این گفته مارکس که «… تئوری در صورت توده گیر شدن تبدیل به قهر مادی می شود و برای توده گیر شدن باید رادیکال باشد…» از دیرباز تا امروز مورد رجوع همه وفاداران آموزش های او و همه مدعیان ایفای نقش کمونیستی در جنبش کارگری بین المللی بوده است. سخن مذکور به ویژه در شرائط موجود جهان، پرسش هائی را در ذهن ها ایجاد می کند و بسیار مهم است که ایجاد کند. قبول تعبدی و مسلکی یک ایده یا نظریه، مستقل از اینکه ایده پرداز یا صاحب نظریه، چه کسی باشد و با فرض اینکه حتی رخشان ترین فروغ رهائی بشر از لا به لای آن نظر موج زند، به هر حال گواه تحجر، مذهب زدگی، گریز از شروط آزاداندیشی و مبارزه برای رهائی انسان است. ساده ترین ابهام یا استفهام در باره آنچه از مارکس نقل کردیم این است که اگر تئوری به صرف رادیکال بودن، ظرفیت لازم برای توده گیر شدن و تبدیل به قهر مادی را دارد، پس چرا همه حرف های خودِ مارکس که بی تردید مظهر رادیکال ترین آموزه های مبارزه طبقاتی است بیش از یک و نیم قرن است که روی زمین مانده است و کارگران دنیا به رغم تشدید روزمره فشار استثمار و توحش سرمایه داری باز هم رغبت چندانی به پراتیک کردن آن ها نشان نداده و نمی دهند؟! این پرسش بسیار مهمی است و پاسخ یا پاسخ های مهمی را می طلبد. یک ویژگی بارز طیف رفرمیسم میلیتانت این است که بر روی سؤالات اساسی مربوط به مبارزه طبقاتی توده های کارگر خط می کشد و مصادیق واقعی آموزش های مارکس در این حوزه ها را به جای آنکه کنکاش کند و برای کارگران تشریح نماید، فقط لباس قداست و احکام آسمانی می پوشاند!!
مارکس گفته است: « البته سلاح نقد نمی تواند جای انتقاد با اسلحه را بگیرد. قدرت مادی را باید با قهر مادی سرنگون کرد. اما نظریه نیز همین که توده گیر شود، به قهر مادی مبدل می گردد. نظریه زمانی توده گیر خواهد شد که محمل مبارزه توده ها باشد و برای اینکه محمل اعتراض و مبارزه توده ها شود باید رادیکال باشد. رادیکال بودن یعنی دست بر ریشه نهادن و ریشه برای انسان چیزی نیست جز خود انسان»
پرسش مهم مورد نظر همان است که طرح کردیم. چرا کارگران جهان در طول این یکصد و پنجاه سال، با اینکه مدام پیکار کرده اند، با آنکه زیر فشار استثمار و بربریت سرمایه به جان آمده اند و با اینکه علیه شرائط موجود دست به کار طغیان، خیزش و در برخی موارد انقلاب بوده اند اما مبارزات، خیزش ها و انقلابات آنان دست بر ریشه نگذاشته است، راه کندن ریشه در پیش نگرفته است، به قهر مادی رادیکال برای براندازی بنیاد سرمایه و بنای سوسیالیسم ضد کار مزدی تبدیل نشده است و بالاخره نقد مارکسی سرمایه داری را گردش خون قدرت مادی خود ننموده است. سؤال بعدی در همین راستا این خواهد بود که پس خاصیت ماتریالیسم انقلابی، کالبدشکافی انتقادی اقتصاد سیاسی سرمایه داری، نظریه انقلاب پرولتری و کل آموزش های رادیکال مبارزه طبقاتی مارکس چیست؟ مگر نه این است که این نظریات و آموزش ها یا به کلی مورد رجوع توده های کارگر دنیا قرار نگرفته است و یا اگر هم گرفته است به جای آنکه مشعل راه الغاء و امحاء کار مزدوری گردد، ساز و کار جایگزینی نوعی از برنامه ریزی کار و تولید سرمایه داری توسط نوع دیگر آن شده است؟!! چرا باید همچنان بر اعتبار، کارائی و کارسازی تحلیل ها یا رهنمودهای مارکس اصرار کرد و در باره اهمیت آن ها داد سخن داد. اگر بساط معرفت و شعور و شناخت مارکسی سرمایه در میان نبود چه اتفاقی روی می داد که در این یک قرن و نیم با طرح و انتشار و اشاعه آن ها روی نداده است؟؟ ایراد کار در کجاست. آیا مشکل فقط اینجاست که فشار دیکتاتوری هار سرمایه راه ارتباط توده های کارگر با این نظریات را سد کرده است و کارگران با این درس ها و دانش ها آشنا نشده اند، آیا آنان رغبتی به چنین آشنائی نداشته اند؟ قادر به فهم مسائل نبوده اند؟ این آموزش ها را خارج از دائره نیاز خود و مبارزه طبقاتی خویش یافته اند و عطایش را به لقایش بخشیده اند؟!! لیست پرسش ها طولانی است اما آن را می بندیم و به این اکتفاء می کنیم که در هر حال تکلیف این سخن که تئوری رادیکال، ظرفیت توده گیر شدن دارد و می تواند به قهر مادی تبدیل گردد، چه می شود؟ و چرا سرنوشت آنچه مارکس گفته است چنین نشده است؟!! برای یافتن پاسخ این سؤالات مجبوریم قبل از هر چیز به فرایندی که مارکس در درون آن، روایت تئوری، رادیکال بودن تئوری و توده گیر شدن تئوری رادیکال را طرح می کند باز گردیم. ببینیم او از این پدیده ها چه استنباطی داشته است؟ چرا آن ها را پیش کشیده است؟ به چه مناسبتی از آن ها سخن رانده است، برخوردهای بعدی وی با این گفته ها چه بوده است و بالاخره با طرح نکات مذکور، پاسخ به کدام مسائل اساسی تاریخی یا کدامین معضلات مهم اجتماعی را مطمح نظر داشته است؟
در اواسط قرن نوزدهم، فضای اجتماعی آلمان وسیعاً در سیطره تاخت و تاز دو رویکرد فکری ظاهراً متعارض و حتی متخاصم، اما در اساس همجوش و همپیوند قرار داشت. ایدالیسم هگلی، افکار، عقاید، باورها و همه حالات مختلف شعور را به ایده مطلق و روح تاریخ می آویخت. در اینجا و در دل این سیستم شناخت، همه چیز از شعور ناشی می شد، افکار انسان ها بود که زندگی آن ها را می ساخت و هر نوع تغییر در شرائط اجتماعی و تاریخی سرچشمه های واقعی خود را در مدار تحول اندیشه ها و اعتلای باورها باز می یافت. هر چه واقعی بود عقلانی اعلام می گردید، هر چه در تاریخ روی داده بود بارقه تکامل و جلوه کمال مطلق القاء می شد. دولت در ستیغ این فرایند قرار می گرفت و تجلیگاه خواسته ها و انتظارات عام به حساب می آمد. در یک کلام تقدیر تاریخ و ایده مطلق سرنوشت همه چیز را رقم می زد و نقش کار، مبارزه و خیزش انسان ها به چرخ خوردن، تأثیر گذاشتن و دستکاری امور در پیچ و خم دالان های منتهی به ارض موعود و نظم اجتماعی مقدر محدود می گردید.
هگلی های جوان در ظاهر این سیستم را نقد می کردند اما شالوده نقد اینان نیز تمامی ملاط، مصالح و ترکیبات خود را از عمق مفاهیم، فلسفه و افکار استخراج می نمود. هر دو رویکرد خاستگاه اجتماعی واحدی داشتند، جنگ میان آنان جنگ بر سر روایت ها، مفاهیم، ایده ها و باورها بود. اولی ها احکام، اخلاق، قرارها، قراردادها و مناسبات مسلط میان انسان ها را فراورده های شعور و در همین راستا پیوندهای حقیقی جامعه بشری می خواندند. دومی ها علیه این مفاهیم می شوریدند و یک، یک این پیوندها را خرافه، متافیزیک، توهم و صورت بندی های بسیار فاجعه بار باورهای مذهبی می دانستند. آنچه برای اولی ها خونمایه قوام، بالندگی و تعالی حیات اجتماعی انسان ها تلقی می گردید برای دومی ها فقط ساز و کار اسارت، فروماندگی، ذلت، بی حقوقی و حقارت به حساب می آمد. رویکرد نخست از وضعیت موجود دفاع می کرد و رویکرد دیگر زیر نام نقد این وضعیت، تنها و تنها کاری که انجام می داد کشیدن شمشیر بر روی مفاهیم، مذهب و کلیشه های فلسفی و فکری بود. گروه دوم فریاد سر می دادند که ریشه همه مصائب زندگی انسان ها در نادرستی تصوراتشان به خود، به خدا و دنیای خود نهفته است. باید افراد را از ورطه این توهمات و کژبینی ها بیرون آورد، باید علیه حاکمیت مفاهیم شورید و به آدمیان کمک نمود تا تصورات را با اندیشه های درستِ متضمن آزادی و کرامت انسانی جایگزین سازند. ادعانامه ها و منشورهای صادره هر دو رویکرد، چه برای حفظ وضعیت موجود و چه زیر لوای اهتمام برای سرنگونی این وضعیت، نهایتاً نسخه واحدی می گردیدند . نسخه ای که تمامی قوای پیکار را در سنگر شعور و باور و ایده یا نقد این مفاهیم آرایش می داد. نظام اجتماعی مسلط، شالوده اقتصادی و مناسبات طبقاتی حاکم را از تیررس هر اعتراض و پیکار و تغییر دور می ساخت. اعتقادات بود که با هم می جنگیدند. « هگلیان کهن و جوان» خود درگیر چنین جنگی بودند. جنگی که جنگ واقعی جاری درون جامعه را در پرده می کشید، انکار می کرد، فاقد اهمیت جلوه می داد، آن را در محاق می برد و خود را بدیل آن القاء می نمود. جنگی که حاصل مستقیم آن فقط پمپاز مستمر دود و دم، سموم و مه آلودگی های انبوه در فضای زندگی انسان ها و غرق و خفه ساختن مبارزه طبقاتی جاری غیرقابل گریز، در باتلاق این سیاهی ها و مه آلودگی ها بود. مارکس در این گذر می گوید:
« هگلی های کهن» همه چیز را وقتی به یک مقوله منطقی هگلی تقلیل پیدا می کرد، درک می کردند. « هگلی های جوان» همه چیز را با منتسب کردن آن به مفاهیم مذهبی و یا اعلام اینکه یک موضوع تئولوژیک است، نقد می کردند. «هگلی های جوان» با «هگلی های کهن» در باورشان به حاکمیت مذهب، مفاهیم و حاکمیت یک اصل جهانشمول در دنیای موجود متفقند. تفاوت در این است که یک طرف به این حاکمیت به عنوان یک غصب حمله می کند، در حالی که طرف دیگر آن را همچون یک امر برحق مورد ستایش قرار می دهد» ( ایدئولوژی آلمانی)
مارکسِ نیمه نخست دهه ۴۰ سده نوزده، راه خود را به سوی مارکس پرولتاریا، مانیفست و کمونیسم لغو کار مزدی از همین جا، از شورش علیه این وضعیت آغاز می کند. شورشی که از جنس بگومگوی افکار نبود و در مدار جدال مفاهیم، ایده ها، اندیشه ها و اعتقادات قرار نمی گرفت. مانیفست واقعی خیزش وی این است که باید بساط این جنگ را جمع کرد تا از پشت آن، جنگ واقعی جاری، جنگ زمینی، جنگ طبقه ای علیه طبقه دیگر برای تغییر ریشه ای عینیت موجود برملا گردد. مارکس راه پیشِ روی خویش را با این منظر کاوید که: « نقد، گل های خیالی زنجیرها را از آن روی برنچیده است که انسان این زنجیرها را بدون خیال پردازی یا تسلی تاب آورد، بلکه از آن روی چنین کرده است که زنجیر را بگسلد و گل های زنده برچیند. نقد مذهب توهم را از انسان می زداید تا شاید او چون انسانی توهم زدوده و با خردی بازیافته بیأندیشد، عمل کند و واقعیت خویش را سامان دهد، تا شاید چون خورشید راستین، خود گرد خود بگردد. مذهب خورشید موهومی است که انسان تا زمانی که گرد خویش نمی چرخد، گرد او می چرخد..» (نقد فلسفه حق هگل) اگر اهل چهره پردازی و کیش شخصیت نباشیم و اگر مارکس را با مهر و لاک تقدس، نبوت و هبوط وحی، از مارکس بودن خویش قبض روح نکنیم. خوب تشخیص می دهیم که این عبارات هنوز پختگی، عمق و مفصلبندی پراکسیس مارکسی سال های بعد را احراز نکرده است. این تفاوت وجود دارد، اما همزمان باید قبول کرد که گفته های مذکور، از آنچه فویرباخ یا سایر جماعت موسوم به هگلی های جوان در باره نقد مذهب می گفتند، دنیائی فاصله گرفته است و اساساً از جنس آن ها نیست. او از نقد مذهب سخن می راند و آن را پیشفرض همه نقدها می بیند، چیزی که در ظاهر سند تشابه میان وی و گروه بالا است، اما در پشت این ظاهر مشابه، جهانی اختلاف ریشه ای در حال سرکشی است. او تصریح می نماید که نقد مذهب باید متضمن نقد جهانی باشد که مذهب هاله تقدس آن است، سپس به تشریح اوضاع روز جامعه آلمان می پردازد و محور تمرکز تشریح وی از آغاز تا پایان، سطح نازل و عقب مانده مبارزه طبقاتی در این جا، در قیاس با جاهای دیگر و به طور خاص جامعه فرانسه است. مارکس این بحث را پیش می کشد تا نشان دهد که جنجال هگلی های جوان در مورد حاکمیت مفاهیم و ارجاع رهائی انسان ها به نقد این مفاهیم سوای مشتی لفظ پردازی توهم بار امپریستی هیچ چیز دیگر نیست. اگر بناست حتی حلقه ای از زنجیر آهنین اسارت بر دست و پای توده اسیر استثمار، ستم و بردگی مزدی سست گردد، فقط یک راه وجود دارد و آن راه تعمیق، توسعه و طوفانی کردن مبارزه طبقاتی است. « مقدمه نقد فلسفه حقوق هگل» اگر چه آماج واقعی و مستقیم تعرض خود را سیستم هگلی می گیرد، اما همه جا فاصله خود را با نقد نظرورزانه، فلسفی و تفسیرپرداز نوع فویرباخ حفظ می کند. این فاصله در سطحی نیست که مارکس بعدها به آن دست می یابد اما در همان مدار موجود خود، گواه مین گذاری لازم مرزها با رویکرد انتقادی فوق است.
مارکس با کالبدشکافی وضعیت عقب مانده آلمان و تأکید بر موقعیت بسیار فرومانده و پائین مبارزه طبقاتی درون جامعه به این نتیجه دست می یابد که اولاً. شرائط موجود کشور با آنچه پیش شرط واقعی یک انقلاب رادیکال اجتماعی است، فاصله زیادی دارد و ثانیاً هیچ نوع دگرگونی مادام که حالت یک انقلاب ریشه ای و تغییر بنیادین را احراز نکند، هیچ دردی از توده های کارگر و فرودست جامعه را علاج نخواهد کرد. در مورد نخست می گوید: « اما آلمان همزمان با ملل مدرن از مراحل میانی آزادی سیاسی گذار نکرده است. آلمان حتی در عمل به آن مراحلی که به لحاظ نظری پشت سر گذاشته نیز نرسیده است. پس چگونه می تواند با جهشی پرمخاطره، نه تنها از موانع خود، بلکه از موانع ملل مدرن در گذرد، موانعی که در واقعیت باید چون رهائی مطلوب از موانع واقعی او به نظر برسد. انقلاب رادیکال فقط می تواند انقلابی با خواست های رادیکال باشد که در آلمان پیش شرط ها و زمینه های رشد چنین انقلابی وجود ندارد»
در مورد دوم یا ضرورت و مبرمیت یک انقلاب اجتماعی ریشه ای نیز تأکید می کند که: « تنها آزادی ممکن برای آلمان، آزادی مبتنی بر آن دیدگاه نظری است که انسان را والاترین موجود برای انسان می داند. در اینجا آزادی از قرون وسطی، تنها با آزاد شدن از پیروزی های ناقص بر قرون وسطی امکان پذیر است، هیچ شیوه ای از بردگی در هم شکسته نمی شود، مگر آنکه تمامی شیوه های بردگی در هم شکسته شود. آلمان کمال گرا نمی تواند انقلاب کند مگر آنکه به انقلابی تمام و کمال دست یازد» (همان جا)
توجه مارکس به مسأله آلمان مطلقاً به این معنی نیست که او فقط پاسخ به رویدادهای روز آلمان یا اساساً جامعه ای معین به نام آلمان را در کانون بررسی و کندوکاو خود قرار داده است. بالعکس، او یگانه راه چاره واقعی انسان، برای پاره کردن زنجیرهای آهنین اسارت را می کاود. نقطه شروع و هسته تلاش وی این است که باید جنگ مفاهیم علیه مفاهیم، جنگ بی مذهبی علیه مذهب و جنگ ایده ها علیه ایده ها، جای خود را به جنگ راستین انسان ها علیه بنیاد واقعی استثمار، اسارت، از خودبیگانگی و فرودستی بسپارد. همه کنکاش ها اینجاست که پهلو می گیرد و در همین راستاست که اساسی ترین، تاریخی ترین و هویت نماترین حلقه تبیین در رویکرد اجتماعی و طبقاتی وی آشکار می شود. او خود می پرسد که « پس امکان واقعی رهائی آلمان در کجا نهفته است» و در پاسخ می گوید:
« در شکل گیری طبقه ای با زنجیرهای رادیکال، طبقه ای از جامعه مدنی که از جامعه مدنی نیست. طبقه ای که انحلال تمامی طبقات اجتماعی است، نیروئی که به دلیل رنج همگانی اش خصوصیتی جهانشمول دارد و هیچ حق ویژه ای را طلب نمی کند، زیرا ناحقی که بر او روا می شود نه ناحقی خاص بلکه یک ناحقی عام است. این طبقه دیگر نه مقامی تاریخی که مقامی انسانی را طلب می نماید، نه در تقابل یک سویه با رژیم سیاسی آلمان بلکه در مقابله با کل مبانی این نظام قرار دارد. بخشی که نمی تواند خود را رها کند مگر اینکه خود را از همه بخش های دیگر رها کند و لاجرم کل جامعه را آزاد نماید. در یک کلام طبقه ای که بیانگر ضایع شدن کامل انسان است و بنا براین تنها می تواند با احیاء کامل انسانیت خود را احیاء کند. این طبقه مظهر زوال جامعه همچون طبقه ای خاص، همانا پرولتاریا است»
اصطلاح پرولتاریا قبل از مارکس توسط افراد دیگری و با محتوا و تعابیر متفاوتی به کار گرفته شده است. عده ای بر آنند که گویا او از پیچ و خم فلسفه و مباحث نظری، این طبقه و نقش تاریخی اش را کشف نموده است!! عده ای دیگر روی نمودن مارکس به محافل کارگری در فرانسه و جوشش و آمیختن وی با کارگران را بستر واقعی توجه به نقش تاریخی و تاریخساز طبقه کارگر دانسته اند. دومی ها سخن گروه اول را تئوری بافی مکتبی و حرف خویش را تبیین ماتریالیستی واقعه پنداشته اند، اما واقعیت این است که هر دو ادعا به اندازه هم خیالبافانه است. سلسله جنبان پویش مارکس در این فراز و فرودهای فکری و اجتماعی، نه سلوک لاهوتی نظرورزانه و نه طی طریق ناسوتی به سوی جمعیت های کارگری در فرانسه یا جاهای دیگر بود. مارکس خود انسانی از جمعیت بسیار انبوه انسان هائی را تشکیل می داد که کلیه مصائب و بارهای جامعه طبقاتی بر گرده زندگی و فکر و همه چیز آنان سنگینی می کرد. در باره اینکه چرا عده ای با منظر نخست و گروهی به شیوه دوم موضوع را می کاوند کمی پائین تر اشاره خواهم کرد، اما پیش از آن، یک پرسش جدی در پیش روی هر دو جماعت قرار دارد. این پرسش که چرا مارکس را باید انسان غیرکارگری دانست که یا سوار موج کندوکاو فلسفی به دنبال موجودی به نام پرولتاریا می چرخد؟!! یا اینکه اینجا و آنجا درِ قهوه خانه های محلات کارگری را می کوبد تا خرقه و دستار و کشکول کارگر شدن به چنگ آرد؟! مگر او چه چیز داشت که سایر کارگران نداشتند و مگر توده های کارگر چه داشتند که مارکس نداشت؟ مگر نه این بود که همه جا را زیر پا می نهاد تا نیروی کارش را بفروشد اما سرمایه داران همه جا و دولت های سرمایه داری همه کشورها خرید نیروی کارش را ممنوع اعلام کرده بودند، یک جا هم که تصادفاً قصد پذیرش وی را داشتند به خاطر بدخطی او از قصد خویش منصرف شدند. مگر فشار گرسنگی ناشی از تعلق به طبقه استثمار شونده گلوی او و همه کسانش را به اندازه سایر کارگران فشار نمی داد، مگر شمار کودکانش که با داس گرسنگی رهاورد شدت استثمار طبقاتی درو گردیدند از قربانیان سایر خانواده های کارگری کمتر بود، در لختی و بی لباسی و گروگذاری حوله، کتاب، کفش و بشقاب خانه اش برای لقمه ای نان هم که از سایر همزنجیرانش وضعیت بهتری نداشت. از لحاظ خانه به دوشی و خواباندن کودکان خود در کنار خیابان ها نیز کمتر از سایر کارگران مصیبت نمی کشید. در تحمل دیکتاتوری و توحش و بی حقوقی سرمایه هم که حدیث زندگی او مثنوی هفتاد من کاغذ است و بالاخره در مبارزه علیه اساس سرمایه داری هم که نه فقط کارگران جهان بلکه همه کارگرنمایان دروغین دنیا به او دخیل می بندند. به هر حال اینکه «چپ» ۱۵۰ سال است لباس « دانشور طبقات بالا» بر اندام او دوخته و می دوزد معمائی است که حداقل خود این « چپ» پاسخی برای آن ندارد. پاسخی که در عین حال برای هم زنجیران طبقاتی و ادامه دهندگان واقعی راه مارکس بسیار روشن است. چپی که خود از جنس و سنخ کارگران نیست، با مبارزه ضد سرمایه داری این طبقه بیگانه است، یا از افاضل طبقات بالا است و یا اگر هم نیست خود را ریزه خوار سفله خوان این افاضل می بیند، چپی که با همه این خصوصیات می خواهد و اصرار دارد که جنبش کارگری را سکوی قدرت خود کند، آری این چپ باید مارکس را لباس افاضل طبقات بالا بپوشاند و در این لباس به کارگران بنمایاند. چپ غیرکارگری این کار را می کند تا به همه توده های کارگر اخطار نماید که مارکس از آنان نیست، آنان اصلاً ظرفیت فکر کردن و دانش آموختن و آگاه شدن و ضد کار مزدی شدن و مبارزه علیه نظام سرمایه داری را ندارند، آخرین برد لیاقت و ظرفیت آنان در سندیکاسازی، تردیونیونیسم و تگدی یک قوت لایموت از سرمایه داران خلاصه می گردد، چپ با این کار به کارگران می گوید که مارکس از دانشوران طبقات بالاست و کارگران برای گدائی هر مقدار شعور و شناخت و آگاهی و یافتن راه مبارزه باید حتماً به افاضل بورژوازی، به حزب و سکت این افاضل و به نسخه پیچی های حزبی چپ نمایانه اینان بیاویزند. حکمت اصرار چپ بر تعلق مارکس به دانشوران طبقات بالا فقط از اینجا نشأت می گیرد.
محور گفتگو را فراموش نکنیم، سخن از تئوری، رادیکال بودن تئوری و توده گیر شدن تئوری رادیکال است. آنچه تا حالا گفتیم و پیچ و خمی که از آن عبور می کنیم همگی در راستای توضیح همین موضوع است. بالاتر تا مرز جمعبست مارکس در مقاله « نقد فلسفه حقوق هگل» پیش رفتیم. تأکید بر نکته آخر بیش از هر چیز به این خاطر بود که مارکس، رویکرد طبقاتی و همه کاوش ها و نظراتش را در مکان واقعی خود مورد تعمق قرار دهیم. معرفی او در هیأت های مختلف فیلسوف، انقلابی، جوان، پیر و نظائر این ها بیشتر به تفحصی در پروسه بلوغ فکری یک انسان می ماند. باید از مارکسی سخن گفت که: فرزند هر که بود، در هر خانواده ای متولد شده است، هر میزان درس خوانده است، هر مقدار توانائی کسب نموده است، از تمامی راه ها و بی راهه هائی که عبور کرده است به هر حال در جائی قرار گرفته است که به خیل عظیم بردگان مزدی و فرودست نظام سرمایه داری تعلق دارد. اعتراض بشریت زیر فشار استثمار و توحش استثمار طبقاتی را نمایندگی می کند، علیه بردگی مزدی می جنگد، کالبدشکافی رابطه اجتماعی سرمایه را چراغ راه این پیکار می سازد، برای به میدان آوردن همه کارگران جهان حول این مصاف عظیم طبقاتی به هر تلاشی دست می یازد و به جایگزینی این نظام با دنیای انسان ها آزاد از هر قید چشم دوخته است. این مارکس در دل این زندگی، در فرایند پیکار طبقه ای که آزادی وی آزادی همه انسان ها یا آزادی انسان از قید و بند هر نوع مناسبات و جامعه طبقاتی است، در سال نگارش مقاله مذکور تا اینجا پیش آمده بود که نیاز به تئوری رادیکال را شرط لازم و حیاتی این مبارزه یا جنبش رهائی این طبقه می بیند. او دو چیز مجزا اما همسنخ و متحدالماهیت را کشف نمی کند، اساساً کار وی از جنس تتبعات اکتشافی و اختراعی و تدوین رساله های تحقیقی نیست. او عنصر فعال و دانشور جنبش کارگری است و در دل چنین تعلقات اجتماعی و طبقاتی است که فشار احتیاج به تئوری رادیکال را بر سینه خود و طبقه اش سنگین می بیند. در اینجا است که او به دنبال آنچه پیش تر گفتیم اعلام می دارد: « همان گونه که فلسفه سلاح مادی خود را در پرولتاریا می یابد، پرولتاریا نیز سلاح فکری خود را در فلسفه پیدا می کند و همین که آذرخش فکر عمیقاً در خاک بکر توده ها اثر بگذارد، رهائی آلمانی ها و تبدیل آنان به موجوداتی انسانی تحقق خواهد یافت» او در همین جا و فقط چند سطر آن سوتر اضافه می نماید که: « رهائی آلمان رهائی بشریت است. مغز این رهائی فلسفه و قلب آن پرولتاریاست. بدون انحلال پرولتاریا نمی توان فلسفه را واقعیت بخشید و پرولتاریا نمی تواند خود را منحل کند، مگر آن که فلسفه واقعیت یابد»
منظور مارکس از فلسفه روشن است. او تا همین جا مرزهای رویکرد اجتماعی و طبقاتی خود، با نقد امپریستی نظرورزانه هگلی های جوان از سیستم هگلی یا نقد حاکمیت مفاهیم با سلاح مفاهیم را مین گذاری کرده است، بر روی خاک بکر محل کشت، داشت و برداشت انقلاب رادیکال و تغییرات ریشه ای متضمن رهائی بشریت ایستاده است و از درون این خاک و به عنوان جوانه نیرومند و بالنده آن سخن می راند، برای رسیدن به اینجا بر همه فلسفه بافی ها، تفسیرپردازی ها، مفهوم سالاری ها و نقد مفهوم سالار « چهارتکبیر» زده است. در چنین وضعی مراد وی از فلسفه، دیگر نمی تواند مشتی باورها و مفاهیم و ایده ها باشد. او از فلسفه ای سخن می گوید که قرار است نقش سر را برای پرولتاریا ایفاء نماید. این سر مسلماً چیزی سوای آگاهی طبقاتی بردگان مزدی برای جایگزینی سرمایه توسط کمونیسم لغو کار مزدی هیچ چیز دیگر نیست. اما طرح مسأله به این صورت و در این سطح هنوز همه چیز را روشن نمی کند، پاره ای ابهامات را به همراه دارد و سؤالات زیادی را پیش پای افراد قرار می دهد. سؤالاتی که برای شخص مارکس فقط هموارساز راه تداوم پیکار طبقاتی برای رهائی واقعی و فرجامین انسان است. یک چیز از لا به لای حرف ها بانگ می زند. این که مارکس تا اینجا، تا جمله پایانی « مقدمه نقد فلسفه حق هگل» با همه کارهائی که کرده است و با تمامی دستاوردهای این کارها، هنوز هم مارکس مانیفست و انترناسیونال اول و آثاری مانند گروندریسه و کاپیتال، حتی مارکس ایدئولوژی آلمانی نیست. او هنوز هم برای نظریه و کانون هبوط نظریه، برای آذرخش فکر و خاک بکر توده گیرنده این آذرخش به هر حال محاسبات جداگانه ای قائل است.
« ایدئولوژی آلمانی» بساط این جدائی را بر هم می ریزد. در « نقد فلسفه حقوق هگل» سخن از این بود که « رادیکال بودن پیش شرط توده گیر شدن تئوری است. تئوری زمانی رادیکال است که دست بر ریشه گذارد و ریشه برای انسان چیزی سوای خود انسان نیست» در اینجا ( ایدئولوژی آلمانی) دقیقاً دست روی خود انسان گذاشته می شود. انسانی که با کار تمایز خود از حیوان را اعلام می دارد. نخستین عمل تاریخی او این است که وسائل معیشت خود را تولید می کند، پس از آن به آفرینش وسائل ارضای نیازهای خود می پردازد. در گام بعد به طور همزمان انسان هائی مانند خود را پدید می آورد، در اندرون همین کارکردهای تاریخی دست به کار برقراری روابط اجتماعی می شود. رابطه میان زن و مرد، والدین با فرزندان، خانواده ها با هم و این روابط را مدام توسعه می بخشد و پیچیده تر می سازد. تولید حیات، چه در شکل خلق وسائل معیشت و چه تولید مثل، برای وی رابطه دو سویه ای است که از یک جهت طبیعی و از جهت دیگر اجتماعی است. رابطه ای که یک شیوه تولید مادی و در همان حال یک همکاری معین اجتماعی است. این شیوه همکاری خود یک نیروی مولده است و مجموعه کل نیروهای مولده در دسترس انسان است که شرائط جامعه را تعیین می کند. همه این ها به این معنی است که تاریخ بشریت همواره باید در رابطه با تاریخ تولید و مبادله مورد بررسی قرار گیرد. مارکس پس از تشریح این نکات اضافه می کند که انسان محصول این فرایند و با این مشخصات، انسان صاحب آگاهی نیز هست. او در پروسه حصول این استنتاجات است که بسیار صریح اعلام می کند: « اما از همان ابتدا نیز این آگاهی یک آگاهی محض نیست، « ذهن » از همان آغاز به این مصیبت مبتلاست که « بار» ماده را بر خود داشته باشد» خمیرمایه سخن مارکس در اینجا، در همان حال که تداوم بالنده نقد او بر سیستم هگلی است اما این تداوم در افق کاملاً تازه ای سیر می کند و رویکردی عمیقاً متفاوت احراز کرده است. در عبارات پایانی « نقد فلسفه حق هگل» گفتگو بر سر آذرخش فکر و شعله ور شدنش در خاک بکر توده ها، انحلال پرولتاریا و متحقق شدن فلسفه، قلب بودن اولی و مغز بودن دومی و مانند این ها بود. در آن جا به رغم راه بسیار درازی که مارکس برای دور شدن از هگلی های جوان و نقد پراکسیس و ماتریالیستی امپریسم نظرورزانه آن ها پیموده بود باز هم پرولتاریا و فلسفه یا آذرخش فکر محاسبات جداگانه ای داشتند که باید حساب خویش را یکی می کردند. دو چیز بودند که باید به هم می آمیختند تا شعله ور شوند، اما در اینجا اصلاً چنین نیست. دیگر نه فقط هیچ گفتگوئی پیرامون « جایگزینی آگاهی موجود با یک آگاهی انسانی» در میان نمی باشد، که بسیار صریح اعلام می گردد: « این خواست تغییر آگاهی به معنای خواست یک تفسیر متفاوت از دنیای موجود، یعنی به رسمیت شناختن این دنیا از طریق یک تفسیر است» ( ایدئولوژی آلمانی)
تئوری رادیکال در اینجا دیگر آذرخش فکر یا فلسفه ای نیست که باید در زمین بکر توده ها حلول کند تا آن را مشتعل نماید یا سری به جای سر سرمایه زده پیشین کارگران شود. بالعکس دیگر اساساً چیزی به نام آگاهی محض نیست، زیرا که « هر آگاهی از همان آغاز بار ماده را بر خود دارد» و تا جائی که به پرولتاریا بر می گردد، بار برده مزدی بودن، فروش نیروی کار، تولید اضافه ارزش، بار فرسودگی و استهلاک و هلاکت زیر فشار استثمار سرمایه، بار سقوط کامل از هستی در زیر شلاق هستی کش رابطه اجتماعی سرمایه، بار تبدیل مستمر کار زنده به کار مرده، بار تازیانه های قانون و قرارداد و حقوق و احکام و اصول و ارزش های آفریده سرمایه و از همه این ها هلاکت بارتر و دردآورتر، بار باژگونه پردازی و مسخ و تحریف همه این واقعیت ها توسط سرمایه را بر گرده خود درد می کشد.
این آگاهی جریان سرکش همه این دردها، رنجها، استهلاک ها، ساقط شدن ها، اما غوطه وری توأمان آن ها در گنداب تیره افکار و اعتقادات فرارسته رابطه تولید اضافه ارزش است. معجونی که بار ماده را بر دوش می کشد، ماده ای که هستی اجتماعی کارگران اما در عمق باتلاق سرمایه داری است. عمیقاً و در همه وجوه خود اسیر تعارض، تضاد و تناقض است. انفجار در مقابل فشار استثمار سرمایه است اما معبر خروج خود را از مجاری تاریک حفاری شده توسط مناسبات کار مزدوری جستجو می کند. فریاد علیه گرسنگی و حکومت شوندگی و سقوط از هستی انسانی است اما برای پژواک، حنجره شوم سرمایه را به عاریت می گیرد. پرولتاریا در اینجا طبقه ای نیست که باید منتظر تابش اخگر آگاهی و دانش از کرانه های دور باشد. دیگر هر چه هست در دل زندگی، کار و روابط اجتماعی و جنگ و ستیز قهری اوست. هستی اجتماعی در حال جدال و جنگ اوست که باید ببالد، بارور گردد و شعله افروزد. او دیگر « طبقه ای است که اکثریت اعضای جامعه را تشکیل می دهد و منشأ آگاهی کمونیستی است، آگاهی معینی که طبعاً می تواند در میان سایر طبقات هم با شرط تعمق در وضعیت این طبقه پدید آید» (ایدئولوژی آلمانی)
از این جا به بعد تئوری رادیکال برای مارکس فلسفه ای نیست که سر پرولتاریا گردد، مشتی اندیشه و باور و اعتقاد و انتقاد نیست که توسط کارگران آموخته شود. متشکل از استنتاجات و فرمولبندی های تجریدی نیست، بلکه عمیقاً مادی است، به سراغ پرولتاریا نمی آید تا توده گیر شود، بلکه از بطن زندگی و کار و پیکار این طبقه می جوشد و در درون این فرایند است که می آموزد، از هر چه علم و هر چه شعور و تجربه و درس مبارزه طبقاتی است، بهره می گیرد، به کمک آن ها می بالد، شعله می کشد، می سوزاند و می آفریند. از جائی به اینجا هبوط نمی کند تا قهر مادی گردد، بلکه قهر مادی موجود پرولتاریا است که آگاه می شود، ضد کار مزدی می شود، علیه کار مزدی اعمال می گردد و تدارک نابودی سرمایه داری را می بیند. رادیکال بودن آن نه در داربست تئوری بودنش بلکه در استثمارشوندگی و مبارزه طبقة کارگر علیه استثمار سرمایه ریشه دارد، ریشه اش انسان است و این انسان پرولتاریاست. این تئوری دیگر سلاح انتقاد نیست، نقد مسلح است اما نه اسلحه ای که به دست پرولتاریا بدهند یا بر شانه وی بیأندازند، بلکه سلاحی که خود پرولتاریاست، قدرت طبقاتی اوست که علیه استثمار، علیه رابطه خرید و فروش نیروی کار و علیه موجودیت بردگی مزدی اعمال می شود. رادیکال است زیرا جریان واقعی پیکار آگاه، سازمان یافته و افق دار طبقه ای است که می خواهد طبقه بودن خود را منحل کند و برای این کار باید وجود طبقات و موجودیت جامعه طبقاتی را منحل سازد. نوعی آگاهی نیست که جای نوع دیگری از آگاهی را پر کند، مکتبی نیست که مکتب دیگر را خلع سلاح کند، « ایسم» خاصی نیست که به جای ایسم دیگر بر سر در مغازه ای، حزبی، سکتی یا هر نوع محل کسب و کار دیگر نوشته شود و موجب گرمی بازار عده ای گردد. محصول تراوشات مغز دانشوران طبقات دارا نیست، مرامنامه و منشور عقیدتی نیست، هیچ کدام این ها نیست، به جای همه این ها فقط جنگ سازمان یافته، آگاه، افق دار، متحد، سراسری و شورائی توده عظیم بردگان مزدی علیه بنیاد سرمایه، علیه سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی، علیه تمامی وجوه موجودیت این رابطه است،
رادیکال بودن و نبودن موضوعی نیست که به تئوری ارجاع گردد، این جدال جاری میان طبقات است که ممکن است رادیکال باشد و ممکن است هیچ رادیکال نباشد. آموزش های مارکس به اعتبار ساختار نظری و تئوریک خود، به اعتبار محتوای آثاری مانند گروندریسه، کاپیتال، مانیفست کمونیسم، ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، تئوری های اضافه ارزش یا خانواده مقدس آذرخشی نیست که حتماً در خرمن درد و رنج و استثمار و سیه روزی توده های کارگر افتد و این خرمن را آتشفشان انقلاب کارگری کند. کمااینکه تا امروز نیأفتاده است و نکرده است. این آموزش ها نقد آگاه طبقاتی و انقلابی پرولتاریا بر سرمایه و بر نظام بردگی مزدی است. اما نقدی که باید لحظه، به لحظه، در نقطه، نقطه حیات جنبش کارگری بین المللی در پروسه پیکار علیه عینیت حاضر سرمایه داری بازآفرینی شود، مادیت یابد، جنبش گردد، شعله افروزد و سلاح تار و مار کردن و عقب راندن و از پای درآوردن سرمایه شود. آموزش های مذکور به صرف نقد بودن، رادیکال یا انقلابی بودن هیچ خبری از حتمیت تبدیل خود به جنگ انقلابی پرولتاریا علیه سرمایه داری نمی دهد، هیچ چیزی پیرامون حتمیت توده گیر شدن و شعله کشیدن خود به صورت قهر مادی طبقه کارگر علیه سرمایه بر زبان نمی راند. بالعکس با تمامی نقد بودن و رادیکال بودنش باز هم می تواند به صورت شکلی از آگاهی به جای شکل دیگر در آید. سلاحی برای تفسیر شود، مارکسیسم لنینیسم» و مارکسیسم، لنینیسم، مائوئیسم شود و حتی آن قدر مسخ شود و سقوط کند که هر عقب مانده بت پرستی نام بت خود را پسوند مکتبی آن سازد و بالاخره مکانی احراز نماید و لباسی بر تن کند که مارکس با بند بند وجود خویش از آن وحشت داشت. او با شنیدن اصطلاح مارکسیسم فریاد زد که لااقل خودش مارکسیست نیست.
افکار انقلابی، افکار یک طبقه انقلابی است. این افکار برای این طبقه فقط در قالب ساز و کارهای واقعی و پراتیک جاری مبارزه برای تغییر وضعیت موجود و جایگزینی آن با وضعیت عینی دیگر است که خود را ظاهر می سازد. در غیر این صورت تنها شبکه ای از مفروضات است که دیگر نه انقلابی، نه افکار طبقه انقلابی و نه ساز و کار یا سلاح تغییر وضعیت عینی مسلط خواهد بود. تئوری انقلابی پرولتاریا مبارزه انقلابی او علیه سرمایه است. جنبش لغو کار مزدی طبقه کارگر است. افقی است که این طبقه برای تحقق آن پیکار می کند، مطالبات روزمره ای است که سنگرهای جنگ جاری ضد کار مزدی او را می سازند. قدرتی است که علیه بورژوازی و دولت این طبقه اعمال می کند، تشکلی است که سلاح قدرت جمعی وی علیه سرمایه می شود، شعور و شناخت و آگاهی و دانشی است که این مبارزه را هر چه آگاه تر، نیرومندتر و ضد کار مزدی تر می نماید. در یک کلام تئوری انقلابی پرولتاریا پیکار سازمان یافته، آگاه، متحد، افق دار و نیرومند لغو کار مزدی اوست. آموزش های مارکس فقط زمانی که چنین می شود و این اشکال بروز واقعی را به خود می گیرد، آموزش های راستین مارکس و هستی آگاه پرولتاریا می گردد. در غیر این صورت مجموعه ای از دانش هاست که هر کسی می تواند با خواندن آن ها دانشمند شود، اقتصاد بیاموزد، آگاهی کسب کند و جایگزین آگاهی موجود خود نماید، مارکسیسم درس دهد، در باره مارکسیسم کتاب ها و مقاله ها و رساله ها بنویسد. « کمونیست» گردد، دیگران را کمونیست نماید، حزب کمونیست برپا کند، قدرت سیاسی به چنگ آرد، این قدرت را عین قدرت طبقه کارگر بخواند و بر توده بردگان مزدی سرمایه تحمیل نماید و هر چیز دیگری بشود یا هر کار دیگری انجام دهد. اما فقط فعال جنبش لغو کار مزدی طبقه کارگر نگردد و با این جنبش پیوند نخورد.
رفرمیسم چپ و تئوری انقلابی
مارکس حداقل از زمان شروع نگارش « ایدئولوژی آلمانی» به عنوان فردی در درون توده های طبقه کارگر سخن گفت، فعال آگاه و اندیشمند جنبش ضد کار مزدی این طبقه بود. افکار انقلابی این طبقه را پراتیک کرد، با سلاح نقد این طبقه در صف مقدم جنگ طبقاتی حضور یافت. رژیم ستیزی او هیچ کجا از مبارزه علیه اساس سرمایه داری قابل تفکیک نبود، کمونیسم وی پروسه پیکار جاری طبقه کارگر برای پایان دادن به وجود کار مزدی بود. سازمانیابی کارگران را برای این جنبش و پیروزی این کمونیسم دنبال می کرد و درست به همین دلیل و در همین راستا دست به کار سازماینبابی سراسری کارگران و برپائی انترناسیونال شد. حزب سازی نوع امروزین چپ را عین فرقه بازی تلقی کرد و آن را سد راه متشکل شدن ضد سرمایه داری توده های کارگر دید. آگاهی برای او هستی آگاه بود و هستی آگاه پرولتاریا را جنبش ضد کار مزدی وی می دانست. تئوری رادیکال در منظر مارکس این مشخصات را داشت. این سلاح بعدها توسط سوسیال دموکراسی، بلشویسم، کمونیسم بورژوائی، امپریالیسم ستیزی خلقی و ناسیونالیسم چپ دنیا به ضد خود تبدیل شد. مارکس در راه رسیدن به روایت تئوری انقلابی خود، تمامی بناهای پوسیده سر راهش، از جمله سیستم هگلی حاکمیت ایده مطلق، دیالکتیک حلق آویز به عالم بالا، « عقلانی بودن هر چه واقعی است و واقعی بودن هر چه عقلانی است»، نقش دولت به مثابه حافظ منافع عام، گفتگوی تضاد میان دولت و جامعه مدنی، نقد فویرباخی هگل و افتادن به ورطه تفسیر پردازی به جای تغییر جهان، نقد مذهب به جای نقد جهانی که مذهب رایحه معنوی آن است، شورش علیه نوعی آگاهی با هدف جایگزینی آن توسط شکل دیگر آگاهی و بسیاری بناهای اعتقادی و فکری دیگر را ویران ساخت. او این راه را پیمود و این کارها را انجام داد زیرا که همه این ها مخل راه مبارزه طبقاتی ضد سرمایه داری پرولتاریا بودند. برای اینکه جنبش ضد کار مزدی کارگران جان گیرد باید همه کژراهه های بالا از سر راه این جنبش جاروب می شد و مارکس به سهم خود و در شرائط روز خویش چنین کرد، اما آنچه بعدها به دست کمونیسم بورژوائی و شعبات عدیده آن زیر نام مارکس و « مارکسیسم» حدیث تاریخ شد، همه و همه در جهت خلاف این تلاش و پیکار جامه عمل پوشید. آموزش های مبارزه طبقاتی مارکس در دست اینان عملاً به نوعی تفسیر وضعیت موجود تبدیل شد، شبکه ای از آگاهی به حساب آمد، چنین القاء گردید که پرولتاریا با کنار نهادن آگاهی موجود و گزینش این آگاهی جدید حتماً آتشفشان انقلاب می شود!! آنچه که سلاح کارزار علیه سرمایه بود، در زیر نام « سوسیالیسم علمی» به مذهب تبدیل شد و لباس مکتب پوشید، مقدس و مقدس تر گردید. تا چشم کار می کرد موضوع تفسیر و تعبیر شد. ساز و کار دکانداری مفسران، معبران و رمالان گردید، هر مفسر حق یافت تا مفسر دیگر را تکفیر کند. کل معبرین به خود حق دادند که وفاداران راستین آن آموزش ها، اسلاف واقعی مارکس و فعالان جدی جنبش لغو کار مزدی طبقه او را آنارشیست، اکونومیست و هر کفر ابلیس دیگری خطاب کنند. آموزش ها وجه الضمان لازم حزب بازی شد، ساز و کار برپائی سرمایه داری دولتی گردید، به صورت پرچمی در بالای سر جهنم گند و خون و دهشت بردگی مزدی به اهتزاز در آمد و در یک کلام با آن کاری کردند که به گفته آن شاعر« بس که ببستند بر آن برگ و ساز – گر تو ببینی نشناسی اش باز»
چرا چنین شد؟ پرسشی است که به مناسبت های مختلف، به تفصیل در باره آن صحبت کرده ایم. آنچه اینجا مورد توجه است نه بازگوئی آن مباحث که تأکید بر نکته مهم دیگری است. بیش از یک قرن و نیم از زمان مارکس و انتشار یا نگارش آثار او می گذرد. انتظار می رفت که حرف ها و نوشته ها گردش خون و شریان حیات جنبش ضد کار مزدی توده های کارگر شود. واقعیت این بود و این هدف دنبال می شد. اما این واقعیت پژمرد و این هدف دنبال نشد. طبقه کارگر جهانی آموزش های مارکس را گردش خون جنگ روز خود نساخت. نه از آن روی که این آموزش ها بسیار سخت بود و کارگران آن را نمی فهمیدند. نه از این لحاظ که بردگان مزدی سرمایه دسترسی به آن ها نداشتند. دلیل این حادثه نامیمون قدرت تیغ سانسور سرمایه و دریغ آموزش ها از کارگران نیز نبود، یاحداقل در بسیاری جاها چنین نبود. سر ماجرا در سطح نازل سواد مدرسه ای و دانشگاهی توده های کارگر دنیا هم قرار نداشت. دقیق تر بگوئیم، تمامی این مسائل وجود داشت، همه این عوامل دست به کار بودند و تأثیر می گذاشتند اما اشتباه بسیار اساسی، خودفریبی محض و فریب آشکار کارگران دنیاست اگر موضوع را در این سطح و فقط با رجوع به این عوامل ساده کنیم و خلاصه نمائیم. باید صادقانه تر و کنجاوتر با صداقت یک کمونیست کارگر و با ژرفکاوی ماتریالیستی و مارکسی یک کارگر فعال جنبش لغو کار مزدی تاریخ را کاوید و حاصل این کاوش را با طبقه کارگر در میان نهاد. چه روی داد که چنین شد؟ پاسخ این است که جنبش ضد سرمایه داری کارگران جهان اسیر جنبش های دیگر شد. با چنگال قهر جنبش های دیگر خفه شد و با داس محبت پاره ای جنبش ها درو گردید. سوسیال دموکراسی در هر دو فرم راست و چپ آن، هم در نوع انترناسیونال دومی و کائوتسکیستی و راست خود و هم در شکل کمینترنی و چپ نمای خود، جنبش ضد کار مزدی را در زیر چرخ خود له کرد. رفرمیسم اتحادیه ای آن را در گورستان خود مدفون ساخت. کمونیسم اردوگاهی از همان آغاز، در همان روزهای شوکت و شکوه انترناسیونال سوم، با مشارکت شوم ناسیونالیسم چپ و ضد امپریالیسم خلقی کشورها بر هست و نیست آن چهارتکبیر زد.
وقتی که جنبش لغو کار مزدی کارگران اینسان و در چنگال تهاجم این جنبش ها و رویکردها از تحرک بازماند، وقتی این جنبش توسط بورژوازی و رفرمیسم چپ از درون فرسود، آموزش های مارکس نیز لاجرم همین سرنوشت را پیدا می کرد. این دو، قابل تفکیک از هم نیستند، آنچه بر سر یکی فرود آید دیگری را نیز از پای در می آورد. هنگامی که برنامه ریزی کار و تولید کارخانه ها توسط وزارت اقتصاد دولت بلشویکی، سوسیالیسم ناب پرولتاریا قلمداد شد، تمامی آموزش های نقد اقتصاد سیاسی مارکس بعلاوه روایت کمونیسم او نیز تیرباران گردید. زمانی که پرچم کمونیسم بر سر در سرمایه داری دولتی اردوگاهی نصب شد، مارکس و آموزش هایش نیز با شقاوت تمام نفی بلد گردید. وقتی که جنبش اتحادیه ای کل پیکار ضد سرمایه داری طبقه کارگر را قبض روح کرد، طومار کاربرد پراتیک و زنده کاپیتال، گروندریسه و ایدئولوژی آلمانی هم لگدمال شد. آموزش های مارکس مانیفست، چراغ راه، ساز و کار، ملاط، مصالح، گردش خون و شریان حیات جنبش ضد کار مزدی طبقه کارگر است. متشکل شدن شورائی آنان است. اعمال قدرت ضد کار مزدی آن هاست. سرنگونی طلبی سرمایه ستیز آن هاست. خواسته های جاری ضد کار مزدی آنان است. وقتی این جنبش زمینگیر شود آن آموزش ها نیز عصای دست بورژوازی می گردد. ابزار حزب سازی مشتی دکاندار می شود. ماشین دولتی حزب می گردد، خشت و گچ و سیمان سرمایه داری دولتی خواهد شد. برای لحظه ای فکر کنید که به شمار تمامی کارگران جهان کتاب کاپیتال چاپ شود. اصلاً کارگران جهان آثار مارکس را زینت بخش خانه یا کومه خود سازند اما همین کارگران در در درون سندیکاها و در رکاب احزاب، مطابق نسخه پیچی اینان مشغول جدال سندیکائی و تسخیر قدرت سیاسی برای حزب ماوراء خویش باشند. آیا چنین چیزی غیرممکن است؟ پاسخ مثبت به این سؤال مسخره است. سالیان متمادی است که ریز تا درشت نوشته های مارکس به اغلب زبان ها در قفسه های این و آن کتابخانه در همه شهرهای مختلف اروپا و امریکا موجود است. بسیاری از این کارگران در اول ماه مه هر سال با تشکیل عظیم ترین صفوف راه پیمائی ها، سرود انترناسیونال می خوانند، به سرمایه داری دشنام می دهند. شمار کثیری از آن ها عضو فعال احزاب «کمونیست»، سوسیالیست»، «مارکسیست لنینیست»،« مارکسیست، لنینیست، مائوئیست» و شاید هم «مارکسیست، لنینیست، تروتسکیست» هستند. عموماً از فعالان سخت کوش و مؤمن اتحادیه های کارگری هم می باشند. اکثریت این ها می توانند آثار مارکس را نه با یک زبان که به چند زبان، به صورت رسا و بسیار خوب بخوانند. تمامی این واقعیت ها وجود دارد اما اکثریت قریب به اتفاق این کارگران هیچ نیازی به هیچ رجوعی به هیچ نوشته مارکس در هیچ کجای زندگی و کار و اعتراض خود احساس نمی کنند، اصلاً به این آثار مراجعه نمی نمایند و اگر هم رجوع کنند تمامی نکات، فصل ها، بخش ها و کتاب ها را همان گونه می فهمند و به همان سیاق درک و تعبیر می کنند که استالین، تروتسکی، بوخارین، کائوتسکی، ایرج اسکندری، کیانوری و سایر سران گروه ها و احزاب چپ موجود دنیا فهمیدند و می فهمند، این آموزش های مارکس نیست که جنبش لغو کار مزدی را می سازد، بالعکس این دومی است که به میزان رشد، توفندگی و سرکشی خود آن آموزش ها را سلاح جنگ روز خود می سازد. آثار مارکس حتی اگر با همه محتوای خود ذخیره ذهن و فکر این کارگران شود باز هم آب از آب تکان نمی خورد و هیچ خفته ای بیدار نمی شود. برای اینکه مارکس به میان کارگران آید و برای اینکه آموزش های مارکس شریان حیات و گردش خون پیکار روز کارگران شود باید جنبش لغو کار مزدی طبقه کارگر قوام عروج و میدان داری خود را باز یابد. این کار در گرو وقوع کارهای بسیار اساسی است. با سندیکاسازی نمی توان همراه مارکس در مبارزه طبقاتی توده های کارگر بود. سندیکا ساخته می شود تا سدی سر راه هر تلاش هر کارگر در کار سازمانیابی شورائی و مارکسی ضد کار مزدی طبقه کارگر باشد. با برپائی دکه های حزبی در بالای سر توده های کارگر دنیا نمی توان کمونیست و همراه و همرزم مارکس بود. این نوع احزاب تشکیل می شوند تا جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر را به دار قدرت خود حلق آویز کنند و از هر تلاش راستین بالفعل ضد کار مزدی و مارکسی باز دارند. در تاریخ جنبش کارگری جهانی هیچ حزبی از حزب بلشویک کارگری تر نبود، اما این حزب هیچ گاه ظرف دخالتگری و اعمال قدرت آگاه و آزاد و ضد سرمایه داری توده های کارگر روس نشد. بالعکس از همان آغاز راه این دخالتگری و ابراز وجود حیاتی را سد ساخت. با آنارشیسم، راه انداختن جنجال های پرتوهم آنارکوسندیکالیستی و بدیل سازی های گمرا کننده آنارشیستی برای جنبش سازمان یافته شورائی و مارکسی لغو کار مزدی، نمی توان از هیچ میزان همسوئی با مارکس در سنگر مبارزات کارگران حرف زد.
حزب آفرینی و سندیکاسازی مطلقاً پدیده های خاص مربوط به حوزه تشکیلات و متشکل شدن کارگران نیستند. هر کدام این ها دنیائی نوع نگاه طبقاتی و رویکردهای اجتماعی ضد مارکسی در پشت سر خود دارند. نمی توان سرمایه را با نگاه مارکس کاوید، رابطه سرمایه را رابطه کار مزدی دید، این رابطه را در همه ابعاد اجتماعی اش شناخت، واقعیت گسترش این رابطه به نظم تولید و نظم سیاسی و دولت و قانون و قرار و مدنیت و حقوق را کالبدشکافی کرد و در همان حال مبارزه با سرمایه داری را در ساختن تشکل های کارگری مستقل از دولت!! اما منحل در تار و پود رابطه تولید اضافه ارزش نسخه پیچی نمود!! نمی توان این کارها را انجام داد و آنگاه با هزاران جادو، جنبل و عوامفریبی به بهانه اینکه « سندیکا با سندیکالیسم فرق دارد» مغز میلیون ها کارگر را مسخ نمود و شستشو داد و همزمان فریاد مارکس، مارکس سر داد. نمی توان کمونیسم را جامعه ای خواند که در آن رهائی هر فرد شرط رهائی همگان، نقطه ختم هر نوع بیگانگی انسان با خود و کار خود، بنای آباد آزادی انسان ها از هر قید و هر نیروی بالای سر خود باشد و در همان حال همه جا پرچم حزب سازی ماوراء کارگران افراشت، جنبش کارگری را مصالح و ملاط معماری اهرام قدرت حزب ساخت. ماشین دولتی حزبی را با جهانی دروغ بافی و جنجال، ظرف قدرت طبقاتی توده کارگر نام نهاد و با همه این کارها خود را مدافع سرسخت آموزش های مارکس نامید!! نمی شود سرمایه داری را با آنارشی تولید تحلیل کرد، ماشین دولتی حزبی را جای سازمان سراسری شورائی آحاد کارگران برای برنامه ریزی کار و تولید نشاند، مالکیت «ونسنخا» بر مراکز کار و تولید را سوسیالیسم القاء نمود، به سرمایه داران اجازه داد تا به بدترین شکل ممکن کارگران را استثمار کنند، همه این کارها را سوسیالیسم جار زد، از همه کارگران جهان خواست که مبارزه طبقاتی خود را در آستان این «سوسیالیسم» قربانی کنند و در همان حال مارکس زمان خویش بود و سراسر دنیا را از آوازه وفاداری به آموزش های مارکس پر ساخت!! نمی توان مارکس را به عرش برد، در جایگاه قدیسین قرار داد، درس های مبارزه طبقاتی ضد کار مزدی او را مذهب کرد، زیر نام این مذهب به زشت ترین و کثیف ترین دکانداری ها دست زد، هر کارگر همرزم و همسنگر مارکس را به جرم نقد این دکانداری ها و مذهب سازی ها، «رویزیونیست» نام گذاشت و همزمان خود را راهرو راه مارکس جا انداخت. آنچه چپ موجود و چپ قرن بیستمی کرده است همگی از این قماش بوده است و همه این ها در ستیز آشکار طبقاتی با راه مارکس و آموزش های او قرار دارد.
برای این که با مارکس بود باید طومار این کاسبکاری ها را در هم پیچید. در کنار کارگران و در سنگر جنگ جاری آنان نقد مارکسی اقتصاد سیاسی و نقد رادیکال کارگری کل جامعه سرمایه داری را چراغ دست خویش برای آناتومی عینیت حاضر رابطه تولید اضافه ارزش و سرنوشت کار و محصول کار سازیم. باید حاصل این آناتومی را در میدان باز جنگ طبقاتی، سلاح آگاهی خویش و همزنجیران خود کنیم.
به عنوان آحادی از توده های کارگر تشریح مارکسی روند کار، روند تولید اضافه ارزش و سرمایه را مبادی خروج برای تعیین خواسته های روز و مبارزه با نظام سرمایه داری کنیم، انتظارات عاجل طبقه ما باید مقراض پاره کردن شریان سود سرمایه و رابطه تولید اضافه ارزش گردد. حرف ما با صاحبان سرمایه و مالکان دوزخ بردگی مزدی این باشد که هر چه هست محصول کار و تولید ماست و این مائیم که باید آن را بر پایه مصالح معیشت و رفاه و نیازهای انسانی خود برنامه ریزی کنیم.
برای گفتن این حرف ها، برای طرح این خواسته ها و برای تحمیل همه این انتظارات بر سرمایه داران و دولت آن ها، شورائی و ضد کار مزدی متشکل شویم. تشکل ما باید ظرف دخالت آگاه، محل آموزش، ستاد مشق قدرت و سنگر پیکار علیه سرمایه شود. شوراها برای ما استخوانبندی رویا و زایای قدرت طبقاتی است. در اینجا ما قدرت ضد کار مزدی خود را سازمان می دهیم، اعمال می کنیم، استحکام می بخشیم، شکوفاتر و شکوفاتر می سازیم و به جائی می رسانیم که برای نابودی سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم لغو کار مزدی کافی باشد.
مبارزه با رژیم سیاسی را به سنگر پیکار مستقیم علیه نطام بردگی مزدی منتقل کنیم، سرنگونی طلبی فراطبقاتی و خارج از مدار جنگ ضد سرمایه داری اصلاً دستور کار طبقه ما نیست، معضل ما نه جا به جائی دولت ها، نه عزل بخشی از بورژوازی و نصب بخشی دیگر در اریکه قدرت سیاسی که در هم کوبیدن هر نوع نظم سیاسی و دولت و ساختار قدرت سرمایه است.
جنبش ضد سرمایه داری طبقه ما جنبشی علیه همه اشکال بی حقوقی و ستمی است که سرمایه در حق ما و همه آحاد بشریت روا می دارد. هر نوع ستم جنسی، مردسالاری یا نابرابری میان مرد و زن، تمامی تبعیضات نژادی و قومی، استبداد سبعانه دینی، جهل و خرافه و مذهب سالاری، کار کودک و هر شکل بی حقوقی کودکان، دیکتاتوری و خفقان و سلب آزادی های سیاسی و اجتماعی از انسان ها، هر نوع جنگ افروزی و به آتش کشیدن بشریت، آلودگی محیط زیست و در یک کلام هر شکل جنایت و بربریت در هر کجای جهان موجود بدون هیچ کم و کاست از عمق رابطه سرمایه و حاکمیت سرمایه داری برمیخیزد. جنگ علیه همه اشکال این جنایات و بشرستیزی ها جزء لایتجزائی از جنگ سراسری طبقه ما علیه سرمایه است و فقط و فقط هنگامی یک جنگ واقعی و ریشه ای است که حلقه ای از زنجیره سراسری این پیکار باشد. رفرمیسم راست و چپ در تلاش تاریخی خود برای متلاشی کردن و از هم پاشاندن جنبش ضد کار مزدی طبقه کارگر، همه سنگرهای اعتراض علیه این ستمکشی ها و بی حقوقی و مصائب انسانی را به اپوزیسون های بورژوازی فروخته است. تمامی این سنگرها را از جبهه سراسری جنگ طبقاتی ما تجزیه کرده است و از این طریق هم تمامی جنبش های مذکور را به دار رفرمیسم آویخته است و هم قدرت واحد طبقاتی ما را از هم پاشانده است. به این وضع باید پایان داد. برای رفع آن باید علیه سرمایه جنگید و سنگر همه این جنگ ها را باید در محور سراسری پیکار ضد کار مزدی بازسازی کرد.
جنبش ما باید دورنمائی بسیار شفاف، در پیش روی همه آحاد بشر باز کند. برنامه ریزی سوسیالیستی و لغو کار مزدی تولید و کار اجتماعی توسط سازمان سراسری شورائیِ میدان دخالت آزاد و آگاه و نافذ و متحد همه آحاد کارگران باید به صورت یک افق عاجل و ملموس در برابر طبقه ما قرار گیرد. مبارزه روز ما باید حلقه ای از جنگ سراسری برای جایگزینی سرمایه داری با این افق باشد. آحاد توده های طبقه ما باید جنبش خود را کارزار تحقق این جایگزینی بینند.
طبقه ما طبقه ای جهانی و جنبش ما جنبشی بین المللی است. در هیچ لحظه ای از تاریخ سرمایه داری نیاز به همبستگی، اتحاد و وحدت انترناسیونالیستی به اندازه امروز اهمیت و مبرمیت خود را بر ما تحمیل نکرده است. طبقه ما در وضعی قرار گرفته است که برای هر میزان اعمال قدرت واقعی و کارساز و تعیین کننده علیه بورژوازی محتاج همبستگی و اتحاد انترناسیونالیستی است. سرمایه جهانی برای برای تضمین هر لحظه بقای خود دست به کار وحشیانه ترین تهاجمات علیه توده های طبقه ما در سراسر دنیاست. اگر در جائی به هر دلیلی به تعرض کمتر رضایت دهد حتماً در نقطه ای دیگر فشار و وسعت این تهاجم را به اوج می رساند. باید از همه امکانات برای همپیوندی انترناسیونالیستی جنبش خود تلاش کنیم.
اگر قرار است همدوش و همرزم مارکس باشیم باید از افتادن به دام هر نوع سندیکالیسم و هر شکل حزب سازی بالای سر توده های طبقه خود بپرهیزیم. به جنبش جاری کارگران جهان رجوع نمائیم، به عنوان آحاد فعال ضد کار مزدی این جنبش دست در دست هم نهیم، کاری کنیم که خواسته های روز، سازمانیابی، رژیم ستیزی، آزادی خواهی، برابری طلبی و همه اشکال پیکار توده های طبقه ما علیه همه جنایت ها و سبعیت های سرمایه، تجسم واقعی حوزه های مختلف جنگ علیه کار مزدی و برای امحاء کار مزدوری گردد. تنها در این صورت است که جنبشی رادیکال خواهیم داشت و تنها با داشتن چنین جنبشی تئوری ما رادیکال خواهد بود، تئوری رادیکال ما توده گیر خواهد بود و مارکس نیز با تمامی آثارش با ما، همراه ما و همرزم ما خواهد بود.
ناصر پایدار
ژانویه ۲۰۱۱