای اوست. اتهامی که رفرمیست های چپ میلیتانت بعداً تواب نیز به اندازه کافی در وارد ساختن آن همداستان عناصر گروه اول شده، یا حتی از آنها سبقت گرفته اند. مراد همه این جماعت از « دیکتاتوری منشی» لنین صرفاً جنگ و ستیز وی و جنبش کارگری علیه استثمار، درندگی و بربریت سرمایه داران است. در کنار تأکید بر این حقیقت، این را هم باید قبول نمود که روایت لنین از آزادی تا جائی که به آزادی طبقه کارگر و از این طریق آزادی بشریت مربوط است، مسلماً روایت مارکسی یا ضد کار مزدی آزادی نیست. به این دلیل روشن که روایت او از سرمایه داری و سوسیالیسم دچار اشکال است. موضوعاتی که هر چه باز شود، به همان میزان، عوامفریبی ها و شعبده بازیهای زشت منتقدین دموکرات لنین نیز بیشتر افشاء می گردد.

صحبت بر سر تأثیر لنین بر جنبش کارگری روسیه بود. او در تشکیل حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه وسیعاً فعال بود. در توصیف هویت اجتماعی، تعلقات ایدئولوژیک، رویکردها و دورنمای کار سوسیال دموکراسی روس در این سالها باید بر چند مؤلفه انگشت نهاد. جزء پیوسته سوسیال دموکراسی جهانی است. از مبارزه با سرمایه داری سخن می گوید. علیه استبداد تزاری مبارزه می کند. خواستار تحولاتی برای بهبود شرائط کار و زندگی طبقه کارگر است. الغاء نظام سرواژ و اصلاحات جدی به نفع دهقانان را دنبال می نماید. تحلیل ها، دورنماها، رویکرد و داربست استراتژیک سیاست هایش بسیار عام و فراطبقاتی است. سوسیال دموکراسی روس با این مواضع، انتظارات و افق ها، به همان گونه که حمایت نسبتاً وسیع توده های کارگر را جلب می کند برای بخش قابل توجهی از بورژوازی روس نیز جنبشی مطلوب و ظرف متناسب میدانداری و اثرگذاری به نظر می آمد. در برنامه مصوب کنگره مؤسس حزب سیاست، موضع یا بند ویژه ای که برای رویکردهای لیبرال بورژوازی آن دوره غیرقابل تحمل باشد، مشاهده نمی شود. این را نیز باید مد نظر داشت که در هر اجتماع یا تحزب ائتلافی میان طبقات متضاد، به ویژه اگر این دو طبقه، پرولتاریا و اپوزیسونهای بورژوازی باشند، دومی با هدف دستیابی به فتوحات استراتژیک و با اطمینان به حصول این پیروزی ها، از قبول عقب نشینی های مصلحت آمیز تاکتیکی دریغ نمی ورزد. با توجه به همه این داده ها و مفروضات، سوسیال دموکراسی روزهای شروع قرن بیستم روسیه بسیار بیشتر از آنکه ظرفی برای صف آرائی مستقل توده های کارگر روس در مقابل سرمایه داری باشد، کانون همدلی و همراهی دو طبقه استثمارشونده و استثمارگر در جدال با نظام سرواژ و استبداد هار تزاری برای هموارسازی راه پاره ای تغییرات سیاسی و اجتماعی بود. محتوای این تغییرات با هر فرمولبندی ایدئولوژیک یا در هر قالب مرامی که بیان می شد، در درونمایه واقعی اجتماعی خود، از حصار مقدورات و ظرفیت های سرمایه داری فراتر نمی رفت. به هیچ وجه بنیاد رابطه خرید و فروش نیروی کار را زیر سؤال نمی برد. افقی فراتر از مناسبات بردگی مزدی نداشت ولاجرم در جامعه ای مانند روسیه حتی هیچ سطح مطلوبی از امکانات معیشتی و رفاه طبقه کارگر را هم نمی توانست تضمین نماید. وسیع ترین لایه های بورژوازی روسیه برای رهائی از فشار دیکتاتوری تزار و بقایای نظام سرواژ به هر دری چنگ می انداختند. این اقشار برای مصاف با استبداد حاکم و موانع سر راه انکشاف هر چه بیشتر سرمایه داری خود را نیازمند حمایت گسترده توده های ناراضی از جمله کارگران می دیدند. در همین راستا همراهی آنها با جنبشی که از یک سوی افق انتظاراتش از مرزهای مناسبات کار مزدوری عبور نکند و از سوی دیگر قدرت لازم برای پیشبرد اهدافش را فراهم سازد، امری طبیعی بود. سوسیال دموکراسی روسیه در همان حال که با افراشتن بیرق مبارزات کارگران دست به کار همراه سازی توده های کارگر بود، انتظارات وسیع ترین بخش های بورژوازی را نیز به دار فعالیت ها، راهبردها و میدان داری هایش می آویخت. در چنین ترکیب ناهمگون طبقاتی به ویژه در جامعه ای مانند روسیه، با موج بلند و ممتد پیکار طبقه کارگر، اولاً آتش کشمکش ها مدام در حال اشتعال است و ثانیاً سمت و سوی پراتیک اجتماعی حاصل، تابعی از توازن قوای میان نیروهای طبقاتی متضاد است. فراموش نکنیم که سنگینی و سبکی کفه قوا یک مقوله فیزیکی نیست. یک حزب سیاسی می تواند متشکل از شمار قابل توجه فعالین کارگری باشد، اما در عمل نیروئی برای سنگینی هر چه بیشتر کفه قدرت بورژوازی به حساب آید. سوسیال دموکراسی روسیه معجونی از خواست های روز طبقه کارگر و انتظارات بورژوازی را منعکس می ساخت. اما معضل فقط در ترکیب ائتلافی و سازشکارانه این جنبش قرار نداشت. مشکل بدتر و پیچیده تر وضعیت دامنگیر طبقه کارگر بود که او را به درون این ترکیب نامتجانس طبقاتی راه می برد. با تشکیل حزب سوسیال دموکرات روس مشاجرات آغاز شد و نیروهای متضاد اجتماعی بر سر هر بزنگاه تصمیم گیری و انتخاب راه با هم گلاویز شدند. در این میان واقعیت این است که سر رویکرد سوسیالیستی طبقه کارگر کاملاً بی کلاه ماند. لنین و یارانش یا آنچه بعداً بلشویسم نام گرفت در بسیاری از آوردگاهها در برابر بورژوازی ایستادند، اما این کار را نه از سنگر کمونیسم مارکسی طبقه کارگر که از خاکریز کمونیسم خلقی، رفرمیسم میلیتانت و هموار سازی راه استقرار سرمایه داری دولتی انجام دادند.

 لنین در فاصله میان ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۷ سال انقلاب اکتبر و سپس تا ۱۹۲۴ که سال مرگ اوست مؤثرترین نقش را در سیاست گذاری ها و جهتگیری های جنبش کارگری روسیه ایفاء می کند. در هیچ گوشه این تاریخ شاهد آن نیستیم که تحلیلها، پیشنهادات، تاکتیک ها و دورنماپردازی های وی برای مدت طولانی در سایه راهبردها و نظرات دیگران قرار گرفته باشد. بخش رادیکال طبقه کارگر روسیه همه جا همان می کند که لنین می گوید و همان راهی را می رود که لنین طرح و مهندسی کرده است. نفس همین مسأله، اینکه نقش بازی یک چهره پیشرو جنبش کارگری حلق آویزی توده های این جنبش به حرف ها و چاره جوئی های وی را به دنبال آرد، در جای خود حدیث پویه ای شکست آمیز و ناکمونیستی است. این پویه دو واقعیت تلخ را یکجا فریاد می زدند. نخست اینکه توده وسیع کارگران زیر فشار سطح نازل آگاهی قادر به دخالتگری مؤثر در عرصه راه حل پردازی ها و چاره گری ها نیست. دوم آنکه شرائط و فضای روز مبارزه نیز حتی از سوی جلوداران، پیشگامان و پرچمداران به گونه ای ساخت و ساز می شود که هیچ کمکی به ارتقاء توان تأثیرگذاری آحاد کارگران نمی کند و چه بسا راه حصول این هدف را هم مسدود می سازد. در این گذر جای حرف زیاد است، اما عجالتاً از آن می گذریم تا به مسأله ای اساسی تر بپردازیم. این مسأله که لنین و بلشویسم در طول سالیان فوق، در سر تدندپیچ های حساس مبارزه طبقاتی چه کردند و جنبش کارگری روسیه در پرتو میدان داری ها و اثرگذاری ها آنان به کجا رسید؟ چه به دست آورد؟ چه چیزهائی را باخت و سرانجام به کدام شکست عظیم تاریخی تن داد.

پیش از بررسی مختصر سیر رویدادها باید به نکته ای کلی تر اشاره نمود. تاریخ مبارزه طبقاتی در روسیه، به ویژه حوادث سال های ۱۹۱۷ به بعد، همه دلدادگان راستین کمونیسم طبقه کارگر و مبارزان واقعی راه رهائی بشریت را در مقابل یک واقعیت زمخت و اساسی قرار داد. این واقعیت که در زنجیره سراسری پیکار توده های کارگر، حلقه اساسی را نه تسخیر قدرت سیاسی به هر بهاء تعیین می کند، نه حزب سالاری، نه آویختن به مکتب و مرام و ایدئولوژی. حلقه اساسی را در اینجا، فقط سازمان یافتگی سراسری شورائی آگاه و ضد کار مزدی توده های هر چه وسیع تر طبقه کارگر تعیین می نماید. جنبش کارگری هر میزان که این حلقه را استوارتر چسبیده باشد. هر چه وسیع تر، شورائی تر، آگاه تر و ضد کار مزدی تر سازمان یافته باشد به همان اندازه شانس خود را برای چالش روز سرمایه داری، غلبه بر این نظام و استقرار سوسیالیسم لغو کار مزدی بالا می برد. انکار این حقیقت یا این عظیم ترین دستاورد شکست انقلاب اکتبر، بدترین وارونه پردازی، به زیان جنبش کارگری و به نفع نظام بردگی مزدی است. اگر این حقیقت را باور داشته باشیم آنگاه باید قبول کنیم که اساسی ترین ملاک برای بررسی دوری یا نزدیکی هر رویکرد درون جنبش کارگری به کمونیسم طبقه کارگر نقشی است که این رویکرد در کار سازمانیابی شورائی سراسری آگاه ضد کار مزدی توده های کارگر ایفاء می کند. این کار یا جهتگیری در این راستا به نوبه خود در گرو نوع نگاه معینی به سرمایه داری، به افق برون رفت از سیطره موجودیت این نظام و به پیچ و خم مبارزه طبقاتی توده های کارگر برای تدارک این برون رفت است. یک چیز روشن است. راهی که طبقه کارگر روسیه از آغاز تا فرجام و از جمله در شعاع تحلیل ها، سیاست گذاری ها و راهبردهای لنین پیمود، راه احراز استخوانبندی و آمادگی لازم برای ویرانسازی سرمایه داری و معماری سوسیالیسم نبود. نسخه پیچی لنین برای سازمانیابی طبقه کارگر، روایت وی از کار آگاهگرانه طبقاتی در میان توده های کارگر، راهکار انقلاب دموکراتیک و ستیز با دیکتاتوری تزار، تعیین اهداف و دورنماهای مراحل مختلف مبارزات کارگران و از همه این ها مهم تر آنچه  در روزهای پس از اکتبر انجام گرفت هیچ کدام نه فقط  کمکی به تدارک و آمادگی طبقه کارگر برای سرنگونی سرمایه داری و جامعه گردانی شورائی سوسیالیستی نکرد که بالعکس طی این مسیر را دشوارتر و پیچیده تر نمود. این را تاریخ نشان داد اما طرح مسأله در این حد فقط کلی گوئی است و برای اجتناب از کلی بافی باید به توضیح حلقه های پراتیک جنبشی پرداخت که در همه بزنگاهها، توصیه ها و رهنمودهای لنین را چراغ راه کرد اما نهایتاً در بیغوله های سرمایه داری دولتی سال های بعد از انقلاب اکتبر سر بیرون آورد.

لنین تا پیش از شروع جنگ امپریالیستی اول هیچ نقد روشنی به تئوری های سران انترناسیونال دوم و به طور مشخص کائوتسکی در زمینه تحلیل وی از سرمایه داری یا روایت او از سوسیالیسم ندارد. از این مهم تر حتی بعدها که با همه توان علیه سوسیال دموکراسی می شورد و در بسیاری از قلمروها به افشاء این جماعت می پردازد باز هم در هر دو حوزه بالا بحثی به میان نمی کشد. کائوتسکی شیوه تولید سرمایه داری را با نگاه مارکس نمی کاوید. درونمایه این نظام را کار مزدی نمی دید. او هستی سرمایه داری را با آنارشی تولید و فقدان برنامه ریزی توضیح می داد. ریشه بحران ذاتی سرمایه را در همین جا جستجو می کرد. نظریات کائوتسکی در باره اصلاح پذیری سرمایه داری، در رابطه با نقش دولت، رفرم و انقلاب، پارلمانتاریسم، استراتژی جنبش کارگری در سیطره نظام بردگی مزدی و بالاخره فاز امپریالیستی سرمایه داری، جنگ های امپریالیستی و راهکار دفاع از « بورژوازی خودی »، همگی به این نگاه او مربوط می شد. لنین در طول آن سالها و حتی بعدها، در باره روایت کائوتسکی از سوسیالیسم نیز ساکت است. کسی که در شناخت سرمایه داری نه بر کار مزدی بلکه بر فقدان برنامه و آنارشی تولید انگشت می نهاد، پیداست که برای یافتن سوسیالیسم نیز نه راه الغاء کار مزدی، که راه امحاء آنارشی تولید و سرمایه داری برنامه ریزی شده را پیش می گرفت. لنین مؤثرترین چهره سوسیال دموکراسی در جامعه روس است. جنبشی که این سال ها در پایه ای ترین مسائل مبارزه طبقاتی راه خود را از رویکرد مارکسی و لغو کار مزدی پیکار طبقه کارگر جدا می سازد و او نسبت به این گسست ریشه ای نقدی ندارد. چند گام آن طرف تر، سیر رویدادهای تاریخی نشان داد که لنین خود نیز به رغم دنیای جدالی که علیه سران انترناسیونال دوم و کاتوتسکی راه انداخته بود، در رابطه با آناتومی سرمایه داری و روایت سوسیالیسم، مشابه همان حرف ها و نظرات سوسیال دموکراسی را تکرار نمود و برنامه کار دولت روزهای بعد از انقلاب اکتبر ساخت. در این باره  بعداً بیشتر بحث می کنیم پیش از آن، به تاریخ جنبش کارگری روسیه در فاصله سال ۱۹۰۲ تا وقوع انقلاب و سالهای بعد آن باز گردیم و نقش لنین، بلشویسم و راهبردهای لنینی در جهتگیری این جنبش را جستجو کنیم.

لنین و « انقلاب دموکراتیک»

جامعه روسیه اگر چه دیرتر از اروپای غربی و جوامعی مانند انگلیس یا فرانسه به فرایند انکشاف کاپیتالیستی خود پای نهاد، اما تا شروع قرن بیستم، مراحل مهمی از توسعه این شیوه تولید را پشت سر نهاده بود. از کل جمعیت ۱۲۵ میلیونی کشور بیش از ۱۰ میلیون نفر را کارگران شاغل تشکیل می دادند. شمار نفوس جمعیتی طبقه کارگر از مرز ۵۰ میلیون می گذشت. نزدیک یک میلیون کارگر فقط در مراکز صنعتی دارای ۵۰۰ کارگر به بالا کار می کردند. اصلاحات ارضی سال ۱۸۶۱ راه انکشاف گسترده سرمایه داری را هموار ساخته بود. پیش ریز سرمایه در حوزه های مختلف با شتاب جلو می رفت. آمار کارخانه ها که تا اواسط دهه شصت قرن هجدهم هنوز به ۱۰۰۰ واحد نمی رسید در پایان سده نوزدهم رقم ۱۰۰۰۰ را پشت سر نهاد.  پیشینه ابراز حیات جنبش کارگری و شروع اعتصابات بزرگ در مراکز کار و تولید به سال ۱۸۷۰ باز می گشت و سال های پایان همین دهه وقوع اعتصاباتی عظیم مانند اعتصاب معروف ریسندگی پطرزبورگ را شاهد بود. دهقانان جمعیت بزرگی را تشکیل می دادند اما اکثریت عظیم آن ها دهقانان فقیر و تهیدست بودند. قشر وسیعی از این دهقانان را نیز نیمه کارگران یا فروشندگان فصلی نیروی کار پدید می آوردند. بقایای سرواژ در پاره ای جاها وجود داشت. استبداد درنده تزاری همه جا و در همه زوایای زندگی انسانها بیداد می کرد، تا شدت هر چه بیشتر استثمار کارگران توسط سرمایه را پاس دارد، از منافع طبقه سرمایه دار و کلیه قوانین و قیود پاسدار بردگی مزدی دفاع کند. در همان حال حافظ منافع فئودال ها و استثمار وحشیانه دهقانان توسط اربابان فئودال باشد.

طبقه کارگر روسیه با این وضعیت سر و کار داشت و بر همین مبنی، استراتژی درست کارش این می شد که مبارزه روزمره خود علیه استثمار سرمایه داری را با جنگ علیه دیکتاتوری، خفقان، بی حقوقیها و سلب آزادیها در هم آمیزد. نسبت به مبارزات استثمارشوندگان دهقان علیه مظالم فئودالی یا هر اعتراض اجتماعی توده های فرودست حساسیت مؤثر نشان دهد و مهم تر از همه آنکه در دل پیکار گسترده طبقاتی و اجتماعی روز، راه سازمانیابی شورائی، آگاه و ضد کار مزدی خود را حفاری و هموار سازد. همه چیز را به جنگ واقعی علیه سرمایه داری پیوند زند و جامعه را در وسیع ترین سطح ، میدان مشق اعمال قدرت علیه نظام بردگی مزدی، علیه هر شکل استثمار، هر نوع آزادی کشی، ستمکشی و دیکتاتوری هار تزار نماید. انقلاب در سال های شروع قرن بیستم برای طبقه کارگر روسیه باید کانون تقاطع تمامی این کارزارها و تندپیچ پرشتاب تدارک آمادگی ها، چاره گری ها و توانائی ها، برای تاختن به سوی جنگ ضد سرمایه داری تلقی می شد. آگاهان پرولتاریای روس باید شرائط انقلابی آن روزها را از این منظر می کاوید و در وقوع انقلاب این انتظارات را دنبال می کرد:

رژیم تزار سرنگون و بساط هر نوع دولت بالای سر جامعه و کارگران در هم پیچد. بقایای فئودالیسم محو شود. توده وسیع دهقانان تهیدست با قدرت شوراهای خود و در چتر حمایت پرولتاریا از فئودال ها و کولاک ها سلب مالکیت کنند. آنان به جای دل بستن به مالکیت خصوصی خرد رو به زوال، راه همپیوندی با شوراهای کارگری و پیکار علیه نظام سرمایه داری را پیش گیرند. توده های کارگر در شوراهای سراسری و ضد کار مزدی خود متشکل شوند. این شوراها را ظرف اعمال قدرت متحد طبقاتی علیه سرمایه داران و نظام سرمایه داری سازند. به کمک این شوراها و از طریق به صف کردن هر چه وسیع تر و نیرومندتر توان پیکار خود، دست به کار انسداد مجاری تولید اضافه ارزش و اختصاص عظیم ترین بخش محصول اجتماعی سالانه به خورد و خوراک و پوشاک، مسکن و بهداشت و آموزش و درمان و رفاه شهروندان شوند. امکانات اجتماعی و رفاهی را در وسیع ترین سطح ممکن رایگان و غیرقابل خرید و فروش کنند. رفع کامل تبعیضات جنسی، قومی و نژادی را دستور کار سازند، آزادیهای بی قید و شرط سیاسی، آزادی مطبوعات، تشکل و اعتراض را به اجراء بگذارند، تلاش برای ارتقاء هر چه بیشتر شناخت مارکسی و دانش ضد کار مزدی توده های وسیع طبقه را برنامه ریزی نمایند، افق جامعه گردانی شورائی و سوسیالیستی را پیش روی جنبش خود قرار دهند و احراز آمادگی برای این جامعه  گردانی را موضوع روز کارزار و مشغله زندگانی خویش سازند. حتماً گفته خواهد شد که تاریخ صد سال پیش را با لیست بلند بایدهای امروزی تعیین تکلیف کردن فقط اراده گرائی خیالبافانه است. آنچه آن روز انجام شده است همان است که می توانست انجام گیرد و آنچه جامه عمل نپوشیده است از حیطه امکان خارج بوده است!! سخنی از این دست اگر عین دترمینیسم و جبرگرائی کور نیست پس چیست؟ نگاهی این گونه به تاریخ نه فقط قلم کشیدن بر آناتومی انتقادی، طبقاتی و انقلابی تاریخ، نه فقط بستن راه هر گونه نقد اشتباهات گذشته و درس آموزی طبقاتی و رادیکال از تاریخ است که علاوه بر همه این ها صحه گذاری محض بر وقوع بسیاری فاجعه های قابل جلوگیری، شکست های قابل اجتناب و حتی جنایت ها و سبعیت های طبقات حاکم در سلاخی توده های استثمارشونده و فرودست نیز هست. در شعاع این نگاه « هر چه واقعی است عقلانی است»، آنچه در طول این صد سال برجنبش کارگری جهانی رفته است حق است!! باید می رفته است، ناگزیر و مقدر بوده است. در این منظر اساساً جائی برای مبارزه طبقاتی موجود نیست. طبقه کارگر روسیه در آن روز و در سال های بعد کارهای زیادی می توانست انجام دهد که زیر فشار کج بینی ها و سیاست گذاری های رفرمیستی چپ یا راست رهبران انجام نداد. کارگران باید انقلاب را چنان می دیدند. اینکه تا چه حد موفق می شدند و تا چه میزان توان تاختن برای این پیروزی ها را داشتند موضوعی ثانوی و نه اولی است. مسأله اساسی خود این جهتگیری و بسیج حداکثر نیرو برای حصول هر اندازه موفقیت در این راستا بود. فرض کنیم که کارگران این راه را پیش می گرفتند ولی شکست می خوردند، حتی در این صورت هم تفسیر شکست این می شد که تحقق آن اهداف نیازمند تدارک، آگاهی و آمادگی بسیار بیشتر بوده است. عکس ماجرا این بود که توده های کارگر به بی راهه ها حوالت گردند. حالتی که حتی بزرگترین پیروزی هایش سنگ بنای بدترین شکست ها می گردید. چیزی که عملاً اتفاق افتاد و نسل های متوالی انسان ها باید تا سال های سال، تاوانش را بپردازند. انقلاب سال ۱۹۰۵ روسیه شکست خورد اما واقعیت این است که اگر هم چنین نمی شد، طبقه کارگر روسیه با نسخه پیچی های روز لنین و بلشویسم به چیز چندانی دست نمی یافت و برای بهبود موقعیت پیکارهای بعدی خود علیه سرمایه داری، هیچ سنگی بر روی سنگ نمی گذاشت.

بر اساس آنچه لنین می گفت جنبش کارگری باید انقلاب می کرد تا شرائط رشد و تسلط سرمایه داری را در روسیه فراهم سازد!  « مارکسیست ها مسلماً معتقدند انقلاب روس جنبه بورژوائی دارد. این یعنی چه؟ یعنی اینکه آن اصلاحات دموکراتیک در رژیم سیاسی و آن اصلاحات اجتماعی و اقتصادی که برای روسیه جنبه ضروری پیدا کرده اند به خودی خود نه تنها موجبات اضمحلال سیادت بورژوازی و نظام سرمایه داری را فراهم نمی سازند، که بالعکس برای اولین بار زمینه را به طور واقعی برای تکامل وسیع و سریع اروپائی و نه آسیائی سرمایه داری آماده می نمایند و برای اولین بار سیادت بورژوازی را به مثابه یک طبقه میسر می سازد » ( دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک)

این نظریه که طبقه کارگر باید پرچمدار توسعه شیوه تولید سرمایه داری شود! به طور کلی و مستقل از اینکه کدام جامعه یا کدام شرائط تاریخی مورد گفتگو باشد، نظریه ای از همه لحاظ قابل بحث است!! اهمیت مسأله بیشتر می شود وقتی که همین سخن بعدها راهبرد و تکیه گاه تئوریک روایتی از انقلاب و استراتژی مبارزه طبقاتی برای جنبش کارگری جهانی می گردد!! از همین زمان به بعد است که گفتمان انقلاب بورژوائی یا دموکراتیک به رهبری پرولتاریا بر سر زبان ها می افتد و خط مشی جنبش ها می شود. به اصل موضوع بپردازیم. چرا باید پرولتاریا وظیفه تاریخی بورژوازی را به دوش گیرد؟!! از این بدتر! چرا باید این نقش را در شرائطی به دوش کشد که از زمین و آسمان شمع آجین بندهای استثمار، قدرت، ستم و حاکمیت بورژوازی است!! پاسخ این سؤال تا آنجا که از ادبیات طرفداران این نظر بر می آید این است که بورژوازی در دوره معینی از تاریخ وارد فازی از هستی طبقاتی خود شد که ظرفیت انقلابی بودن را از دست داد و از وحشت پرولتاریا آماده سازش با سلطنت، مذهب، فئودالیسم و کلاً ارتجاع ماقبل سرمایه داری بود. از اولی بیشتر از دومی می ترسید و در همین راستا راه تحقق« آزادی های دموکراتیک» یا «حقوق مدنی شهروندان» را سد می ساخت. در سقوط بورژوازی به این ورطه از همان نیمه اول سده نوزدهم جای هیچ بحثی نیست. سخن اساسی آن است که چرا با وقوع این رویداد پرولتاریا باید کار بورژوازی را کند؟!! واقعیت این است که طرفداران تز « انقلاب دموکراتیک به رهبری پرولتاریا»!! حتی به همین به اصطلاح باور خود هم هیچ گونه پای بندی ندارند.فراموش نکنیم که باید میان آنچه لنین فرموله نموده است با آنچه بعدها به تبعیت از وی طرح و محتوای استراتژی و پراتیک جنبش کارگری شده است تفاوت قائل شد. تا جائی که به لنین مربوط است حداقل به صورت ظاهر گفتگو حول شرائطی است که بورژوازی هنوز طبقه مسلط سیاسی نیست، در حالی که مدعیان طرفداری « لنینیسم» این تئوری را حتی به برنامه کار و خط مشی پیکار پرولتاریا در شرائط استقرار تام و تمام سرمایه داری و پس از سالیان متمادی تسلط بی چون و چرای اقتصادی و سیاسی بورژوازی هم تعمیم داده اند!! بحث ما عجالتاً بر سر سرچشمه اصلی نظر یا نکاتی است که شخص لنین در این گذر مطرح کرده است. مقدم بر هر چیز باید گفت که بورژوازی نه فقط در روسیه که در کل وجود تاریخی خویش و نه در سال های ۱۹۰۰ به بعد که از دهه ها پیش تر، اگر هم هنوز طبقه مسلط سیاسی یا حتی اقتصادی غالب جوامع روز نبوده است اما تمامی ظرفیت همراهی و همسوئی و همپیوندی خود با طبقه کارگر و توده های فرودست را به طور کامل از دست هشته بود. گفتگو فقط بر  سر مماشات طلبی و سازشکاری این طبقه با سلطنت و کلیسا و نهادهای قدرت فئودالی نیست، سخن از تاریخ و مناسبات اساسی میان طبقات اجتماعی در فرایند تحولات تاریخی است. شاید توضیحات مارکس در باره قیاس میان بورژوازی آلمان در یک سوی و انگلیس و فرانسه در سوی دیگر و در همین راستا مقایسه انقلاب مارس ۱۸۴۸ آلمان با انقلابات ۱۶۴۸ انگلیس و ۱۷۸۹ فرانسه تا حدودی روشنگر باشد. مارکس می گوید:

« انقلابات ۱۶۴۸ و ۱۷۸۹ انقلابات انگلیسی و فرانسوی نبودند. انقلاب هائی با الگوی اروپائی بودند. این انقلاب ها پیروزی یک طبقه بخصوص اجتماع بر نظم سیاسی قدیم نبود. آنها اعلام نظم سیاسی برای اجتماع اروپائی جدید بودند. در این انقلابها بورژوازی پیروزی به دست اورد، اما پیروزی بورژوازی در آن زمان پیروزی یک نظم جدید اجتماعی بود. پیروزی ملیت بر اهلیت، رقابت بر صنف، تجزیه املاک بر اولویت فرزند ذکور ارشد، پیروزی مالکیت بورژوازی بر مالکیت فئودالی، پیروزی اربابی مالک بر زمین بر اربابی زمین بر مالک، روشنگری بر خرافات، خانواده بر نام خانوادگی، صنعت بر تنبلی قهرمانی، قانون مدنی بر امتیازاتی که منشأ قرون وسطائی داشتتند، انقلاب ۱۶۴۸ پیروزی قرن هفدهم بر قرن شانزدهم و انقلاب ۱۷۸۹ پیروزی قرن هجدهم بر قرن هفدهم بود. این انقلاب ها چیزی بیش از بیان احتیاجات بخش هائی از دنیا بود که در آن نقاط اتفاق افتاده بودند، آن ها احتیاجات تمام دنیا را به شکلی که در ان زمان وجود داشت بیان کردند » ( بورژوازی و ضد انقلاب)

سرچشمه واقعی خصوصیاتی که مارکس برای دو انقلاب اروپائی بالا بر می شمارد در یک جا قرار دارد. اینکه در هر دو انقلاب هنوز بورژوازی با نیروی اجتماعی متخاصمی به نام پرولتاریا و با سنگر مبارزه مشخص این طبقه در عرصه اجتماع رو به رو نبود. جمعیت بردگان مزدی وجود داشتند، در برخی کشورها مانند، انگلیس، ایتالیا، فرانسه، اسپانیا یا هلند در درون کارگاههای پراکنده و گاه در سطح یک شهر یا یک منطقه علیه کارفرمایان مبارزه می کردند، در مواردی دست به شورش می زدند، مطالبات سیاسی پیش می کشیدند و خواستار جا به جائی های مهمی می گردیدند. کارگران همه این کارها را می کردند اما در پهنه مبارزات اجتماعی و طبقاتی جاری درون جامعه، آنجا که جامعه جدید و قدیم رویاروی هم می ایستادند، میدانی که در آن اقتصاد، مدنیت، حقوق، سیاست، فرهنگ، دموکراسی، علم و اندیشه بورژوازی در مقابل سلطنت، استبداد، کلیسا و  کل مظاهر نظام فئودال صف می کشید، در این پهندشت فراگیر پیکار اجتماعی، هنوز نه نیروئی متخاصم با بورژوازی را تشکیل می دادند و نه حتی مطالبات و انتظارات چندان متفاوتی را نمایندگی می نمودند. پرولتاریا در آن شرائط چنین وضعی داشت. بخشی از یک جنبش وسیع همگانی را تعیین می کرد که بورژوازی در رأس آن قرار داشت و سخنگوی آن بود. در درون این جنبش هنوز تصادم اساسی میان خواست های خویش با آنچه نمایندگان طبقه سرمایه دار طرح می کنند، مشاهده نمی نماید، هنوز روایت متفاوت ریشه ای از حقوق و آزادی و محتوای تحولات اقتصادی یا سیاسی و اجتماعی ندارد. تاریخ مبارزه طبقاتی این انشقاق و صف آرائی متمایز را متولد ننموده است. جنبشی مهم در تاریخ به سمت پیروزی پیش می رود که بورژوازی پرچمدار آن است و آنچه بر زبان می راند، در مجموع مورد توافق سایر توده های جنبش از جمله پرولتاریا نیز هست.

این دوره با پیروزی انقلابات بالا یا در واقع با تغییر شرائط تاریخی متناظر با ویژگی ها و آرایش قوای تکیه گاه وقوع آنها، لاجرم راه افول خود را طی می کند. در انقلاب مارس سال ۱۸۴۸ آلمان، بورژوازی این کشور با موقعیتی کاملاً متفاوت مواجه می شود. به این دلیل روشن که آستانه شروع نیمه دوم قرن نوزدهم اروپا با شصت سال پیش کشور فرانسه و به نحو اولی با ۲۰۰ سال قبل جامعه انگلیس تفاوت جدی پیدا کرده بود. در این زمان پرولتاریای فرانسه و بورژوازی این کشور نه فقط حرف یا رزم چندان مشترکی نداشتند که در غالب جدال های روز و بارزتر از همه در انقلاب ژوئن به بعد گرم ترین سلاح ها را به سینه هم نشانه می رفتند. در آلمان نیز اگر چه طبقه کارگر قدرت و موقعیت همزنجیر فرانسوی خود را نداشت، اما رابطه اش با بورژوازی از سنخ رابطه توده های کارگر فرانسه با بورژوازی سال ۱۷۸۹ نبود. پرولتاریا مطالبات و انتظارات عجیب و غریبی مطرح نمی ساخت اما بورژوازی آلمان دستیابی کارگران حتی به همین خواسته ها را خطر بسیار مهلکی برای استقرار قدرت و مالکیت و موقعیت خود می دید. مارکس در این رابطه می گوید:

« بورژوازی آلمان با چنان تنبلی و جبن و آهستگی رشد کرده بود که در لحظه خوفناک رو به روئی با فئودالیسم و استبداد، خود را به طور خوفناکی با پرولتاریا و تمام بخش های اجتماع شهری وابسته به عقاید و منافع پرولتاریا رو در رو می دید. بورژوازی با داشتن این طبقه در پشت سر خود، در جلو خویش دشمنی به نام اروپا را می دید. بورژوازی پروس مانند بورژوازی فرانسه در ۱۷۸۹ طبقه ای که نماینده کل اجتماع جدید در برابر اجتماع قدیم سلطنت و اشرافیت باشد نبود، بورژوازی به سطح گروهی تنزل یافته بود که به همان وضوح از مردم تمایز داشت که از سلطنت. خوشحال از مقابله کردن با هر یک از آنها، نامصمم بر علیه هر یک از مخالفینش به طور منفرد، زیرا که همیشه دیگری را در پیش یا در پشت سر خود می دید. متمایل به خیانت به مردم و سازش با نماینده تاجدار اجتماع قدیم از آغاز، زیرا که خود را متعلق به اجتماع قدیم می دید. یک اجتماع جدید را بر علیه اجتماع قدیم نمایندگی نمی کرد، بلکه دنبال منافع خودش بود، در داخل اجتماعی کهنه، پشت فرمان یک انقلاب نشسته بود، نه به خاطر آنکه مردم در پشت سر آن قرار داشتند بلکه بدان جهت که مردم آن را به جلو می راندند، در رأس یک جنبش بود، نه بدان جهت که پیشگام یک عصر اجتماعی جدید باشد بلکه فقط بدان جهت که بد طینتی قدیمی را نمایندگی می کرد»  ( همان منبع)

با دقت در آنچه مارکس پیرامون تفاوت میان رابطه پرولتاریا و بورژوازی در انقلابات سده های هفده و هجده و نوزده گوشزد می کند به نظریه انقلاب دموکراتیک لنین باز می گردیم. چنین به نظر می آید که لنین با رجوع به همین تفاوتها یا تفاوت موقعیت بورژوازی در این دوره های مختلف نتیجه می گیرد که در جامعه روسیه یا کلاً در عصر مورد بحث وی، نوبت پرولتاریاست که وظیفه تاریخی بورژوازی قرن هجدهمی را به دوش گیرد!! اشتباه فاحش او نیز درست در همین جا قرار دارد. لنین فراموش می کند که سقوط بورژوازی به ورطه ای که مارکس در مورد بورژوازی آلمان تصویر می کند معنایش این نیست که پرولتاریا باید احیاگر نقش تاریخی دوره های پیشین بورژوازی شود!! این روایت از انقلاب و راهکار و سیاست جنبش کارگری در انقلاب، بدبختانه بخشی از پایه های نظری همان گمراهه پردازیهای بدفرجامی است که در طول سالیان دراز، طبقه کارگر بین المللی را در مقابل نظام بردگی مزدی خلع سلاح کرده است. پرولتاریا قرار نیست قائم مقام بورژوازی شود و عهده دار اجرای رسالت تاریخی این طبقه گردد!! قرار نیست برای پیروزی انقلابی پیکار کند که روزی، روزگاری دستور کار بورژوازی بوده است!! پرولتاریا اصلاً مجاز نخواهد بود که انقلاب، حقوق مدنی و اجتماعی، آزادیهای سیاسی و مانند این ها را با همان محتوا و مضمونی نظر اندازد که زمانی بورژوازی می انداخته است. انقلاب برای بورژوازی جایگزینی مالکیت فئودالی با مالکیت کاپیتالیستی و استقرار نظم سیاسی، مدنی و اجتماعی متناسب با ملزومات سودآوری و خودگستری سرمایه را دنبال می نمود. بورژوازی پرچمدار ملیت و نوع مدنیت و حقوق و سیاست و نظمی بود که به یمن آن منافع خویش و مصالح ارزش افزائی سرمایه را مصالح عام اجتماعی اعلام کند. جامعه سرمایه داری را منزلگاه آخر تاریخ تصویر نماید و استثمار و ستمکشی و بی حقوقی مطلق پرولتاریا را عین حق و آزادی و قانون و نص صریح ارزشهای انسانی القاء کند. چرا باید پرولتاریا زیر نام انجام انقلاب دموکراتیک، ایفای نقش تاریخی چنین طبقه ای و رسالت پیروزی انقلاب این طبقه را به دوش کشد!! مگر نه این است که پرولتاریا پرچمدار رهائی بشریت و عهده دار تدارک انقلابی است که باید دنیای فاقد استثمار، طبقات، جامعه طبقاتی و پایان هر گونه جدائی انسان از خویش و کار و محصول کار خود را بر جهان موجود پیروز سازد. اگر چنین است که حتماً چنین است چرا باید حتی این یا آن گام، این آن فاز استراتژی انقلابی خود را با قائم مقامی نقش بورژوازی خصلت نما کند!! یقیناً گفته خواهد شد به این دلیل که شرائط اقتصادی و اجتماعی و آرایش قوای طبقاتی روز برای تحقق سوسیالیسم و امحاء سرمایه داری کافی نیست. بسیار خوب! این حرف درستی است که روسیه سال ۱۹۰۰ شاهد استقرار شرائط و آرایش قوای طبقاتی لازم برای محو فوری و ضربتی بردگی مزدی نبوده است. در این حرفی نیست اما چرا پرولتاریا در بطن همین شرائط و همان سطح آرایش قوای روز دست به کار سازمانیابی جنبش سراسری شورائی ضد کار مزدی خود نشود؟ چرا نباید بر بام قدرت این جنبش سنگر گیرد؟ چرا نباید روایت ضد کار مزدی انقلاب و آزادی و حقوق اجتماعی و افق آتی زیست انسانی خویش را به شریان اعتراضات اجتماعی عصر پمپاژ کند؟ چرا نباید انقلاب روز را جزء کاملاً انداموار و همگن فرایند پیکار ضد سرمایه داری و برای امحاء کار مزدی خود ارزیابی و پراتیک نماید. واقعیت این است که نظریه انقلاب دموکراتیک لنین با همه این چراها مواجه است. بنمایه سخن وی این است که بورژوازی از ترس پرولتاریا قادر به رهبری انقلاب ضد فئودالی نیست، به همین خاطر پرولتاریا که بورژوازی را به این روز انداخته است باید آستین بالا زند و در پیشاپیش دهقانان و توده های ناراضی رأساً دست به کار ایفای نقش همان طبقه هراسیده و سازشکار و بزدل و فاقد ظرفیت انقلابی گردد!! مارکس وقتی انقابات سده های ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ را با هم قیاس می کرد بیش از هر چیز به این نتیجه می رسید که دو قرن نخست دوران میدان داری بورژوازی علیه دنیای کهنه فئودالی و قرون وسطائی بود و سده آخر بالعکس دوران تاخت و تاز پرولتاریا، دوران کارزار نیروی پرچمدار رهائی بشر علیه سرمایه داری خواهد بود. او در همین رابطه بود که می گفت:

« انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را فقط از متن اینده می تواند برداشت کند، نه از گذشته. تا این انقلاب هر گونه ایمان خرافی به گذشته را به کلی کناز نگذارد نمی تواند به انجام وظیفه خاص خود بپردازد. انقلاب های پیشین به یادآوری رویدادهای تاریخی دوران های سپری شده از آن جهت نیاز داشتند که بتوانند محتوای واقعی خود را بر خود پوشیده دارند. انقلاب قرن نوزدهم برای آنکه محتوای خود را بر خویش روشن سازد باید [مردگان را بگذارد تا مردگان بردارند] آنجا گفتار بر محتوا برتری داشت و اینجا محتوا بر گفتار» ( هجدهم برومر لوئی بناپارت)

جملات بالا سنجیدگی و دقت خاص مارکس را در توصیف وجوه تمایز انقلابات قرن نوزدهم با انقلابات دوره های قبل نشان می دهد. شالوده این تمایز قطعاً ابراز حیات تاریخی پرولتاریاست. حضور این طبقه در جنبش انقلابی یعنی اینکه انقلاب باید چکامه خود را از متن آینده یعنی از سوسیالیسم لغو کار مزدی استنتاج کند. باید هر گونه ایمان خرافی به گذشته از جمله ایمان به روایت انقلاب و قانون و حقوق و آزادی مطمح نظر بورژوازی را کنار بگذارد، باید از یادآوری رویدادهای کهنه و در همین راستا از تکرار آنچه روزی بورژوازی انجام داده است دوری جوید. تنها در این صورت است که رسالت تغییر عینیت موجود و رهائی انسان را جامه عمل می پوشاند و محتوای واقعی خود را بر خود روشن می سازد. نظریه انقلاب دموکراتیک لنین همه این واقعیت ها را نادیده می گیرد و سنگ بنای روایتی از انقلاب و نقش پرولتاریا می شود که جنبش کارگری را برای تاریخی طولانی به برهوت اسارت در راه حلهای کاپیتالیستی گرفتار می کند. این نکته را اضافه کنیم که معضل تئوری لنین در همین حد خلاصه نمی شود. محتوای فراخون وی فقط این نیست که پرولتاریا قائم مقام بورژوازی برای به ثمر رساندن انقلابی با دورنمای تحقق آزادیهای سیاسی و حقوق مدنی و انتظارات دموکراتیک توده ها شود، او در مسخ نقش پرولتاریا سنگ تمام می گذارد و مدعی آن می شود که طبقه کارگر باید انقلاب نماید تا همه شرائط لازم برای انکشاف هر چه وسیع تر و مؤثرتر و کامل تر شیوه تولید سرمایه داری را فراهم کند!! معنی این حرف بسیار صریح فقط یک چیز است. پرولتاریا باید در همان حال که پرولتاریاست عجالتاً و برای مدتی نقش خود را با بورژوازی عوض کند تا همه بلاهائی را که طبقه سرمایه دار و نظام سرمایه داری بر سر او می آورد خودش بر سر خود و جنبش و انقلاب خود بیاورد.

لنین این بحث را در زمانی پیش می کشد که جامعه روسیه از سال ها قبل از آن شاهد عظیم ترین خیزش ها و اعتصابات کارگری بوده است. به فاصله چند ماهی بعد از تاریخ طرح این گفتگو فقط در طول یک سال ۳ میلیون کارگر چرخ کار و تولید را در سراسر کشور، در تمامی صنایع بزرگ و کوچک از چرخش باز می دارند. از این مهم تر و اساسی تر، چند میلیون کارگر با ابتکار خودجوش و رجوع به تجارب پربار مبارزه طبقاتی، خود را در درون شوراهایشان متشکل می سازند. سالیان درازی است که این کارگران با استثمار سرمایه داری مبارزه می کنند و علیه  دیکتاتوری و مظالم و جنایات سرمایه می جنگند. توده های کارگر از درون همین کارزار طولانی آستانه یک انقلاب را می کوبند و اکنون در همین نقطه از زبان رادیکال ترین چهره سوسیال دموکراسی روس می شنوند که محور اساسی رسالت انقلاب آنان تضمین تسلط هر چه بیشتر نظام سرمایه داری و سیادت کامل بورژوازی به مثابه یک طبقه است!! بد نیست این را هم به خاطر بیاوریم که برنامه حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه مدتی پیش از این تاریخ بر مسلط بودن شیوه تولید سرمایه داری در جامعه روسیه انگشت تأکید می نهاد. برنامه ای که توسط پلخانف تنظیم شده بود. « در روسيه که هم اکنون سرمايه داری شيوه مسلط توليد است، هنوز بسياری از بقايای نظم پيشاسرمایه داری کهن ما وجود دارد، نظمی که بر بندگی توده های زحمتکش به زمينداران بزرگ، دولت يا پادشاه مبتنی بود. اين بقايا بزرگ ترين مانع پيشرفت اقتصادی بوده، از رشد همه جانبه مبارزه طبقاتی پرولتاريا جلوگيری کرده، به حفظ و تشديد وحشيانه ترين اشکال استثمار مليون ها دهقان توسط دولت و طبقات دارا کمک می کند و تمام مردم را در جهل و انقياد نگه می دارد»

(برنامه حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه، اوت ۱۹۰۳) لنین این برنامه و از جمله بخش مربوط به توضیح تسلط سرمایه داری در روسیه را قبول داشت. با این وجود وی از ۵۰ میلیون نفوس کارگری جامعه و ۱۰ میلیون کارگر در حال پیکار علیه بردگی مزدی می خواست تا انقلاب کنند و با انقلاب خویش پایه های سیادت کل طبقه بورژوازی و نظام سرمایه داری را تحکیم بخشند!! به ادامه صحبت وی گوش کنیم.

« از این اصول چنین مستفاد می گردد که فکر تجسس راه نجات برای طبقه کارگر، در چیزی غیر از ادامه تکامل سرمایه داری فکری ارتجاعی است. در جوامعی مثل روسیه آن قدر که طبقه کارگر از کافی نبودن تکامل سرمایه داری آسیب می بیند از خود سرمایه داری آسیب نمی رسد. از این روی وسیع ترین، آزادترین و سریع ترین شکل توسعه تولید سرمایه داری مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است. انقلاب بورژوائی همانا تحولی است که بقایای نظام کهن، یا بقایای سرواژ را ( این بقایا تنها شامل حکومت مطلقه نبوده بلکه سلطنت را هم در می گیرد) با قطعیت هر چه تمام تر از سر راه خود می روبد و موجبات تکامل هر چه سریع تر، هر چه آزادتر و هر چه وسیع تر سرمایه داری را به طرزی هر چه کامل تر فراهم می نماید» ( همان مأخذ بالا)

این عبارت که « در جوامعی مثل روسیه آن قدر که طبقه کارگر از کافی نبودن تکامل سرمایه داری آسیب می بیند از خود سرمایه داری آسیب نمی رسد» با هر منطق یا منظر طبقاتی که همگن باشد با شناخت ضد سرمایه داری طبقه کارگر سر همگنی ندارد. این استدلال می تواند بر شالوده دو فرض بنا شده باشد. فرض اول اینکه توسعه هر چه بیشتر سرمایه داری حتماً سطح مطلوبی از رشد سیاسی، رفاه همگانی، حقوق مدنی و بهبود وضعیت اجتماعی توده های کارگر را با خود همراه خواهد آورد!! و فرض دوم آنکه هر چه تولید سرمایه داری به انکشاف و گسترش بیشتری دست یابد پرولتاریا با توسل به مبارزه و قدرت طبقاتی خود رفاه و امکانات اجتماعی و حقوق مدنی یا سیاسی افزون تری بر این نظام تحمیل خواهد نمود. سرچشمه فرض نخست در وارونه پردازی های بورژوازی قرار داد. سرمایه و نمایندگان فکری طبقه سرمایه دارند که چنین انگاره نادرستی را در ذهن کارگران القاء می کنند. فرض دوم نیز متضمن این معنی است که پرولتاریا حداقل در جوامعی مانند روسیه آن زمان باید از یک سوی در تدارک توسعه هر چه بیشتر مناسبات سرمایه داری باشد و از سوی دیگر با تازیانه مبارزه طبقاتی برخی خواست هایش را بر طبقه بورژوازی تحمیل نماید!! چرا باید چنین باشد؟ چرا در شرائطی که فشار استثمار سرمایه داری مجال نفس کشیدن را از کل توده های کارگر سلب کرده است باید حتماً معضل واقعی خویش را نه سرمایه داری بلکه کمبود توسعه سرمایه داری ببینند! از همه اینها که بگذریم این پرسش مطرح است که مگر بر سر بورژوازی چه رفته است که حتی حال و هوای توسعه انباشت سرمایه و انکشاف شیوه تولید کاپیتالیستی را هم از دست داده است؟!! و پرولتاریا باید بسان کاسه داغ تر از آش خواستار رشد هر چه افزون تر سرمایه داری گردد!! در باره اینکه چرا لنین در حیطه این تناقضات فاحش چرخ می خورد در بخش های بعد  صحبت خواهد شد.

انتظار اینکه طبقه کارگر جامعه ای در آستانه یک انقلاب و در شرائطی که قرار است میدان دار اصلی، تریبون دار و مانیفست سرای انقلاب باشد، این نوع حرف ها را از زبان رادیکال ترین پیشروانش گوش دهد! این سخنان را باور کند، بخواهد بدان پای بند باشد و در همان حال افق تدارک، آماده سازی و آراستن صف طبقاتی برای جنگ با نظام بردگی مزدی را در سر خود زنده نگه دارد! انتظاری بیجا و ایدآلیستی است. توده های کارگری که باید انقلاب کنند تا راه رشد هر چه سریع تر، هر چه آزادتر، هر چه گسترده تر و هر چه کامل تر سرمایه داری را هر چه بهتر فراهم سازند!! کارگرانی که از کمبود توسعه سرمایه داری بسیار بیشتر از وجود این نظام آسیب می بینند و رنج می کشند!! چرا و با چه محاسباتی راه نابودی سرمایه داری را پیش گیرند!! نکته ای را در همین جا اضافه کنیم. انقلاب دموکراتیک در ارزیابی های لنین از بیشترین جایگاه و اهمیت برخوردار بود. این انقلاب در مباحثات روز او محوری برای پیوند همه اقدامات، موضع گیری ها، سیاست گذاری ها و افق پردازی هاست!! مبارزه با سازشکاریهای بورژوازی بزرگ روس توصیه می شود به این خاطر که انقلاب دموکراتیک پیروز شود!! طبقه کارگر باید رهبری انقلاب را به دست گیرد تا پیروزی آن را تضمین کند!! همراهی کارگران و دهقانان محقق گردد تا پشتوانه پیروزی انقلاب دموکراتیک باشد!! «حزب انقلابیون حرفه ای» پدید آید تا انقلاب را به پیروزی رساند!! تمامی راهها یکراست به انقلاب دموکراتیک ختم می شود، و تازه این انقلاب با این همه اهمیت، رسالت و سرنوشت سازی قرار است شالوده قدرت سرمایه داری و سیادت بورژوازی را استوار سازد!! پرولتاریا باید سوارکار ماهر انقلابی باشد که افق پیش رویش این است!! و این کار را ظاهراً به این دلیل باید انجام دهد تا راه سوسیالیسم را هموار نماید!! لنین این حرف ها را نیم قرن پس از صدور مانیفست کمونیسم بر زبان می راند و در جامعه ای بر زبان می آورد که ۵۰ میلیون نفوس کارگری و۱۰ میلیون کارگر شاغل دارد و فقط در طول یک سال ۳ میلیون کارگر در کارخانه هایش دست به اعتصاب زده اند. آیا این حرف به معنای پرده اندازی بر عقب ماندگی های روز جامعه روسیه است. مطلقاً چنین نیست. سخن از نفی واقعیت ها نیست. اما بازگستری شرائط انباشت سرمایه و توسعه هر چه آزادتر و وسیع تر و و سریع تر و کامل تر سرمایه داری نه فقط برگ تضمینی برای تقویت و تجهیز قوای طبقاتی پرولتاریا نیست، نه فقط صف انقلاب سوسیالیستی وی را تحکیم نمی بخشد، نه فقط هیچ کمکی به میدان داری و اعمال قدرت نیرومندتر او علیه سرمایه داری نمی کند که کاملاً بالعکس راه همه اینها را ناهموارتر و مسدودتر می سازد. اگر رشد بی مهار نیروهای مولده و توسعه بی دریغ انباشت سرمایه، معجزات مورد نظر لنین را به بار می آورد طبقه کارگر آلمان و سایر کشورهای اروپای غربی باید خیلی سال ها پیش آخرین مرزهای کمونیسم را هم فتح می کردند. اما حقیقت چیز دیگری است. توده های کارگر از درون مبارزه مصمم با استثمار، بی حقوقی ها و جنایات سرمایه داری است که سنگ بنای صف آرائی و اعمال قدرت طبقاتی علیه این نظام را استوار می سازند. در بطن این مبارزه است که می توانند ماتریالیسم انقلابی و آموزش های مارکسی نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی را سر آگاه طبقاتی خود کنند. در پیچ و خم این پیکار است که توان جامعه گردانی شورائی سوسیالیستی را احراز می نمایند. در بی راهه های بی فرجام تحکیم طوق بردگی مزدی و استحکام بخشی پایه های قدرت بورژوازی یا حاکمیت سرمایه داری نمی توان به این هدف ها دست یافت. لنین با عزمی استوار و شوری بی پایان پیشایپش توده های کارگر روس راه افتاد تا انقلاب آن روزها را از دستبرد بورژوازی بزرگ روس برهاند. او در این مسیر گام برداشت اما این کار را نه از سنگر پرولتاریای کمونیست ضد کار مزدی بلکه فقط از خاکریز کمونیسم خلقی و انقلاب پردازی لایه های تحتانی بورژوازی دنبال کرد.

لنین و مبارزه با « اکونومیسم »   

مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی مبارزه ای در کلیه قلمروهای حیات اجتماعی است. کارگران در همه حوزه های زندگی با سرمایه، با استثمارش، با دولتش، با نظم سیاسی و قیود و مقرراتش، با نهادهای مدنی اعمال تسلطش و با کل شروط سودآوری و تولید و بازتولیدش مواجه هستند. در همه حوزه ها مصائب و مشقات وجود یا عوارض موجودیت این نظام را تحمل می کنند. در همه این میدان ها مجبور به جنگ با آن هستند. مبارزه برای افزایش دستمزد و بهبود شرائط کار، مبارزه برای کسب رفاه اجتماعی افزون تر، کارزار علیه دیکتاتوری و خفقان و کشتار آزادی ها، نبرد با تبعیضات جنسی و قومی و نژادی، اعتراض علیه کار کودک و آلودگی محیط زیست و جنگ افروزی سرمایه یا فراوان کارزارهای دیگر همگی حوزه های پیوسته و ارگانیک جنگ سراسری طبقاتی توده های کارگر علیه نظام سرمایه داری هستند. آنچه برای پرولتاریا حیاتی است این است که نیروی اجتماعی حاضر در کلیه این قلمروها باشد. در همه این حوزه ها نقش جنگاور آشتی ناپذیر ضد سرمایه داری را ایفاء کند. همه این اشکال پیکار را به محور مشترک جنگ علیه سرمایه و علیه اساس بردگی مزدی پیوند زند و بالاخره در همه این میدان ها با رفرم طلبی استراتژیک نیروهای اجتماعی و طبقاتی مختلف مقابله نماید. تبدیل هر کدام این آوردگاهها به کانون مماشات و تمکین طلبی در مقابل بورژوازی، به هر شکل و در هر لباس و با هر محمل و زیر هر بیرق در هر حال خروج از جبهه واقعی مبارزه ضد سرمایه داری طبقه کارگر است. بخش وسیعی از سوسیال دموکراسی روس مرکب از لیبرالیسم بورژوازی و رفرمیسم کارگری از همان آغاز کار حزب سوسیال دموکرات روسیه، در چهارچوب رسم و سنت روز سوسیال دموکراسی خواستار آن شدند که جنبش کارگری، خود را  هر چه عمیق تر در گورستان رفرمیسم راست سندیکالیستی دفن نماید. اینکه نخستین بار چه کسی و در کجا و با کدام فرمولبندی این مسأله را پیش کشید، به هیچ وجه مورد بحث ما نیست و پرداختن به آن مشکلی را حل نمی کند. مبارزه با این رویکرد برای جنبش کارگری مهم و حیاتی بود و هر نوع کمرنگ ساختنش گامی در انحلال مبارزه طبقاتی توده های کارگر در داربست رفرمیسم سندیکالیستی و سوسیال دموکراتیک به حساب می آمد. لنین علی الظاهر راه این مصاف را در پیش می گیرد، اما چگونه؟ از کدام منظر و با کدام رویکرد؟ او این جماعت را اکونومیست نامید و پایه استدلالش این بود که اینان همه چیز را از دریچه مبارزه اقتصادی نگاه می کنند. کارزار سیاسی پرولتاریا علیه استبداد تزاری و رژیم سلطنتی یا فقدان آزادیهای سیاسی و وجود مظالم اجتماعی را تحقیر می کنند. مطالبات اقتصادی و بهبود وضعیت معیشتی و شرائط کار را جایگزین جدال ها یا تلاقی گاه جنگ و ستیزها می نمایند و در این گذر شیرازه مبارزه طبقاتی پرولتاریا را از هم می پاشند. لنین محور انحراف جماعت مورد بحث را در اهمیت دادن به مبارزه اقتصادی و بها ندادن به مبارزه سیاسی یا پیگیری سیاست از زیج اقتصاد و مانند اینها کاوید، در اینجا چیزی که مورد توجه او قرار نمی گیرد این است که اقتصاد، سیاست یا هر حوزه دیگر مبارزه و اعتراض از کدام منظر واقعی طبقاتی دنبال می گردد، اینکه سخن پرولتاریای انقلابی ضد کار مزدی در هر کدام این قلمروها چیست و رفرمیست هائی که وی آنها را اکونومیست می نامد با هر کدام این عرصه ها چه می کنند و چه گمراهه های هولناکی پیش روی کارگران قرار می دهند. لنین در نقد خود علیه این جریان راست رفرمیستی، به هیچ کدام از این مسائل توجه نمی کند. او در این نقد از سنگر رویکرد سوسیالیستی، ضد کار مزدی و مارکسی عزیمت نمی کند. به جای اینکه انگشت بر ریشه گذارد، شاخ و برگ ها را می چسبد، به جای اینکه استخوانبندی واقعی سوسیال دموکراتیک راهبردها را آماج انتقاد قرار دهد، مبارزه اقتصادی توده های کارگر را حقیر می شمارد. به جای آنکه علیه سندیکالیسم بشورد، مقوله ای به نام « اکونومیسم» را علم می کند. به جای اینکه روایت ارتجاعی سوسیال دموکراسی و رفرمیسم از آگاهی طبقاتی پرولتاریا را نقد مارکسی نماید، روایت نادرست سوسیال دموکراتیک دیگری را به جای آن می نشاند. به جای آنکه هستی آگاه ضد کار مزدی طبقه کارگر را تشریح کند، سرچشمه این آگاهی را در شیارهای مغز دانشوران طبقات بالا می کاود!! به جای اینکه تلاش رفرمیسم راست برای سرگردانی پرولتاریا در برهوت رفرمیسم را نقد ضد کار مزدی بنماید، به دار انتقاد از خرده کاری می آویزد و بالاخره به جای نقد سوسیالیستی رفرمیسم راست سندیکالیستی تنها کاری که می کند این است که این شکل رفرمیسم را با نوع دیگری از رفرمیسم، با رژیم ستیزی میلیتانت فراطبقاتی و دموکراسی جویانه بورژوائی جایگزین می نماید. کتاب « چه باید کرد لنین» حدیث مفصل این جا به جاسازی هاست. آگاهی زلال طبقاتی پرولتاریا آناتومی شفاف مارکسی این طبقه از تاریخ، جامعه، نظام سرمایه داری، نقد این جامعه، نقد کل عینیت موجود و تسری این نقدها به پراتیک مبارزه طبقاتی روز است. سوسیال دموکراسی و سندیکالیسم سایه همه اینها را به تیر می زند، باید این ها را آماج انتقاد زلال مارکسی قرار داد، لنین به جای این کار دنبال صغری و کبرای مهم  دانستن و ندانستن مبارزه اقتصادی کارگران راه می افتد!! راه بیان باژگونه آگاهی طبقاتی را پیش می گیرد، آدرس این آگاهی را به سراچه شعور و شناخت نخبگان اندیشمند طبقات بالا و دارا حوالت می دهد و به برخی بدآموزی های دیگر دست می زند. به طور مثال مدعی می شود که گویا « گذشت های اقتصادی برای دولت از همه چیز ارزان تر تمام می شود و از همه باصرفه تر است. زیرا دولت به این وسیله امیدوار است که اعتماد توده های کارگر را نسبت به خود جلب نماید و به همین دلیل است که ما سوسیال دموکرات ها به هیچ وجه و مطلقاً به هیچ وجه نباید چنین عقایدی را به خود راه دهیم که گویا اصلاحات اقتصادی برای ما گرانبهاتر است و گویا بخصوص ما این اصلاحات را  مهم می دانیم» ( چه باید کرد)

بعید به نظر می رسد که لنین واقعاً بر این باور باشد که گویا مبارزه کارگران برای دستمزد افزون تر، بهداشت و درمان و آموزش و رفاه اجتماعی خود تا این حد قابل تحقیر باشد!! اما این موضوع عجالتاً مورد بحث ما نیست. نکات بسیار مهم دیگری در رابطه با همین بخش نوشته وی قابل تعمق است. اولین سؤال این است که راستی راستی سرمایه داران دنیا آن هم در جامعه ای مانند روسیه آن روز به همین شکلی که لنین مدعی است نسبت به کارگران دست و دل باز بودند؟! واقعاً هیچ اکراهی در افزایش دستمزد و ارتقاء سطح معیشت و دادن امکانات رفاهی به آن ها نداشتند و در این زمینه ها بسیار سخاوتمندانه مشغول بذل و بخشش بوده اند!! اگر این گونه بوده است پس این همه فقر و گرسنگی و ادبار و نکبت و بیماری ۱۰ میلیون توده های کارگر آن زمان روسیه از کدام آسمان نازل می گردیده است؟!! مگر نه این است که همین امروز در شرائطی که نرخ استثمارها تا کهکشان ها بالا رفته است و هر کارگری در دنیا هر روز کوهی از سرمایه و سود نصیب سرمایه داران می کند باز هم هر نفس کشیدن او برای یک ریال بهای بیشتر نیروی کارش را به گلوله می بندند، باز هم هر روز برای سلاخی هر چه بیشتر همین بهای نازل نیروی کارش حمام خون راه می اندازند، پس چگونه است که گویا دولت تزار بهبود شرائط زندگی طبقه کارگر را کار بسیار با صرفه ای می دیده است؟!!

سؤال دوم و مهم تر را مطرح کنیم. کارگران قطعاً نباید گول اصلاحات اقتصادی بورژوازی را بخورند، اما مگر گول اصلاحات سیاسی را خوردن کار درستی است؟!! اگر نیست پس این همه جار و جنجال حول رژیم ستیزی دموکراتیک نسخه پیچی شده برای تحکیم پایه های سیادت بورژوازی و استحکام شالوده سرمایه داری چه صیغه ای است؟!! چرا انقلاب دموکراتیک برای تضمین رشد هر چه سریع تر، وسیع تر، آزادتر و کامل تر سرمایه داری برای کارگران حیاتی است اما مبارزه آن ها برای بهبود معیشت و رفاه اجتماعی خویش قابل تحقیر است!! شاید گفته شود که سرنگونی استبداد، گشایش دریچه آزادی هائی است که راه مبارزه ضد سرمایه داری را هموار می کند. این حرف می تواند درست باشد اما این چه هموارسازی راه پیکار ضد سرمایه داری است که قرار است در عین حال سیادت بورژواژی را  به عنوان یک طبقه برای اولین بار به طور کامل محقق نماید و تسلط تام و تمام سرمایه داری را در پیشرفته ترین شکل اروپائی و نه آسیائی آن تضمین کند!! چگونه می توان هم « کوسه بود، هم ریش پهن» داشت!! واقعیت این است که کارگران نباید گول رفرم های اقتصادی بورژوازی را بخورند، تا اینجا حرفی نیست، اما به همان اندازه هم نباید گول اصلاحات سیاسی بورژوائی را بخورند، ولو اینکه این اصلاحات از لوله تفنگ خارج شده باشد، به سراغ نکته ای که از همه مهم تر و حیاتی تر است برویم. آنچه لنین در اینجا به طور کامل از نظر انداخته است این است که بحث اساساً بر سر مقایسه میان مبارزه اقتصادی و سیاسی طبقه کارگر، تحقیر یکی و ترجیح دیگری، بی آزار بودن اولی و پرآزار بودن دومی برای بورژوازی و نوع این مسائل نیست. این بحث از بنیاد نادرست است. حرف واقعی این است که همه این اشکال مبارزه باید در سنگر ضد کار مزدی سازمان یابند و هر کدام کارزاری وسیع و توفنده علیه سرمایه داری باشند. کارگران باید و می توانند هم مبارزات اقتصادی و هم کارزارهای سیاسی روزمره خود را میدان تعرض به شریان حیات سرمایه داری کنند. عکس آن نیز کاملاً مصداق دارد، اینکه در همه این قلمروها خود را به راه حلهای مخرب رفرمیستی حلق آویز نمایند. فاجعه ای که دهه های متمادی است دامنگیر جنبش کارگری بین المللی است و رفرمیسم راست و چپ در تحمیل آن بر طبقه کارگر بیشترین نقش را ایفاء کرده است و بر قضا، بیشترین جهتگیری ها و راهبردهای مورد توصیه خود لنین نیز در همین راستاست. اگر توده های کارگر دنیا به جای آویختن به رفرمیسم اتحادیه ای، به جای بستن دخیل به حزب ماوراء خود و خزیدن در برهوت رژیم ستیزی دموکراتیک فراطبقاتی، خود را به صورت شورائی و ضد سرمایه داری  سازمان دهند، اگر فعالین واقعی جنبش کارگری در این راستا و برای تحقق این هدف تلاش نمایند، آنگاه در همه قلمروها و علیه هر شکل بی حقوقی و ستمکشی، موجودیت بردگی مزدی را به چالش خواهند کشید. توده کارگری که می تواند با اتکاء به قدرت طبقاتی سازمان یافته شورائی خود خواستار اختصاص حداکثر محصول اجتماعی کار سالانه اش به ارتقاء سطح زندگی و رفاه اجتماعی خود گردد، می تواند خواهان بهداشت، درمان، آموزش، ایاب و ذهاب و مهد کودک رایگان و خارج ساختن همه این ها از دائره خرید و فروش شود، می تواند این خواست ها را بر متن یک کارزار دارای افق شفاف سوسیالیستی و الغاء کار مزدی پی گیرد، چرا نباید این کار را بکند؟!! چرا فعال پیشرو طبقه کارگر باید به جای تلاش برای تدارک این چنینی کارزار کارگران در عرصه مبارزه اقتصادی، آهنگ تحقیر این مبارزه ساز کند و مروج بی ارزشی آن شود؟!! چرا باید همه چیز را در مبارزه ضد رژیمی خلاصه کرد و صدر و ذیل این مبارزه را هم به پایه های گسترش هر چه بیشتر سرمایه داری قفل نمود؟!! واقعیت این است که جنگ و ستیز سیاسی مورد ستایش افراطی لنین هم نهایتاً نه فقط هیچ مشکلی از پرولتاریا حل نمی نمود که راه مبارزه ضد سرمایه داری او را پیچیده و پیچیده تر می ساخت. کارزار سیاسی طبقه کارگر نیز همسان مبارزه اقتصادی وی باید و می تواند کارزاری علیه اساس بردگی مزدی باشد، اما این کار فقط زمانی محقق می گردد که جنبش کارگری در پراتیک روز و کشمکش های جاری خود بنیاد قانونیت و قانونسالاری مبتنی بر کار مزدوری را آماج ستیز قرار دهد، قرارها، قراردها و داربست های قانونی را که سرمایه به مثابه سلاح پاسداری از پروسه ارزش افزائی و حاکمیت سیاسی خود تنظیم کرده است به زیر سؤال برد. به جای رجوع به این قوانین و قراردادها روایت طبقاتی ضد کار مزدی خود از حق و حقوق، آزادی و مدنیت، نظم سیاسی و رسم و رسوم و سنت و فرهنگ را وارد میدان مصاف سازد. پرولتاریا بدون اینکه مبارزه جاری طبقاتی خود را در هر حوزه ای با بدیل آفرینی های رادیکال طبقاتی به چالش بکشد و بدون اینکه همه این حوزه ها را به افق الغاء کار مزدی پیوند زند، مسلماً اسیر رفرمیسم خواهد گردید. چاره کار جنبش کارگری این نیست که رفرم طلبی اقتصادی را با رفرم خواهی سیاسی ولو میلیتانت جایگزین کند و در این جایگزینی همه چیز مبارزه طبقاتی را از ریل واقعی ستیز با سرمایه داری خارج سازد. بالعکس باید همه جا و در همه عرصه ها راه واقعی کارزار وسیع شورائی و ضد کار مزدی را جستجو نماید و بر پیمودن این راه سماجت ورزد.

لنین و روایت کار آگاهگرانه سوسیالیستی

مارکس به درستی سرچشمه آگاهی کمونیستی پرولتاریا را در هستی اجتماعی این طبقه و تضاد قهری وی علیه سرمایه می کاوید. «… طبقه ای که از جامعه رانده شده است و ناگزیر به داشتن شدیدترین تضادها با سایر طبقات است. طبقه ای که اکثریت اعضای جامعه را تشکیل می دهد و منشأ آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی، آگاهی کمونیستی است. نوعی آگاهی که طبیعتاً می تواند در میان سایر طبقات نیز با تعمق در وضعیت این طبقه پدید آید..» ( ایدولوژی آلمانی)

در باره این مسأله که لنین بر خلاف مارکس منشأ آگاهی کمونیستی را نه طبقه کارگر بلکه دانشوران طبقات بالا می دید در اینجا صحبت نمی کنیم. این موضوع در جاهای دیگر به اندازه لازم بحث شده است. آنچه فی الحال مورد گفتگو است روایتی است که لنین از چگونگی انجام کار آگاهگرانه سوسیالیستی در میان طبقه کارگر دارد. او می گوید: « توضیح این قضیه که کارگران در معرض ستم سیاسی قرار گرفته اند کافی نیست. باید در باره هر یک از مظاهر مشخص این ستمگری تبلیغ نمود و چون این ستمگری به طبقات بسیار مختلف جامعه وارد می آید، چون این ستمگری در شؤن بسیار مختلف زندگی و فعالیت خواه شخصی، خواه خانوادگی، خواه مذهبی و خواه علمی و غیره و غیره متظاهر می گردد، در این صورت مگر روشن نیست که هر گاه سازمان کار افشای جامع الاطراف حکومت مطلقه را از لحاظ سیاسی به عهده خویش نگیریم، وظیفه خود را که بسط و تکامل آگاهی طبقاتی کارگران است انجام نداده ایم» ( چه باید کرد) در اینکه افشاء جامع الاطراف رژیم سیاسی جزء مهمی از کار آگاهگرانه در میان کارگران است جای حرفی نیست.  اما اولاً در روایت لنین از این افشاگری و ثانیاً در مترادف دانستن این افشاگری با تکامل آگاهی طبقاتی توده های کارگر جای سخن زیاد است. آنچه استخوانبندی واقعی آگاهی طبقاتی کارگران را می سازد نقد سرمایه یا به بیان دقیق تر نقد عینیت حاضر سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی در همه وجوه هستی، تسلط و حاکمیت آن است. جامعه موجود، جامعه مبتنی بر کار مزدی و رابطه تولید اضافه ارزش است. آگاهی طبقه کارگر، نقد ماتریالیستی، مارکسی، انقلابی و پراتیک این جامعه است. شناختی است که کارگر از هستی اجتماعی خود، از سرمایه به عنوان ارزش حاصل استثمار وی و شالوده هستی جامعه موجود به دست می آورد. شناخت او از نظم سیاسی، قوانین، افکار، نهادهای مدنی، دولت، فرهنگ، افکار، عقاید، اخلاق و کل فراساختارهای اجتماعی به مثابه فرارسته های رابطه سرمایه و پاسدار سرمایه داری است، شناختی است که از ابعاد استثمار خود، از رابطه ارگانیک میان اشکال گوناگون بی حقوقی، ستم، تبعیض و جنایاتی که تحمل می نماید با رابطه تولید اضافه ارزش کسب می نماید، آگاهی کارگر شناختی است که از دورنمای سوسیالیستی و پیچ و خم مبارزه طبقاتی برای سرنگونی نظام بردگی مزدی و استقرار سوسیالیسم، از سازمانیابی شورائی و ضد کار مزدی جنبش جاری خود، از راهکارهای پیشبرد این مبارزه و موارد متنوع دیگر کسب می کند، اینهایند که اجزاء ارگانیک آگاهی کمونیستی طبقه کارگر را می سازند. اینهایند که در پروسه پراتیک و توسعه جنبشی خود تار و پود آگاهی توده های کارگر می شوند. تردیدی نیست که شناخت رژیم سیاسی نیز حلقه مهمی از زنجیره این آگاهی است اما خلاصه کردن آگاهی طبقاتی پرولتاریا در افشاء رژیم سیاسی روایتی نادرست و غیرواقعی است. طبقه کارگر با مبارزه در همه حوزه های حیات اجتماعی علیه سرمایه داری است که هم آگاهی خود را ارتقاء می دهد و هم این آگاهی را پراتیک می کند، مجرد مبارزه ضد رژیمی یا سرنگونی طلبی دموکراتیک نه فقط چنین نمی کند که در غیاب کارزار ضد کار مزدی می تواند موجب گسست هر چه بیشتر کارگران از سر بیدار و شعور شفاف طبقاتی خود گردد. کافی است به برنامه حزب سوسیال دموکرات روسیه که توسط پلخانف تهیه و مورد توافق لنین بوده است نگاهی بیأندازیم تا مشاهده کنیم که آگاهی کمونیستی توده های کارگر هیچ جای خاصی را برای تصویب کنندگان برنامه اشغال نمی کرده است. فعالیت های تبلیغی، ترویجی و آگاهگرانه مبتنی بر این برنامه به کارگران یاد می داد باید رژیم تزار را سرنگون کنند، مجلس مؤسسانی برپای دارند تا نوع دولت آتی را مشخص سازد. این دولت آزادی فعالیتهای صنفی و سیاسی و روز کار ۸ ساعته را به رسمیت شناسد و بالاخره کارگران به یمن این آزادی ها قدرت سیاسی را تسخیر کنند و سوسیالیسم را مستقر نمایند. کمی این طرف تر همه تجربه ها نشان داد که قدرت سیاسی کارگری به زعم بلشویسم یا رادیکال ترین بخش سوسیال دموکراسی روس و به زعم لنین رادیکال ترین چهره بلشویسم همان ماشین دولتی حزبی بالای سر توده های کارگر است. کل این تجربه ها در عین حال عریان کرد که سوسیالیسم نیز الغاء مالکیت انفرادی سرمایه ها و واگذاری این مالکیت به بوروکراسی دولتی ماوراء طبقه کارگر خواهد بود. بسیار روشن است که تحقق این اهداف نیازی به کار آگاهگرانه کمونیستی در میان توده های کارگر ندارد و اگر در این گذر از آگاهی طبقاتی کارگران سخن می رود، همان چیزی منظور است که لنین  در همین جا بسیار صریح فرمولبندی کرده است. « افشاگری جامع الاطراف رژیم مطلقه»  افشاء مظاهر مختلف ستمی که این رژیم بر طبقات مختلف روا می دارد، افشاء سازشکاری بورژوازی لیبرال با تزار، گرفتن مچ ایادی حکومت حین ارتکاب جرم یا نوع اینها کل صدر و ذیل این آگاهی را تعیین می کند. باز هم تأکید کنیم که انجام این کارها بخشی از فعالیت های آگاهگرانه  است اما خلاصه کردن آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی طبقه کارگر در این افشاگری ها، به طور قطع نوعی تحریف آگاهی و کار آگاهگرانه کمونیستی است.

لنین و شناخت از سرمایه داری

برای اینکه بنمایه واقعی شناخت افراد از سرمایه داری را کندوکاو کنیم رجوع آکادمیک به فرمولبندی ها و کلیشه های نظری آنان به هیچ وجه کافی نیست. تاریخ عصر سرمایه داری پر است از احزاب، گرایشات، نحله ها و انسان هائی که در مورد تولید سرمایه داری، استثمارگری سرمایه، آثار و عوارض سیاسی یا اجتماعی این استثمارگری، نقش سرمایه در خودبیگانگی بشر، فراساختارهای حقوقی و مدنی و دولت سرمایه داری و مسائل دیگر از این دست کتاب ها نوشته، مقاله ها منتشر نموده اند و دنیاها حرف زده اند، اما در عین انجام همه این کارها باز هم سرمایه داری را با نگاهی غیر از نگاه مارکس کنکاش کرده اند. سوای این یا بسیار مهم تر و تعیین کننده تر از این، آدم های زیادی وجود داشته اند که حتی در مقابل تحریف و باژگونه سازی نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوازی از منظری درست و مارکسی وارد جدل شده اند. در استدلال ها و بیان نظریات خود نشان داده اند که روایان آگاه و ناقلان اندیشمندی برای محتوای کالبدشکافی مارکس از سرمایه داری بوده اند اما همین آدم ها نیز در عرصه پراتیک و هر کجا که خواسته اند نقد مارکس بر بردگی مزدی را سازوکار یا راهبرد مبارزه طبقاتی سازند به کجراه رفته اند. واقعیت این است که دو چیز باید دست به دست هم دهد تا شناخت مارکسی سرمایه سر آگاه، شعور طبقاتی و چراغ راه افراد گردد. اول اینکه انسان ها به زمین زندگی، شرائط کار و استثمار و دردها و رنجها و سنگر پیکار توده های کارگر بند باشند و ثانیاً آناتومی مارکس از سرمایه را تعمق کنند و حاصل این تعمق را وثیقه چاره پردازی و راهگشائی برای پیشبرد مبارزه طبقاتی کارگران علیه سرمایه نمایند. لنین اثرگذارترین چهره عصر خود و سال ها بعد از خود، در حوزه کارزار طبقه کارگر جهانی بود اما به هر دلیل و زیر فشار هر کسر و کاستی چنین نقشی را ایفاء ننمود. او سرمایه داری را با چاقوی جراحی مارکس کالبدشکافی نکرد. در نخستین بحث های اقتصادی خویش، آنجا که به درستی علیه « نارودنیسم» و رمانتیسیسم اقتصادی نارودنیستها بر می خیزد، نکاتی را مطرح می کند که بسیار جای حرف دارند. ناردونیک ها امکان توسعه تولید سرمایه داری در روسیه را مردود می دانستند. فرضیه غلطی که واقعیت روز جامعه، وجود پرولتاریا و بورژوازی به مثابه طبقات اساسی و نقش و موقعیت جنبش کارگری به عنوان نیروی واقعی سلسله جنبان انقلاب اجتماعی در روسیه را زیر سؤال می برد و مورد انکار قرار می داد. لنین این نظریات را به نقد می کشد. برای این کار بررسی مشروحی از تئوری های سیسموندی اقتصاددان سویسی به عمل می آورد و با توجه به تشابهات حرف های او و نارودنیک ها به انتقاد از کل این سیستم فکری می پردازد. ضرورت این کار علی الاصول باید این می بود که از ورای نقد نارودنیسم و اثبات گسترش و تسلط شیوه تولید سرمایه داری در روسیه، بر اهمیت هر چه بیشتر صف آرائی توده های کارگر برای جنگ علیه مناسبات بردگی مزدی تأکید شود، اما لنین این کار را نمی کند. پیش تر دیدیم که او همه راهها را به انقلاب دموکراتیک منتهی می بیند و شأن نزول این انقلاب را هم اساساً تأمین شرائط رشد هر چه بیشتر، سریع تر و کامل تر سرمایه داری اعلام می کند. نقد نارودنیسم نیز بیش از هر چیز حول همین محور می چرخد، او تلاش می کند تا همگان را متقاعد سازد که حرف های نارودنیک ها پیرامون ناممکنی تشکیل بازار داخلی انباشت سرمایه در روسیه غلط است. می کوشد تا مدلل دارد که انکشاف سرمایه داری در اینجا امکان دارد و این انکشاف خوب است و باید صورت گیرد. یک وجه مهم تلاش تئوریک لنین در این حوزه آن است که می خواهد بگوید روسیه برای جهتگیری به سوی سوسیالیسم نیازمند صنعت بسیار پیشرفته، تکنولوژی مدرن و دستاوردهای عظیم دانش بشری است و همه این ها در گرو توسعه هر چه عالی تر تولید سرمایه داری است. او در همان حال بر این باور است که توسعه هر چه عظیم تر پایه های صنعت مدرن در چهارچوب استیلای رابطه خرید و فروش نیروی کار شرائط زندگی و کار توده های کارگر را تا حدود قابل توجهی بهبود می بخشد. لنین برای اثبات درستی نکته اخیر حتی مارکس را هم شریک حرف خود می سازد!!

« نویسندگان کلاسیک گر چه قادر به درک روند اجتماعی تولید سرمایه داری نشدند، گر چه نتوانستند خود را از قید اشتباه اسمیت، مبنی بر تشکیل تولید اجتماعی از دو جزء رها سازند ولی این نظریه را فرموله کردند که تولید بازار خود را به وجود می آورد و تعیین کننده مصرف است. آن ها آموخته اند که سرعت انباشت هر چه بیشتر باشد، یعنی تولید بیشتر از مصرف افزایش یابد بهتر است و ما می دانیم که تئوری مارکس نظر آن ها را در مورد انباشت قبول کرده است. چه می پذیرد که هر قدر رشد ثروت سریع تر باشد به همان نسبت تکامل نیروهای مولده و اجتماعی شدن آن ها کامل تر است و به همان نسبت موقعیت کارگران تا حدی که اصولاً در یک نظام مشخص اقتصاد ملی بهبودش ممکن است بهتر می شود» ( در خصلت نمائی رمانتیسیسم اقتصادی)

دو نکته در اینجا نیازمند یادآوری است. اولاً. تأکید لنین روی صحه گذاری مارکس بر نظریات نویسندگان کلاسیک در زمینه انباشت سرمایه و رابطه میان رشد ثروت با تکامل نیروهای مولده یا اجتماعی شدن کامل تر آنها، نوعی بی دقتی و عدول از امانتداری است. اگر مراد از نویسندگان کلاسیک، اقتصاددانان بعد از اسمیت است، طرح این سخن که مارکس نظریه انباشت آنها را پذیرفته است در عین حال که می تواند حاوی عنصری از واقعیت باشد روی نقد ریشه ای مارکس بر نظریات این جماعت حتی در همین حوزه معین پرده می اندازد. لنین می تواند ادعا کند که مراد وی از این حرف صرفاً رابطه میان رشد سریع تر ثروت با تکامل نیروهای مولده و اجتماعی شدن آنهاست. حتی در این صورت هم موضوع به گونه ای که وی مطرح می نماید، واقعیت ندارد. تکامل نیروهای مولده در تحلیل مارکس فرایندی است که فشار تناقضات میان رشد این نیروها و مناسبات تولیدی یا مناسبات مالکیت مبتنی بر شیوه تولید هر عصر را در عمق خود نهان دارد. لنین تا اینجا را کاملاً قبول دارد و خود نیز بر آن تأکید می کند اما او فراموش می نماید که این انکشاف و تکامل در روایت مارکس، از سطح معینی که بگذرد با سرکشی تناقضات ذاتی غیرقابل حل مواجه می شود، به گونه ای که شیوه تولید مذکور، دیگر نه مظهر بالندگی مفید انسانی نیروهای مولده که بالعکس عامل ضایع سازی، تخریب و افساد آن ها است. تولید سرمایه داری چندین قرن است که فرایند توسعه خود را طی می کند. اما این نظام در اروپای قرن نوزدهم یا حتی پیش از آن آماج گسترده ترین و سهمگین ترین طوفانهای اعتراضی توده های کارگر واقع گردید. این بدان معنی است که نیروهای مولده اجتماعی، حتی در همان سطح رشد روز سرمایه داری، شرائطی را تجربه می کردند که این نظام  نقش سدی محکم را بر سر راه بالندگی آن ها تشکیل می داد. به بیان دیگر از بطن این شیوه تولید طبقه ای بالیده بود که اکنون برای تضمین هر مقدار کاهش فشار استثمار یا حصول آزادیها و حقوق انسانی خود چاره ای نداشت جز اینکه عظیم ترین کارزارها راعلیه موجودیت سرمایه داری راه اندازد. مناسبات کار مزدوری دیگر نه کشتزار بالندگی و تکامل نیروهای مولده که اختاپوسی بر روی سینه اش بود. در یک کلام این سخن که هر چه رشد ثروت و در جامعه سرمایه داری به طور مشخص رشد سرمایه سریع تر باشد تکامل نیروهای مولده نیز کامل تر می گردد اولاً حرف درستی نیست، ثانیاً مارکس مؤید این نظریه نادرست اقتصاددانان پیش از خود نمی باشد. در همین جا باید نکته دیگری را هم اضافه کرد. نظام سرمایه داری در طول سده های نوزدهم و بیستم، در سطح بین المللی حیرت انگیزترین پیشرفت ها را در عرصه صنعت، تکنیک و کشفیات علمی در معرض دید همگان قرار داد، اما ارزیابی این دستاوردها با همه اهمیت غیرقابل انکارشان به مثابه عناصر متشکله فرایند تکامل نیروهای تولیدی یک نگرش کاملاً نادرست و سرمایه سالارانه است. سرمایه داری تمامی این پیشرفت های کاملاً شگفت یا حتی این انقلابات بیسابقه صنعتی و انفرماتیک را در دورانی جامه عمل پوشاند که بنیاد وجود و بقایش بر کشتار و آتش کشیدن جوانه های رشد، بالندگی، شکوفائی و تکامل توانائی های اکثریت عظیم بشریت استوار بوده است. سرمایه در این دوران به رغم همه تحولات حیرت انگیز علمی و تکنیکی نه فقط سلسله جنبان تکامل نیروهای تولیدی نبوده است که سدی آهنین بر سر راه این تکامل بود. اگر سرمایه داری نبود، اگر طبقه کارگر اروپا در همان سده نوزدهم این نظام را در گورستان تاریخ دفن می کرد، ارابه تکامل نیروهای تولیدی تاریخ می توانست به عرش اعلا تازد. برای داوری در باره نقش نظام بردگی مزدی در طول این دو قرن در حوزه انکشاف و توسعه نیروهای مولده نباید فقط به طول و عرض این دستاوردها خیره شد. باید به فاکتورهای بسیار مهم دیگری هم چشم دوخت. از همه مهم تر اینکه اگر پرولتاریای کمونیست قافله سالار تحولات تاریخی می شد چه انقلابات عظیم صنعتی می توانست رخ دهد و رخ می داد.

با همه این ها، مشکل گفته های لنین در عبارات بالا به آنچه تا اینجا گفته شد، ختم نمی گردد. اشکالات جدی تر دیگری هم وجود دارد. او همان جا اضافه می کند که هر چه رشد ثروت یا در واقع رشد سرمایه ها و سرمایه داری سریع تر باشد علاوه بر تکامل بیش و بیشتر نیروهای مولده، به همان نسبت موقعیت کارگران نیز تا حدی که در یک نظام مشخص اقتصاد ملی بهبودش ممکن است بهتر می شود!! گفتیم که لنین این اعتقاد خود را به مارکس هم نسبت می دهد. او البته منبع مورد استناد را ذکر نمی کند اما در مورد ادعای وی چند مسأله را باید خاطرنشان نمود. همعرض دیدن توسعه انباشت سرمایه یا رشد نیروهای تولیدی با بهبود شرائط کار و زندگی طبقه کارگر، فاقد خمیرمایه نگاه مارکسی به سرمایه داری است. این از جنس همان نظریاتی است که ریشه بدبختی ها، فقر و گرسنگی توده های کارگر امروز ایران یا جوامع مشابه را نه در استثمار بی مهار نیروی کار توسط سرمایه که در کمبود رشد صنعتی و ضعف پایه های سرمایه داری می کاود. جوهر شناخت مارکس از رابطه کار مزدی این است که هر چه سرمایه فربه تر و نیرومندتر و غول آساتر می شود کارگران فرسوده تر می گردند، هر چه توده های کارگر بیشتر کار می کنند، عمیق تر از کار خود فاصله می گیرند. هر چه آنان بر قدرت سرمایه می افزایند خودشان ضعیف تر و مفلوک تر می شوند. از این که بگذریم هر کارگر دارای حداقل آگاهی با رجوع به تجربه زندگی خویش خوب درک می کند که در جهنم بردگی مزدی بدون وسیع ترین کارزارها هیچ مطالبه حداقل و نازلی را نمی توان بر سرمایه داران تحمیل نمود. شاید طبقه سرمایه دار چند کشور به یمن مکان خاص سرمایه اجتماعی این ممالک در تقسیم کار جهانی سرمایه داری و احراز حداکثر سهم در اضافه ارزش های تولید شده توسط طبقه کارگر دنیا به شماری از مطالبات معیشتی، رفاهی و اجتماعی اقشاری از کارگران پاسخ دهد، اما وارونه بینی است اگر بهبود وضع رفاهی بخش هائی از طبقه کارگر این جوامع را به توسعه عظیم تر سرمایه داری نسبت دهیم. در چنین نگرشی حقایق مبارزه طبقاتی تحریف می گردد. اگر توده های کارگر این کشورها به امکانات معیشتی، رفاهی یا حتی سیاسی و اجتماعی بهتری دست یافته اند، اولاً: نتیجه اعمال قدرتی است که حداقل علیه صاحبان سرمایه به نمایش نهاده اند، دوم: این دستاوردها همواره چراغ دم باد را می مانند و به محض بروز هر نوع خلل در آرایش قوای پیکار توده های کارگر آماج بی رحمانه ترین یورش های بورژوازی قرار می گیرند، سوم: سرمایه داران یا طبقه سرمایه دار این جوامع در همان لحظاتی که زیر مهمیز مبارزات کارگران از فشار استثمار لایه ای از طبقه کارگر می کاهند فشار استثمار بخش های دیگر این طبقه در دنیا را هر چه بیشتر افزایش می دهند، به بیان دیگر مادام که سرمایه داری باقی است دستیابی به همین حداقل امکانات معیشتی و رفاهی حتی در بهترین حالت و در همان شکل گذرا نیز فقط نصیب جمعیت قلیلی از کل کارگران دنیا می شود. چهارم و به عنوان جمعبست همه این موارد باید تصریح نمود که اگر قرار است نیروئی در بهبود زندگی کارگران ایفای نقش کند این نیرو نه توسعه هر چه بیشتر سرمایه داری بلکه صرفاً آتش قهر و فشار پیکار جاری توده های کارگر است. این واقعیتی بدیهی است که نیازمند توضیح نیست. با همه اینها نکته ای که در بالا آمد، تنها مورد یا تنها باری نیست که لنین بر رابطه میان میان انباشت هر چه گسترده تر سرمایه با بهبود موقعیت طبقه کارگر و جنبش کارگری تأکید می ورزد. پیش تر دیدیم  که کتاب معروف «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» به گونه دیگری همین باور را به خواننده القاء می کند و در میان کارگران ترویج می نماید. اصرار مکرر و مداوم لنین بر اهمیت توسعه هر چه بیشتر سرمایه داری در روسیه، برافراشتن این پرچم که گویا « طبقه کارگر روس آن قدر که از کمبود رشد سرمایه داری متضرر می شود، از وجود و استیلای این نظام ضرر نمی بیند!! پافشاری افراطی بر اینکه انقلاب روسیه باید راه توسعه هر چه کامل تر شیوه تولید سرمایه داری به سنخ اروپائی را هموار سازد و فراوان بحث های دیگر ، همه و همه شواهد زنده دال بر اعتقاد او به رابطه غیرواقعی میان توسعه انباشت صنعتی سرمایه داری در یک سوی و موقعیت بهتر توده های کارگر در سوی دیگر است!! به طور قطع عده ای خواهند گفت و تا کنون نیز گفته اند که تمامی توصیف لنین در باره اهمیت رشد هر چه کامل تر سرمایه داری در روسیه ناشی از آن است که او به فراهم بودن استخوانبندی اقتصادی لازم برای استقرار سوسیالیسم می اندیشده است و از آنجا که روسیه جامعه ای عقب مانده، فلاحتی و دهقانی بوده است بر اهمیت تکامل انکشاف سرمایه داری اصرار داشته است. شکی نیست که لنین این گونه فکر می کرده است اما همه بحث هم بر سر این است که این نوع نگاه به همپیوندی میان فرایند توسعه هر چه بیشتر سرمایه داری با استحکام پایه های موقعیت پرولتاریا و تحکیم وضعیت صف آرائی سوسیالیستی وی عمیقاً اشتباه است. این استدلالات در پایه های اجتماعی خود از جنس همان دیدگاههای  اولوسیونیستی سوسیال دموکراسی است. لنین در دفاع از انقلاب و ضرورت در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی به درستی قاطعانه ترین مبارزات را علیه اولوسیونیسم سران سوسیال دموکراسی و دست اندرکاران انترناسیونال دوم راه می اندازد اما در ارزیابی رشد و توسعه هر چه عظیم تر سرمایه داری به عنوان پیش شرط حتمی تحکیم موقعیت صف آرائی سوسیالیستی توده های کارگر، خواسته یا ناخواسته به دام همان اولوسیونیسم فرو می افتد. اصرار لنین بر همپیوندی میان این دو، یعنی رشد کاپیتالیستی هر چه گسترده تر اقتصاد و آمادگی هر چه بیشتر طبقه کارگر برای استقرار سوسیالیسم از جنس همان تئوریهائی است که تمامی علل و اسباب شکست انقلاب اکتبر را یکراست در زیربنای مادی و اقتصادی روسیه و کمبود رشد سرمایه داری در آن کشور جستجو و جنجال می کند. نظریه گمراه کننده ای که لنین خود نیز به اندازه کافی در آن شریک می شد. این مسأله که او همه جا مشکل انقلاب را نه کمبود تدارک و آمادگی و تجهیز توده های کارگر برای جامعه گردانی سوسیالیستی بلکه در عقب ماندگی اقتصادی روسیه و بقایای اقتصاد خرد می کاود، اینکه قدرت روز شوراهای کارگری را به جای ارتقاء تضعیف می کند و بر اهمیت یکتارئیسی و شیوه های کار کاپیتالیستی تولید اصرار می ورزد، همگی از همین جا ناشی می گردد.

به سراغ گوشه های دیگری از نظرات لنین که مبین چگونگی تبیین وی از سرمایه داری است برویم. او در نقد نظریه بحران سیسموندی می نویسد: « دو تئوری بحران مورد نظر ما بحران ها را به کلی متفاوت توضیح می دهند. تئوری اول آنها را ناشی از تضاد بین تولید و مصرف اما دومی ناشی از تضاد بین خصلت اجتماعی تولید و خصلت خصوصی  تصاحب می داند. بنا بر این اولی ریشه های پدیده را در خارج از تولید می بیند – مثلاً حملات سیسموندی به کلاسیکرها که چرا آن ها مصرف را نادیده گرفته و صرفاً به تولید پرداخته اند، از این ناشی می شود- و دومی درست در شرائط تولید می بیند. در یک کلام اولی بحران ها را از کمبود مصرف توضیح می دهد و دومی از بی نظمی تولید. به عبارت دیگر در حالی که هر دو تئوری بحران ها را ناشی از تضادی در خود نظام اقتصادی می دانند، در تبیین این تضادها به کلی از هم دور می شوند» ( همان منبع)

در اینجا نکات کاملاً درست با نکاتی عمیقاً نادرست در هم آمیخته اند. نه فقط سیسموندی که همه نظریه پردازان اقتصاد سیاسی به غلط ریشه بحران ها را در خارج از درونمایه تولید سرمایه داری کاوش می کردند. مارکس بساط این تئوریها را در هم ریخت. او به درستی بر این واقعیت انگشت نهاد که بحران پدیده ذاتی و اندرونی وجود سرمایه و رابطه تولید اضافه ارزش است. مارکس ثابت کرد که ارجاع بحران ها به تضاد میان تولید و مصرف، کمبود مصرف یا هر فراز و فرود درون حوزه مبادله صرفاً توهم آفرینی و وارونه پردازی است. لنین این بخش از تحلیل مارکس را خوب تعمق کرده است او هم در نقد سیسموندی به گونه ای درست تأکید می کند که سرچشمه بحران قلمرو تولید است و ربطی به تضاد میان تولید و مصرف ندارد. اما معضل اینجاست که لنین خود نیز به نظریه بحران مارکس پای بند نمی ماند و این عدم پای بندی دقیقاً به شناخت او از سرمایه داری مربوط می گردد. او در ادامه انتقاد بر سیسموندی، به گاه پیش کشیدن نظر خاص خود پیرامون بحران، همان گونه که دیدیم ریشه بحران ها را در بی نظمی تولید جستجو می کند. لنین البته بر تضاد میان جمعی بودن تولید و شکل خصوصی تملک نیز انگشت می نهد، اما مشکل این است که این شاخص را هم نه با روایتی مارکسی بلکه با تعبیری سوسیال دموکراتیک و به عنوان عاملی در بی نظمی و آنارشی تولید مد نظر دارد. لنین در اینجا نیز شیوه تحلیل خود از بحران را به مارکس نسبت می دهد و مصر است که آنچه می گوید در واقع همان نظریه مارکسی بحران است!! این بخش حرف های لنین به نوبه خود با ایرادات جدی همراه است. مارکس بحران سرمایه داری را در اساس هستی سرمایه می کاود. او می گوید که هدف تولید در اینجا فقط تولید سرمایه است. آنچه تولید می شود باید به صورت سرمایه قابل پیش ریز باشد. طی این فرایند با تلاش بی عنان برای افزایش بارآوری اجتماعی کار عجین است. سیر صعودی بارآوری اجتماعی کار، منتهی به بالارفتن ترکیب ارگانیک سرمایه می گردد. روندی که کاهش نسبی بخش متغیر سرمایه در مقابل بخش ثابت آن را به دنبال دارد و همین روند است که گرایش نزولی نرخ سود را متولد می کند. تولید افراطی سرمایه که ذاتی این شیوه تولید است پیشی گیری نرخ انباشت از نرخ تولید اضافه ارزش را گریزناپذیر می سازد و در همین راستاست که سیر رو به افت نرخ سود به رغم مقابله مؤثر مکانیسم های خنثی سازی این گرایش در شرائطی معین بالفعل می شود و بحرانها به وقوع می پیوندند.

مشاهده می کنیم که تکیه مارکس در توضیح بحران ها نه بر آنارشی تولید سرمایه داری بلکه بر هستی این شیوه تولید است. بی نظمی و آنارشی امر ذاتی سرمایه است اما سرچشمه واقعی بحران ها در بی نظمی تولید قرار ندارد، در نفس هستی این شیوه تولید نهفته است. بر تفاوت میان این دو شکل ریشه یابی باید تأکید نمود. ارجاع بحران به آنارشی تولید معمولاً متضمن این معنی است که تولید افراطی کالا پروسه سامان پذیری سرمایه را دچار اخلال می کند و مصرف آنچه تولید شده است با معضل مواجه می گردد. شکی نیست که نظام سرمایه داری چنین معضلی را با خود حمل می کند اما واقعیت این است که ریشه بحران اینجا نیست. نقطه خیزش طوفان بحران آنجاست که کل اضافه ارزش تولید شده به رغم رشد بی امان نرخ اضافه ارزش ها باز هم تنزل فاحش نرخ سود را به نمایش می گذارد. به بیان دیگر حتی با فرض فروش همه محصولات و سامان پذیری موفق سرمایه باز هم نرخ تولید اضافه ارزش از نرخ انباشت سرمایه عقب افتاده است، ترکیب ارگانیک سرمایه بیش از حد بالا رفته است و به رغم تأتیرات تعیین کننده عوامل خنثی سازی گرایش رو به افت نرخ سود، حجم سودها با تمامی عظمت کوه آسای خود باز هم برای حصول نرخ سودهای متناظر با ملزومات بازتولید سرمایه کفاف نمی دهد. وقوع این امر پدیده ای مربوط به وجود سرمایه است و از مجرد خصلت آنارشی تولید سرمایه داری ناشی نمی شود. این نفس هستی سرمایه است که به طور مستمر نسبت میان بخش ثابت و متغیر خود را با کاهش دومی و افزایش اولی همراه می سازد. این فرایند در عین حال با افزایش مدام بارآوری اجتماعی کار و بالا رفتن نرخ اضافه ارزش ها آمیخته است. افزایشی که برای مدتی تأثیر تغییرات ترکیب ارگانیک سرمایه یا کاهش بخش تولید کننده اضافه ارزش در مقابل بخشی که هیچ اضافه ارزشی تولید نمی کند را جبران می نماید، اما پروسه این جبران کردن ها در نقطه ای به پایان می رسد، ارزش اضافی های ایجاد شده قادر به تضمین نرخ سود لازم برای تداوم پویه بازتولید سرمایه نمی گردد و در همین جاست که طوفان بحران آغاز می شود. نظریه ارجاع بحران به آنارشی تولید حتی زمانی که بر روی خانه زاد بودن بحران در تولید سرمایه داری اصرار می کند، باز هم بر روی واقعیت هائی که در اینجا تشریح شد، پرده می کشد.

در همین جا لازم به یادآوری است که توضیحات مارکس در جلد دوم کاپیتال پیرامون پروسه سامان پذیری سرمایه و تأکید وی بر نامتوازنی موجود در مبادلات میان بخش تولید وسائل تولید در یک سوی و تولید وسائل مصرف در سوی دیگر، بعدها برای پاره ای محافل، به غلط، به مثابه گفتگوی مارکس برای توضیح زمینه های بحران قلمداد گردید. تلقی نادرستی که کمی این سوتر خود را در تئوری معروف « بی تناسبی » انسجام بخشید و ریشه های بحران را در نامتوازنی میان دو بخش یاد شده اقتصاد سرمایه داری یا به زبان دیگر وجود آنارشی و بی برنامگی و بی نظمی در این شیوه تولید کنکاش می نمود. بسیاری از نظریه پردازان و اقتصاددانان انترناسیونال دوم از جمله کائوتسکی پای بند همین نظریه بحران بودند. یک نکته مهم در این گذر آن است که همه عناصر این طیف، تئوری مذکور را با داربستی واحد و همگون طرح نکرده اند یا امروز نیز نمی کنند. در این میان جماعتی ضمن پافشاری بر آنارشی تولید یا اصل نامتوازنی مبادله میان بخش های تولید وسائل تولید و تولید وسائل مصرف به عنوان ریشه بحران، وجود این معضل را با تعبیر مارکس از تضاد میان جمعی بودن تولید و خصوصی بودن مالکیت در سرمایه داری پیوند زده اند. این عده با انجام این کار، عملاً دو روایت تحریف آمیز از گفته های مارکس را شالوده نگاه خود به بحران و کلاً به شیوه تولید سرمایه داری نموده اند. تحریف نخست همان ارجاع بحرانها به بی تناسبی مبادله میان دو بخش اقتصاد یا آنارشی و بی برنامگی در تولید سرمایه داری است و تحریف دوم اساس آناتومی مارکس از این شیوه تولید را هدف می گیرد. در باره اولی کمی توضیح دادیم. تحریف دوم را نیز مقداری باز کنیم. مارکس تولید سرمایه داری را با کار مزدی و ظهور سرمایه به عنوان شاخص این شیوه تولید را با کالا شدن نیروی کار تبیین می کند. « پول و کالا به خودی خود سرمایه نیستند. همان گونه که وسائل تولید و وسائل زندگی به خودی خود سرمایه نمی باشند. پول و کالا باید به سرمایه تبدیل شوند. اما این تبدیل تنها در شرائط خاصی انجام پذیر است – شرائطی که همه در یک نقطه تلاقی می کنند و مشترکند و آن رو به رو شدن و در رابطه قرار گرفتن دارندگان دو نوع کالای بسیار متفاوت بایکدیگر است. در یک سوی صاحبان پول، وسائل تولید و وسائل زندگی که مشتاقند مقدار ارزش های تحت تملک خود را از طریق خرید نیروی کار غیر ارزش افزا سازند و در سوی دیگر کارگران آزاد که فروشندگان نیروی کار خویشند – کارگر آزاد به این معنای دو گانه که نه مانند برده و سرف جزئی از وسائل تولیدند و نه مانند دهقان مستقل صاحب زمین مالک وسائل تولید. کارگران آزاد به این ترتیب کسانی هستند که به قول معروف ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادند. با قرار گرفتن این دو طبقه در دو قطب بازار کالا شرائط اساسی تولید سرمایه داری فراهم آمده است» ( کاپیتال، جلد اول، راز انباشت بدوی)

 وقتی مارکس مفهوم مناسبات مالکیت را طرح می کند این مفهوم را دقیقاً در ارتباط ارگانیک با درونمایه شیوه تولید معین بررسی می کند. به بیان دیگر زمانی که از مالکیت خصوصی صحبت می نماید هر نوع مالکیت خصوصی را مطمح نظر ندارد. او هم در گروندریسه، هم در کتاب نقد اقتصاد سیاسی بسیار صریح مدلل می دارد که شیوه تولید مسلط هر دوره تاریخی خصلت نما و تعیین کننده ماهیت پدیده های دیگر از نوع مبادله، توزیع، مصرف، شکل مالکیت، بهره، اجاره یا موارد مشابه است. مارکس هنگامی که از مناسبات مالکیتی در نظام سرمایه داری سخن به میان می کشد مجرد خصوصی بودن مالکیت یا شکل تملک انفرادی سرمایه های جداگانه را هدف نمی گیرد. او در اینجا مفهوم مالکیت را از بنمایه تولید سرمایه داری، از سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی  استنتاج می نماید. سرمایه در تحلیل مارکس مشتی شیئی، مقداری پول، ماشین آلات، کارخانه، تجارتخانه یا یک بنگاه اقتصادی نیست. پیداست که همه اینها اشکال مختلف تعین سرمایه اند اما سرمایه اساساً یک رابطه اجتماعی است. در همین راستا مالکیت سرمایه نیز در مجرد حق تملک انفرادی این مؤسسه تولیدی یا آن واحد زراعی یا آن یکی تجارتخانه خلاصه نمی شود. شاخص واقعی این مالکیت هستی اجتماعی افراد در سازمان کار سرمایه داری یا در چرخه بازتولید سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی است. صاحب کارخانه حتماً سرمایه دار است اما هر سرمایه داری لزوماً مالک کارگاه و بنگاه اقتصادی نیست. جمعیت وسیعی از سرمایه داران علی الظاهر مالکان رسمی و حقوقی سرمایه نیستند ولی جزء معینی از طبقه سرمایه دار و چه بسا در زمره فعال ترین بخش آن باشند. آن ها صاحبان انفرادی سرمایه ها به حساب نمی آیند اما در مالکیت سرمایه اجتماعی سهیمند. بحث بر سر تک سرمایه ها و سرمایه داران منفرد نیست. سخن از سرمایه اجتماعی و طبقه سرمایه دار است. مارکس در سخن از تضاد میان سطح تکامل نیروهای تولیدی و مناسبات مالکیت، وقتی به نظام سرمایه داری مربوط می شود، تضاد را با این روایت مالکیت می بیند. منظورش نه مجرد مالکیت مشتی سرمایه داران منفرد، که هر نوع مالکیت مبتنی بر وجود کار مزدی و رابطه خرید و فروش نیروی کار است، دقیق تر بگوئیم، او بر تضاد میان موجودیت سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی با پیش شرط های لازم رشد آزاد و رفاه و تعالی تاریخی انسان ها انگشت می نهد.

نظریه پردازان انترناسیونال دوم و سران سوسیال دموکراسی، این هر دو موضوع یعنی عزیمت مارکس از کار مزدی برای آناتومی سرمایه داری و رجوع مارکس به گرایش نزولی نرخ سود یا پیشی گرفتن پروسه انباشت از پروسه تولید اضافه ارزش برای توضیح بحران را تحریف می نمودند. آنها سخن مارکس پیرامون تضاد میان تولید جمعی و شکل خصوصی مالکیت را بدون رجوع به کار مزدی، به عنوان تضاد بین جمعی بودن تولید و مالکیت سرمایه داران منفرد و در همین راستا رقابت میان صاحبان انفرادی سرمایه ها و بی برنامگی و آنارشی تولید تفسیر می کردند. در رابطه با بحران نیز یکراست وجود رقابت و آنارشی تولید را نقطه عزیمت قرار می دادند. معضلی اساسی که شخص لنین نیز در تار و پود آن گرفتار است. او نیز مسأله مالکیت سرمایه و تضاد میان نیروهای تولیدی با مناسبات مالکیت را نه از منظر مارکسی که از زیج نگاه سوسیال دموکراسی می کاود. شکل حقوقی مالکیت انفرادی سرمایه ها را ملاک می گیرد. او در انتقاد از نظریه بحران سیسموندی همان گونه که دیدیم بسیار درست تبیین بحران با تضاد میان تولید و مصرف را رد می کند، اما قادر به مرزبندی با تئوری بی تناسبی میان بخشهای اساسی اقتصاد سرمایه داری و آنارشی تولید نمی شود. بالعکس بر وجود این آنارشی به عنوان ریشه بحران تأکید می نماید. در همان جا تضاد بین جمعی بودن تولید و شکل خصوصی مالکیت را هم در پرتو این آنارشی یعنی رجوع به مالکیت انفرادی آحاد سرمایه دار درک می کند. لغزشی که آن را در تحلیل ها و گفتگوهایش در جاهای مختلف می توان مشاهده نمود.

یک نتیجه گیری مستقیم روایت سوسیال دموکراسی و سران انترناسیونال دوم از سرمایه داری یا بحران سرمایه عملاً این می شد که با سلب مالکیت انفرادی سرمایه داران، رفع مخاطرات آنارشی تولید از طریق برنامه ریزی متمرکز اقتصاد و کنترل این برنامه ریزی توسط یک دولت مورد اعتماد توده های کارگر، دیگر از سرمایه داری و استثمار طبقه کارگر توسط سرمایه خبری نخواهد بود. لنین با اینکه در مورد راهکارها  و شیوه های تحقق این فرایند با سوسیال دموکراسی دچار اختلاف جدی بود اما در اساس ماجرا، یعنی در شناخت سرمایه داری و اینکه با انجام کارهای فوق راستی، راستی سرمایه داری نابود خواهد شد!! همراه و همجوش می گردید. هر دو، اقتصاد متمرکز برنامه ریزی شده، بدون آنارشی!! همراه با سلب مالکیت انفرادی اشخاص را مترادف امحاء سرمایه داری می دیدند. با این تفاوت که اولی برای تحقق این هدف به پارلمانتاریسم می آویخت، در حالی که دومی انقلاب، در هم شکستن ماشین دولتی، تسخیر قدرت سیاسی توسط حزب و افراشتن دیکتاتوری پرولتاریا بر بام این بنا را تنها راه به حساب می آورد. وقتی لنین مالکیت وزارت اقتصاد را شاخص امحاء مالکیت سرمایه داری می بیند، زمانی که سرنگونی دولت روز آلمان و استقرار دولتی با ادعای کارگری بودن را برای محو مالکیت کاپیتالیستی اقتصاد کافی به حساب می آورد!! عین همین شناخت از سرمایه داری و معنی نابودی این شیوه تولید را به نمایش می گذارد. در این باره بعدآً در همین نوشته، در بخش مربوط به روایت لنین از سوسیالیسم بیشتر صحبت خواهیم کرد. آنچه باید به عنوان جمعبست این مبحث بر آن تأکید نمود این است که لنین از آغاز تا فرجام  در شناخت و تحلیل سرمایه داری، شیوه آناتومی مارکس را دنبال نکرد. کار مزدی و رابطه تولید اضافه ارزش را نقطه عزیمت قرار نداد و به جای آن بی نظمی تولید و شکل انفرادی مالکیت سرمایه ها را شاخص اساسی این شیوه تولید دانست.

لنین و روایت فاز امپریالیستی سرمایه داری

سال های شروع قرن بیستم، دنیا از آوازه امپریالیسم پر شد. وجود سرمایه داری به بخش مغفوله حافظه ها رفت. رنج فروشنده نیروی کار  بودن، زیر فشار استثمار سرمایه فرسودن و درد کشنده غل و زنجیر بی حقوقی های روزافزون بردگی مزدی اگر چه در متن مانیفست ها و ادبیات « چپ» بیش از پیش تکرار شد اما گفتگوی مبارزه با ریشه های واقعی این ها، مبارزه با اساس سرمایه داری یکسره تعطیل گردید. جای بحث کارزار ضد کار مزدی را « امپریالیسم تنزیل خوار غارتگر»، « سرمایه انحصاری رباخوار»، « سرمایه مالی انگل»، « مشتی فینانیست زورگو» و نوع اینها اشغال کرد. آناتومی مارکسی سرمایه داری تا هفت پستوی تاریک بایگانی ها عقب نشینی نمود و « امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله تکامل سرمایه داری» یا مقالات مشابه در باره امپریالیسم، نقش کتاب وحی روز را احراز کرد. همه حرفها حول امپریالیستی شدن سرمایه داری چرخ خورد و هر مقدار گفتگو در باره همان سرمایه داری که امپریالیست شده بود، در بازار مبادلات نیروهای چپ نایاب گردید! رجوع به نقد مارکسی اقتصاد سیاسی برای شناخت چند و چون سرمایه داری دیروز و امروز و آنچه رخ داده است کاری عبث و غیرلازم به حساب آمد زیرا که آشنائی با « ظهور کارتل ها، سیادت سرمایه مالی یا تمرکز انحصاری تکنولوژی ها و تخصص ها در دست شماری زورمدار سفته باز تنزیل خوار» چراغ راه کاروان پیکار شد. چرا این جا به جائی ها روی داد؟ پاسخ را باید در دل شرائط ویژه همین برهه تاریخی کاوید. ظهور مرحله ای جدید در تاریخ توسعه سرمایه داری واقعیتی مسلم بود. در وقوع رویداد و اهمیت شناخت آن جای بحثی وجود نداشت، مشکل به چگونگی این شناخت  یا نوع آناتومی مربوط می شد. آناتومی و شناختی که لنین نقش پرچمدارش را ایفاء می کرد.

رشد مستمر و بی مهار تمرکز، پویه ذاتی تولید سرمایه داری است. سرمایه رابطه تولید اضافه ارزش است و آنچه ضامن پویائی این رابطه است شکل نسبی اضافه ارزش می باشد. این پویه نیازمند ارتقاء بی انقطاع بارآوری کار اجتماعی است، همچنان که با رقابت مستمر سرمایه داران منفرد یا بخش های مختلف سرمایه بر سر بردن سهم افزونتر در اضافه ارزش های تولید شده عجین است. همه این ها مکانیسم هائی هستند که با سرمایه همراهند و جزء حواشی رابطه تولید اضافه می باشند. سمت و سوی این فرایند به طور قطع تشکیل کارتل ها و انحصارات، توسعه بانک ها، ظهور و سیادت سرمایه مالی، صدور سرمایه، تقسیم اقتصادی و ارضی جهان میان بخش های مختلف سرمایه بین المللی بود. تا زمانی که شیوه تولید سرمایه داری می ماند طی این روند و وقوع همه این فعل و انفعالات یا رویدادها هم اجتناب ناپذیر می نمود. درست به همان گونه که دنیای رخدادها و تحولات بعدی یا آنچه در طول یکصد سال اخیر در سازمان کار، ساختار برنامه ریزی ها و مکانیسم ایفای نقش نهادهای این نظام رخ داده است گریزناپذیر بوده است. نکته اساسی این است که تمامی این ها باید با نگاهی مارکسی و سرمایه ستیز کالبدشکافی گردد و در شروع قرن بیستم نیز باید حتماً چنین می شد، واقعیت این است که بحثها، نظریه پردازی ها و آنچه از درون تحلیل ها بیرون آمد و به کارگران دنیا ارائه شد، نه این که تصویرهای نادرست از شرائط و تحولات روز و لاجرم حفاری گمراهه ها در پیش پای جنبش جاری و مبارزه طبقاتی آنان بود. به این سخن لنین توجه کنیم « سرمایه داری فراروئیده به سیستم جهانی ستمگری استعماری بدل گردیده است که یک مشت کشور پیشرفته با چنگال سرمایه مالی خود اکثریت عظیمی از مردم دنیا را خفه می کنند و این خوان یغما میان ۲- ۳ درنده سراپا مسلح و دارای اقتدار جهانی ( امریکا، انگلیس، ژاپن) تقسیم می شود و هم اینها هستند که سراسر جهان را به گرداب جنگ خود بر سر تقسیم خوان یغمای خود می کشانند» ( امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری) برای کسانی که با متد مارکس در نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی و چگونگی کاربرد این متد در نگارش متونی مانند گروندریسه یا مجلدات مختلف « کاپیتال» آشنائی دارند، کاملاً معلوم است که تشریح شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری به شیوه بالا، ادامه به کارگیری آن متد نمی باشد. مارکس در توضیح هیچ بخش از پروسه ارزش افزائی و سامان پذیری سرمایه، تقسیم کار سرمایه داری، اشکال مختلف سرمایه، نرخ سود و قوانین توزیع اضافه ارزش ها، گرایش رو به افت نرخ سود، وقوع بحران یا هر موضوع دیگر مربوط به سرمایه داری از رابطه تولید اضافه ارزش، یا آنچه که درونمایه واقعی این شیوه تولید است جدا نمی گردد. در آناتومی هر بخش، هر فونکسیون یا تحولاتی که در قلمروها و کارکردها صورت می گیرد، دقیقاً بر همین محور می چرخد. همه جا با پیچ و خمها و فراز و فرودهای سرمایه به مفهوم عام آن یا همان رابطه تولید اضافه ارزش سر و کار دارد. مارکس این کار را صرفاً در رابطه با روند بازتولید و ارزش افزائی سرمایه پی نمی گیرد. در تشریح رابطه درونی میان شیوه تولید و کل فراساختارهای اجتماعی نیز ملحوظ می دارد. او از شکل تولید به مثابه عنصری اثیری یاد می کند که همه استخوانبندی نظام و صورت بندی های اقتصادی و اجتماعی عصر در درون آن شناور است. وقتی که « سرمایه مجازی» را تحلیل می کند این پدیده را با رجوع به درونمایه عام سرمایه و نقش آن را در فرایند ارزش افزائی سرمایه ها توضیح می دهد. زمانی که سرمایه بازرگانی را می شکافد وجوه مختلف موجودیت و مکانش را در ارتباط ارگانیک با رابطه تولید ارزش اضافی بررسی می نماید. در همه حوزه ها و موارد همین متد را دنبال می کند. کارگری که آناتومی مارکس از سرمایه داری را می خواند در هر جزء این کالبدشکافی، با فشار سهمگین چنگ و دندان وحشیانه یا وحشیانه تر اختاپوس سرمایه به بند بند هستی خود مواجه می گردد، همه جا خود را اسیر چنگال این اختاپوس می بیند و هر تلاش برای کاستن هر میزان سیه روزی هایش را در گرو پیکار بی امان علیه این نظام می یابد. هر مقدار آشنائی هر کارگر با نقد مارکسی اقتصاد سیاسی، شعور شفاف و آگاهی زلال طبقاتی او از سرمایه داری است و بر همین اساس سلاحی به دست وی برای مبارزه علیه این نظام است. روش لنین در بررسی و توضیح شرائط امپریالیستی سرمایه داری با آنچه در مورد مارکس گفته شد تفاوت اساسی دارد. او می نویسد: « سرمایه مالی در دست های معدودی متمرکز شده است و عملاً انحصاری است. بابت حق التأسیس و انتشار اوراق بهادار و قرضه دولتی و غیره سودهای کلان و روزافزون به دست می آورد و از این طریق تسلط الیگارشی مالی را تحکیم می بخشد و سراسر جامعه را خراج گذار انحصارگران می کند» این ها عباراتی نیستند که من با هدف اثبات مدعا و مستدل ساختن یک نقد یا انتقاد از یک منظر اجتماعی و طبقاتی از استخوانبندی واقعی گفته ها و تحلیل ها قیچی کرده باشم. کل بررسی ها و متدولوژی معینی که لنین برای معرفی دوران امپریالیسم در نوشته های مختلف خود پیش کشیده است، از همین سنخ است. همه حرف ها حول این محور چرخ می خورد که شماری کارتل و بانک و مؤسسه عظیم مالی با موقعیت انحصاری خود بر سراسر دنیا مسلط شده و همه چیز را در همه جا زیر کنترل خود در آورده اند « جهان به مشتی کشورهای رباخوار و اکثریت عظیمی از کشورهای وام گیر تقسیم شده است » درست متضاد با شیوه کار مارکس آنچه همه جا و در همه سطوح بحث برجسته می شود، غارت، تجاوز، رباخواری، طفیلی گری، انحصارجوئی، غول های عظیم مالی، دسیسه پردازی و نوع این ها است. اموری که مسلماً واقعیت دارند و ابعاد واقعی آن ها نیز قطعاً بیشتر از چیزی است که مورد استناد یا اشاره واقع می گردد، اما معضل اینجاست که هیچ کدام این پدیده ها در مکان واقعی انداموار خود با درونمایه عام سرمایه و روند بازتولید سرمایه داری کنکاش نمی گردد. رابطه تولید اضافه ارزش نیست که در پروسه خودگستری جامع الاطراف خود وارد این فاز شده است. سرمایه با تبیین واقعی مارکسی آن نیست که به حکم رویکردهای درونی خود، زیر فشار تناقضات ذاتی خود و به کارگیری مکانیسم های خودپوی مقابله با این تناقض ها، فونکسیون سرمایه مالی احراز نموده است، در بنگاههای غول پیکر مالی و صنعتی متبلور شده است، راه صدور به اقصی نقاط دنیا پیش گرفته است یا دچار هر تغییر و تحول دیگر گردیده است. فراموش نکنیم، منظور فقط نفس تحلیل ها و فرمولبندی ها نیست. بحث اساسی بر سر نتیجه گیری هائی است که از این تحلیل ها در عرصه کارزارهای اجتماعی و طبقاتی صورت می گیرد. حاصل این نوع نگاه به شرائط روز توسعه سرمایه داری، جایگزینی مبارزه ضد کار مزدی با این یا آن شکل امپریالیسم ستیزی خلقی بود. موضوعی که نقطه عطف بدفرجامی را در تاریخ حیات جنبش کارگری جهانی تعیین می کرد و من کمی پائین تر بدان خواهم پرداخت.

یک دلیل اساسی توسل به این متد تحلیل و اتخاذ این جهتگیری ها، نوع شناخت از سرمایه است که با شناخت مارکس تفاوت دارد. تولید سرمایه داری در اینجا با رابطه خرید و فروش نیروی کار یا « کار مزدی» تحلیل نمی شود. سرچشمه روایت لنین از سرمایه نه نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوازی که تئوری پردازی های کائوتسکی و هیلفردینگ و انترناسیونال دوم است. در این روایت، تولید سرمایه داری با رقابت و آنارشی تولید خصلت نما می گردد. رقابت و طول و عرض وجود یا چگونگی تحققش تعیین کننده همه چیز سرمایه داری حتی بود و نبود این نظام می شود.  « امپریالیسم با تکامل و ادامه مستقیم خواص بنیادی سرمایه داری به طور اعم پدید آمد، ولی سرمایه داری فقط در مرحله معین و بسیار پیشرفته تکامل خود به امپریالیسم سرمایه داری بدل شد و این هنگامی بود که جریان تبدیل برخی از خواص بنیادی سرمایه داری به ضد خود این خواص آغاز گردید و علائم مشخصه دوران گذار از سرمایه داری به صورت بندی اجتماعی– اقتصادی عالی تر شکل گرفت و کاملاً نمودار شد. نکته ای که در این روند جنبه اساسی دارد ان است که رقابت آزاد سرمایه داری جای خود را به انحصارهای سرمایه داری می دهد. رقابت آزاد خصیصه بنیادی سرمایه داری و تولید کالائی به طور اعم است. انحصار نقیض مستقیم رقابت آزاد است ولی رقابت آزاد در برابر چشم ما به انحصار بدل شد»  ( امپریالیسم بالاترین مرحله تکامل سرمایه داری)

در این پاراگراف از کتاب لنین، چندین حکم مهم قابل رؤیت است که هیچ کدام آن ها تطابقی با شناخت مارکسی شیوه تولید سرمایه داری ندارند. رقابت آزاد به عنوان خاصیت بنیادی رابطه سرمایه مورد تأکید قرار گرفته است. حرف مارکس این نیست. او در باره نقش رقابت می گوید: « آنچه كه رقابت در يك قلمرو توليدى بوجود مى آورد عبارت است از ايجاد يك ارزش‏ بازار و قيمت بازار برابر كه از ارزشهاى مخصوص‏ به خود و متفاوت كالاها حاصل گردیده است. ولـى رقابت سرمايه در قلمروهاى مختلف توليدى نخست قيمت توليدى را بوجود مى آورد كه نرخ سود قلمروهاى مختلف را يكسان مى نمايد.» بنیاد سرمایه داری رابطه خرید و فروش نیروی کار است. رقابت یکی از تبعات، ملزومات و عوارض اقتصاد کالائی است و تا جائی که به تولید سرمایه داری مربوط است مکانیسمی در تشکیل نرخ سود عمومی و توزیع اضافه ارزش ها میان سرمایه های مختلف را تعیین می کند. توضیح واضحات است که هر چه روند تمرکز در سرمایه جهانی و سرمایه اجتماعی هر کشور بیشتر به پیش تازد، هر چه سرمایه ها بیشتر در کارتل ها و تراست های صنعتی و مالی متمرکز گردند رقابت نیز زیر فشار این تحولات دچار تغییر می شود. رقابت میان سرمایه های کوچک و پراکنده با رقابت میان انحصارات عظیم غول پیکر جایگزین می گردد. دیدگاهی که رقابت را خصلت نمای سرمایه تلقی می کند، لاجرم ناپدید شدن آن را نیز شاخص محو سرمایه داری می پندارد. واقعیتی که بعدها در روایت لنین از سوسیالیسم خود را ظاهر ساخت. او تسلط دولت بالای سر جامعه بر هر بخش از اقتصاد روسیه سال های بعد از انقلاب را دلیل کافی سوسیالیستی بودن آن بخش اعلام می نمود و این در حالی بود که رابطه خرید و فروش نیروی کار در همه جا با تمامی صلابت و قدرت به استیلای خود ادامه می داد. لنین در نکات بالا از تبدیل برخی خواص بنیادی نظام سرمایه داری به ضد این خواص در دوران امپریالیسم سخن می راند و جایگزینی رقابت آزاد توسط انحصارات بزرگ را مصداق وقوع این تبدیل شدن می داند. در اینکه چگونگی رقابت در این دوره دستخوش تغییر شده بود جای حرفی نیست اما سؤال مهم این است که این جایگزینی اولاً چرا مترادف با « تبدیل به ضد خود» ارزیابی می شد و ثانیاً چه تأثیری بر روی هستی تولید و مناسبات کار مزدی یا مسائل اساسی مربوط به این نظام بر جای می نهاد؟! ترجمه زمینی حرف های لنین این بود که تاریخ شاهد دو نوع نظام سرمایه داری گردیده است. شاخص شکل نخست رقابت آزاد بوده است و شکل دوم بر ویرانه های این نوع رقابت، با شاخص انحصار ظهور خود را اعلام کرده است. این دو شکل سرمایه داری در مؤلفه های بنیادی وجود خود با هم تمایز دارند!! حتی خواص اساسی آن ها ضد همدیگر است!! سومین حکمی که لنین در همین چند سطر صادر می نماید ارزیابی جایگاه خاص این تحولات به عنوان  شرائط لازم برای عبور از سرمایه داری به سوسیالیسم است. در اینجا نیز ترجمه ساده حرفها این می شود که گویا سرمایه داری تا پیش از آن روز، آبستن وقوع انقلابات کارگری و سوسیالیستی نبوده است و فقط به دنبال پیدایش دوره انحصار است که زمینه های عبور به یک صورت بندی اجتماعی– اقتصادی عالی تر در آن ظاهر می گردد!!

هر کدام از احکام بالا شالوده ای برای پاره ای کجراهه هاست. سخن این نیست که لنین آگاهانه، با علم به نتایج پراتیک و اجتماعی تحلیل هایش به طرح این نکات مبادرت می کرده است. بحث بر سر توافق او با آنچه بعدها با این حرف ها تداعی شده است نیز نمی باشد. شاید که نیت ها همه جا و در همه این موارد خیر بوده است. اما معضل نه در نیت ها که در سرنوشت جنبش هاست. مسأله اساسی ظرفیت گسترده این تئوری ها برای بهره گیری این یا آن بخش بورژوازی، این یا آن رویکرد رفرمیستی از آن ها در عرصه کارزار برای خارج ساختن جنبش کارگری جهانی از ریل مبارزه طبقاتی و ضد کار مزدی است. کاری که از همان روزهای میدان داری لنین، توسط بلشویسم، حزب کمونیست شوروی،  کمینترن، ناسیونال چپ کشورها و احزاب طیف کمونیسم بورژوائی در همه جای جهان آغاز و دنبال شد. نتایج مستقیم حاصل از این تئوری ها و احکام  را در مختصرترین بیان می توان به شرح زیر جمعبندی کرد.

۱. طبقه کارگر بین المللی باید لبه تیز پیکارش را متوجه « امپریالیسم» کند. همان امپریالیسمی که با تنزیل بگیری، تجاوز، طفیلی گری، رباخواری، غارت و انحصارطلبی مشتی فینانیست یا چند دولت تنزیل خوار تعریف می گردد!! توده های کارگر باید در سراسر دنیا علیه سرمایه مالی و انحصاری که خواص اساسی آن نقیض سرمایه داری رقابت آزاد است بجنگد!! کاپیتالیسم وارد دورانی با خصوصیات بالا و متناقض با دوره پیش گردیده است و مبارزه طبقاتی پرولتاریا هم باید در جبهه ستیز با آنچه شاخص این دوران است تمرکز یابد!! پیداست که فرمولبندی ها یا منشورها یکراست بر روی مبارزه طبقه کارگر علیه سرمایه داری خط نمی کشند. این امری بسیار طبیعی است. همه کسانی که دست به کار طرح، ترویج، تفسیر یا تکمیل این نظریه ها بودند خود را کمونیست های دو آتشه، پرچمداران آهنین عزم رهائی پرولتاریا و وفاداران سره آموزشهای مارکسی مبارزه طبقاتی تصور می کردند. چنین افرادی نه فقط حاضر نیستند کمترین کمبودی در اعتبار و استحکام مارکسی یا ضد سرمایه داری گفته های خویش حدس زنند که برای منتقدین خود نیز شایسته تر از «رویزیونیست» و ضد مارکس و نوع این ها اسمی پیدا نمی کنند. در هر حال تا جائی که به سیمای ظاهر تئوری ها و فرمول ها مربوط می شود سخنی از اعلام رسمی کنار گذاشتن مبارزه ضد سرمایه داری نیست اما پیام همه تحلیل ها، منشورها و نظریه پردازی ها این است که جنگ روز طبقه کارگر دیگر نه جنگ با اساس بردگی مزدی، نه جنگ با رابطه خرید و فروش نیروی کار، نه مبارزه علیه وجود سرمایه داری که فقط صف آرائی و ستیز در مقابل شماری مؤسسات انحصارگر و دولت های متجاوز امپریالیستی است!! واقعیت این است که از این تاریخ کمونیسم لغو کار مزدی و مارکسی سخت به انزوا کشیده می شود و جنبش کارگری در سراسر دنیا اسیر یکی از این دو حالت می گردد. یا احزاب سوسیال دموکرات در این جنبش دست بالا دارند که در این صورت راه هر گونه جهتگیری توده های کارگر به مبارزه ضد کار مزدی را سد می سازند. در غیر این صورت طیف احزاب پروروس، لنینی و وابسته به کمینترن هستند که باز هم همین کار را به شکلی دیگر و زیر علم و کتلی دیگر انجام می دهند. نسخه پیچی این جریانات برای توده های کارگر در جند بند خلاصه می شد. همه قوای خود را حول محور جنگ علیه « امپریالیسم غارتگر» متمرکز نمایند و در همان حال برای بهبود معیشت روز خود هم مبارزه صنفی مسالمت آمیز علیه کارفرمایان اهتمام ورزند. غائله به همین جا ختم نمی شد، مبارزه اخیر معلوم نبود همه جا، در همه موارد مجاز باشد. سرمایه داران زیادی یا در واقع بخش اعظم آنها با رجوع به تئوری های نوین، دوستان متحد محسوب می گردیدند!! و پیداست که فشار استثمار نباید اجازه می داد تا شیرازه دوستی ها از هم بگسلد!!!

۲. تئوری لنینی امپریالیسم بخشی از سرمایه جهانی را هر چند « دوفاکتو» و نه چندان رسمی اما عملاً غسل تعمید ملی، خلقی و نظانر اینها می داد. این بخش سرمایه بین المللی نه فقط در معاصی تنزیل بگیری، طفیلی گری و تجاوزکاری امپریالیستی شریک نبود، بلکه میراث دار دوره رقابت آزاد به حساب می آمد و به همین خاطر مدال تقدس و مظلومیت می گرفت. در همین رابطه بخشی از طبقه بورژوازی کشورها نیز که مالکیت این بخش سرمایه را دارا بود امیرنشین محبوب ام القرای انقلاب می شد. آوازه « سرمایه های ملی» و « سرمایه داران ملی» یا « بورژوازی انقلابی» و نوع این ها همه جا نقل محافل چپ و کارگری می گردید. این طیف وسیع بورژوازی که به ویژه در کشورهای در حال انکشاف کاپیتالیستی روز از جمله کلیه جوامع سه قاره آسیا، افریقا و امریکای لاتین، حتی بخشی از اروپا، اکثریت غالب صاحبان کارگاههای متوسط یا حتی بعضاً بزرگ، بیشتر تاجران بازار و بالاخره زمین داران سرمایه دار و در یک کلام جمعیت وسیع سرمایه داران دژخیم استثمارگر را تشکیل می دادند، همگی در اردوی متحدان پرولتاریا و صف مخالف امپریالیسم قرار می گرفتند. نوعی صف بندی که علی الاصول هیچ جائی برای مبارزه ضد سرمایه داری توده های طبقه کارگر  در آن باز نمی ماند.

۳. پدیده هائی مانند اشغال کشورها و استعمارگری که پیش تر در بحثهای مارکس به عنوان تعارضات جبری درونمایه بحران خیز سرمایه و استمرار اجتناب ناپذیر خودگستری این شیوه تولید تحلیل می شد اکنون یکراست به زیادت طلبی چند کشور تنزیل خوار!! و چند غول انحصار مالی یا صنعتی آویزان می گردید. همه جا و در همه عرصه ها از جمله در این قلمرو آن قدر اسم و آوازه و نقش مؤسسات مالی تنزیل بگیر طماع گوش ها را پر و چشم ها را مسحور می نمود که هیچ منفذی برای دیدن خود سرمایه و مناسبات کار مزدوری باقی نمی ماند. دیگر سرمایه نبود که در فرایند انکشاف خود بالاجبار بازار جهانی پدید می آورد و برای یافتن بازار انباشت و سامان پذیری خود به هر جنایتی از جمله اشغالگری و استعمار روی می آورد، بلکه همه این کارها به توطئه گری و سیری ناپذیری چند اختاپوس مالی و تعدادی دولت رباخوار احاله می شد. در همین راستا سیاست جنبش کارگری در مقابل تمامی این بخش از توسعه طلبی ها و جنایت سرمایه بین المللی نیز درونمایه سابق خود را از دست می داد. مارکس و کمونیست های انترناسیونال اول اتخاذ هر سیاست و رویکردی در این گذر را از منظر مبارزه طبقاتی پرولتاریای جهانی علیه سرمایه داری دنبال می کردند، اما تئوریهای جدید آخرین کورسوی این جنگ طبقاتی ضد سرمایه داری  را در تاریکی زار تضاد منافع ملی خلق ها با امپریالیسم خاموش می ساخت. بین الملل کارگری اول در سالهای وجود و میدان داری خود، اگر نه به اندازه دوره های بعد، اما به هر حال در سطحی وسیع با جنگ افروزیها و تجاوزگری های بورژوازی اروپا خواه در درون قاره و خواه در خارج از آن مواجه بود. جنگ دولت سرمایه داری انگلیس علیه ایرلند، اشغال لهستان توسط تزار، جنگ ایتالیا علیه تسلط طلبی اتریش، دست اندازی بسیار سبعانه و جنایتکارانه بریتانیا در سراسر دنیا، از جمله چین، هندوستان یا سایر کشورهای شرق و میانه و غرب آسیا، استعمارگری دولتهای فرانسه، اسپانیا و هلند در افریقا و قاره های دیگر همه و همه حوادث مهم روز را تشکیل می دادند. در همه این موارد هر سخنی که از سوی مارکس و کمونیست های آن روز طرح شده است دقیقاً تقویت جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر کشورها را هدف می گرفته است. حتی در مواردی که هنوز هیچ جنبش نیرومند کارگری در برخی از این جوامع وجود نداشته است باز هم شالوده سیاست ها و راهبردها فراهم سازی امکان هر چه بیشتر همبستگی بین المللی کارگران علیه اساس سرمایه داری و کمک مؤثر به بالندگی و عروج صف مستقل توده های کارگر به میزان ممکن و مقدور بوده است. در مورد ایرلند مارکس تا مدت ها از جنبش استقلال طلبی مردم هیچ دفاعی به عمل نمی آورد و صرف پشتوانه وسیع توده ای آن را دلیلی برای حمایت جنبش کارگری جهانی از خواسته های چنین جنبشی نمی دید. تردیدی نیست که او هر نوع ستمگری، اشغال و تجاوز دولت بریتانیا به زندگی هر انسانی در ایرلند را قویاً محکوم می کرد و با آن سر ستیز داشت اما راه مبارزه با این تعرضات و درندگی ها را نه دفاع از یک جنبش ناسیونالیستی و خواست تعیین سرنوشت ملی بلکه دقیقاً در تحکیم و تقویت شالوده قدرت مبارزات طبقه کارگر در ایرلند، انگلیس و سراسر جهان می دید. او موضوع را از منظر مبارزه میان دو طبقه اساسی جامعه موجود و جنگ پرولتاریا علیه سرمایه داری می کاوید و مصالح صف آرائی هر چه نیرومندتر و استوارتر اولی در مقابل دومی را دنبال می نمود. اساس دخالت وی در این دوره، در رابطه با مسأله ایرلند هشدار فعال و مؤکد به طبقه کارگر انگلیس برای مقابله با اشغالگری بورژوازی و تلاش همزمان برای تشکیل یک صف توفنده پیکار سراسری کارگری در برابر تجاوزطلبی کاپیتالیستی دولت بریتانیا بود. مارکس بعدها نظرش را تغییر داد و این کار زمانی اتفاق افتاد که او با فاجعه همسوئی میان طبقه کارگر انگلیس و بورژوازی این کشور علیه جنبش ایرلند رو به رو گردید. چیزی که خلاف انتظار وی بود. توده های کارگر بریتانیا به جای کوبیدن بر طبل پیکار ضد سرمایه داری و تشکیل جبهه نیرومند کارگری علیه اشغالگری بورژوازی عملاً به ورطه سازش با سرمایه داران خودی غلطیدند. فقط با رؤیت این وضع اسفبار بود که مارکس به حمایت از خواست استقلال ایرلند روی می آورد. رویکرد مارکس به مسأله اشغال لهستان توسط دولت تزاز نیز عین همین درونمایه را با خود حمل می نمود. در اینجا نیز جدائی لهستان از روسیه را تا زمانی مجاز می دانست که جامعه نخست به لحاظ سطح انکشاف کاپیتالیستی و چگونگی آرایش قوای پرولتاریا در مقابل بورژوازی موقعیتی بالاتر و پیشرفته تر از جامعه دوم داشت. در غیر این صورت دلیلی برای حمایت از جنبش استقلال طلبی لهستانی ها نمی دید. او تصریح می کرد که وقوع انقلاب ارضی در روسیه می تواند این وضع را بر هم ریزد و در آن صورت چنین دفاعی نیز موضوعیت نخواهد داشت. سومین نکته در همین رابطه برخورد مارکس با جنبش ناسیونالیستی آن روز مردم ایتالیا علیه اتریش است. او از همان شروع کار انترناسیونال اول در مقابل توهم پراکنی های ناسیونالیستی « مازینی» به رغم نفوذ گسترده وی در جنبش کارگری ایتالیا با سرسختی لازم ایستادگی نمود. بعدها نیز کمونیست های بین الملل اول در برابر اصرار طرفداران مازینی برای دعوت از « گاریبالدی» به عنوان چهره شاخص جنبش استقلال طلبانه آن کشور بسیار صریح اعلام داشتند که استقبال از وی در انترناسیونال منوط به آن است که او نه در لباس نماینده یک جنبش ملی بلکه دقیقاً به عنوان نماینده ای از طبقه کارگر ایتالیا وارد کنگره انترناسیونال گردد. نکات بالا به طور خاص از این روی آورده شد تا زاویه نگاه کمونیسم طبقه کارگر به پدیده اشغالگری و جهت کارزار این طبقه علیه نیروهای اشغالگر کم و بیش روشن گردد. همه جا بحث بر سر مبارزه علیه اساس سرمایه داری و مصالح جنبش ضد کار مزدی طبقه کارگر است. اتخاذ هر سیاستی و احراز هر رویکردی باید این هدف را دنبال کند. مثل روز روشن است که کمونیست ها با هر نوع تجاوزگری یا هر شکل سلب حقوق هر انسان یا هر بخش انسان ها در هر نقطه جهان بیشترین میزان ضدیت را دارند اما چگونگی پیگیری این ضدیت ارتباط بسیار تنگاتنگ و ارگانیک با جهتگیری شفاف ضد سرمایه داری توده های کارگر دارد. دلیل این امر ساده است. به میزانی که اعتراض ما عمق و شدت و وسعت ضد کار مزدی بیشتری داشته باشد، به همان میزان هم کارزار ما در مقابل پدیده اشغالگری و تجاوز کاراتر، واقعی تر، هدفمندتر و نتیجه مندتر است.

تئوری امپریالیسم لنین و نظریات مبتنی بر آن در حزب کمونیست شوروی یا کمینترن با آنچه در بالا گفته شد و با بنیاد جهتگیری های مارکس در رابطه با مسأله اشغالگری و کارزار ضد اشغال، تعارض جدی داشت. در اینجا سرچشمه اشغالگری نه در ماهیت شیوه تولید سرمایه داری که در ذات امپریالیسم تنزیل خوار طفیلی قرار می گرفت. رابطه تولید اضافه ارزش نبود که اجتناب ناپذیری  لشکرکشی را جریان اندیشه و تصمیم و پراتیک صاحبان یا حاکمان متمرکزترین بخش سرمایه جهانی می کرد. عده ای اولیگارشی مالی فرا روئیده از قلب ماهیت و استحاله متضاد خواص اساسی سرمایه داری بودند که دنیا را میدان جنگ و کشورها را اشغال می کردند!! چند کشور قدرتمند رباخوار علیه ممالک ضعیف دست به لشکرکشی و تجاوز می زدند!! اقتصاد سیاسی لنینی موضوع را چنین رصد می کرد و از دل این رصد تنها چیزی که بیرون نمی آمد موضوعیت مبارزه ضد سرمایه داری طبقه کارگر بود. اگر نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوازی نقش پرفروغ ترین چراغ راه جنبش ضد کار مزدی کارگران را ایفاء می کرد، روایت لنینی این نقد بالعکس بیشترین ساز و کار را در اختیار ملیت گرائی، جنگ علیه ستم ملی و امپریالیسم ستیزی ناسیونالیستی قرار می داد. در پرتو این تئوری ها اشغال ستیزی ملی و مبارزه با امپریالیسم جای کمونیسم لغو کار مزدی را پر می ساخت و از طبقه کارگر جهانی خواسته می شد که راه مبارزه طبقاتی خود را به سوی سنگلاخ های بی سرانجام چنین کارزاری خم کند. لنین در کنگره دوم کمینترن و در تزهای معروف خود پیرامون «مسأله ملی و مستعمراتی» در همان حال که به شیوه ای عام و ایدئولوژیک بر روی « استقلال» پرولتاریا اصرار می ورزید. در عمل و به عنوان دستور کار روز کمونیست ها همه اهمیت را وقف جنبش ضد استعماری خلق ها می کرد. « اوضاع و احوال سياسی جهانی اکنون ديکتاتوری پرولتاريا را در دستور روز قرار داده و تمام حوادث سياست جهانی ناگزير در پيرامون يک نکته مرکزی دور مي زند که عبارت است از مبارزه بورژوازی جهانی عليه جمهوری شوروی روسيه که ناگزير از يک طرف جنبش های شوروی کارگران پيشرو کليه کشورها و از طرف ديگر همه جنبش های رهايی‌بخش ملی مستعمرات و خلق های ستمکش را، که از روی تجربه تلخ خود يقين حاصل مينمايند که راه نجات ديگری بجز پيروزی حکومت شوروی بر امپرياليسم جهانی ندارند، در پيرامون خود مجتمع مي سازد»

جنبش های ملی استعمارستیز و متحد « کمونیسم» روز که در اینجا مورد تأکید لنین قرار دارد به طور واقعی خیزشهای متشکل از بورژوازی، دهقانان و کارگران کشورهای سه قاره آسیا، افریقا و امریکای لاتین است. کمینترن و حتی خود لنین بر انقلابی بودن نقش بورژوازی این جوامع زیر نام « بورژوازی ملی»  پافشاری می کنند و نسخه پیچی آن ها برای جنبش کارگری نوپای کشورها این است که در مبارزه علیه امپریالیسم و فئودالیسم همراه با توده های دهقان و همین بخش بورژوازی جبهه واحد تشکیل دهند. اصل برنامه ریزی و تدارک برای سازمانیابی ضد کار مزدی کارگران دنیا جای خود را به دستور کار نوینی واگذار می کند. نهادی که خود را بدیل کمونیستی انترناسیونال رفرمیستی دوم و میراث دار بین الملل اول معرفی می کرد، صف بندی متخاصم میان پرولتاریا و بورژوازی، میان کمونیسم طبقه کارگر و نظام بردگی مزدی را بایگانی می کند و در زمین و آسمان به دنبال تعیین صف انقلاب و ضد انقلاب راه می افتد. شیپور تشکیل جبهه اولی در مقابل دومی را سر می دهد. تعریف های تازه برای مبانی صف بندی ها و عزل و نصب نیروها در جدول ارتجاع، انقلاب، غیرانقلابی، ضد انقلابی، پیگیر و ناپیگیر به میان می کشد. «ضدیت با امپریالیسم» ملاک انقلابی بودن می شود و هر که این دعوی دارد در صف انقلاب قرار می گیرد!!! یکی از مباحث داغ کنگره دوم کمینترن را جدال میان کمونیست هائی از نوع « روی» و « سلطان زاده » با لنین بر سر همین موضوعات یا تزهای موسوم به « مسائل ملی و مستعمرات» تشکیل می داد. اکثریت غالب حاضران در اجلاس بر انقلابی بودن عناصری ماندد «سن یات سون» در چین یا حتی گاندی در هندوستان اصرار می ورزیدند، در باره جریان موسوم به کنگره ملی هند و گاندیسم و ملیت گرائی ضد امپریالیستی درون آن جامعه یا همه جوامع مشابه داد سخن می دادند!! آ نها در همین راستا کمونیست های هندی را موظف می نمودند که در مبارزه علیه امپریالیسم انگلیس با نیروهای مذکور همراه و همپیوند گردند. پیشنهادی که با مخالفت جدی « روی» مواجه بود. او از پرسپکتیو دیگری که باز هم به لحاظ انطباق با منظر مارکسی مبارزه طبقاتی خارج از ایراد نبود، بر فقدان ظرفیت انقلابی در نیروهای درون کنگره هند و نهضت گاندی انگشت می نهاد و موضوعیت اتحاد با آن ها را منتفی می ساخت. به این ترتیب جدال میان دو طیف مذکور حول محور انقلابی بودن و نبودن بورژوازی چرخ می خورد و آنچه که در نسخه پردازی هیچ کدام از دو سوی جدال، حتی اقلیت منتقد چپ، جایگاه چندانی پیدا نمی نمود، پرداختن به پیش شرط های پراتیک و چه باید کردهای عملی سازمانیابی جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر بود.

مسائل بالا در جنبش کارگری و چپ آن روز چهان پدیده های ابنداء به ساکنی نبودند. روایت لنینی امپریالیسم پیشینه کم و بیش آشنائی داشت. کمی بالاتر گفته شد که بلشویسم کلاً و شخص لنین از دیرباز سرمایه داری را با « آنارشی تولید» و رقابت می شناختند. در همین راستا سوسیالیسم آنان نیز نمی توانست از مرزهای سرمایه داری متمرکز برنامه ریزی شده و زیر کنترل یک دولت حزبی با دعوی نمایندگی طبقه کارگر آن سوتر رود. پیروزی انقلاب اکتبر شرائط تحقق این نوع سوسیالیسم در جامعه روسیه را فراهم ساخته بود و لاجرم برای بلشویسم و تمامی همراهان دفاع از این انقلاب و تلاش برای پیروزی این سوسیالیسم نقطه شروع و ختم کمونیسم عصر را تعیین می کرد. تاریخ یکی از حساس ترین نقاط عطف خود را به آزمون می ایستاد. جنبش کارگری جهانی در حلقه اصطکاک میان دو رویکرد متضاد واقع می شد و مخاطرات بسیار سهمگین این فرسایش را تحمل می نمود. شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری و شکست انقلاب اکتبر عناصر لازم این اصطکاک را به اندازه کافی فراهم ساخته و بازتولید می کرد. کمونیسم مارکسی و لغو کار مزدی طبقه کارگر یا ائتلاف سوسیالیسم بورژوائی و امپریالیسم ستیزی ناسیونالیستی، یکی از این دو باید سرنوشت مبارزات اجتماعی و طبقاتی روز دنیا را رقم می زد. اگر اولی میدان دار می شد، کل جنگ و ستیزهای روز دنیا، از جنبشهای دهقانی و ضد فئودالی تا مبارزات زنان علیه ستم و نابربریهای جنسی، تا جدال ملیت ها علیه مظالم قومی، تا جنبش سیاهان علیه تبعیض نژادی یا هر جنبش حق طلبانه دیگر را بر بستر پیکار علیه سرمایه ره می برد. راهی که راه پرولتاریای آگاه، راه رهائی واقعی انسان ها بود. در غیر این صورت زمام همه کارها به دست امپریالیسم ستیزی خلقی و سوسیالیسم بورژوائی می افتاد. تاریخ بر سر این دو راهی بود و فرجام ایفای نقش رویکردها را انتظار می کشید.  رویکرد نخست به گونه ای بسیار چشمگیر دست پائین داشت. اقشار وسیعی از بورژوازی همراه با توده های عظیم دهقانان در عظیم ترین بخش دنیا پایه های اجتماعی بسیار وسیعی را برای امپریالیسم ستیزی خلقی و استعمار زدائی ناسیونالیستی تشکیل می دادند. این همان چیزی بود که «سوسیالیسم» روز جامعه شوروی سخت به آن نیاز داشت و با آغوش بسیار باز از آن استقبال می نمود. تئوری لنینی امپریالیسم نیز ساز و برگ این هماغوشی و همپیوندی را از پیش به ندازه کافی فراهم آورده و در همه جا توزیع کرده بود. کثیرترین بخش بورژوازی جوامع آسیائی، افریقائی، امریکای لاتینی حتی اروپائی این تئوریها را بیان اندیشوار مشکلات و انتظارات خود می دیدند. از همه مهم تر و اساسی تر اینکه انترناسیونال کمونیستی طبقه کارگر به جای دمیدن در صور جنگ علیه سرمایه عملاً از همه تریبون هایش به توده های کارگر دنیا پیام می داد که همراه و همدوش این بورژوازی  راه مبارزه ضد امپریالیستی پیش گیرند!!!

لنین، روایت نقش شوراها و قدرت سیاسی

رویکرد فعال جنبش کارگری روسیه به سازمانیابی شورائی در شروع قرن بیستم، قولی است که جملگی بر آنند. این نکته که بلشویسم کلاً و از جمله لنین، هیچگاه جنبش شورائی توده های کارگر را جدی نگرفتند نیز واقعیتی عریان است. نگاه لنین به شوراها نگاهی فاقد بنمایه مارکسی و سوسیالیستی بود. انتظار او از جنبش کارگری و شوراهای خودجوش توده های کارگر در ایفای نقش تسمه نقاله برای حمل حزب بلشویک به عرشه قدرت سیاسی خلاصه می شد. سرچشمه بسیاری از وارونه پردازی های رفرمیسم چپ از جمله این که گویا سندیکاها برای شرائط متعارف و شوراها ارگانهای قیام توده ای هستند، شوراها تشکیل می شوند تا گوش به فرمان حزب انقلابیون حرفه ای دست به کار سرنگونی ماشین دولتی حاکم گردند و مانند این ها را باید  در نظریه پردازی ها و تئوری های طرح شده لنین جستجو نمود. شوراها به ابتکار مستقیم توده های وسیع طبقه کارگر روس به وجود آمدند و در انقلاب ۱۹۰۵ نقشی مؤثر ایفاء کردند، اما نخستین باری که لنین به شوراها رجوع می کند و بر اهمیت میدان داری آن ها اصرار می ورزد روزهای پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷ است. در این ایام است که « تزهای آوریل تنظیم» می شود و بر روی شعار « انتقال همه قدرت به شورا» تأکید می گردد. سؤال اساسی در همین جا این است که آیا هدف لنین از طرح این شعار به طور واقعی انتقال تمامی قدرت به شوراها و هموارسازی راه جامعه گردانی شورائی سوسیالیستی توده های کارگر بود. تاریخ نشان داد که بدبختانه چنین نبود، آنچه بعدها روی داد نه پاسخ مثبت این سؤال که جواب منفی آن بود. لنین این شعار را به مثابه بدیلی در مقابل مجلس مؤسسان بورژوازی مطرح ساخت. شعاری که می توانست بسیار بجا، کارساز و رادیکال باشد. بورژوازی بزرگ روس و منشویک ها با سینه زنی حول مجلس مؤسسان بر انتقال قدرت به یک دولت متعارف سرمایه داری و تثبیت ماشین دولتی « کرنسکی» پافشاری می کردند. لنین در مقابل این رویکرد ارتجاعی، ضد کارگری و ضد انقلابی دست به ابتکاری رادیکال و تعیین کننده زد. او شعار انتقال همه قدرت به شوراها را پیش کشید. راهبردی که اگر از منظر سوسیالیستی و ضد کار مزدی دنبال می شد تاریخ انقلاب اکتبر، چه بسا تاریخ انقلابات قرن بیستم و شاید هم تاریخ زندگی انسان عصر را به شکلی متفاوت با آنچه شاهدش هستیم رقم می زد. شعار « انتقال همه قدرت به شوراها» اگر با روایتی کارگری و سرمایه ستیز پیگیری می شد، این ظرفیت را داشت که بورژوازی روس را زمینگیر کند، انقلاب را از سرقت نجات دهد و آن را از چنگال طبقه سرمایه دار خارج سازد. فاجعه وقتی روی داد که معلوم شد هدف واقعی، نه انتقال قدرت به شوراها بلکه بهره برداری از قدرت شوراها برای انتقال تمامی قدرت ها به یک حزب بالای سر طبقه کارگر روسیه است. پروسه ای که درست از همان روزهای بعد از وقوع انقلاب اکتبر شروع شد و در طول مدتی کوتاه به سرانجام خود رسید.

جایگزینی « دفاع سوسیالیستی، همگانی، انقلابی و شورائی توسط ارتش منظم و رسمی یعنی ارتش سرخ نخستین ضربه مؤثری بود که بر پیکر جنبش شورائی طبقه کارگر وارد آمد. برای این کار طبیعتاً لیستی مفصل از استدلال های واقعی وجود داشت. جنگ ویرانگر داخلی، تاخت و تاز فاجعه بار قوای نظامی هر دو اردوگاه متخاصم امپریالیستی در عمق خاک روسیه، مقاومت وحشیانه بقایای ارتش تزار، حمایت همه نوعی متفقین از ژنرال های تزاری و عوارض سهمگین جنگ در آوردگاههای مختلف همه و همه به عنوان ادله مبرهن نیاز به تشکیل ارتش رسمی لیست می شدند. ظاهر ماجرا موجه تر می شد وقتی که لنین تشکیل ارتش رسمی را نوعی عقب نشینی اجباری از اهداف انقلاب اعلام می نمود. معنی این حرف این بود که اگر شرائط اضطراری ویژه وجود نداشت ارتش رسمی نیز تشکیل نمی گردید. اما این تحلیل یا توجیه سؤالات زیادی را بدون پاسخ باقی می گذاشت. اولاً حد و مرز این شرائط اضطراری در کجا قرار داشت. همه شواهد حاکی است که آنچه زیر این نام خوانده می شد، به فاصله یکی، دو سال پس از انقلاب موضوعیت خود را از دست داد. صلح برست امضاء شد، جنگ پایان یافت و قوای متفقین نیز از روسیه خارج گردید. اما ارتش رسمی نه فقط برچیده نشد که هر روز سازمان یافته تر، مجهزتر و پرساز و برگ تر از روز پیش گردید. سؤال دوم این بود که چرا شوراهای کارگری نمی توانستند وظیفه دفاع از انقلاب را بر دوش گیرند، کدام تلاش برنامه ریزی شده برای تحقق این هدف صورت گرفت که ناکام ماند؟ از این مهم تر اساساً شوراهای کارگری در کدام قلمروها فرصت میدان داری یافتند که در عرصه دفاع نظامی از اهداف انقلاب نیافتند. به نظر می رسد که پاسخ همه پرسش ها منفی است. بحث بر سر این نیست که لنین شیفته و دلباخته ارتش رسمی بود یا حتی مباینت آن با جامعه گردانی شورائی سوسیالیستی را نمی دانست. سخن نه بر سر دانستن و ندانستن که بر سر پراتیک تغییر واقعیت ها و تحولات مادی معینی است که قرار است انجام گیرد. مبارزه طبقاتی آرشیو باورها نیست. فرایند ستیز برای محو مناسبات اجتماعی مسلط و جایگزینی آن با نظم نوین کار و تولید و زندگی است. فرض کنیم که نطفه ارتش رسمی با نیت خیر غلبه بر شرائط حاد اضطراری منعقد می شد و فرض کنیم که بعدها هم با نیت خیر دفاع از سوسیالیسم در مقابل بربریت هار سرمایه داری حفظ و مستحکم می گردید، بسیار خوب! سؤال حیاتی این است که هدف از همه این کارها، غلبه بر شرائط اضطراری و دفع تهاجمات بربرمنشانه سرمایه داری چیست؟ جواب حتماً این خواهد بود که حراست از انقلاب سوسیالیستی!! اما معضل اساسی همین جاست. آنچه در این راستا انجام می گیرد و از جمله تشکیل و استحکام ارتش رسمی نه راه سوسیالیسم که مین گذاری بسیار موحش این راه و حفاری تونل تاریک سرمایه داری دولتی در پیش پای توده های کارگر است. ارتش رسمی یعنی معماری حساس ترین و مهم ترین بخش دولت رسمی بورژوازی، یعنی تاختن چهار نعل در راستای بازسازی ساختار قدرت سرمایه و نظم تولیدی، سیاسی و پلیسی سرمایه داری، اموری که در همان سال های نخست بعد از پیروزی اکتبر با راهبردهای تعیین کننده و نافذ لنین یکی پس از دیگری لباس واقعیت پوشیدند. تشکیل ارتش رسمی بسیار صریح به کارگران می گفت که رویکرد کمونیسم خلقی در فاصله سال های ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۷ هیچ کمکی به طبقه کارگر برای احراز حداقل ظرفیت و توان لازم جامعه گردانی شورائی و سوسیالیستی ضد کار مزدی ننموده است. این حقیقتی بود که بلشویسم و لنین طبیعتاً آن را قبول نداشتند، به این دلیل مشخص که آن ها جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر و فرایند سازمانیابی، تدارک، تجهیز و احراز آمادگی توده های این جنبش برای جایگزینی سرمایه داری با سوسیالیسم را به شکلی غیرمارکسی و نادرست جستجو می کردند. از درون دعوت کارگران به رژیم ستیزی دموکراتیک فراطبقاتی و تاختن به سوی افق انکشاف هر چه بیشتر سرمایه داری نوع اروپائی، استخوانبندی استوار صف سوسیالیستی ضد کار مزدی توده های طبقه کارگر متولد نمی گردد. بلشویسم و لنین بر دامنه نتایج حاصل از چنان پراتیک شکست آمیزی چاره ای نداشتند جز اینکه شوراها را جمع کنند و اقتصاد، سیاست، امنیت، دفاع و همه وجوه بردگی مزدی را با الگوی سرمایه داری متمرکز دولتی برنامه ریزی نمایند. تأسیس ارتش رسمی فقط گامی در این راستا بود.

به دنبال تشکیل ارتش رسمی و بازسازی ساختار دولت متعارف بورژوازی، پروسه زوال شوراها با شتاب تمام پیش رفت. اگر برای برپائی چنان ارتشی توجیهاتی لازم بود و اگر چند صباحی طول کشید تا حکم مبتنی بر وجود شرائط حاد اضطراری به یک اصل مقدس جاویدان کمونیستی تبدیل شود، در مورد طی سایر مراحل بازسازی نظم سرمایه هیچ نیازی به چنین محمل پردازی ها نیز احساس نگردید. هنوز چند ماهی از معماری بنای ارتش سرخ نگذشته بود که قرار کنترل کارگری در کارخانه ها ملغی شد و جوهر این الغاء هنوز خشک نشده بود که قانون موسوم به مدیریت فردی یا یکتارئیسی در واحدهای تولیدی به تصویب کنگره نهم حزب کمونیست رسید. لنین در ستایش این قانون نوشت:

« در باره اهمیت قدرت دیکتاتوری شخص واحد از نقطه نظر خاص لحظه حاضر باید گفت که هر نوع صناعت ماشینی بزرگ یعنی همانا منبع و بنیان مادی تولیدی سوسیالیسم وحدت اراده بلاشرط و کاملاً مؤکدی را ایجاب می کند که کار مشترک صدها هزار و دهها هزار نفر را هدایت می نماید. این ضرورت هم از لحاظ فنی، هم از لحاظ اقتصادی و هم از لحاظ تاریخی واضح است و تمامی کسانی هم که در باره سوسیالیسم اندیشیده اند همیشه آن را به عنوان شرط سوسیالیسم شناخته اند ولی مؤکدترین وحدت اراده را چگونه می توان تأمین نمود، از راه اطاعت هزار نفر از اراده یک نفر»

در مورد نوع سوسیالیسم مورد نظر لنین که سوای سرمایه داری دولتی چیزی دیگر نیست، پائین تر صحبت خواهد شد، اما عجالتاً به کندوکاو نگاه لنین در باره اساسی ترین پیش شرط های تحقق سوسیالیسم ادامه دهیم. در عبارت بالا اطاعت هزار نفر از اراده یک نفر پیش شرط ضروری و گریزناپذیر سوسیالیسم اعلام گردیده است!!! بعید به نظر می رسد که بتوان فاجعه بارتر از این سوسیالیسم را تحریف نمود. سوسیالیسم بدون فراهم سازی کلیه شرائط لازم برای اعمال اراده آزاد، آگاه، نافذ، خلاق، برابر و شورائی آحاد شهروندان در همه امور مربوط به برنامه ریزی کار و تولید و زندگی اجتماعی، امکان تحقق ندارد. جامعه سوسیالیستی جامعه حضور فعال، دخالتگر، اثرگذار، برابر و از همه لحاظ آزاد کلیه آحاد انسانها است. طبقه کارگر، توده بردگان مزدی استثمارشونده و فرودست جهان در دل کارزار طبقاتی خود علیه سرمایه داری به افقی چشم می دوزند که در آن هیچ نیروئی ماوراء آن ها، بالای سر آن ها، قیم و تعیین کننده سرنوشت زندگی و کار و تولید آنها نباشد. این چه سوسیالیسمی است که شرط تحققش را باید در اطاعت پذیری محض هزاران انسان از یک اراده قاهر واحد جستجو نمود!! اساس سوسیالیسم پایان دادن به جدائی انسان از کار خویش است و برای اینکه انسان ها این جدائی را از بیخ برکنند قبل از هر چیز باید خود در پروسه چه تولید شود، چه تولید نشود، چه اندازه تولید گردد و کار و تولید چگونه برنامه ریزی شود دخالت مستقیم نافذ، شورائی، برابر و آزاد داشته باشند. با قفل زدن بر شعور و فکر و اراده و سلب حق هر نوع تأثیرگذاری و خلاقیت آدم ها و زنجیر کردن هر جنب و جوش و دخالتگری آن ها به اراده یک نیروی مافوق چگونه می توان به سوسیالیسم رسید؟!!

پیش تر گفته شد که لنین در روزهای بعد از انقلاب فوریه با انتشار تزهای آوریل بر شعار انتقال همه قدرت به شوراها تکیه نمود. گامی این سوتر تاریخ پرده از راز ماجرا برداشت. معلوم شد که آنچه قرار نیست هیچ قدرتی به دست آرد همان شوراهای کارگری و توده های کارگر متشکل در شوراهای خویش هستند. روشن گردید که اسم شوراها صرفاً دستاویزی برای سپردن زمام کلیه امور به حزب ماوراء کارگران است. به این سخن لنین توجه کنیم. « گزارش دادن در باره کار سیاسی کمیته مرکزی وظیفه ای است بس دشوار، هرآینه این وظیفه به معنای اخص کلمه درک گردد. طی این سال بخش اعظم کار بوروی سیاسی عبارت بوده است از حل روزمره هر گونه مسأله ای که پیش می آید و به سیاست مربوط بوده است و عملیات مؤسسات دولتی و حزبی و کلیه سازمان های طبقه کارگر و تمام فعالیت جمهوری شوروی را در بر می گرفته است و هدفش هدایت این کار بوده است. بوروی سیاسی کل مسائل مربوط به سیاست جهانی و داخلی را حل می کرده است»

اطاعت پذیری محض هزاران انسان از یک اراده واحد، در روند کار و تولید و رتق و فتق کلیه امور مربوط به سیاست داخلی و بین المللی روسیه توسط بوروی چند نفری «حزب کمونیست» و از همه بدتر تقدیس این مناسبات به عنوان ساز و کارهای مهم اعمال قدرت پرولتاریا و تثبیت انقلاب سوسیالیستی، حدیث بدترین باژگونه پردازی ها از مسأله جامعه گردانی توده های کارگر و پروسه استقرار سوسیالیسم است. اما تا جائی که به نکته مورد گفتگوی حاضر ما مربوط است، این نوع احکام و تئوری آفرینی ها هیچ جائی برای هیچ شکل ایفای نقش واقعی شورائی انسان های کارگر باقی نمی نهاد. تناقض بافی گمراه کننده ای خواهد بود، اگر که از شوراها و دخالتگری شورائی طبقه کارگر صحبت کنیم و در همان حال با نهایت مباهات و سربلندی پیرامون قدرت بی مهار بوروی چند نفری حزب و نقش فائقه این نهاد در کل سیاست گذاری های روز جامعه داد سخن دهیم!! واقعیت این است که از نظر لنین و همه سران حزب بلشویک، هم جنبش شورائی سال های پیش از انقلاب اکتبر و هم شوراهای کارگری تشکیل دهنده ارتش پیروزی انقلاب، صرفاً ابزاری به حساب می آمدند که باید ماشین دولتی حاکم روز را در هم بشکنند، قدرت سیاسی را به حزب بسپارند، متعاقب آن پایان هستی خود را اعلام دارند و بر فلسفه وجود خود نقطه پایان بگذارند. تعمقی اندک در توضیح لنین پیرامون رابطه میان شوراهای کارگری، حزب و مراودات آن ها در ساختار قدرت ناشی از انقلاب اکتبر این موضوع را به اندازه لازم روشن می سازد. او می نویسد: « دیکتاتوری توسط پرولتاریا که در شوراها متشکل است عملی می گردد. خود پرولتاریا تحت رهبری حزب کمونیست بلشویک ها است که مطابق آمار کنگره حزبی اخیر ( آوریل سال ۱۹۲۰)،   ۶۱۱۰۰۰ عضو دارد….. حزب که کنگره آن همه ساله تشکیل می گردد، توسط یک کمیته مرکزی مرکب از ۱۹ نفر رهبری می شود، ضمناً کارهای جاری در شهر مسکو توسط هیئت هائی از این هم محدودتر، یعنی توسط به اصطلاح «ارگ بورو» ( بوروی سازمانی) و نیز « پولیت بورو » انجام می گیرد، که هر یک مرکب از ۵ عضو کمیته مرکزی هستند و در جلسه عمومی کمیته مرکزی انتخاب می گردند. لذا چنین نتیجه می شود که یک الیگارشی کاملاً حسابی وجود دارد. هیچ یک از مؤسسات دولتی در جمهوری ما هیچ مسأله مهم سیاسی یا سازمانی را بدون رهنمود کمیته مرکزی حل و فصل نمی نمایند» ( منتخبات آثار) نکاتی که در اینجا مطرح شده است نیاز چندانی به تشریح و توضیح ندارد. حرف ها بسیار صریح و محتوای گفتار از همه لحاظ عریان است. کارگران و شوراهای آنان تحت رهبری حزب هستند. این حزب تحت رهبری یک کمیته مرکزی ۱۹ نفری است. هیچ یک از امور مهم جاری جمهوری شوروی بدون هدایت کمیته مرکزی انجام نمی گیرد. با این حال قدرت در دست توده های کارگر است!! و آنان از طریق شوراهای خویش این قدرت را اعمال می کنند!! مشاهده می شود که شوراها در تلقی لنین فقط تسمه نقاله حزب برای تسخیر قدرت سیاسی نیست، بلکه همین نقش را در اعمال قدرت حزب بر جامعه و بر طبقه کارگر هم باید ایفاء کند. به بیان دیگر شوراها در منظر لنین نه ظرف مبارزه طبقه کارگر علیه سرمایه داری هستند و نه ظرفی برای جامعه گردانی آگاه سوسیالیستی و لغو کار مزدی آن ها می باشد. در همه حال و در تمامی دوره ها نهادهای مجری و سیاست پذیری به حساب می آیند که باید نقش ابزار اعمال قدرت حزب بر جنبش کارگری یا تضمین حاکمیت حزب بر توده های کارگر را بازی نمایند. همان گونه که بارها تأکید کرده ایم یک ویژگی ماهوی در غالب تحلیل ها، نظرات و راهبردهای لنین موج می زند و آن دور بودن از بنمایه شناخت مارکسی جامعه و مسائل مختلف مربوط به مبارزه طبقاتی است. این مشکل مهمی است که در همه جا، در تحلیل سرمایه داری، در روایت سوسیالیسم، در شناخت از جنبش کارگری، در آناتومی آگاهی طبقه کارگر، در نگاه به سازمانیابی توده های این طبقه، در درک از قدرت سیاسی کارگری و در قلمروهای مختلف دیگر با او همراه است. بحث وی در مورد شوراها نیز همین معضل را دارد. لنین خود در جائی تصریح می کند که شوراهای کارگری در اداره امور جامعه شرکت ندارند و باید روزی توان این مشارکت را احراز کنند اما در همان حال با قاطعیت تمام از استقرار کامل جامعه گردانی کارگری سخن می گوید. « شوراها بنا بر برنامه خود ارگان های اداره امور توسط زحمتکشان هستند، اما در واقعیت امر ارگان های اداره امور برای زحمتکشان می باشند که در آن کارها توسط توده های زحمتکش اداره نشده بلکه به وسیله قشر پیشرو پرولتاریا اداره می شود» ( منتخبات آثار)

مراد لنین از قشر پیشرو پرولتاریا، ماشین قدرت حزبی است. او به این نمی اندیشد که اگر بناست کارگر از بیگانگی با کار خود و انفصال از فرایند تعیین سرنوشت زندگی خود خلاصی یابد، باید با آگاهی هر چه بیشتر و نقش هر چه اثرگذارتر در این فرایند و در کل امور مربوط به کار و تولید و حیات اجتماعی حضور یابد. در غیاب چنین دخالتگری او به هر حال مقهور یک رابطه اجتماعی ماوراء خویش خواهد بود و این همان بلائی است که سرمایه بر سر وی آورده است و می آورد. کارگرانی که قرار است هزار، هزار مطیع یک اراده واحد باشند و تصمیم گیری در مورد تمامی مسائل مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن ها توسط کمیته مرکزی ۱۹ نفری یک حزب صورت گیرد چگونه و به چه شکلی با کار خویش و با پروسه تعیین سرنوشت زندگی خود یگانه خواهند گردید؟!! همه اهمیت جنبش شورائی در ظرفیت مناسب آن برای مشق دخالتگری، آگاهی، اعمال قدرت جمعی علیه سرمایه داری و ارتقاء توان آحاد توده های کارگر برای جامعه گردانی شورائی ضد کار مزدی است. وقتی این نقش را از شوراها سلب کنیم یا ابزاری مثل همه ابزارهای کفن و دفن قدرت پیکار کارگران و یا محبس تاریکی برای جلوگیری از این پیکار، به نفع بورژوازی، به نفع دولت سرمایه داری و به نفع سرمایه داران دولتی خواهد بود.

لنین و روایت سوسیالیسم

نکاتی که در بالا توضیح دادیم به اندازه کافی روایت لنین از سوسیالیسم را در معرض دید کارگران آگاه و کنجکاو قرار می دهد. اما مسائل بیشتری وجود دارد که اشاره به برخی از آن ها بدون فایده نخواهد بود. در دسامبر ۱۹۱۷ در شرائطی که هنوز طرح کنترل کارگری در کارخانه ها ظاهراً حائز اعتبار تلقی می شد، قرار تأسیس نهاد دولتی موسوم « شورای عالی اقتصاد» ( ونسنخا) از تصویب حزب و دولت گذشت. این تشکیلات مأموریت داشت که سیستم متمرکز کنترل و برنامه ریزی اقتصاد کل کشور باشد و تأسیس می گردید تا چراغ عمر همه کمیته های کارخانه ها، شوراهای کنترل کارگری و آخرین بارقه های فروغ اثرگذاری شوراها در مراکز کار و تولید را برای همیشه خاموش کند. ونسنخا در همان شروع کار، کمیته هائی زیر نام « گلاوکی» تشکیل داد. این کمیته ها نهادهای باقی مانده از رژیم تزاری را در هم ادغام نمودند، متخصصان و تکنیسین های رژیم پیش را فرا خواندند، آن ها را در صدر همه مؤسسات اقتصادی قرار دادند وامور برنامه ریزی تولید و سایر کارها را به آن ها واگذار نمودند. شورای عالی اقتصاد و کمیته های تابعه برای بازسازی کامل کاپیتالیستی اقتصاد جنگ زده روسیه دست به کار گردیدند و برای تشدید هر چه بیشتر استثمار توده کارگر به همه راهکارها و سیاست گذاری ها توسل جستند. رواج اجباری « قطعه کاری» و « تیلوریسم» در مراکز تولید یکی از این شیوه های هولناک بود. اشکالی از فشار سهمگین استثمار نیروی کار که زمانی مورد تقبیح لنین قرار داشت اما اینک در شرائط « حاکمیت پرولتاریا»!! از جانب او به عنوان راههای مؤثر تاختن به سوی سوسیالیسم مورد ستایش و تقدیس واقع می گردید. « آنچه را که باید در دستور روز قرار داد و عملاً به کار بست و مورد آزمایش قرار داد عبارت است از پرداخت دستمزد در برابر کار و به کار بردن بسیاری از آنچه که در سیستم تایلور علمی و مترقی است و نیز تطبیق میزان دستمزدها  با مجموع فراورده ها، یا با نتایج بهره برداری حمل و نقل در راه آهن و راه های آبی و غیره……  » ( منتخبات آثار)

لنین چندی بعد در کنگره نهم حزب کمونیست نیز با تأکید بسیار بیشتری بر اهمیت اجرای این روش ها پای فشرد. او در همین اجلاس تکلیف منتقدین این سیاست ها را نیز روشن ساخت و در پاسخ کسانی که وجود « ونسنخا» و راهکارهایش را با جهتگیری سوسیالیستی اقتصاد و حاکمیت کارگری منطبق نمی دیدند اعلام داشت: «سیادت طبقه اکنون در چه چیزمتظاهر است. سیادت پرولتاریا در این متظاهر است که مالکیت سرمایه داران و مالکین ملغی گردیده است. متن و مضمون اصلی همه قوانین اساسی پیشین حتی جمهوری ترین و دموکراتیک ترین آنها به طور منحصر عبارت بود از مالکیت. قانون اساسی ما بدان جهت حق دارد و حق موجودیت تاریخی برای خود تحصیل کرده است که تنها روی کاغذ نوشته نشده و در آن مالکیت ملغی گردیده است. پرولتاریای پیروزمند مالکیت را لغو کرد و به کلی معدوم ساخت. سیادت طبقه عبارت از این است که این سیادت مقدم بر هر چیز در مسأله مالکیت متظاهر می گردد. وقتی که مسأله مالکیت را عملاً حل کردند با این عمل سیادت طبقه تأمین گردیده است»  ( منتخبات آثار)

یک نکته مهم در همه این بحث ها این است که لنین هر چه را غیرسوسیالیستی است از جمله پروسه زوال شوراها، سلب امکان دخالتگری از آحاد کارگران در اداره امور جامعه، تمرکز روزافزون قدرت در ارگان های دولتی، مدیریت فردی، اجرای سیستم تایلور، جایگزینی شوراهای کارگری با ونسنخا و نوع این ها را ساز و کارهای تحقق سوسیالیسم قلمداد می کند و از همین منظر در توصیف آنها سخن می راند. اما نکته مورد بحث در اینجا نوع تلقی لنین از سیادت پرولتاریا و به ویژه الغاء مالکیت سرمایه داری است!! معنای این لغو مالکیت سوای انتقال تعدادی واحدهای بزرگ صنعتی از مالکیت انفرادی سرمایه داران منفرد به مالکیت دولتی شورای عالی اقتصاد هیچ چیز دیگر نیست. در جای دیگری از همین نوشته گفته شد که لنین اگر نه در فرمولبندی های مکتبی اما هر کجا که پای تعیین سیاست و رویکرد، در میان است سرمایه داری را با آنارشی تولید، فقدان برنامه ریزی و مالکیت انفرادی یا خصوصی وسائل تولید و مبادله توضیح می دهد. او بر همین اساس در سخن از سوسیالیسم نیز چاره ای ندارد جز اینکه سلب مالکیت انفرادی ابزار کار را مترادف با سیادت پرولتاریا و سوسیالیسم قلمداد نماید. در همین جا نیز حرفش این است که پرولتاریای پیروزمند مالکیت را لغو کرد و به کلی معدوم ساخت!! اما نمی گوید که دولتی کردن مالکیت سرمایه ها هیچ ربطی به سوسیالیسم ندارد. این را نیز به طور کامل از یاد می برد که آنچه او و حزب کمونیست روسیه انجام داده است نه الغاء مالکیت سرمایه داری بلکه لغو مالکیت افراد سرمایه دار بر بخشی از سرمایه اجتماعی کشور است. در جای دیگری باز هم در همین ارتباط می نویسد « برای محو طبقات باید اولاً ملاکین و سرمایه داران را سرنگون ساخت. این بخش از وظیفه را ما انجام داده ایم. ولی این فقط بخشی از وظیفه است و ضمناً دشوارترین آن هم نیست. ثانیاً برای محو طبقات باید فرق بین دهقان و کارگر را از بین برد و همه را به کارکن تبدیل نمود» ( اقتصاد و سیاست در عصر دیکتاتوری پرولتاریا)

مشاهده می شود که محو طبقات با خلع مالکیت ملاکین زمین و صاحب کارخانه ها مترادف گرفته می شود!! باز هم یادآوری کنیم که وقتی لنین از سرنگونی سرمایه داران صحبت می کند، بدون شک به اندازه کافی بر آنچه می گوید وقوف دارد. او بسیار خوب می داند که در تمامی مراکز و کار تولید مصادره شده از دست این جماعت کار مزدی به همان شکل سابق پابرجاست. رابطه خرید و فروش نیروی کار دستخوش هیچ تغییری نشده است. استثمار کارگران اگر شدیدتر نشده باشد خفیف تر نگردیده است. بر همین مبنی اصرار وی بر محو طبقات صرفاً با رجوع به سلب مالکیت انفرادی سرمایه ها یا تغییر شکل صوری مالکیت انجام می گیرد. به بیان دیگر وی سرمایه دار را می بیند اما سرمایه را از یاد می برد. سرمایه شخصیت یافته را کنار می زند اما خود سرمایه را بر سرجایش نه فقط ابقاء می کند که این ابقاء و ماندگارسازی را لباس سوسیالیسم می پوشاند.

لنین ادامه می دهد: « ولی این کار را نمی توان فوراً انجام داد. این وظیفه ای است است به مراتب دشوارتر و بالضروره طولانی. این مسأله ای است که آن را نمی توان با سرنگونی طبقه، اعم از اینکه هر طبقه ای باشد حل کرد. آن را فقط از طریق تغییر تمامی اقتصاد اجتماعی و انتقال از اقتصاد کالائی خرد و منفرد و مجزا به اقتصاد بزرگ اجتماعی می توان حل کرد. چنین انتقالی بالضروره بس طولانی خواهد بود..» (همان منبع) در اینجا لنین از « تغییر کل اقتصاد اجتماعی» سخن می راند و طبیعتاً خواننده را در این انتظار قرار می دهد که مراد از این تغییر چیست. اگر این خواننده انسانی آشنا با روایت مارکسی سوسیالیسم باشد و شناخت خیلی زیادی از نظرات لنین نداشته باشد، چه بسا به خود نوید دهد که لنین با این عبارت و پیش کشیدن تغییر کل اقتصاد  اجتماعی، محو رابطه خرید و فروش نیروی کار یا کار مزدی را مد نظر دارد. اما متأسفانه اصلاً این طور نیست. شاید شگفت انگیز باشد که لنین عبارت « تغییر کل اقتصاد اجتماعی» را این گونه تفسیر می نماید: « برای انجام دومین بخش این وظیفه که دشوارترین آن است پرولتاریائی که بر بورژوازی غالب آمده است باید از خط مشی اساسی زیرین سیاست خود در مورد دهقانان به طور پیگیر پیروی کند. پرولتاریا باید دهقان زحمتکش را از دهقان مالک، دهقان کارکن را از دهقان سوداگر، دهقان زحمتکش را از دهقان محتکر جدا سازد و بین آن ها مرزبندی نماید. تمام کنه سوسیالیسم در همین مرزبندی است»!! ( همان منبع) لنین سپس توضیح می دهد که دهقان زحمتکش متحد کارگر است و حاصل زحمت خود را بدون احتکار و سوداگری در اختیار دولت پرولتاریا قرار می دهد. دو لایه دهقانانی که در اینجا از هم تفکیک می شوند در واقع دهقانان فقیر و بورژوازی روستاست و اصرار لنین بر مرزبندی میان آن ها قطعاً کار بسیار درست و خوبی است اما اینکه این مرزبندی چگونه محوری ترین و گرهی ترین بخش تحول سوسیالیستی اقتصاد را حل می کند!! موضوع غامضی است که توضحات لنین هیچ کمکی به باز کردن آن نمی کند. فرض کنیم که مالکیت کل این قشر دهقانان یا همان بورژوازی روستا نیز همسان مالکیت سرمایه داران بزرگ ملغی می گردید. آیا این کار متضمن استقرار سوسیالیسم و امحاء سرمایه داری بود؟!! پاسخ سؤال قطعاً منفی است اما از دید لنین بدبختانه مثبت است. او همه جا تصریح می کند که جایگزینی مالکیت سرمایه داران منفرد با مالکیت دولت، همان دولتی که کل تصمیماتش توسط ۱۹ عضو بوروی سیاسی حزب اتخاذ می گردد و لنین آن را دیکتاتوری پرولتاریا می نامد عین سوسیالیسم است!!

لنین فراموش می کند که سرمایه مقداری پول یا مشتی اشیاء نیست بلکه یک رابطه اجتماعی است. سرمایه رابطه خرید و فروش نیروی کار و استثمار کار مزدی است. وقتی کارگر نیروی کارش را می فروشد، زمانی که او حداکثر فشار استثمار سرمایه را تحمل می کند. هنگامی که مالکان دولتی سرمایه برای مجبور ساختن وی به تولید بیشترین اضافه ارزش ها، شرائط کار و استثمارش را با سیستم تایلور و قطعه کاری مین گذاری می نمایند، وقتی که وضع چنین است دیگر سخن از سیادت طبقه و الغاء مالکیت یا ساختمان سوسیالیسم، سوای تناقض گوئی و باژگونه پردازی چه معنائی دارد. نیت ها مسلماً خیر است. در این تردیدی نیست. اما راه جهنم نیز با نیات حسنه فرش گردیده است. آیا لنین به تناقضات حرفهای خود در باره مالکیت، سوسیالیسم و ساز و کارهای برپائی جامعه سوسیالیستی وقوف داشت یا نداشت؟ موضوعی است که در جای خود قابل بحث است و من پائین تر به طور بسیار گذرا به آن اشاره خواهم نمود اما عجالتاً زیج نگاه وی به سوسیالیسم را مقداری بیشتر کنکاش کنیم. لنین در سال ۱۹۱۸ یک سال پس از وقوع انقلاب اکتبر با تأکید بر وضعیت روز جامعه روسیه به عنوان یک جامعه در حال گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم مختصات استخوانبندی اقتصاد کشور را این گونه توصیف می نماید. « ولی معنای کلمه انتقال چیست؟ آیا معنای این کلمه، هرآینه آن را بر اقتصادیات اطلاق نمائیم این نیست که در نظام موجود، عناصر و اجزاء و قطعاتی خواه از سرمایه داری و خواه از سوسیالیسم یافت می شود؟ هر کسی تصدیق می کند که چنین است ولی افراد ضمن تصدیق این موضوع به این نمی اندیشند که پس عناصر شکلهای اجتماعی– اقتصادی گوناگونی که در روسیه وجود دارد چگونه است. حال آنکه تمام کنه مطلب در همین است. این عناصر را ذکر می نمائیم. ۱- اقتصاد پاتریارکال یعنی اقتصادی که به درجه زیادی جنبه  طبیعی و دهقانی دارد. ۲- تولید کالائی کوچک ( اکثریت دهقانانی که غله می فروشند جزء این گروهند. ۳- سرمایه داری خصوصی. ۴- سرمایه داری دولتی. ۵- سوسیالیسم » (درباره مالیات جنسی)

منظور لنین از سرمایه داری دولتی در اینجا مؤسسات و بنگاههای اقتصادی مصادره شده تحت مالکیت مستقیم دولت روزهای بعد از انقلاب نیست. این اصطلاح در ادبیات بلشویسم و لنین معنائی کاملاً متفاوت با روایت امروزی ما دارد. لنین بر این باور بود که انقلاب اکتبر قدرت سیاسی طبقه کارگر یا دیکتاتوری پرولتاریا را مستقر ساخته است. بر همین اساس هر بخشی از اقتصاد که در مالکیت مستقیم دولت است، سوسیالیستی است. و بخش هائی که چنین نیستند یعنی همه واحدهای تولیدی و تجاری که مالکان خصوصی دارند اما به هر حال اطاعت از قوانین و مقررات دولت پرولتاریا را تن می دهند، سرمایه داری دولتی هستند. بخش پنجم صورت بندی اقتصادی جامعه روسیه که لنین در اینجا از آن به عنوان بخش سوسیالیستی اقتصاد یاد می کند، کل کارخانه ها و مؤسسات تولیدی یا تجاری را شامل می گردید که در روزهای انقلاب از دست صاحبان خصوصی آن ها خارج و تحت مالکیت مستقیم ارگان های دولتی و در رأس همه آن ها « ونسنخا قرار داشتند. به این ترتیب همان گونه که بالاتر نیز تصریح شد از منظر لنین الغاء کار مزدی نبود که شاخص واقعی سوسیالیستی بودن اقتصاد را تعیین می کرد. مجرد استقرار مالکیت دولت بر این یا آن بخش سرمایه اجتماعی تضمین کافی دگرگونی بنمایه مناسبات تولیدی و جایگزینی سرمایه داری توسط سوسیالیسم تلقی می شد. او آناتومی جامعه مدنی را در اقتصاد سیاسی و آناتومی روبنای سیاسی سوسیالیسم را در الغاء کار مزدوری نمی کاوید، ماحصل حرفش این بود که بلشویسم نماینده پرولتاریاست. دولت بلشویکی نماد عالی دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریاست و مالکیت این دولت بر اقتصاد کشور نیز متضمن سوسیالیستی شدن اقتصاد است!! اینکه توده های کارگر در این اقتصاد به اصطلاح سوسیالیستی کماکان بردگان مزدی سرمایه اند و مثل سابق استثمار می شوند، در این گفتمان جای چندانی اشغال نمی نمود!! مشکل اما فقط در این رویه ماجرا متظاهر نمی شد. رویه دیگرش نیز به همین اندازه مالامال از تناقض و باژگونه پردازی می شد. این سؤال بسیار اساسی پیش روی لنین قرار می گرفت که این کدام قدرت سیاسی کارگری است که کل صدر و ذیل رسالتش در جایگزینی مالکیت خصوصی سرمایه ها توسط مالکیت نهادهای دولتی خلاصه می گردد؟ چرا باید چنین دولتی خود را قدرت سیاسی طبقه کارگر بداند؟!! چرا باید مالکیت خود بر اقتصاد را گواه نبود سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم اعلام نماید؟!! نه دولت بالای سر کارگران و عهده دار برنامه ریزی نظم کار مزدی می تواند ظرف قدرت طبقه کارگر باشد و نه با وجود رابطه خرید و فروش نیروی کار می توان از هیچ مقدار سوسیالیسم سخن بر زبان آورد. اما لنین در دوره مورد گفتگوی ما چنین نمی اندیشد. او قدرت کمیته مرکزی ۱۹ نفری حزب را قدرت مستقر کل طبقه کارگر روس می داند، برنامه ریزی دولتی کار و تولید را سوسیالیسم می پندارد و سرمایه داری دولتی با تعریفی که بالاتر امد یعنی بنگاههای خصوصی سرمایه داری اما تابع قوانین دولت و وزارت اقتصاد را آستان استقرار سوسیالیسم تشخیص می دهد. لنین می گوید: « برای اینکه این مسأله را توضیح بیشتری داده باشیم، مقدم بر هر چیز مثالب بسیار مشخصی را در باره سرمایه داری دولتی ذکر می نمائیم. همه می دانند که این مثال کدام است. آلمان است. در این کشور ما با آخرین کلام تکنیک معاصر سرمایه داری بزرگ و تشکیلات منظیمی رو به رو هستیم که تابع امپریالیسم یونکری – بورژوائی است. کلماتی را که روی آن ها تکیه شده است به دور اندازید و به جای دولت نظامی یونکری بورژوائی و امپریالیستی باز هم دولت، منتها دولتی از طراز اجتماعی دیگر و با مضمون طبقاتی دیگر، دولت شوروی یا پرولتری را قرار دهید، تا تمام آن مجموعه شرائطی که سوسیالیسم را ایجاد می کند به دست آورید» (همانجا)

لنین به کرات و در جاهای مختلف تصریح کرده است که سوسیالیسم سوای تکنیک پیشرفته و دیکتاتوری پرولتاریا چیز دیگری نیست!! الغاء کار مزدی و جامعه گردانی شورائی آگاه مبتنی بر الغاء کار مزدی هیچ جایگاه خاصی را در زیج نگاه او احراز نمی کند. آنچه لنین سوسیالیسم می پندارد همان چیزی است که کائوتسکی می پنداشت. تفاوت در این است که اولی بر لزوم انقلاب یا درهم شکستن ماشین دولتی روز سرمایه و جایگزینی آن با قدرت سیاسی حزب می کوبد اما دومی حصول هدف را از راه ساده تری، از طریق پارلمانتاریسم دنبال می نماید. چیزی که در تیررس هیچ کدام از دو منظر نیست. استقرار نوعی برنامه ریزی کار و تولید یا سازمان کار متناظر با الغاء کار مزدی و محو رابطه خرید و فروش نیروی کار است. در باره این سازمان کار یا این شیوه برنامه ریزی کار و تولید کمی باید توضیح داد.

سوسیالیسم بدون سازمانیابی شورائی سراسری لغو کار مزدی آحاد توده های کارگر قابل تحقق نیست. برای اینکه کارگر برده مزدی و فروشنده نیروی کار نباشد، مقدم بر هر چیز باید بتواند آزاد و مختار و آگاه و توانا در فرایند برنامه ریزی کار و تولید و زندگی اجتماعی خویش ایفای نقش نماید. باید بتواند در باره اینکه چه تولید شود، چه تولید نشود، چه کاری انجام گیرد، چه کاری انجام نگیرد، تعریف کار،  سرنوشت کار و تولید و کل مسائل مربوط به زندگی اجتماعی خود آگاهانه، آزاد، مؤثر، برابر و شورائی تصمیم بگیرد، بدون اینکه آحاد توده های کارگر به طور واقعی به چنین موقعیتی دست یابند، نمی توان هیچ سخنی از استقرار سوسیالیسم یا رفع استثمار سرمایه داری به میان آورد. ظهور سازمان کار متضمن این سطح دخالتگری شورائی و آگاه کارگران نیازمند وجود جنبشی است که از پیش در قعر جهنم سرمایه داری، در گام به گام صف آرائی علیه استثمار و بی حقوقی ها و جنایات این نظام،  توده های کارگر را برای ایفای چنین نقشی آماده کرده باشد. با متشکل شدن در اتحادیه های سرمایه سالار و آویختن به یک حزب بالای سر خویش، هیچ کارگری به احراز چنین شرائطی و توان ایفای چنین نقشی نائل نمی گردد. راه سوسیالیسم لغو کار مزدی را فقط طبقه کارگری می پیماید که جنبش جاری خود را در همه مقاطع و مراحل و در کلیه عرصه های حیات اجتماعی به صورت شورائی و ضد کار مزدی سازمان دهد. طبقه کارگری که از درون این شوراها با اساس استثمار سرمایه داری، با همه اشکال ابراز موجودیت سرمایه داری، با دولت، قانون، قرار، حقوق، فرهنگ، سیاست، افکار، مدنیت، سنت و همه چیز نظام بردگی جنگ کند و چگونگی این جنگیدن را شعور طبقاتی و سر آگاه طبقه خود سازد. تحول سوسیالیستی اقتصاد مسلزم الغاء کار مزدی است و کار مزدی فقط زمانی لغو می گردد که برنامه ریزی کل کار و تولید و زندگی اجتماعی انسان ها نه توسط دولت بالای سرشان، نه در کنگره ها و مجامع حزبی ماوراء آنها که با حضور آگاه، آزاد، برابر، خلاق و نافذ آحاد توده های آنان انجام گیرد. سازمان کار این تحول یا سازمان کار سوسیالیستی را کارگرانی بر پای می دارند که از پیش، شوراهای ضد کار مزدی خود را مدرسه شناخت مارکسی عینیت روز سرمایه داری، حاصل این شناخت را سلاج جنگ جاری علیه سرمایه در کلیه میادین حیات اجتماعی، همین شناخت را سکوی رؤیت دورنمای الغاء کار مزدی و تشکل شورائی را  سنگر  پیکار ضد سرمایه داری ساخته باشند. توده کارگر حلق آویز به حزب و منحل در دموکراسی طلبی خلقی یا رفرمیسم سندیکالیستی هیچ گاه، تحت هیچ شرائطی آمادگی ایجاد سازمان کار سوسیالیستی و استقرار سوسیالیسم لغو کار مزدی را به دست نخواهد آورد.

طبقه کارگر روسیه در پشت سر بلشویسم و بیش از همه شخص لنین تا پیروزی انقلاب اکتبر پیش تاخت. اما آنچه از لنین و حزب بلشویک آموخت این بود که تزار را سرنگون کند، راه انکشاف طراز اروپائی سرمایه داری را هموار سازد، به آنچه نخبگان حزبی می گویند گوش دهد، ماشین دولتی روز بورژوازی را خرد کند، حزب را به قدرت رساند. قدرت حزب را دیکتاتوری طبقه خویش پندارد، مالکیت سرمایه داران را با مالکیت ماشین دولتی تحت سکانداری حزب جایگزین نماید. جا به جائی حق مالکیت سرمایه ها را سوسیالیسم بخواند، هر چه زودتر راهی مراکز کار و تولید شود، نیروی کارش را به ثمن بخس بفروشد و پس از همه این ها در سراسر دنیا نعره سر دهد که سرمایه داری را از میان برداشته است و سوسیالیسم را مستقر ساخته است. لنین جنبش کارگری روسیه را این گونه راه برد و این راه به طور قطع نه راه نابودی سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم که فقط راه جایگزینی شکلی از برنامه ریزی کاپیتالیستی کار و تولید با شکل دیگر آن بود. لنین برای پیروزی انقلاب خود را به هر آب و آتشی انداخت. انقلاب پیروز شد اما قابل تعمق است که لنین حتی در فردای پیروزی انقلاب، در همان روزهائی که زمین و زمان را از سخنرانی در باره  مستقر شدن قدرت طبقه کارگر و از بین رفتن مالکیت سرمایه داران پر می ساخت باز هم به طور مدام از کمبود رشد سرمایه داری در کشور ناله می نمود!! و عظیم ترین مشکل انقلاب و سوسیالیسم را نیز در همین جا می کاوید!!!

لنین و سیاست اقتصادی نوین « نپ»

با وقوع انقلاب اکتبر، نظم تولیدی، سیاسی و اجتماعی سرمایه داری برای چند سال مختل شد. این اختلال نمی توانست برای سالهای طولانی دوام آرد. یکی از دو طبقه اساسی جامعه باید تکلیف فروپاشیدگی ها و بی نظمی ها را هر چه زودتر مشخص می ساخت. دو راه بیشتر وجود نداشت. راه نخست این بود که توده های کارگر از درون شوراهای سراسری ضد کار مزدی، روند کار و تولید و زندگی اجتماعی را بر محور محو رابطه خرید و فروش نیروی کار برنامه ریزی کنند. کارگران و دهقانان تهیدست که اکثریت غالب ساکنان جامعه را تشکیل می دادند دست در دست هم هر نوع مالکیت سرمایه داران و زمین داران در شهر و روستا و همه جا را ملغی سازند. به وجود مالکیت های خرد دهقانی، پیشه وری یا کسب و کارهای خصوصی افراد خاتمه دهند. بساط نظم پیشین را به طور کامل در هم کوبند. هر قدرت ماوراء خود را از میان بردارند. در صنعت، کشاورزی، معدن، بهداشت و درمان، آموزش و تمامی عرصه های زندگی انسانی قدرت شوراها را مستقر سازند. هر چه کارخانه و زراعت و امور خدماتی و توزیع مایحتاج رفاهی و معیشتی و مسائل مختلف مربوط به رتق و فتق حیات اجتماعی است، همه و همه را امر شوراها گردانند. شهروندان داوطلب و قادر به کار از متخصصان و برنامه ریزان سابق تا نخبگان حزبی سیاستمدار، متخصص و دانشور انقلابی را در درون شوراها همکار و همشور خود کنند. از شکل گیری هر گونه ساختار دولتی جدید، از برپائی ارتش رسمی، «ونسنخا» یا هر نهاد بالای سر خویش به طور کامل جلوگیری به عمل آورند. با حضور هر چه وسیع تر، آگاه تر، خلاق تر، آزادتر و برابرتر در این شوراها پیرامون تعریف کار، چه تولید شود و چه تولید نشود، تعیین سرنوشت محصول اجتماعی کار، همبستگی جهانی با همزنجیران و حضور در جنبش انترناسیونالیستی ضد سرمایه داری طبقه کارگر و همه امور دیگر گفتگو نمایند، شورائی و آزاد و برابر تصمیم بگیرند و حاصل تصمیمات را به اجراء در آورند. راه نخست این بود. راهی که طبیعتاً از سنگلاخ های فرساینده عبور می کرد اما می توانست طی گردد و اگر با موفقیت طی می شد به تحول سوسیالیستی اقتصاد، استقرار سازمان کار شورائی لغو کار مزدی، محو دولت و طبقات و امحاء نظام سرمایه داری منتهی می گردید.

راه دوم، راه سرمایه بود. اگر طبقه کارگر از انجام کارهای فوق و پیمودن راه اول باز می ماند، آنگاه فقط سرمایه بود که زبان به سخن می گشود، دست به کار برنامه ریزی اقتصاد، سیاست، مدنیت، حقوق، فرهنگ و بازسازی ماشین دولتی و نظم تولیدی، سیاسی، اجتماعی و همه امور خود می شد. در اینجا آنچه اصلاً واجد هیچ اهمیتی نیست اسم و رسم نیروها، آدمها، دولت یا نهادهائی است که این وظیفه را به دوش می گرفتند و بار این رسالت را به سر منزل مقصود می رساندند. در هر حال وقتی که کارگران به هر دلیل قادر به شروع و پیمودن و به فرجام بردن راه نخست نمی گردیدند سرمایه با همه ظرفیت و توان لازم راه خود را آغاز و دنبال می کرد. در چنین وضعی دولتمردان،  اندیشمندان، اقتصاددانان، برنامه ریزان و کل حاکمان روز آگاهانه یا ناآگاهانه، با اکراه یا دلخواه، مشتاق یا مضطر، زیر هر بیرقی، اسمی، مرامی و مکتبی، با هر راهبرد، راهکار و نقشه عملی، آنچه را سرمایه طلب می کرد و حکم می داد جامه عمل می پوشاندند.

واقعیت این است که در روسیه سال های بعد از اکتبر جامعه برای چند صباحی بر سر این دو راهی معطل ماند، اما از همان آغاز سرمایه بود که راه خود را شروع به حفاری و هموارسازی کرد. با این طنز سیاه و تلخ و زهرآگین که این بار، دولت و حزبی که مجری حکم سرمایه می شد و به بازسازی نظم اقتصادی و سیاسی می پرداخت درفش سرخ کمونیسم بر دوش و زره و کلاهخود و لباس رزم پرولتاریا بر تن داشت. سخن مطلقاً بر سر این نیست که لنین، بلشویسم و حزب کمونیست شوروی عامدانه و آگاهانه چنین می کردند؟! نه، چنین شائبه ای بسیار چندش بار است. آنها با روایت خاص خود از سرمایه داری و سوسیالیسم در مسیر پیمودن راه نخست نبودند، از همان آغاز دورنمای مبارزه و پیروزی انقلاب را در گرو پیمودن این راه ندیده بودند. توان طی این راه را در ظرفیت توده های کارگر جستجو نمی نمودند . به مبارزات، مطالبات، سازمانیابی، سرنگونی طلبی، جهتگیری و انقلاب کارگران به مثابه نقاط عبور جنبش کارگری برای احراز این توان نیاندیشیده و چنین فکری را پراتیک نساخته بودند. در فردای انقلاب نیز به آماده نمودن و تجهیز توده های کارگر برای طی این راه فکر نمی نمودند. معضل لنین و بلشویسم این بود و در آن سوی ماجرا، سرمایه قرار داشت که نمی خواست معطل ماند. در دل چنین وضعی لنین، حزب و دولت روز، راهی سوای راه دوم در پیش پای خود نمی دیدند. « برنامه اقتصادی نوین» ( نپ) از دل این وضعیت بیرون می آمد. « نپ» نسخه پیچی سرمایه برای بازسازی خود بود که توسط « دیکتاتوری پرولتاریا» به اجرا در می آمد!! درست به همان سیاق که پیش تر تشکیل ارتش رسمی، تضعیف روزمره شوراها، برچیدن بساط کنترل کارگری در کارخانه ها، واگذاری اداره امور صنایع به وزارت اقتصاد، برقراری سیستم تایلور، مدیریت تک نفری و یکتارئیسی در مراکز کار، برنامه ریزی و سیاستگذاری کل امور جامعه توسط بوروی ۱۹ نفری حزب، همه و همه حلقه های متصل بازسازی نظم تولیدی، سیاسی و دفاعی سرمایه بودند که باز هم  توسط حزب کمونیست و دیکتاتوری پرولتاریا لباس اجرا می پوشیدند!! و بالاخره همه این ها، تمامی این نسخه پیچی ها و چاره اندیشی ها بدون هیچ استثناء با سخنرانی ها، استدلال ها و نطق های پرشور و آهنین شخص لنین غسل تعمید سوسیالیستی و پرولتاریائی می گردید!!.

آنچه در همه این موارد ترجیع بند نظر و تکیه گاه استدلال لنین برای توجیه طرحها و سیاستها می شد رجوع به کمبود رشد سرمایه داری یا بقایای اقتصاد خرد در روسیه بود!! موضوعی که برای فهم بنمایه شناخت لنین از سوسیالیسم و پایه های مادی و اجتماعی تحول سوسیالیستی اقتصاد سرمایه داری بسیار تعیین کننده است. لنین همه جا به جای کاویدن مشکل انقلاب و سوسیالیسم در وضعیت جنبش کارگری، در فروماندگی شوراها یا جنبش شورائی ضد سرمایه داری توده های وسیع طبقه کارگر، یکراست به سراغ رشد ناکافی سرمایه داری می رود. او به جای چرخیدن بر ریل تحکیم موقعیت این جنبش، تقویت هر چه وسیع تر شوراها، ارتقاء هر چه افزونتر آگاهی و فراهم ساختن بیش و بیشتر شرائط دخالتگری آزاد، برابر و هشیار توده های کارگر در برنامه ریزی کار و تولید سوسیالیستی، آری به جای همه این ها راه رشد نیروی مولده، حل معضل اقتصاد خرد، رفع کاستی ها و کمبودهای توسعه سرمایه داری و نوع این ها را کنکاش می کند. پیش تر در جائی از همین نوشته اشاره شد که لنین به رغم همه جنگ و ستیز درستی که در قلمرو اهمیت تسخیر قدرت سیاسی و در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی علیه نظرات اولوسیونیستی سران سوسیال دموکراسی راه می اندازد در نگاه به پیش شرطهای مادی و اجتماعی استقرار سوسیالیسم عملاً شریک همان اولوسیونیسم می گردد. استخوانبندی حرفهایش در توجیه «نپ» نیز دقیقاً از همین مایه مشحون است. خطوط کلی نپ عبارت بود از باز کردن دست دهقانان مرفه در فروش آزادانه محصولات در قبال پرداخت مالیات جنسی، واگذاری امور صنایع به مؤسساتی با نام « نارکوم زم» و « نارکوم نین»، خلع ید از شوراها و نهادهای کارگری، اعاده نظم تولید و انباشت سرمایه در تمامی واحدهای صنعتی با مدیریت کارشناسان و مدیران بورژوازی، خصوصی کردن تجارت داخلی، تزریق روبل مورد نیاز به بازار و اقدامات دیگری که همگی برای توسعه بیشتر سرمایه داری و کمک به بورژوازی روستا در گسترش دامنه انباشت سرمایه کارساز بودند.

با اجرای نپ تکلیف همه چیز روشن می شد. ماحصل سخن لنین با طبقه کارگر روسیه همیشه این بود که سوسیالیسم سوای تولید بزرگ و صنعت پیشرفته سرمایه داری اما تحت مالکیت و حاکمیت دولتی که خود را دیکتاتوری پرولتاریا نامد، چیز دیگری نیست. این حرف ها را لنین بارها و به مناسبت های مختلف در گوش کارگران زمزمه می کرد و هر سخن خلاف آن را مستوجب تمامی تهمتها می دانست. نکته مهم بعدی که اینک در آستانه اجرای برنامه نوین اقتصادی به حرف های همیشگی وی اضافه می شد این بود که جامعه روسیه از زمینه های مادی مورد نیاز برای تحقق این هدف بی بهره است. تولید بزرگ، تکنیک و صنعت مدرن سرمایه داری در اینجا رشد کافی ننموده است. به همین خاطر آنچه اینک در دستور کار حزب طبقه کارگر قرار دارد این است که با همراهی بخش هائی از بورژوازی سرمایه داری را توسعه دهد و از این طریق پایه های اقتصادی استقرار سوسیالیسم را فراهم سازد!! « تمام مسأله خواه تئوریک، خواه پراتیک عبارت از کشف طرق صحیح برای این موضوع که چگونه باید تکامل سرمایه داری را که امری تا حدود معین و برای مدت معین ناگزیر است به مجرای سرمایه داری دولتی سوق داد. چه شرائطی باید برای آن فراهم کرد و چگونه باید امر تبدیل سرمایه داری دولتی به سوسیالیسم در آینده نزدیک تأمین شود»  ( در باره مالیات جنسی)

پیش تر گفتیم که مراد لنین از سرمایه داری دولتی، صنایع یا مراکز کار و تولید تحت مالکیت دولت نیست. او این بخش را سوسیالیستی می داند. منظور وی در اینجا مثل همه جاهای دیگر، کل مراکز کار و تولید سرمایه داری متعلق به مالکان خصوصی است که در شرائط کار یا امور داد و ستد خویش به قبول مقررات اعلام شده دولت روز تن می دهند. لنین در ادامه بحث بالا می گوید. « دیکتاتوری پرولتاریا عبارت است از رهبری سیاست توسط پرولتاریا، وی به عنوان طبقه فرمانروا، رهبر، باید بتواند سیاست را طوری هدایت کند که در نخستین وهله فوری ترین و حادترین مسأله را حل نماید. آنچه اکنون بیش از هر چیز فوریت دارد تدابیری است که با اتخاذ آنها می توان سطح نیرویهای مولده اقتصاد دهقانی را بی درنگ ارتقاء داد. فقط به این وسیله می توان هم به بهبود وضع کارگران نائل آمد و هم به تحکیم اتحاد کارگران و دهقانان یعنی تحکیم دیکتاتوری پرولتاریا پرداخت. آن پرولتر یا نماینده پرولتاریا که بخواهد برای بهبود وضع کارگران از راهی جز این برود عملاً دستیار گارد سفیدی ها و سرمایه داران خواهد شد»!!  ( همان منبع)

لنین این موضوعات را در روسیه سال ۱۹۲۱ مطرح می کند، جزء جزء آنچه می گوید تکرار همان باورهائی است که ۲۰ سال پیش از آن در مقاله « دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» یا برخی نوشته های دیگر آن ایام  بر زبان رانده است. نیاز روسیه به توسعه هر چه کامل تر سرمایه داری و ضرورت اهتمام پرولتاریا به انجام انقلابی که راهگشای این رشد باشد ترجیع بند گفته های آن روز اوست. سخنی که اینک ۴ سال بعد از پیروزی اکتبر و استقرار آنچه وی دیکتاتوری پرولتاریا می نامد باز هم با همان صراحت و تأکید تکرار می گردد. در آن زمان چیزی که هیچ بحثی در باره اش نبود موضوعیت سازمانیابی شورائی ضد سرمایه داری توده های طبقه کارگر است و آنچه که توضیح مبرمیت و اهمیتش گوش فلک را کر می ساخت برپائی حزب انقلابیون حرفه ای است. در این رابطه نیز همان حرف ها با فرمولبندی ها و قالب های جدید تکرار می شوند. باز هم حزب و دولت بالای سر کارگران همه چیز است و جنبش شورائی لغو کار مزدی هیچ چیز نیست. « سوسیالیسم» لنین را قرار نبود توده های کارگر آگاه متشکل در شوراها بر پای دارند، بورژوازی بود که خشت خشت آن را بر هم می چید و معماری می کرد. راه این سوسیالیسم از فرایند الغاء کار مزدی و امحاء رابطه تولید اضافه ارزش نمی گذشت، بالعکس از « نپ» رشد هر چه بیشتر سرمایه داری، زوال شوراها و تحکیم روز افزون پایه های قدرت دولت بالای سر کارگران عبور می نمود.

« نپ » شیرازه متلاشی اقتصاد سرمایه داری روسیه را بیش از پیش سامان می داد و چرخه بازتولید سرمایه اجتماعی را از حالت گسیختگی و اختلال به ساحل نظم و ثبات و سودآوری ره می برد. در سالهای نخست بعد از پیروزی انقلاب فشار توده های کارگر متشکل در شوراهای کارگری و کمیته های کارخانه از یک سوی و شرائط ویژه جنگ داخلی از سوی دیگر، بلشویک ها را وادار ساخته بود که طرح موسوم به « کمونیسم جنگی» را دستور کار خود کنند. بر اساس این طرح بیشتر واحدهای تولیدی و تجاری متعلق به سرمایه داران بزرگ، متوسط و در پاره ای موارد حتی کوچک از دست مالکان آنهاخارج گردید. مازاد محصولات زراعی دهقانان جمع آوری می شد. داد و ستد خصوصی به ورطه تعطیل رفت. توزیع فراورده ها زیر کنترل نهادهای کارگری قرار گرفت. تأمین حداقل مایحتاج عمومی اهالی تا حدودی تضمین بود. دستمزد کارگران با هم برابر شد. آنان که کارگر مزدی استخدام می نمودند مشمول برخی محرومیتها قرار می گرفتند. این پیام به سراسر دنیا داده شد که هر انسان استثمار شونده و زیر فشار و ستمدیده که خود را به مرزهای کشور شوراها برساند، شهروند این جامعه خواهد بود. « برنامه اقتصادی نوین» ( نپ) دوره کمونیسم جنگی را مختومه اعلام می کرد. موانع سر راه انباشت و سودآوری دلخواه سرمایه ها را از میان بر می داشت. به بورژوازی زمین دار روستا که عظیم ترین بخش تولیدات زراعی را در دست داشت مجال می داد تا سرمایه هایش را بدون هیچ قید و بند در استثمار نیروی کار هر چه بیشتر به کار اندازد. روابط خرید و فروش نیروی کار را توسعه دهد. توده وسیع دهقانان تهیدست را برده مزدی خود سازد. نپ دست سرمایه داران را در تشدید استثمار کارگران بیشتر باز می کرد و شوراهای کارگری را از حیطه تأثیرگذاری بیش از پیش ساقط می کرد. نپ با این رویکرد شرائطی را فراهم ساخت که چند سال بعدتر حزب کمونیست شوروی و دار و دسته استالین با انجام دو کار پروسه بازسازی کامل اقتصاد سرمایه داری را تا بالاترین سطح به فرجام رساندند. اول قتل عام همه کارگرانی که به هر شکلی با این رویکرد توافق چندانی نداشتند، دوم سازماندهی ارتقاء بارآوری کار اجتماعی از طریق به کارگیری تکنولوژیها و تخصص ها به گونه ای که سرمایه داری روسیه بتواند در مدتی هر چه کوتاه تر به یکی از عظیم ترین قطبهای قدرت سرمایه جهانی مبدل گردد. نپ راه حصول این هدف را هموار ساخت و همین راه بود که لنین طی آن را دورخیزی مهم برای استقرار سوسیالیسم اعلام می کرد.

در شروع این مطلب همه تلاش آن بود که تا سرحد ممکن کوتاه باشد اما به هر حال و به ضرورت مقداری طولانی شد. از پرداختن به تئوری لنینی حزب و کشاندن کلام به مسائلی مانند روایت نادرست و کاملاً غیرمارکسی لنین از آگاهی سوسیالیستی پرولتاریا، سازمانیابی طبقاتی جنبش کارگری و مانند این ها صرفنظر می شود. زیرا این نکات در جاهای دیگر کم یا بیش مورد گفتگو قرار گرفته است و من نیز به سهم خود در چند نوشته مجزا پیرامون آن ها صحبت نموده ام. به سراغ حرف آخر این نوشته می روم. حدود هفتاد سال پیش از وقوع انقلاب اکتبر، مارکس نوشتن « مانیفست» را با اعلام وحشت بورژوازی از شبح کمونیسم آغاز کرد. با رخداد بزرگ اکتبر بخش قابل توجهی از بشریت باور کرد که این شبح به واقعیت پیوسته است و کمونیسم پیروز شده است. اما حقیقت نداشت. این دو کمونیسم دنیاها با هم تفاوت داشتند. یکی از کارگران سراسر جهان می خواست تا متحد شوند و علیه کل بورژوازی، علیه اساس سرمایه داری، علیه رابطه تولید اضافه ارزش و برای برپائی جهانی عاری از استثمار و طبقات و دولت، پیکار نمایند. دومی اما بیشترین حرفش این بود که توده های کارگر همراه  گاندی ها، سن یات سون ها، یا حتی رضاخان ها، با توسعه طلبی امپریالیستی مبارزه کنند و افق پیش رویش به طور واقعی سوای سرمایه داری دولتی چیز دیگری نبود. کمونیسم اول با اینکه در قعر سرمایه داری هفتاد سال پیش تر سخن می راند، اما بسیار محکم وقوع هر بهبودی در زندگی استثمار شوندگان و فرودستان هر کجای دنیا را به کارزار مستقل، آگاه و انترناسیونالیستی طبقه کارگر علیه بردگی مزدی موکول می دید. حرفهایش این نبود که همه کشورهای آن روز لزوماً سرمایه داری هستند، اما برای کارگران هیچ نقطه جهان نسخه پیکار در راه استقرار این یا آن شکل سرمایه داری نمی پیچید. آثار اجتناب ناپذیر تجاوزگری ها و درنده خوئیهای بورژوازی بریتانیا بر انکشاف اقتصادی و تاریخی جامعه هند و نقش این انکشاف قهری در هموارسازی راه عروج جنبشهای اجتماعی و ازادیخواهانه را آذعان می نمود اما بر آن نبود که طبقه کارگر باید انقلاب کند، « دیکتاتوری کارگران و دهقانان » برقرار نماید تا سرمایه داری را توسعه دهد!! مبارزات استثمارشوندگان چینی آن ایام را به دار ملیت نمی آویخت و لباس حق تعیین سرنوشت ملی نمی پوشانید، بالعکس آن را اهرم اختلال نظم تولیدی و سیاسی سرمایه در ممالک سرمایه داری غرب می دید، تأثیرش بر تضعیف توان سرمایه داری در جهان را می کاوید، به زنجیره ارتباط انقلاب آن کشور با جنبش ضد سرمایه داری کارگران اروپا چشم می دوخت و از درون تمامی این فاکتورها، معادلات قدرت میان دو طبقه پرولتاریا و بورژوازی در موقعیت روز دنیا را کنکاش می کرد. « انقلاب چین به نظام صنعتی فعلی که مین بیش از اندازه پرشده ای را می ماند، جرقه ای انداخته است، باعث انفجار بحران عامی خواهد شد که مدت هاست در شرف وقوع است. بحرانی که با گسترش آن به خارج انقلابات سیاسی اروپا شعله ور خواهد گردید و چه منظره عجیبی خواهد بود. در حالی که دولت های اروپائی با کشتی های انگلیسی، فرانسوی، امریکائی دارند به شانگهای، نانکن و به دهانه های کانال بزرگ نظم صادر می کنند، چین دارد به جهان غرب اغتشاش می فرستد » ( مارکس، انقلاب در چین و در اروپا)

کمونیسم دوم اسیر محاسبات دیگری بود. جنگ روز دنیا را جنگ میان خلق و سرمایه مالی اشغالگر می دید. همه چیز را برای دفاع از سوسیالیسمی می خواست که بر شالوده کار مزدی می چرخید، نظم سیاسی آن را کمیته مرکزی ۱۹ نفری یک حزب بالای سر جامعه و ماوراء توده های کارگر رقم می زد. شرائط کار کارگرانش مهر سیستم تایلور و یکتارئیسی بر جبین خود داشت. مرزهایش را ارتش رسمی مراقبت می کرد. نظم تولیدی آن را « ونسنخا» برنامه ریزی می نمود. این شکل کمونیسم نه سرمایه ستیز که در تدارک سازماندهی جنبشهای خلقی برای دفع خطر تهاجمات امپریالیستی بود. نه انقلاب جهانی ضد سرمایه داری که انقلابی با مشارکت سرمایه داران و زمین داران برای توسعه سرمایه داری و علیه انحصارات مالی بین المللی را به کارگران کشورها توصیه می نمود. به سازمانیابی شورائی ضد کار مزدی توده های کارگر دنیا نه باور داشت و نه هیچ تمایلی نشان می داد. در عوض از آنان می خواست که گوش به فرمان حزب بالای سر خود باشند. کمونیسم فرا روئیده از دل انقلاب اکتبر، کمونیسم کمینترن و احزاب تشکیل دهنده اش کمونیسم نوع اخیر بود و واقعیت این است که آنچه بعدها « لنینیسم» نام گرفت، سوای اسم رمز همین کمونیسم چیز دیگری نبود. در همین جا نکته ای بسیار مهم و تعیین کننده نیازمند طرح است.  موضوعی که برای جنبش کارگری جهانی و فعالین دلسوز و راستین این جنبش حائز حداکثر اهمیت است. اشتباه بسیار فاحش و سترگی است اگر بار عظیم اشتباهات و عوارض «لنینیسم » را به گردن لنین بیأاندازیم. انسان ها در عالی ترین سطح تأثیرگذاری و ایفای نقش فقط نمایندگان توانا و چیره دست طبقه یا رویکرد سیاسی معینی هستند. لنین در جنبش کارگری و چپ آن روز دنیا انسانی رادیکال، سخت کوش و انقلابی بود، انسانی که با همه وجود خویش به رهائی پرولتاریا و رهائی کل بشریت عشق می ورزید. انقلابی توانا و نستوهی که کل تار و پود هستی وی از نفرت نسبت به سرمایه داری مالامال بود. در کنار آنچه پیرامون نظرات و راهبردهایش گفتیم برای لحظه ای به گوشه دیگری از حرف های وی در شرائطی دیگر نظر اندازیم. « شوراها سازمان های حکومتی طبقه کارگر و دهقانان فقیر هستند که از طریق آن ها دیکتاتوری پرولتاریا تا زمانی که هر گونه دولتی زوال یابد معمول می شود…. .ظائف تجمعات حزبی در هیچ شرائطی نباید با وظائف ارگان های دولتی از جمله شوراها قاطی گردد. حزب می بایستی در چهارچوب قانون اساسی شوراها برای اتخاذ تصمیماتش توسط ارگان های شورائی اهتمام ورزد. وظیفه حزب تلاش برای هدایت کردن شوراهاست، نه اینکه جایگزین آن ها شود» ( سخنرانی در کنگره هشتم حزب) نمونه این تفاوتها را در اشکال دیگر و با طنین های دیگر می توان در بخشهائی از کتاب « دولت و انقلاب» نیز مشاهده نمود. «خود ما کارگران با اتکاء به تجربه کارگری و با معمول داشتن انضباط شدید و آهنینی که پشتیبانش قدرت دولتی کارگران مسلح باشد بر اساس آنچه که سرمایه داری تا کنون پدید آورده است، تولید بزرگ ترتیب خواهیم داد و نقش مستخدمین دولتی را به نقش مجریان ساده دستورهای خود و به سرکارگران و حسابداران بامسؤلیت و قابل تعویض با حقوق اندک مبدل خواهیم کرد. اینست وظیفه پرولتاری ما و این است آنچه که هنگام انقلاب پرولتری می توان و باید کار را از آن آغاز کرد. آغاز کار به این ترتیب و بر اساس تولید بزرگ به خودی خود کار را منجر به زوال تدریجی هر نوع دستگاه اداری و پیدایش آنچنان نظمی – نظم به معنی واقعی یعنی نظمی که با بردگی مزدی شباهتی ندارد خواهد نمود که با وجود آن وظائف سرکارگری و حسابداری روز به روز ساده تر شده، از طرف عموم مردم به نوبه انجام خواهد یافت و سپس جزو عادت خواهد شد و سرانجام به مثابه وظائف قشر مخصوصی از افراد حذف خواهد گردید» جای تردیدی نیست که فحوای کلام لنین در اینجاها نیز به هر حال نقیض بنمایه گفته ها و نظرات قبلی او نیست. این عبارات هم بدون اشکال نیستند، اما در عین حال با کوبیدن بر طبل یکتارئیسی و پوشاندن لباس حاکمیت کل طبقه بر کمیته مرکزی ۱۹ نفری حزب کمونیست شوروی هم تفاوت های نسبتاً زیادی دارد.

معضل لنین مطلقاً کسر و کمبود تنفر وی از سرمایه داری، عشق به سوسیالیسم و رهائی واقعی انسان نبود، مشکل مهم این است که مجرد این تنفر و عشق و پیکار و جانفشانی برای ایفای نقش رادیکال ضد کار مزدی و مارکسی در مبارزه طبقاتی کفاف نمی دهد. لنین به لحاظ شور سرمایه ستیزی و آرمانخواهی سوسیالیستی در اوج بود اما همان گونه که چندین بار در این نوشته تأکید شده است، لنین، همراهانش، سوسیال دموکراسی روس و کل سوسیال دموکراسی روز، نظام سرمایه داری، سوسیالیسم، تشکل کارگری، آگاهی طبقاتی و مسائل مختلف مبارزه طبقاتی را به گونه ای متفاوت با رویکرد مارکسی و ضد کار مزدی طبقه کارگر می دیدند. لنین در میان این طیف وسیع یا این جنبش گسترده کارگری و غیرکارگری از خیل همراهانش رادیکال تر، تواناتر، پرشورتر و مبارزتر بود. او در کارزار مشتعل طبقاتی کوشید تا مه آلودگی های متراکم روایت های نادرست را از  فضای فکر، باور و راه حل جوئی های خویش به عقب راند، اما این تلاش تا آنجا که به بنمایه درک وی از مسائل اساسی جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر مربوط می شد کاملاً عقیم ماند. لنین سوسیال دموکراسی را نقد کرد، اما دامنه نقد وی در تیزترین حالت از نکوهش سازشکاری های احزاب سوسیال دموکرات با چند دولت اروپای غربی که او آن ها را الیگارشی های قدرت سیاسی سرمایه مالی می نامید هیچ فراتر نرفت. لنین از سنگری انقلابی و رادیکال علیه پارلمانتاریسم به پیکار پرداخت اما بدیل کارگری و سوسیالیستی پارلمان بازی را نه در شوراهای ضد کار مزدی طبقه کارگر که در حزب بالای سر کارگران جستجو نمود. او از خاکریز نیرومند انقلاب بر ضد رفرم شورید اما انقلاب را نه برای تاختن به سوی جامعه مبتنی بر الغاء بردگی مزدی که لگوموتیوی برای رسیدن به سرمایه داری دولتی دید. لنین با همه توان کوشید تا به جای سوسیال دموکرات انترناسیونال دوم، کمونیست مارکسی جنبش کارگری جهانی باشد، اما توفیق نیافت. معادلات سیاسی و آرایش قوای اجتماعی روز دنیا، نقش بسیار تعیین کننده ای در انزوای رویکرد ضد کار مزدی ایفاء می کرد. تنها فشار سوسیال دموکراسی نبود که از طریق  معماری افقها و راهبردهای جنبش کارگری کفه توازن قوا را به زیان کمونیسم لغو کار مزدی سبک می ساخت. تأثیر جنبش های اجتماعی مختلف برآمده از دل شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری نیز همین نقش را ایفاء می نمود. اگر اولی رفرمیسم راست را در پیش پای توده های کارگر قرار می داد، دومی ها نیز امپریالیسم ستیزی ناسیونالیستی را بدیل پیکار ضد کار مزدی طبقه کارگر می کردند.

اصطلاح « لنینیسم» برای نخستین بار بر زبان هر کسی جاری شده باشد، این استالین بود که لنینیسم را « مارکسیسم» عصر امپریالیسم خواند. جای این بحث در اینجا نیست که لاک و مهر ایدئولوژیک روایت مارکسی مبارزه طبقاتی و دادن پسوند ایسم به نام مارکس نقیض محض بنمایه آموزش های وی بود. سخن بر سر دو نکته مهم دیگر است.

اول این که لنینیسم نه امتداد نقد مارکسی سرمایه داری امپریالیستی، نه استمرار رویکرد مارکسی و ضد کار مزدی مبارزه طبقاتی توده های کارگر که به طور واقعی تبیین باژگونه ای از آن نقد و حفاری گمراهه ای بر سر راه آن رویکرد بود.

دوم و بسیار مهم تر اینکه لنین نبود که لنینیسم را ساخت. اشتباه بزرگی است اگر بار گناه «لنینیسم» را بر سر لنین خراب کنیم، آنچه زیر این نام شهرت یافت. از تحلیل ها، افق آفرینی ها، راهکارها و راهبردها گرفته تا نسخه حزب سازی و انقلاب بورژوا دموکراتیک و مسائل دیگر، منظومه افکار و آموزش هائی بودند که بخش هائی از بورژوازی در روسیه، در آسیا، افریقا، امریکای لاتین و همه جای جهان کاربرد دلخواه آن ها را نیاز میدان داری و ابراز حیات و استقرار حاکمیت خویش می دیدند. آنچه لنین گفت، نوشت، انجام داد و جمعبندی کرد می توانست به عنوان اشتباهات یک انسان انقلابی آرمانخواه، یک کارگر ضد سرمایه داری در همان زمان یا در دوره های بعد مورد انتقاد ریشه ای پراتیک قرار گیرد. اما این کار نشد. جنبش ضد کار مزدی طبقه کارگر بسیار ضعیف تر و فرومانده تر از آن بود که به چنین کاری اهتمام نماید. یک سوی ماجرا این بود و سوی دیگرش منافع عظیم بخشهائی از بورژوازی که تحقق خود را در بزرگداشت این حرف ها و در ارتقاء جامع الاطراف اشتباهات لنین به« لنینیسم» می دیدند. لنین نبود که لنین را ساخت. اگر او زنده می ماند شاید اشتباهاتش را نقد می کرد، شاید هم هرگز این کار را نمی نمود، اما لایه هائی از بورژوازی  برای تبدیل گفته های لنین به ملاط و مصالح بنای « لنینیسم» دچار هیچ تردیدی نمی شدند. اگر جنبش کارگری زیر فشار ضعفها و توهمات سرکش خود قادر به نقد مارکسی لنین نبود اما بورژوازی از تمام توانائی لازم برای ساز و برگ دادن به حرف های لنین با هدف معماری « لنینیسم» برخوردار بود.

روزگار درازی از آن زمان گذشته است. در طول این دوره طولانی تغییرات زیادی در دنیا روی داده است. طومار عمر جنبش های دهقانی چند دهه پس از آن تاریخ برای همیشه منطوی گردید. ضد امپریالیسم خلقی دیرزمانی موضوعیت تاریخی خود را از دست داده است. دهه های متمادی است که رابطه خرید و فروش نیروی کار، شیوه تولید مسلط سراسر جهان را تعیین می کند و بورژوازی در اقصی نقاط دنیا به طبقه مسلط اقتصادی و سیاسی تبدیل گردیده است. همه این تحولات روی داده است اما « لنینیسم» همچنان برای پاره ای محافل و نیروها تنها بیرق کارزار است. نیروها و محافلی که در هستی اجتماعی خود نسل رو به انقراض همان جنبش های خلقی و ضد امپریالیسم ناسیونالیستی هستند. دورنمای مبارزاتشان استقرار کمونیسم بورژوائی یا همان سرمایه داری دولتی معلوم الحال است. برای این کار بر طبل تشکیل حزب لنینی می کوبند و اسیر این هوس هستند که توده های کارگر را پیاده نظام سر به زیر چنین حزبی سازند تا روزی، روزگاری نظم سیاسی موجود سرمایه را ساقط و نظم سیاسی متناظر با برنامه ریزی متمرکز دولتی سرمایه ها را جایگزین آن کنند. سایه هر تلاش برای سازمانیابی شورائی ضد کار مزدی توده های طبقه کارگر را به تیر می زنند، زیرا که این تلاش را آتشی در خرمن رؤیای استقرار سرمایه داری دولتی و قدرت سیاسی حزب ماوراء کارگران می بینند. این محافل و نیروها هر روز بیش از روز پیش آب می روند. زمانی گروه و حزب می ساختند تا منشعب شوند. اکنون مصالح تشکیل حزب، حتی گروه را ندارند و برای انشعاب های مستمر خود از ته مانده ذخیره های پیش هزینه می کنند.

مؤخره

از سال های پیش و پس انقلاب اکتبر تا امروز انتقادات زیادی به لنین، به راهبردها، نظرات و کارهای او مطرح شده است. عظیم ترین بخش این انتقادات ساخت کارگاههای فکر و تولید توحش سرمایه داری بوده است. لنین از منظر کل بورژوازی نماد متعالی اندیشه پردازی و پراتیک کمونیستی است و پیداست که دولتمردان یا نمایندگان سیاسی و فکری و ادبی و حقوق و جامعه شناسی و فرهنگ این طبقه با کسی که چنین روایتی از نقش وی دارند، چه می کنند؟ در مورد آنچه از تریبون های رسمی سیاست و فکر طبقه سرمایه دار یا بر قلم نمایندگان این طبقه در این گذر طرح گردیده است به کلی صرفنظر می کنیم. تکلیف این بخش از انتقاد کنندگان بسیار روشن تر از آن است که نیاز به هیچ توضیحی داشته باشد. از بورژوازی و نقد ارتجاعی بشرستیزانه اش که بگذریم، در طول این یک قرن گاهگاه انتقاداتی از منظر چپ نیز متوجه نظریات لنین گردیده است. این بخش نقدها در برخی موارد عناصر کارگری و کمونیستی تعیین کننده ای به همراه داشته است. انتقاد « رزا لوکزامبورگ» به نظریه حزب لنینی، نقد او و کسانی مانند « پانه کوک» به آنچه در روسیه سال های پس از انقلاب روی داد، از این نوع بوده است. معضل همه این نقدها آن بوده است که هیچکدام شالوده نگاه لنین به سرمایه داری و سوسیالیسم را از منظری مارکسی و ضد کار مزدی آناتومی نکرده و مورد انتقاد قرار نداده اند. روایت تحزب لنینی را نادرست دانسته اند بر معضل تضعیف شوراها، فاجعه طرد کارگران از حیطه تأثیرگذاری در برنامه ریزی ها، یکه تازی الیت حزبی در همه عرصه های حیات جامعه انگشت نهاده اند. ناتوانی دولت شوروی در سلب مالکیت سرمایه داران و نقش این دولت در هموارسازی راه بازگشت بورژوازی به حوزه مالکیت و قدرت را سرزنش کرده اند. طرح موسوم به برنامه جدید اقتصادی « نپ»، نسخه پیچی مدیریت تک نفری و سیستم تایلور در کارخانه ها، تشکیل ارتش رسمی یا بسیاری رویدادهای دیگر را که همگی توسط لنین تئوریزه و برنامه کار دولت  شده است، به باد انتقاد گرفته اند. این بخش از منتقدین، هر کدامشان به گوشه ای از این موضوعات پرداخته اند و کارنامه سیاسی لنین را زیر ذره بین قرار داده اند. اما هیچ کدام به آنچه که باعث واقعی شکست انقلاب یا علة العلل  وقوع این رویدادها بوده است خیره نشده اند. اگر قرار بود انقلاب با موفقیت به پیش تازد، شکست نخورد و هیچ کدام این فاجعه ها رخ ندهد، آنگاه جنبش کارگری سال های ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۷ و بعد روسیه می بایستی جنبشی دیگر می بود. اگر بناست «لنینیسم» نقد شود، باید راهبردهای لنین برای این جنبش در همه این سال ها نقد شود. جنبش کارگری روسیه زیر فشار تحلیل ها، دورنماپردازی ها و راهبردهای لنین و حزب بلشویک در این سال ها بر مسیری رفت که مسیر تدارک و کسب آمادگی لازم برای برنامه ریزی سوسیالیستی کار و تولید و جامعه گردانی شورائی ضد کار مزدی نبود. این جنبش در این سال ها مشق احراز این تدارک را ننمود، خود را ضد سرمایه داری سازمان نداد، افق الغاء کار مزدی را در برابر خود باز نگشود. قدرت آگاه طبقاتی خود را در برابر سرمایه به صف نکرد و راه رو رسم اعمال این قدرت علیه سرمایه را دستور کارخود نساخت. مطالبات روزش را از منظری سرمایه ستیز پیش نکشید و خواسته های جاری خود را خاکریز جنگ ضد کار مزدی ننمود. به جای همه این ها به حزب بالای سر خویش آویخت. از حزب دستور گرفت که انقلاب دموکراتیک کند و راه رشد سرمایه داری نوع غربی را هموار سازد، که در مسیر رژیم ستیزی فراطبقاتی گام بردارد، که افشاء جامع الاطراف رژیم تزار را محتوای شناخت طبقاتی خود داند، جنبش کارگری روسیه در این دوره از لنین و بلشویسم این حرف ها و انجام این کارها را آموخت، با فراخوان لنین و حزب انقلاب کرد و در فردای پیروزی انقلاب راهی کارخانه ها گردید. این جنبش در این سطح از آگاهی، تدارک، سازمانیابی و شناخت افق مبارزه و حلق آویز به حزب ماوراء خود از عهده ادامه انقلاب و تاختن به سوی سوسیالیسم لغو کار مزدی برنیامد. نقد « لنینیسم » در گرو نقد مارکسی کل پراکسیس و رویکردی است که جنبش کارگری روسیه را دچار چنین سرنوشتی ساخت. انتقاد واقعی از « لنینیسم» منوط به نقد ضد کار مزدی روایت لنین از سرمایه داری، از سوسیالیسم، از شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری، از ویژگی ها و ملزومات میدان داری کمونیسم لغو کار مزدی، از هستی آگاه طبقه کارگر، از راهکارها و همه مسائل دیگر مربوط به جنبش ضد سرمایه داری توده های کارگر است.

آنانکه از منظر چپ به انتقاد از لنین پرداخته اند چنین نکرده اند و اکنون نیز چنین نمی کنند. بدترین نوع این نقد را در کار کسانی می توان یافت که صدر و ذیل تمامی « لنینیسم» گریزی آنان به چرخ خوردن در کلیشه های نظری و مشتی الفاظ آکادمیک خلاصه می گردد. « مارکس رابطه عین و ذهن را این گونه دیده است، انگلس به طریق دیگری رؤیت کرده است،  لنین از درک درست این رابطه باز مانده است و از دل همین واماندگی است که تاریخ راهش را گم نموده است و طبقه کارگر بین المللی به این روز افتاده است» این ها فرمولبندی های عکسبرداری شده این جماعت منتقد نیست اما کل دار و ندار نقدشان هم چیزی سوای همین حرف ها نمی باشد. هیچ بی دلیل نیست که این گروه منتقدین، تا دیروز مؤمن ترین و دو آتشه ترین لنینیست ها بودند و امروز با کنار نهادن لنینیسم راه مبارزه با سرمایه داری را در آویختن به « ناتو» توصیه و تبلیغ می کنند!!

ناصر پایدار

مای ۲۰۱۲   

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.