باور: به یاد ستایش قریسی با آن مرگ دلخراش

سروده ای از باور

به یاد ستایش قریسی با آن مرگ دلخراش  

 

زندگی تازه تکرار میشد

ومرگ استعاره ای در دوردست بود

اما واژه ها صدایت را نشنیدند

آه دختر خندان شهر

اززین اسب کدام قبیله

دردام دامن کدام پیامبر

آن نشانه ها چیست

آن زخمها    ]   که ردی از آتش و خون[

برپیکر بی جانت داشت

آیا اتفاقی افتاده است 

این را ]   خوکهای جناب اورل گفتند[

باآن جنایت فجیع

انگار هیچ خیالشان نیست

آنها آنقدر بلعیده اند

که دست بر شکمهای بر آمده میکشند

وآروغ به ناف قیلوله میدوزند

اما چشم بر روی هر فاجعه ای می بندند

اینک گزمه های آدمخوارشان

آدمکی حقیر ، گناهکاری بی گناه

این قربانی جهل و فساد آنان را

با خود به قربانگاه میبرند

ومرگ با دستان دراز خویش

زندگی را دوباره تدفین میکند

آه دختر خندان شهر

ای پرستوی میهمان  !

آه دختر افغان  !

 

سروده ی:                       باور   –

شاعر میخواهد بگوید اینجا هم قاتل قربانی است  وهم مقتول که معلول جنایت

دلخراش اوست ! 

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.