عباس سلیمی: یادگار پرتکاپو ، قلب های گشته خاموش

پیش رویم

 پوز خند ناخنک های گلوله

جا به جا بر روی دیواری که تنگم می فشارد در میان

یادگار پر تکاپو قلب های گشته خامش

پشت سر کفتار پیری منتظر

تا که واماند غرورم (طعمه اش)

تا فرو میرد اجاق هستیم

تک در اینجا

با سری آشفته از هجری دراز

هر چه تدبیر

جملگی نقش بر آب

با شمایم یاد های من

همدمان خلوت شب های حزن آلود من

نیمه شب آنگه که بازو های پولادین قفل

حلقه شد  بر درب بند

و نگهبان رفت و خوابید

گر بخوانیدم به خود

بار دیگر می گریزم سویتان

پای ورچین پای ورچین

تا لب دیوار

چون رهیده مرغکی آنگه سبکبال

روبرویم ازدحام در هم خاطره ها

پیچک تردید پیچیده لا به لای پر شتاب آهنگ گامم

از کدامین کوچه ها باید گذشت؟

بر کدام آغوش سر باید نهاد؟

ای دریغا فرصتی نیست

چیزکی باید گزید

یک نفس باید دوید

زلفکم را می نوازد نوک انگشتان باد

می سراید زیر گوشم نغمه ای دیر آشنا

شوق دیدار

هر دم افزون اضطراب لحظه ها

لیک گویا لحظه ها ماسیده در شط زمان

شاید گریزد پا به پایم

در سکنج واپسین پس کوچه دیگر

هر صدایی مرده در زیر تاپ تاپ ضربه های قلب من

هان رسیدیم کوچه مان

این نخستین وعده گاه -کم دوام اما چه شیرین -عشق های نوجوانی

خفته سنگین زیر برفی مانده از روزان قبل

خانه ها کز کرده زیر بال یکدیگر ز سرما

من ولی با پرسه هایم – مکث های ناشیانه

نا امید آنگه شاید از ورای پنجره

بار دیگر دخترک با آن نگاه دلفریبش

نشئه نو آشنایی شرم داغی را که روی گونه هایم می دود بر پا کند

آری آری خانه مان

با دخت شاه توتش

یاکریمی لانه کرده زیر چتر شاخه هایش

من به پشت افتاده ام بر روی تختم

با نگاهم از شکاف شاخه ها

غرق سیر ابر پیمایی ماه

در میان جمع گلها

جشن فارغ گشتن از گرمای روز

می نوازد ارغنونش زنجره

گرد او گلها همه شادی کنان

می فشاند عطر خود را در هوا

 

در من اما اطلسی ها کرده اند شوری به پا

آنطرف تر مادرم چشم انتظار

بی قرار دیر کرد آن عزیزان

خسته از پاییدن بالا و پایین  های کوچه

پشت درساعت نشسته

غرق در فکر

با ستون دست هایش زیر چانه

دو چشمش خیره مانده روی دیوار

مارمولک با نگاهش هچو وهمی بی صدا

جای پای آن نگه را می نمایاند به من

چون هیولا پاره ابری قرص مه را می خورد

با درنگ ساز و ضرب بزم گل ها

مادرم پایش برهنه – سوی کوچه می دود

لحظه ای  دیگر دوباره

خانه پر می گردد از شادی و نور

دیده بوسی ، خنده ها ، قهقه ها

روی قالی تنگ یکدیگر نشستن در کنار جشن گل ها

من ولی با سهم کوچولوی خود

می گریزم سوی تختم

می ربایم بوسه ها از گونه اش

بوی شیر مانده زیر گلویش

جرعه ای بر تشنگی های مشامم

بی هراس از سرزنش ها

می نشانم ساعتی از جای دندان بر مچش

تا بخندم بر تقلای غریق ماه

در میان برکه های دیدگانش

……

چشم بندت را بزن بیرون بیا

آری آری

پشت در کفتار پیری منتظر

تا که واماند غرورم (طعمه اش)

تا فرو میرد اجاق هستیم

لیک من هر نیم شب با هیمه های خاطراتم

کور سوی آتش افسرده را بر می فروزم

عباس سلیمی

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.