جنبش کارگری اسیر وضع بسیار اسفباری است. بورژوازی همه جا به هر تعرضی دست می زند و در هیچ کجا با هیچ مقابله سازمان یافته ضد سرمایه داری مواجه نیست. بحث این نیست که سرمایه دستاوردهای مبارزات کارگران را سلاخی کرده است. سخن از تاخت و تازهائی است که تا چندی قبل تصورش هم ساده نبود. مبارزات کارگران بسیاری کشورها تا سطح اعتراض علیه تعویق چند ماهه مزدها عقب رفته است!! فوج، فوج کارگران و جوانان خانواده های کارگری به جای جنگ علیه سرمایه پشت سر وحوش داعش راه می افتند. سرمایه داری به هر توحشی دست می زند و آنچه کارگران انجام میدهند نه کارزار طبقاتی که یاد بردن این کارزار است. عریضه نگاری، سندیکالیسم. جنبش ایستادگان شب، کمپین وال استریت، ضد گلوبالیزاسیون و مانند اینها جای جنگ طبقاتی را پر کرده است.
این جنبش در همه دوره ها این وضع را نداشته است. در ژوئن ۱۸۴۸ پاریس را به میدان جنگ واقعی خود با بورژوازی تبدیل کرد. در همین ژوئن لوله سلاح خود را به سینه طبقه سرمایه دار نشانه رفت و فرمان « کنار! نوبت ماست» سر داد. در تاریکی زار آن روز انترناسیونال بر پای داشت و در ۱۸۷۱ عملاً دولت رسمی سرمایه را در نقطه ای از دنیا به زیر انداخت و برنامه ریزی کار و تولید و نظم زندگی اجتماعی توسط توده های خود را پیش کشید. شکاف عمیقی فاصله آن روز و امروز جنبش کارگری را پر کرده است. بحث بر سر کالبدشکافی این گسست است.
به اواسط قرن نوزدهم برگردیم. از مارکس به عنوان یک نخبه و ناجی حرف نمی زنم. از تشخص انسانی یک رویکرد در یک جنبش طبقاتی صحبت می کنم. او وقتی مارکس پرولتاریا شد، همه پراکسیس اجتماعی اش، جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر شد. نقد، آگاهگری، مانیفست، انترناسیونال رفتن، همه چیزش جنبش کارگری علیه سرمایه و برای محو بردگی مزدی بود. گفت این جنبش در بنمایه خود سرمایه ستیز است. محل جوشش کمونیسم ضد سرمایه داری است. ادامه داد که این سرمایه ستیزی خودجوش در محاصره افکار طبقه مسلط است و پرولتاریا در پروسه پیکار با سرمایه باید و می تواند بساط این محاصره را در هم ریزد.
مارکس دست به کار هموارسازی راه این کارزار آگاه شد. هر چه کرد در این گذر بود. او آناتومی جامعه مدنی را در اقتصاد سیاسی جستجو نمود. حقوق، مدنیت، قانون و دولت معاصر را سرمایه تشخص یافته در قالب فراساختارها خواند. روایت ماتریالیستی تاریخ و کالبدشکافی سرمایه داری را زادراه بالندگی پروسه پیکار پرولتاریا و گذار وی از سرمایه ستیزی خودپوی طبقاتی به یک طبقه سازمان یافته آگاه کرد. او آگاهی پرولتاریا را هستی اجتماعی ضد سرمایه خواند و کمونیسم این طبقه را جنبش الغاء وضع موجود دانست. مارکس از همین کمونیسم، همین جنبش سازمانیافته آگاه توده های کارگر به مثابه آلترناتیو حی و حاضر سرمایه داری و بدیل آتی جامعه موجود سخن راند.
بدیل مارکس در مقابل نظام بردگی مزدی، نه یک الگوی از پیش طراحی شده نظم اقتصادی، سیاسی، حقوقی، که خود جنبش آگاه طبقه کارگر علیه سرمایه داری در همه قلمروهای حیات اجتماعی است. جنبش کارگری برای اینکه چنین موقعیتی احراز کند باید از آویختگی به هر نیروی بالای سر خود رها شود. از انحلال در داربست نظم و قانون و مدنیت سرمایه داری احتراز کند. مبارزات روز خود را با جنگ برای نابودی بردگی مزدی همگن سازد. مارکس پرولتاریا را طبقه ای با این ظرفیت و نقش و قدرت می دید و به میدان داری این طبقه چشم داشت. سهم مارکس در سخن امروز ما همین حد است. اما سهم وی در اثرگذاری واقعی پراکسیس بر جنبش کارگری از این هم کمتر شد. باید میان جنبشی شدن یک رویکرد در جنبش کارگری با تأثیرپذیری صوری و ایمانی این جنبش از آن رویکرد تفاوت اساسی قائل شد. به آنچه انترناسیونال دوم، کائوتسکی و شرکا انجام دادند، نمی پردازم. گفتگوی امروز ما بررسی تأثیر راهبرد لنینی مبارزه طبقاتی در جنبش کارگری و نقش این رویکرد در جراحی شعور مارکسی از پیکره این جنبش است. حادثه ای که در غلطیدن جنبش کارگری به وضعیت دردناک فعلی تأثیر بارز داشته است.
روایت لنین از کمونیسم و پرولتاریا
اگر کمونیسم مارکس منشأ خود را در پرولتاریا می یافت، کمونیسم لنین زادگاه دیگری داشت. او گفت: «طبقه کارگر فقط می تواند آگاهی تردیونیونی کسب کند و تشکیل اتحادیه دهد»، «سوسیالیسم هم تئوری فلسفی، تاریخی، اقتصادی نشو و نما یافته محصول تتبع نمایندگان طبقات دارا است»،
نه کمونیسم او کمونیسم مارکس است و نه پرولتاریای وی شباهتی با پرولتاریای مارکس دارد. کمونیسم لنین یک ایدئولوژی محصول کاوش های فکری فرهیختگان است. به پروسه تکامل اندیشه تعلق دارد و پیشینه رشد و بلوغ آن را باید در آنجا کاوید. توده های کارگر باید به آن تمسک جویند، از احکام آن تبعیت کنند و برای اینکه چنین شود باید توسط نخبگان در میان کارگران ترویج گردد. تئوری لنینی حزب از متن همین روایت کمونیسم و نگاه به جنبش کارگری بیرون می آید.
مارکس منشأ کمونیسم را پرولتاریا می دید: « طبقه ای که از جامعه رانده شده و ناگزیر از داشتن شدیدترین تضادها با سایر طبقات می شود. طبقه ای که اکثریت اعضای جامعه را تشکیل می دهد و منشأ آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی، آگاهی کمونیستی است»
مارکس آگاهی کمونیستی و رابطه آن با پرولتاریا را این گونه می فهمید اما لنین اً این را باور ندارد. او مهد کمونیسم را نه زمین زندگی پرولتاریا و مبارزه طبقاتی او که تتبعات علمی دانشوران طبقات دارا می بیند. پرولتاریا برای رستگاری خود به این کمونیسم محتاج است و لاجرم منجیان و انسان های نخبه هر جامعه هستند که باید همت کنند و این شریعت رهائی بخش را به میان توده های کارگر ببرند. برای این کار باید حزب بسازند. حزبی از انقلابیون حرفه ای که کمونیسم ایدئولوژی آن باشد. روی این نکته کمی درنگ کنیم.. مارکس می گفت: « انتزاع کل بشریت، حتی انتزاع برونی بشریت در پرولتاریای نضج یافته عملاً کامل شده است. زیرا شرایط زندگانی پرولتاریا کل شرایط حیات جامعه امروزین را در غیر انسانی ترین شکل خلاصه می کند، زیرا انسان خود را در پرولتاریا گم کرده است»
او با چنین روایتی از پرولتاریا سرچشمه آگاهی کمونیستی را در وجود این طبقه می بیند و ادامه می دهد که: «افراد سایر طبقات نیز با تعمق در وضعیت این طبقه می توانند آگاهان کمونیست شوند» طبقه ای که بشریت خود را در آن گم کرده و رهائی او رهائی بشریت است معلوم است که عناصری از سایر طبقات به پروسه پیکار او خواهند پیوست. لنین این رابطه را معکوس می کند. و با این کار جنبش کارگری را به بدترین شکلی آویزان نقش بازی و میدان داری اندیشمندان و قافله سالاران حزبی می سازد. عملی که بستن سد بر سر راه جهتگیری سرمایه ستیز پرولتاریا است. جنبشی که بناست قدم به قدم پشت سر اسوه های حزبی حرکت کند و به دستور آنها امر و نهی شود چگونه می تواند بشریت را از هر قید بالای سر خود رها کند. چگونه ممکن است آحاد توده هایش دخالتگران خلاق و نافذ و آگاه و آزاد برنامه ریزی کار و تولید و نظم جامعه آتی شوند، چگونه می خواهد در قعر جهنم سرمایه داری به چنان بالندگی نائل آید که بدیل زنده سرمایه داری گردد. همین جا به روایت لنین از آگاهی سوسیالیستی هم اشاره ای کنم.
« افشاء رژیم مطلقه»، بازگوئی مظاهر ستمی که این رژیم بر طبقات مختلف روا می دارد، پرده برداری از سازشکاری بورژوازی لیبرال با تزار، گرفتن مچ ایادی حکومت در ارتکاب جرم» صدر و ذیل آن چیزی است که او آنها را آگاهی طبقاتی می نامد!! کمونیسم برای لنین جنبش الغاء کار مزدی نبود، مکتبی بود که پرولتاریا را به انقلاب دموکراتیک و استقرار سرمایه داری دولتی فرا می خواند.
لنین از انقلاب دموکراتیک آغاز می کند.
جامعه روسیه به لحاظ فرایند انکشاف کاپیتالیستی از اروپای غربی عقب تر بود، اما در شروع قرن بیستم ۱۰ میلیون نفر و با محاسبه افراد خانوار بیش از ۴۰ میلیون نفر از جمعیت ۱۲۵ میلیونی آن را کارگران تشکیل می دادند. قشر وسیعی از دهقانان هم نیمه کارگر بودند. جنبش کارگری از ۱۸۷۰ در میدان بود. در چنین وضعی راه پرولتاریا این می شد که مبارزه علیه استثمار سرمایه داری را با جنگ علیه دیکتاتوری در هم آمیزد. راه سازمانیابی شورایی ضد سرمایه داری پیش گیرد. جامعه را میدان مشق صف آرائی طبقاتی خود کند. به توده دهقان تهیدست توصیه نماید که با قدرت شوراهای خود و همراه جنبش کارگری از فئودالها و کولاکها سلب مالکیت کنند. اگر مارکس بود چنین می کرد. و در این حال هر چه پرولتاریا به دست می آورد سنگی بر روی سنگ برای پیروزی بود. انقلاب ۱۹۰۵ شکست خورد اما اگر شکست نمی خورد هم طبقه کارگر روسیه با نسخه لنین چیزی به دست نمی آورد. بر اساس آنچه لنین می گفت جنبش کارگری باید انقلاب می کرد تا شرائط رشد و تسلط سرمایه داری را فراهم سازد! « مارکسیست ها معتقدند انقلاب روس جنبه بورژوائی دارد. این یعنی اینکه آن اصلاحات دموکراتیک در رژیم سیاسی و آن اصلاحات اجتماعی و اقتصادی که برای روسیه جنبه ضروری پیدا کرده اند به خودی خود نه تنها موجبات اضمحلال سیادت بورژوازی و نظام سرمایه داری را فراهم نمی سازند، که بالعکس برای اولین بار زمینه را به طور واقعی برای تکامل وسیع و سریع اروپائی و نه آسیائی سرمایه داری آماده می نمایند و برای اولین بار سیادت بورژوازی را به مثابه یک طبقه میسر می سازد» این سخن که طبقه کارگر پرچمدار توسعه سرمایه داری شود! مستقل از سطح انکشاف جامعه به هر حال گسست از کمونیسم مارکسی است. همین حرف بعدها تکیه گاه تئوریک تعیین استراتژی برای جنبش کارگری جهانی شد!! از همین زمان به بعد است که گفتمان انقلاب دموکراتیک به رهبری پرولتاریا بر سر زبانها می افتد و به موازات آن توده های کارگر به جای جنگ در سنگر ضد سرمایه داری پیاده نظام سرخپوش نیروهای ناسیونال چپ متحد اردوگاه می شوند. استدلال پشتوانه این تغییر ریل جالب بود!! بورژوازی ظرفیت انقلابی خود را از دست داده و پرولتاریا باید وظیفه تاریخی او را به دوش گیرد!! لنین تفاوت نقش بورژوازی ۱۷۸۹ فرانسه و ۱۶۴۸ انگلیس با بورژوازی ۱۸۴۸ آلمان را این گونه تعبیر می کرد که پرولتاریا باید احیاگر نقش تاریخی دوره های پیشین بورژوازی شود!! روایتی که طبقه کارگر بین المللی را در مقابل نظام بردگی مزدی خلع سلاح نمود. معضل تئوری انقلاب لنین در این حد خلاصه نمی شود. او سنگ تمام می گذارد و می گوید که طبقه کارگر انقلاب نماید تا شرایط لازم برای انکشاف هر چه وسیع تر سرمایه داری را فراهم کند!! او این بحث را در زمانی پیش می کشد که چند میلیون کارگر با ابتکار خود در درون شوراها متشکل بودند و یک سال پس از همین تاریخ ۳ میلیون کارگر چرخ کار و تولید را از چرخش باز داشتند. برنامه حزب سوسیال دموکرات روس هم بر تسلط تولید سرمایه داری در روسیه انگشت می نهاد. به ادامه صحبت وی گوش کنیم. «فکر تجسس راه نجات برای طبقه کارگر، در چیزی غیر از ادامه تکامل سرمایه داری فکری ارتجاعی است. در جوامعی مثل روسیه آن قدر که طبقه کارگر از کافی نبودن تکامل سرمایه داری آسیب می بیند از خود سرمایه داری آسیب نمی رسد. از این روی وسیع ترین، آزادترین و سریع ترین شکل توسعه تولید سرمایه داری مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است.»
لنین و روایت سوسیالیسم
چند روز پس از وقوع انقلاب اکتبر، «ونسنخا» « شورای عالی اقتصاد» با توافق لنین تأسیس شد. این نهاد برنامه ریزی اقتصاد را به دست گرفت. لنین پروسه زوال شوراها، سلب دخالت کارگران در اداره امور جامعه، تمرکز قدرت در ارگانهای دولتی، مدیریت فردی، سیستم تایلور، جایگزینی شوراهای کارگری با ونسنخا و نوع اینها را ساز و کارهای سوسیالیسم خواند « قطعه کاری» را تقدیس کرد. او گفت: «آنچه باید در دستور روز قرار داد، عملاً به کار بست و مورد آزمایش قرار داد عبارت است از پرداخت دستمزد در برابر کار و به کار بردن بسیاری از آنچه که در سیستم تایلور علمی و مترقی است» در کنگره نهم حزب، در پاسخ منتقدین « ونسنخا» گفت: «سیادت پرولتاریا در این است که مالکیت سرمایه داران و مالکین ملغی شده است. ….. پرولتاریای پیروزمند مالکیت را لغو نمود و به کلی معدوم ساخت. با این عمل سیادت طبقه تأمین گردیده است»
معنای لغو مالکیت لنین سوای انتقال تعدادی واحدهای بزرگ صنعتی از مالکیت انفرادی سرمایه داران به مالکیت دولتی هیچ چیز دیگر نبود. او سرمایه داری را با آنارشی تولید، فقدان برنامه ریزی و مالکیت انفرادی وسائل تولید و مبادله توضیح می داد. لنین لغو همین شکل حقوقی مالکیت را سوسیالیسم می خواند. چیزی که نه الغاء مالکیت سرمایه داری بلکه لغو مالکیت افراد سرمایه دار بر بخشی از سرمایه اجتماعی بود. در جای دیگر می گوید: «برای محو طبقات باید اولاً ملاکین و سرمایه داران را سرنگون ساخت. این بخش از وظیفه را انجام داده ایم. ولی این فقط بخشی از وظیفه است و دشوارترین آن نیست. ثانیاً برای محو طبقات باید فرق بین دهقان و کارگر را از بین برد و همه را به کارکن تبدیل نمود» ( اقتصاد و سیاست در عصر دیکتاتوری پرولتاریا) وقتی لنین از سرنگونی سرمایه داران صحبت می کند، کار مزدی به شکل سابق پا برجا است. استثمار کارگران نه کمتر که شدیدتر شده است.
لنین فراموش می کند که سرمایه یک رابطه اجتماعی است. رابطه خرید و فروش نیروی کار است. وقتی کارگر نیروی کارش را می فروشد، وقتی که مالکان دولتی سرمایه برای مجبور ساختن وی به تولید بیشترین اضافه ارزشها شرائط استثمارش را با سیستم تایلور و قطعه کاری مین گذاری می کنند، وقتی که نظم سیاسی و حقوقی و مدنی و فرهنگی و همه چیز در خدمت بازتولید شرایط خرید و فروش نیروی کار است، دیگر سخن از سیادت طبقه و الغاء مالکیت یا ساختمان سوسیالیسم، چه معنی دارد؟!! او در سال ۱۹۱۸ با تأکید بر وضعیت روز روسیه به عنوان یک جامعه در حال گذار به سوسیالیسم مختصات اقتصاد کشور را این گونه توصیف کرد. « در نظام موجود، عناصر، اجزاء و قطعاتی از سرمایه داری و سوسیالیسم یافت می شود؟. ۱- اقتصاد پاتریارکال، اقتصادی که به درجه زیادی جنبه طبیعی و دهقانی دارد. ۲- تولید کالائی کوچک ( اکثریت دهقانانی که غله می فروشند جزء این گروه هستند. ۳- سرمایه داری خصوصی. ۴- سرمایه داری دولتی. ۵- سوسیالیسم » (درباره مالیات جنسی)
منظور لنین از سرمایه داری دولتی مؤسسات اقتصادی تحت مالکیت دولت نیست. او هر بخش اقتصاد تحت مالکیت دولت را سوسیالیستی می نامید. سرمایه داری دولتی در روایت وی به بنگاه هایی گفته می شد که مالکان خصوصی داشتند اما به مقررات دولتی تن می دادند، بخش پنجمی که لنین از آن به عنوان بخش سوسیالیستی اقتصاد سخن می راند کارخانه ها و مؤسسات تولیدی یا تجاری بودند که از دست صاحبان خصوصی خارج و توسط« ونسنخا اداره می شدند. لنین سوسیالیسم را در الغاء کار مزدی نمی کاوید، حرفش این بود که بلشویسم نماینده پرولتاریاست. دولت بلشویکی نماد عالی دیکتاتوری پرولتاریاست و مالکیت این دولت بر اقتصاد کشور متضمن سوسیالیستی شدن اقتصاد است!! مارکس کالبدشکافی جامعه مدنی را در اقتصاد سیاسی جسنجو می کرد و لنین ماهیت زیربنای اقتصادی روز روسیه را در اسم و رسم دولت بالای سر کارگران می کاود. او چنین می کرد، اما برای اینکه کارگر برده مزدی نباشد، باید آزاد و آگاه و توانا در برنامه ریزی کار و تولید و زندگی خود ایفای نقش کند. باید در باره ا چه تولید شود، چه تولید نشود، چه کاری انجام گیرد، چه کاری انجام نگیرد، تعریف کار، سرنوشت و کل مسائل مربوط به زندگی اجتماعی خود به صورت شورائی تصمیم گیرد، دستیابی کارگران به این دخالتگری شورایی نیازمند وجود جنبشی است که از پیش توده کارگر را برای این کار آماده کند. وقتی توده کارگر فاقد این آمادگی باشد. سرمایه منویاتش را بر او تحمیل می کدد. در همه سالهای ۱۹۰۲ به بعد لنین به جای کمک به این آماده سازی، از کمبود رشد سرمایه داری نالید. او حتی بعد انقلاب اکتبر، وقتی که با قاطعیت از حاکمیت پرولتاریا، نابودی مالکیت و تحول سوسیالیستی اقتصاد می گفت، باز هم از کسری رشد سرمایه داری شکوه می نمود.
لنین و شناخت از سرمایه داری
لنین سرمایه داری را کالبدشکافی مارکسی نمی کرد. او ناردونیک ها را نقد نمود اما در همین نقد گفت: «تئوری مارکس نظر آنها [اقتصاددانان کلاسیک – اسمیت و ریکاردو] را در مورد انباشت قبول کرده است. چه می پذیرد که هر قدر رشد ثروت سریع تر باشد به همان نسبت تکامل نیروهای مولده و اجتماعی شدن آنها کامل تر است و به همان نسبت موقعیت کارگران تا حدی که اصولاً در یک نظام مشخص اقتصاد ملی بهبودش ممکن است بهتر می شود» ( در خصلت نمائی رمانتیسیسم اقتصادی)
تأکید لنین روی صحه گذاری مارکس بر نظریات نویسندگان کلاسیک در زمینه انباشت سرمایه و رابطه رشد ثروت با تکامل نیروهای مولده، روی نقد ریشه ای مارکس بر نظریات این جماعت حتی در همین حوزه پرده می اندازد. از این مهم تر همعرض دیدن توسعه انباشت سرمایه با بهبود شرائط کار و زندگی طبقه کارگر، یک وارونه گوئی است. این از جنس همان نظریات رایج است که ریشه بدبختی ها، فقر و گرسنگی توده کارگر امروز ایران را نه در استثمار بی مهار نیروی کار توسط سرمایه که در کمبود رشد صنعتی می کاود. مارکس می گفت: هر چه سرمایه فربه تر شود کارگر فرسوده تر می گردد، هر چه توده کارگر بیشتر کار کند، عمیق تر از کار خود فاصله می گیرد. هر چه بر قدرت سرمایه بیأفزاید خود مفلوک تر می شود. توضیح واضحات است که در جهنم بردگی مزدی بدون وسیع ترین کارزارها هیچ مطالبه نازلی را نمی توان بر سرمایه داران تحمیل کرد. بحث همپیوندی توسعه سرمایه داری با استحکام موقعیت پرولتاریا و تحکیم وضعیت صف آرائی سوسیالیستی او گمراهه ای است که ریشه در اولوسیونیسم سران انترناسیونال دوم داشت. این مسأله که لنین همه جا مشکل انقلاب را نه کمبود تدارک و تجهیز ضد سرمایه داری توده کارگر، که در عقب ماندگی اقتصادی روسیه می کاود، اینکه قدرت روز شوراهای کارگری را به جای ارتقاء تضعیف می کرد و بر اهمیت یکتارئیسی و شیوه های کار کاپیتالیستی تولید اصرار می ورزید، همگی با همین نظر هم پیوندند. لنین در نقد نظریه بحران سیسموندی نوشت: « دو تئوری مورد نظر ما بحرانها را به کلی متفاوت توضیح می دهند. تئوری اول آنها را ناشی از تضاد بین تولید و مصرف اما دومی ناشی از تضاد بین خصلت اجتماعی تولید و خصلت خصوصی تصاحب می داند. اولی ریشه های پدیده را در خارج از تولید می بیند… و دومی درست در شرائط تولید می بیند. در یک کلام اولی بحران ها را از کمبود مصرف توضیح می دهد و دومی از بی نظمی تولید. » (همان منبع)
در اینجا نکات درست با نکاتی عمیقاً نادرست به هم آمیخته اند. سیسموندی ریشه بحران را در خارج از درونمایه تولید سرمایه داری می دید. مارکس نشان داد که بحران ریشه در تولید سرمایه داری دارد. لنین این وجه تحلیل مارکس را گرفت اما بنمایه تحلیل را توجه نکرد و این عدم توجه به شناخت وی از سرمایه داری بر می گشت. او بر خلاف مارکس و بر خلاف ظاهر کلام خود، ریشه بحران را نه در تولید بلکه در آنارشی تولید جستجو کرد. مارکس بحران را در هستی سرمایه می کاود و تأکید می کند که در اینجا، هدف تولید فقط تولید سرمایه است. آنچه تولید می شود باید به صورت سرمایه قابل پیش ریز باشد. این فرایند با افزایش بارآوری کار عجین است. سیر صعودی بارآوری اجتماعی کار، منتهی به بالارفتن ترکیب ارگانیک سرمایه می شود. روندی که به گرایش نزولی نرخ سود می انجامد. پیشی گرفتن نرخ انباشت از نرخ تولید اضافه ارزش را گریزناپذیر می کند و بحران می زاید. مارکس تولید سرمایه داری را با کار مزدی توضیح داد و لنین آنارشی تولید را شاخص اصلی سرمایه داری می بیند. او متضاد با مارکس تضاد میان تولید جمعی و شکل خصوصی مالکیت را بدون رجوع به کار مزدی، در نظر می گیرد و در رابطه با بحران وجود رقابت و آنارشی تولید را نقطه عزیمت قرار می دهد.
لنین و روایت فاز امپریالیستی سرمایه داری
نظریه امپریالیسم لنین، ساز و کار جایگزینی جنبش ضد سرمایه داری پرولتاریا با امپریالیسم ستیزی خلقی و تبدیل پرولتاریا به ارتش این جنبش شد. چیزی که بخشی از بورژوازی دنیا و اردوگاه به آن نیاز داشتند. طولی نکشید که بحث «امپریالیسم تنزیل خوار» غارتگر»، «سرمایه انحصاری رباخوار»، «سرمایه مالی انگل»، «فینانیست های زورگو» و نوع اینها همه جا را اشغال کرد. آناتومی مارکسی سرمایه داری تا هفت پستوی بایگانی ها عقب نشینی نمود و «امپریالیسم، عالی ترین مرحله تکامل سرمایه داری» یا مقالات مشابه در باره امپریالیسم، نقش کتاب وحی روز را احراز کرد. همه حرفها حول امپریالیستی شدن سرمایه داری چرخید و هر مقدار گفتگو در باره همان سرمایه داری که امپریالیسم شده بود، در بازار نیروهای چپ نایاب گردید! رجوع به نقد مارکسی اقتصاد سیاسی برای شناخت چند و چون سرمایه داری دیروز و امروز و آنچه رخ داده بود، کاری عبث و غیرلازم به حساب آمد. روشن است که تمرکز، پویه ذاتی سرمایه داری است. این پویه نیازمند ارتقاء بارآوری کار اجتماعی است، سمت و سوی این فرایند تشکیل انحصارات، ظهور و سیادت سرمایه مالی، صدور سرمایه، تقسیم اقتصادی و ارضی دنیا میان بخشهای مختلف سرمایه است.. این تغییرات باید در امتداد کالبدشکافی مارکس از سرمایه داری کاوش می شد، اما آنچه از تحلیل های لنین بیرون آمد و به کارگران ارائه گردید، نه این، که حفاری گمراهه در پیش پای مبارزه طبقاتی آنان بود. لنین گفت: « سرمایه داری فراروئیده، به سیستم جهانی ستمگری استعماری بدل شده است که یک مشت کشور پیشرفته با چنگال سرمایه مالی خود اکثریت عظیمی از مردم دنیا را خفه می کنند و این خوان یغما میان ۲- ۳ درنده سراپا مسلح و دارای اقتدار جهانی ( امریکا، انگلیس، ژاپن) تقسیم می شود. اینها هستند که سراسر جهان را به گرداب جنگ خود بر سر تقسیم خوان یغمای خود می کشانند» ( امپریالیسم بالاترین ..)
مارکس « سرمایه مجازی» را با رجوع به درونمایه عام سرمایه توضیح داد. کارگری که آناتومی او از سرمایه داری را می خواند با فشار چنگ و دندان سرمایه مواجه می گردد، فهم شرایط امپریالیستی تولید سرمایه داری را از بنمایه مباحث مجلدات کاپیتال، به ویژه جلد سوم می کاود. هر تلاش برای کاستن هر میزان سیه روزی خود را در زیر سلطه این شرایط هم، در گرو پیکار علیه سرمایه می یابد. هر مقدار آشنائی هر کارگر با نقد مارکسی اقتصاد سیاسی، آگاهی زلال طبقاتی او از سرمایه داری و سلاح دست وی علیه این نظام است. سیره لنین معکوس است. او می گوید: «سرمایه مالی در دستهای معدودی متمرکز شده وعملاً انحصاری است. بابت حق التأسیس و انتشار اوراق بهادار و قرضه دولتی و غیره سودهای کلان و روزافزون به دست می آورد و از این طریق تسلط الیگارشی مالی را تحکیم می بخشد و سراسر جامعه را خراج گذار انحصارگران می کند» همه حرف ها حول این محور چرخ می خورد که شماری مؤسسه عظیم مالی با موقعیت انحصاری بر سراسر دنیا مسلط شده و همه چیز را زیر کنترل دارند « جهان به مشتی کشورهای رباخوار و اکثریت عظیمی از کشورهای وام گیر تقسیم شده است » آنچه برجسته می شود، غارت، تجاوز، رباخواری، طفیلی گری، انحصارجوئی، غول های مالی و دسیسه پردازی آنهاست. رابطه تولید اضافه ارزش نیست که وارد این فاز شده است. سرمایه با تبیین مارکسی آن نیست که زیر فشار تناقضات خود، فونکسیون سرمایه مالی احراز کرده است و راه صدور به اقصی نقاط دنیا پیش گرفته است. اما منظور فقط نفس تحلیل نیست. نتیجه گیری سیاسی تحلیل ها فاجعه است. جایگزینی مبارزه ضد کار مزدی با این یا آن شکل امپریالیسم ستیزی خلقی نتیجه محتوم این روایت امپریالیسم است. به این سخن لنین توجه کنیم. « امپریالیسم با تکامل و ادامه مستقیم خواص بنیادی سرمایه داری به طور اعم پدید آمد، ولی سرمایه داری فقط در مرحله معین و بسیار پیشرفته تکامل خود به امپریالیسم سرمایه داری بدل شد و این هنگامی بود که جریان تبدیل برخی از خواص بنیادی سرمایه داری به ضد خود این خواص آغاز گردید و علائم مشخصه دوران گذار از سرمایه داری به صورت بندی اجتماعی– اقتصادی عالی تر شکل گرفت و کاملاً نمودار شد. نکته ای که در این روند جنبه اساسی دارد ان است که رقابت آزاد سرمایه داری جای خود را به انحصارهای سرمایه داری می دهد. رقابت آزاد خصیصه بنیادی سرمایه داری و تولید کالائی به طور اعم است. انحصار نقیض مستقیم رقابت آزاد است. رقابت آزاد در برابر چشم ما به انحصار بدل شد»
در اینجا چند حکم مهم وجود دارد. ۱. رقابت آزاد از خواص بنیادی سرمایه داری تلقی می شود!!!. مارکس می گوید: «آنچه كه رقابت در يك قلمرو توليدى بوجود مى آورد عبارت است از ايجاد يك ارزش بازار و قيمت بازار برابر كه از ارزشهاى مخصوص به خود و متفاوت كالاها حاصل گردیده است. ولـى رقابت سرمايه در قلمروهاى مختلف توليدى نخست قيمت توليدى را بوجود مى آورد كه نرخ سود قلمروهاى مختلف را يكسان مى نمايد.» برای مارکس بنیاد سرمایه داری رابطه خرید و فروش نیروی کار است و رقابت مکانیسمی در تشکیل نرخ سود و توزیع اضافه ارزش ها می باشد. ۲. لنین جایگزینی رقابت سرمایه های کوچک با رقابت سرمایه های بزرگ یا غول پیکر را که امر طبیعی سرمایه داری است، تبدیل برخی خواص اساسی سرمایه به ضد این خواص می خواند!! ۳. گویا سرمایه داری قبلاً آبستن انقلاب کارگری نبوده است و با پیدایش انحصار است که باردار این انقلاب می شود. به بیان دیگر تکامل نیروهای مولده همه چیز و جنبش آگاه شورائی ضد سرمایه داری توده کارگر هیچ چیز می شود. نتایج مستقیم تئوری ها این بود.
- طبقه کارگر بین المللی باید به جنگ با «امپریالیسم» تنزیل بگیر طفیلی گر رباخوار یا مشتی فینانیست و انحصار روی نهد.!! گویا کاپیتالیسم وارد دورانی با خصوصیات متناقض با دوره پیش شده است. مبارزه طبقاتی پرولتاریا هم باید در ستیز با آنچه شاخص این دوران است سنگر گیرد!!
- تئوری لنینی امپریالیسم بخشی از سرمایه جهانی را ولو « دوفاکتو» غسل تعمید ملی، خلقی و نظانر اینها می کرد. این بخش سرمایه نه فقط در معاصی تنزیل بگیری، طفیلی گری و تجاوزکاری شریک نبود، که میراث دار دوره رقابت آزاد به حساب می آمد. مدال مظلومیت می گرفت. در همین رابطه بخشی از بورژوازی کشورها نیز امیرنشین محبوب ام القرای انقلاب می شد. آوازه «سرمایه داران ملی»، « بورژوازی انقلابی» و نوع اینها همه جا رواج محافل چپ می گردید. این طیف بورژوازی که در آسیا، افریقا و امریکای لاتین، حتی بخشی از اروپا، اکثریت صاحبان کارگاههای متوسط، بیشتر تاجران، زمین داران سرمایه دار و بیش از همه صاحبان مشاغل بالای دولتی و بوروکراسی سرمایه را تشکیل می داد، همه در اردوی متحدان پرولتاریا و صف مخالف امپریالیسم قرار می گرفتند. نوعی صف بندی که جائی برای مبارزه ضد سرمایه داری توده های طبقه کارگر در آن باز نمی ماند.
- آنچه در بحثهای مارکس تعارضات اجتناب ناپذیر خودگستری سرمایه تحلیل می شد اکنون به زیادت طلبی چند کشور تنزیل خوار!! و چند غول انحصار مالی تعبیر می گردید. آن قدر آوازه مؤسسات مالی تنزیل بگیر گوش ها را پر و چشم ها را مسحور می نمود که منفذی برای دیدن خود سرمایه و مناسبات کار مزدی باقی نمی ماند. مارکس اتخاذ هر سیاستی را از منظر مبارزه طبقاتی پرولتاریای علیه سرمایه دنبال می کرد، اما تئوریهای جدید آخرین کورسوی جنگ طبقاتی ضد سرمایه داری را در تاریکی زار تضاد منافع ملی خلق ها با امپریالیسم خاموش می ساخت. بین الملل اول اگر نه به اندازه دوره های بعد، اما در سطحی وسیع با جنگ افروزی ها و تجاوزگری های بورژوازی اروپا خواه در درون و بیرون قاره مواجه بود. جنگ انگلیس علیه ایرلند، اشغال لهستان توسط تزار، جنگ ایتالیا علیه تسلط طلبی اتریش، دست اندازی جنایتکارانه بریتانیا در سراسر دنیا، استعمارگری فرانسه، اسپانیا و هلند در افریقا و قاره های دیگر حوادث روز بودند. در همه این موارد هر سخنی از سوی مارکس تقویت جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر را مبنا و هدف می گرفت. در مورد ایرلند مدت ها از جنبش استقلال طلبی دفاع نمی نمود و صرف پشتوانه توده ای آن را دلیلی برای حمایت جنبش کارگری از آن نمی دید. او راه مبارزه با تعرضات بورژوازی انگلیس را نه دفاع از یک جنبش ناسیونالیستی و خواست تعیین سرنوشت ملی بلکه در تحکیم و تقویت شالوده قدرت مبارزات طبقه کارگر در ایرلند، انگلیس و سراسر جهان می دید. مارکس بعدها نظرش را تغییر داد و این در زمانی اتفاق افتاد که او با فاجعه همسوئی میان طبقه کارگر انگلیس و بورژوازی این کشور علیه جنبش ایرلند رو به رو شد. رویکرد مارکس به مسأله اشغال لهستان توسط دولت تزاز نیز عین همین درونمایه را با خود حمل می نمود.
تئوری امپریالیسم لنین و نظریات مبتنی بر آن با بنیاد جهتگیری مارکس تعارض جدی داشت. در اینجا ریشه اشغالگری نه در ماهیت شیوه تولید سرمایه داری که در ذات امپریالیسم تنزیل خوار قرار داشت لنین در کنگره دوم کمینترن و در تزهای معروف «مسأله ملی و مستعمراتی» همه اهمیت را وقف جنبش ضد استعماری کرد. « اوضاع و احوال سياسی جهانی اکنون ديکتاتوری پرولتاريا را در دستور روز قرار داده و تمام حوادث سياست جهانی ناگزير در پيرامون يک نکته مرکزی دور مي زند که عبارت است از مبارزه بورژوازی جهانی عليه جمهوری شوروی روسيه که ناگزير از يک طرف جنبش های شوروی کارگران پيشرو کليه کشورها و از طرف ديگر همه جنبش های رهايیبخش ملی مستعمرات و خلق های ستمکش را، که از روی تجربه تلخ خود يقين حاصل مينمايند که راه نجات ديگری بجز پيروزی حکومت شوروی بر امپرياليسم جهانی ندارند، در پيرامون خود مجتمع مي سازد» «جنبشهای ملی استعمارستیز و متحد کمونیسم» روز که مورد تأکید لنین است به طور واقعی خیزشهای متشکل از بورژوازی، دهقانان و کارگران کشورهای سه قاره آسیا، افریقا و امریکای لاتین است. لنین بر انقلابی بودن نقش چیزی به نام « بورژوازی ملی» پافشاری می کند، «ضدیت با امپریالیسم» را ملاک انقلابی بودن می کند و هر که این دعوی دارد را در صف انقلاب قرار می دهد!!!
لنین، روایت نقش شوراها و قدرت سیاسی
لنین شوراها را حوزه سربازگیری حزب برای تسخیر قدرت سیاسی می دید. نخستین باری که بر اهمیت آنها اصرار می ورزد پس از انقلاب فوریه است. در این ایام است که «تزهای آوریل تنظیم» می شود و بر روی شعار « انتقال همه قدرت به شورا» تأکید می گردد. آیا هدف لنین واقعاً انتقال قدرت به شوراها و هموارسازی راه جامعه گردانی شورایی سوسیالیستی کارگران بود. تاریخ خلاف این را نشان داد. کمونیسم خلقی لنینی در فاصله سال های ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۷ هیچ کمکی به طبقه کارگر برای احراز حداقل ظرفیت و توان جامعه گردانی شورائی و سوسیالیستی ضد کار مزدی ننمود. از درون دعوت کارگران به رژیم ستیزی دموکراتیک و تاختن به سوی افق انکشاف هر چه بیشتر سرمایه داری اروپائی، صف سوسیالیستی ضد کار مزدی توده کارگر متولد نمی شود. لنین شکل گیری، رشد و بلوغ این جنبش را لازم نمی دید و به همین خاطر با رسیدن حزب به قدرت خواست تا شوراها را جمع کنند و اقتصاد، سیاست، امنیت، دفاع و همه چیز را با الگوی سرمایه داری متمرکز دولتی برنامه ریزی نمایند. اگر برای برپائی ارتش رسمی توجیهاتی را لازم می دید در مورد طی سایر مراحل بازسازی نظم سرمایه نیازی به چنین محمل پردازی ها هم احساس نکرد. چند ماهی از معماری بنای ارتش نگذشته بود که قرار کنترل کارگری در کارخانه ها ملغی شد و جوهر این الغاء خشک نشده بود که قانون موسوم به مدیریت فردی یا یکتارئیسی در واحدهای تولیدی به تصویب کنگره نهم حزب کمونیست رسید. لنین در ستایش این قانون نوشت:
«در باره اهمیت قدرت دیکتاتوری شخص واحد از نقطه نظر خاص لحظه حاضر باید گفت که هر صنعت ماشینی بزرگ یعنی همانا منبع و بنیان مادی تولیدی سوسیالیسم وحدت اراده بلاشرط و کاملاً مؤکدی را ایجاب می کند که کار مشترک صدها هزار و دهها هزار نفر را هدایت می نماید. …. ولی مؤکدترین وحدت اراده را چگونه می توان تأمین نمود، از راه اطاعت هزار نفر از اراده یک نفر»
دقت کنید که اطاعت هزار نفر از اراده یک نفر پیش شرط ضروری و گریزناپذیر سوسیالیسم اعلام می شود!!! بعید به نظر می رسد که بتوان بدتر از این سوسیالیسم را تحریف نمود. سوسیالیسم بدون فراهم سازی کلیه شرائط لازم برای اعمال اراده آزاد، آگاه، نافذ، خلاق، برابر و شورائی آحاد شهروندان در امور مربوط به برنامه ریزی کار و تولید و زندگی اجتماعی، امکان تحقق ندارد. این چه سوسیالیسمی است که شرط تحققش را باید در اطاعت پذیری هزاران انسان از یک اراده قاهر واحد جستجو نمود!! اساس سوسیالیسم پایان دادن به جدائی انسان از کار خویش است و برای آنکه چنین شود کارگر باید در همه امور مربوط به کار و زندگی خود دخالت نافذ، شورائی، برابر و آزاد داشته باشد. با قفل زدن بر شعور و سلب حق دخالتگری آدمها یا زنجیر کردن آن ها به اراده یک نیروی مافوق نمی توان به سوسیالیسم رسید؟!! لنین بعد از انقلاب فوریه با انتشار تزهای آوریل بر شعار انتقال همه قدرت به شوراها تکیه نمود. خیلی زود تاریخ پرده از راز ماجرا برداشت. روشن شد که همه بحث بر سر دور انداختن مجلس مؤسسان بورژوازی، سقوط کرنسکی و تسخیر قدرت توسط بلشویسم است.اسم شوراها دستاویزی برای سپردن زمام کلیه امور به حزب ماوراء کارگران بود. او گفت: « گزارش دادن در باره کار سیاسی کمیته مرکزی وظیفه ای است بس دشوار، هرآینه این وظیفه به معنای اخص کلمه درک گردد. طی این سال بخش اعظم کار بوروی سیاسی عبارت بوده است از حل روزمره هر گونه مسأله ای که پیش می آید و به سیاست مربوط بوده است و عملیات مؤسسات دولتی و حزبی و کلیه سازمان های طبقه کارگر و تمام فعالیت جمهوری شوروی را در بر می گرفته است و هدفش هدایت این کار بوده است. بوروی سیاسی کل مسائل مربوط به سیاست جهانی و داخلی را حل می کرده است»
از نظر لنین، هم جنبش شورائی سالهای پیش از انقلاب اکتبر و هم شوراهای کارگری تشکیل دهنده ارتش پیروزی انقلاب، صرفاً ابزاری به حساب می آمدند که باید ماشین دولتی حاکم روز را در هم بشکنند، قدرت سیاسی را به حزب بسپارند، متعاقب آن پایان هستی خود را اعلام دارند و بر فلسفه وجود خود نقطه پایان بگذارند. نگاهی به توضیح لنین پیرامون رابطه شوراهای کارگری، حزب و مراودات آن ها در ساختار قدرت این موضوع را روشن می سازد. «دیکتاتوری توسط پرولتاریا که در شوراها متشکل است عملی می گردد. خود پرولتاریا تحت رهبری حزب کمونیست بلشویک ها است که مطابق آمار کنگره حزبی اخیر ( آوریل سال ۱۹۲۰)، ۶۱۱۰۰۰ عضو دارد….. حزب که کنگره آن همه ساله تشکیل می گردد، توسط یک کمیته مرکزی مرکب از ۱۹ نفر رهبری می شود، ضمناً کارهای جاری در شهر مسکو توسط هیئت هائی از این هم محدودتر، یعنی توسط به اصطلاح ( بوروی سازمانی) و نیز « پولیت بورو » انجام می گیرد، که هر یک مرکب از ۵ عضو کمیته مرکزی هستند و در جلسه عمومی کمیته مرکزی انتخاب می گردند. لذا چنین نتیجه می شود که یک الیگارشی کاملاً حسابی وجود دارد. هیچ یک از مؤسسات دولتی در جمهوری ما هیچ مسأله مهم سیاسی یا سازمانی را بدون رهنمود کمیته مرکزی حل و فصل نمی نمایند» می بینیم که شوراها در تلقی لنین فقط تسمه نقاله حزب برای تسخیر قدرت سیاسی نیست، بلکه همین نقش را در اعمال قدرت حزب بر جامعه و بر طبقه کارگر هم باید ایفاء کند. شوراها در اینجا نه ظرف مبارزه کارگران علیه سرمایه و نه ظرفی برای جامعه گردانی سوسیالیستی آنها است. لنین می گوید « شوراها بنا بر برنامه خود ارگانهای اداره امور توسط زحمتکشان هستند، اما در واقعیت امر ارگان های اداره امور برای زحمتکشان می باشند که در آن کارها توسط توده های زحمتکش اداره نشده بلکه به وسیله قشر پیشرو پرولتاریا اداره می شود» مراد لنین از قشر پیشرو پرولتاریا، ماشین قدرت حزبی است. رویکرد لنینی مبارزه طبقاتی چنین بود و همه چیزبانگ می زند که این رویکرد با استفاده از شرائط روز دنیای سرمایه داری جنبش کارگری جهانی را به صورت فاجعه باری از ریل پیکار واقعی ضد سرمایه داری خارج ساخت.
ناصر پایدار
سخنرانی در سمینار “جامعه شناسی انتقادی و انقلاب اکتبر” انجمن “پژوهش جنبش های اجتماعی ایران”
۱۰ جولای ۲۰۱٦