در فصل چهارم کتاب «سرمایه داری و فاجعه آلودگی محیط زیست» بررسی و نقد مختصری برنظرات نظریه پردازان محیط زیستی بورژوا رفرمیست نظیر جان بلامی فاستر، آندره گورز و دیگران داشتیم. در آنجا به ریشه و اساس نظرات آنان و بخصوص جامعه شناس امریکائی فاستر نپرداختیم اما اکنون وقت آن است که به این امر نه فقط از زاویه مسائل محیط زیستی بلکه و بخصوص کنه و ریشه طبقاتی اندیشه های آن ها در مورد سرمایه و روابط تولیدی سرمایه داری و سوسیالیسم بپردازیم. پیش از هر چیز ذکر یک نکته در مورد فاستر ضروری است و آن اینکه این جامعه شناس در هیچ یک از موارد ذکر شده صاحب ایده و اندیشه خاصی از خود نیست. او بسیار فعال و پیگیر حرفها و انگاره آفرینی های طیف نظریه پردازان سوسیالیسم بورژوائی را دنبال می کند و در جهت نشر و گسترش آن ها در نشریات گوناگون، از جمله نشریه ای که خودش سر دبیری آن را بر عهده دارد (Monthly Review) اقدام می نماید. به همین دلیل ما نه تنها به برداشت ها و آن چه او از دیگران بیان می کند خواهیم پرداخت بلکه به صاحبان اصلی اندیشه ها نیز رجوع خواهیم کرد. لازم به گفتن است که در این جا به سراغ جماعت موسوم به سوسیالیست های بازار یا بانیان آرایش و احیاء الگوی سوسیال دموکراسی در زیر نام جعلی مارکس، نخواهیم رفت، بیشتر به این دلیل که صاحب هیچ ایده محیط زیستی نیستند و حداقل در این حوزه خاص خطر مستقیمی برای به انحراف کشیدن پرولتاریا نمی باشند.
یکی از چهره های سرشناس اکو سوسیالیستی که تاثیر بزرگی بر دیگران دارد میشل لووی (Micheal Löwy) است. او در نوشته خود «اکو سوسیالیسم و برنامه ریزی دموکراتیک» می کوشد تا خطوط کلی آنچه را که به قول خودش سایر سوسیالیست ها در مورد مسائل محیط زیستی پیش کشیده اند، گرد آورد و در دسترس خوانندگان قرار دهد. به طور مثال از ریچارد اسمیت در مقاله اش «ماشین سقوط محیط زیست» نقل می کند: «اگر سرمایه داری نمی تواند اصلاح شود تا سود را تابعی از بقای انسان کند، چه بدیلی وجود دارد جز این که به سوی نوعی اقتصاد حرکت کنیم که در سطح ملی و جهانی برنامه ریزی شده باشد… بنابراین، چه راه دیگری پیش پای ما می ماند جز آن که به بدیلی حقیقی بیاندیشیم یعنی سوسیالیسم زیست محیطی؟» ویا از جیمز او کونور (James O Conor) چنین نقل می کند : «هدف از سوسیلیسم زیست محیطی جامعه نوینی است مبنی بر عقلانیت زیست محیطی، کنترل دموکراتیک، برابری اجتماعی و تقدم ارزش مصرف بر ارزش مبادله» وسپس میشل لووی خود چنین نتیجه می گیرد که «باید اضافه کنم که این اهداف مستلزم امور سه گانه زیر است ١-مالکیت جمعی ابزار تولید (جمعی یا Collectiveدر این جا به معنی عمومی، تعاونی و مالکیت گروهی است). ٢-برنامه ریزی دموکراتیک که به جامعه امکان می دهد اهداف سرمایه گذاری و تولید را معین کند. و ٣- ساختار فناورانه نوین نیروهای مولد. به عبارت دیگر تحول اجتماعی و اقتصادی انقلابی».
نکاتی که در این جا از این متفکران سوسیالیست ذکر می شود نظیر «برنامه ریزی دموکراتیک»، «تابع کردن سود از بقای انسان و محیط زیست»، «تقدم ارزش مصرف بر ارزش مبادله در سوسیالیسم زیست محیطی»، «مالکیت عمومی و تعاونی» و «ساختار فناورانه نوین» را باید به خاطر سپرد، زیرا این ها ترم ها و مقولاتی هستند که نه تنها دائما در اکثر نوشته و تبلیغات این متفکران تکرار می شود بلکه محتوای تمامی آن چه که اینان سوسیالیسم می نامند را نیز با خود حمل می کنند. چنانکه فاستر با افتخار این را سازماندهی انقلاب زیست محیطی خوانده است. انقلابی که شایسته این نام درسطح کره ارض است و می تواند در چارچوب یک انقلاب گسترده تر اجتماعی و « تاکید می کنم سوسیالیستی که روابط تولید کنندگان متحد و ساخت و ساز بین انسان و طبیعت را به نحوی عقلاعی تنظیم کند». باید توجه داشت که اینان سعی دارند با احزاب سبز رسمی مرزبندی نمایند به همین دلیل عنوان می کنند که جریانات سبز به تضادهای ذاتی سرمایه داری، توسعه طلبی سرمایه و انباشت سود از یک طرف و محیط زیست از طرف دیگر توجهی ندارند و به همین خاطر تلاش های آن ها از حد رفرم فراتر نمی رود. در عین حال اکو سوسیالیست ها تلاش دارند صف خودرا از سوسیال دموکراسی و احزاب اردوگاهی نیز جدا کنند. در این رابطه میشل لووی می نویسد «هر تغییر در اشکال مالکیت که مدیریت دموکراتیک و سازماندهی نوین نظام تولیدی را در پی نداشته باشد، فقط می تواند به بن بست بینجامد». این تنها نکته ای است که نه تنها صف اکو سوسیالیست ها را از تمامی سوسیالیست های رنگارنگ دیگر جدا می کند بلکه مهمترین ابزاری است که اندیشمندان سوسیالیستی نظیر ایستوان مزاروش (Istvan Meszaros) و ارنست مندل (ernest mandel) در نقد اردوگاه شوروی و ارائه طرحی از سوسیالیسم خود مورد تأکید قرار می دهند. ما به بررسی مفصل آثار و نظرات ایستوان مزاروش خواهیم پرداخت زیرا این یکی تاثیر بسیار عمیقی بر دیگران داشته است. اما قبل از هر چیز به سراغ به «برنامه ریزی دموکراتیک» مورد نظر این جماعت برویم.
میشل لووی در دفاع از «برنامه ریزی دموکراتیک» چنین می گوید : «طرفداران بازار آزاد به شکست برنامه ریزی در شوروی اشاره می کنند و آنرا دلیلی برای رد و طرد هر ایده ناظر بر اقتصاد برنامه ریزی شده می دانند. بدون آن که به بحث در باره دستآورد ها و ناکامی های تجربه شوروی وارد شویم می توان… آن تجربه را شکلی از دیکتاتوری بر نیازها دانست. یعنی یک سیستم غیر دموکراتیک و اقتدار گرا که انحصار تصمیم گیری در باره کلیه امور را به یک الیگارشی کوچک از تکنو- بوروکرات ها سپرد. تنها برنامه ریزی نبود که به دیکتاتوری انجامید، بلکه محدودیت های فزاینده ای که برای دموکراسی در کشور شوروی اعمال می شد و پس از مرگ لنین، استقرار یک قدرت متمرکز بوروکراتیک منجر به سیستمی از برنامه ریزی شد، هر چه غیر دموکراتیک تر و اقتدار گرا تر».
چنانکه دیده می شود تمامی روشنفکران و نظریه پردازان این طیف، کل مرز و مرزکشی خود با سوسیالیسم اردوگاهی و همه دار و ندار نقد خود بر این الگوی «سوسیالیسم»! را در نبود دموکراسی و برنامه ریزی دموکراتیک اقتصاد در جامعه شوروی سابق خلاصه می کنند. اینان هیچ صحبتی در مورد نوع شناخت و تحلیل بلشویسم و لنین و سپس اردوگاه از سرمایه داری، سوسیالیسم، تحول سوسیالیستی اقتصاد، شرائط و ملزومات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی نفی و رفع جدائی کارگر از کار خویش و سایر مسائل بنیادی مبارزه طبقاتی پرولتاریا ندارند. اینکه رابطه خرید و فروش نیروی کار شالوده هستی جامعه شوروی را تشکیل می داده است، اینکه باید ریشه نبود ابتدائی ترین آزادی ها و حقوق انسانی و به قول خودشان دموکراسی و همه این ها را در ژرفای گند و تعفن سرمایه یا همین مناسبات کار مزدی کاوید نیز اصلاً مورد قبول و حساسیت آنان نیست. در همین راستا وقتی الگوی خود برای جامعه آتی انسان را ارائه می کنند هم قرار نیست کمترین درس آموزی مارکسی از آنچه در اردوگاه و پس از وقوع انقلاب اکتبر رخ داد، بر جبین خود دارا باشد. آن چه که آن ها ایدآل می پندارند و برای طبقه کارگر جهانی پیشنهاد می کنند یک جامعه شوروی همراه با دموکراسی است!!! حال ببینیم در جامعه شوروی چه روابطی حاکم بود و زدن چاشنی دموراتیک چه تغییری در آن خواهد داد. من نقد و تحلیل عمیق شکست انقلاب اکتبر را به نوشته های «ناصر پایدار» و بخصوص نوشته پر ارزش او بنام « کمونیسم لغو کار مزدی و رفر میسم میلیتانت لنینی» موکول می کنم که در آن تمامی ریشه های شکست انقلاب اکتبر را مورد تجزیه و تحلیل عمیق قرار می دهد. میشل لووی و تمامی همفکران او بخوبی می دانند که اساس طرح اقتصادی نوین لنین یعنی نپ هموارسازی راه استقرار سرمایه داری دولتی بود. دقت شود که ما بر روی فراهمسازی شرائط و هموار نمودن راه برپائی سرمایه داری دولتی تأکید می کنیم والا آنچه که لنین به طور مستقیم دنبال می نمود، اهرم های مؤثر کنترل دولت روز بر مالکیت های خصوصی خرد و متوسط سرمایه بود. لنین عبور از این فاز را نیازمند ممکن شدن مالکیت تام و تمام دولت بالای سر کارگران بر کل سرمایه اجتماعی کشور می دید. چیزی که وی آن را سوسیالیسم قلمداد می کرد. نوعی سوسیالیسم که در جمیع جهات با روایت حزب سوسیال دموکراتیک روسیه، کل پراتیک پیشین آن و آموزه های انتر ناسیونال دوم پیرامون این پدیده همگن بود. از شکل های بارز مدیریت علمی بلشویک ها که سوسیالیست های کنونی این همه آن را تقدیس می کنند، سیستم تیلور (Taylorism) بود. نوعی سازماندهی کاپیتالیستی رعب آنگیز و ضد انسانی کار که در آن توده فروشنده نیروی کار بر پایه یک تقسیم کار متناظر با تولید حداکثر اضافه ارزش، با توجه به قابلیت های علمی و تخصصی خود درون یک سلسله مراتب ویژه جاسازی، مسخ و منجمد می گردند. مدیران، نخبگان و بالانشینان کل کار و تولید یا در واقع نظم پروسه تولید اضافه ارزش را برنامه ریزی می نمایند و کارگران به صورت مسلوب الاراده بدون داشتن هیچ نوع حق دخالت در هیچ زمینه ای این برنامه ریزی را لباس اجرا می پوشانند. حزب بلشویک به کارگیری این متد را در همه مراکز کار و تولید توصیه نمود. لنین به گونه بسیار خیره کننده و بهت آوری از آن ستایش کرد. ترتسکی از همه اینها پا فراتر نهاد و خواستار آمیختن تیلوریسم با نظم پادگانی دهشت آور زیر نظارت فرماندهان ارتش سرخ گردید. حزب کمونیست و قدرت سیاسی حاکم اتحاد شوروی تا سال ١٩٣٩ به اجرای این سیستم ادامه و برای بازدهی هر چه مؤثرتر آن در فاصله میان ١٩٢٠ تا ١٩٣٠ از متخصصین امریکائی کمک گرفتند. بلشویک ها زیر فشار آموزش های انترناسیونال دوم مجرد برنامه ریزی را شاخص سوسیالیسم و در تعارض با وجود سرمایه داری می دیدند!!! در همین راستا هم بود که لنین نپ را دروازه عظیم ورود به سوسیالیسم اعلام می کرد و در توصیف آن قلمفرسائی می نمود.
هیچ چیز مبتذل تر از این نیست که بود و نبود سرمایه داری یا سوسیالیسم را به چیزی زیر نام برنامه ریزی آویزان سازیم. برنامه و تمرکز تولید از ملزومات گریزناپذیر توسعه و گسترش سرمایه داری است. امروزه با مدرانیزاسیون مستمر و کار برد گسترده تکنولوژی هیچ پروسه تولید و گردش سرمایه بدون برنامه ریزی امکان پذیر نیست. از این گذشته به کارگیری تکنولوژی و برنامه ریزی کارسازترین سلاح سرمایه در افزایش بارآوری کار است. کاهش نسبی و دائمی وابستگی سرمایه به کار یکی از ابزار های اصلی سرمایه نه تنها از نظر کاهش هزینه های تولید بلکه برای سلاخی هر چه بیشتر طبقه کارگر است. گسترش تو در توی مستمر برنامه ریزی اقتصادی چه در محدوده تولید و گردش کالا چه در سطح کلی جامعه مثلاً برنامه ریزی های دولت ها واقعیتی شده که از طرفی مکانیسم های انباشت سرمایه و بحران ستیزی آن را صیقل می دهد و از طرف دیگر برای قشر وسیعی از آکادمیسین های به اصطلاح چپ، حزب سازان و عمله و اکره مورد نیاز برای دفن کمونیسم لغو کار مزدی و جنبش ضد سرمایه داری پرولتاریا در نظم سرمایه امکان ایفای نقش فراهم می سازد. درست به همین دلیل ساده در سوسیالیسم این ها هیچ صحبتی از لغو کار مزدی، نابودی سرمایه و حاکمیت شوراهای کارگری نیست زیرا قرار است هیئت مدیره تکنو کرات های انتخاب شده شرکت ها، ادارات و دولت ها بنیانگذار سوسیالیسم باشند. باید به اینان مژده داد که هم اکنون تقسیم اجتماعی کار سرمایه در سطح جهان شرکت هائی بوجود آورده که نه تنها برای حوزه های مختلف پیش ریز سرمایه بلکه حتی برای دولت های سرمایه و برنامه های اقتصادی آن ها چه در مورد مسائل جاری و چه در مقابله با بحرانهای اقتصادی و سرشکن کردن بار آنها بر دوش توده های کارگر به اندازه کافی برنامه ریزی می کنند. شرکتهایی نظیر (The Boston Consulting Group) و (McKinsey & Company) و غیره با سرمایه های هنگفت و گزارشات ماهانه در جهت هدایت موسسات تولیدی، مالی و دولت ها ی سرمایه در مواردی برای بیش از ١٣٠کشور جهان نسخه پیچی می کنند. بی جهت نبود که کینزیسم و مدیریت اقتصادی او همزمان با جنبش های کارگری اوائل قرن بیستم بود و نیز نباید بستر اصلی بروز آن را از آنچه طرح نپ حزب کمونیست شوروی نام گرفت، بی تأثیر دید. این ها همگی از دل شرائطی بیرون می آمدند که لزوم برنامه ریزی اقتصادی در روند تولید و گردش سرمایه و ایجاد نقشی جدید برای دولت سرمایه را ایجاب می نمود. حزب بلشویک که مجرد کنترل دولت بر بخش خصوصی سرمایه اجتماعی ( فراموش نکنیم که سرمایه داری دولتی مورد نظر لنین صرفاً همین است) را قدمی بزرگ در راه سوسیالیسم می دانست، پیش تر از همه این لزوم را درک کرده بود. بنابر این میشل لووی کاملا محق است که نفس برنامه ریزی اقتصادی را در منافات با سرمایه نداند و ما نیز علم، تکنولوژی و برنامه ریزی را عواملی می دانیم که هم بورژوازی برای تشدید هر چه وحشیانه تر استثمار کارگران از آن سود می جوید و هم پرولتاریا می تواند در پروسه محو بردگی مزدی و استقرار سوسیالیسم از آنها استفاده کند. صحبت بر سر ماهیت طبقاتی برنامه ریزی است. تا زمانی که ساز و کار انباشت و ارزش افزائی سرمایه است فقط بر علیه پرولتاریا و در راستای تشدید استثمار اوست. افزایش نسبی و مطلق ارزش اضافی را میسر می سازد، به همین دلیل میشل لووی برای اثبات نظرات خویش چاره ای ندارد جز این که به رغم گفتار طولانی در مزیت سوسیالیسم خود با شاخص برنامه ریزی دموکراتیک، پرده از سرشت بورژوائی حرفهایش بردارد. او در سخن از کلودیو کاتز آرژانتینی (claudio katz) از کتاب وی «در باره سوسیالیسم» نقل می کند که «برنامه ریزی دموکراتیک که از پائین، تحت نظارت اکثریت اهالی باشد، همراه با تمرکز مطلق، دولتی شدن کامل، کمونیسم جنگی، یا اقتصادی که طبق دستور برنامه ریزی شده باشد، نیست. لذا گذار تقدم برنامه ریزی بر بازار است نه حذف متغیر های بازار. ترکیب بین هر دو نمونه باید با هر موقعیت و هر کشوری منطبق شود. با وجود این، هدف فرایند سوسیالیستی حفظ یک توازن جامع بین برنامه و بازار نیست، بلکه دامن زدن به زوال تدریجی بازار است».
تمامی تلاش این طیف چپ مبنی بر این که بازار می تواند مکانیسمی برای عدالت اجتماعی و برابری باشد از عمق یک نگرش عمیقآً بورژوائی می جوشد. به گمان اینان استثمار طبقه کارگر در عرصه گردش و نه تولید کالا قرار دارد. با وجودی که مارکس در آثار متعدد خود در نقد اقتصاد سیاسی نظیر کاپیتال، گروند ریسه و فقر فلسفه به این مسئله پرداخته و نشان می دهد که شالوده جدائی کارگر از کارش و ساقط شدن او از هستی، در شیوه تولید سرمایه داری، در رابطه خرید و فروش نیروی کار و کالا شدن کار اوست با این حال کسانی نظیر میشل لووی نه این که ندانند و ناآگاه از این نکته باشند بلکه به عمد و جهت انحراف پرولتاریا است که مباحثی نظیر تولید بر اساس ارزش مصرف را پیش می کشند!!
«در یک اقتصاد برنامه ریزی شده سوسیالیستی ارزش مصرف تنها معیار برای تولید کالا ها و خدمات است با نتایج دراز مدت اقتصادی، اجتماعی و زیست محیطی مهم و قابل توجه» وی سپس مطلب زیر را از کوئل (Joel Kovel) و کتاب «دشمن طبیعت» (The enemy of Nature) وی نقل می کند. «اصلاح و تقویت ارزش مصرف و باز سازی نیاز های مربوط به آن در این حالت بیشتر به صورت تنظیم کننده اجتماعی فناوری در می آید تا تبدیل زمان به ارزش اضافی و پول، آن طور که تحت حاکمیت سرمایه صورت می گیرد»
«لووی» در اینجا برداشت بسیار غلط خود از عملکرد قوانین اقتصاد سیاسی سرمایه را در معرض دید قرار می دهد. او به تبعیت از سایر سوسیالیست های پیشکسوت خود سعی دارد نقش قهرمانان تاریخی را در عرصه اقتصاد بازی کند و با یک فرمان ارزش مصرفی کالا را بر ارزش مبادله آن بچرباند!! وی قادر به درک این مسئله ساده نیست که روابط تولیدی سرمایه داری هر چه هم با برنامه ریزی همراه باشد خارج از قوانین اقتصادی خود عمل نمی کند و قرار نیست بر مبنای فرمان تکنوکرات های هر چقدر هم نابغه، عمل نماید. سرمایه داری تا هست برنامه ریزی و روند کار و سازمان کار خود را هم دارد. شکل این برنامه ریزی، خصوصی بودن و دولتی یا تعاونی بودن مالکیت سرمایه، سیما، قواره و دموکراتیک یا دیکتاتوری هار بوروکراتیک یا فاشیستی بودن دولت سرمایه، حتی چگونگی کارکرد اهرم رقابت و نوع این ها که همگی تبعات و مکانیسم های رابطه تولید اضافه ارزش یا فراساختارهای سیاسی، اجتماعی، حقوقی و امنیتی آن هستند، می توانند دستخوش پاره ای تغییرات شوند اما این تغییرات مطلقاً واقعیت وجود سرمایه یا رابطه خرید و فروش نیروی کار و روابط تولید آن را زیر سؤال نمی برند. این برنامه ریزی و دموکراتیک بودن و نبودن آن نیست که بود و نبود سرمایه داری را تعیین می کند. بالعکس سرمایه است که تا هست این ها را نیز متناسب با کل مقتضیات پروسه ارزش افزائی خود و مطابق مقدوراتش آرایش می بخشد. لووی خوب می داند که عوامفریبی می کند حرفهایش بسیار گمراه کننده، مبتذل و مضحک است. چنین وانمود می کند که گویا پرولتاریا با گرفتن شاهین توازن میان ارزش مصرف و ارزش مبادله، آرام، آرام سرمایه را سر عقل می آورد که باید بساط سرمایه بودن خود را جمع کند و با جراحی جنسیت خویش سوسیالیسم گردد!!! گویا معضل پرولتاریا دستکاری توازن میان ارزش مصرف و ارزش مبادله در شیوه تولید سرمایه داری است!!! از میشل لووی باید پرسید منظورش از ارزش مصرف چیست؟ چیزی زیر این نام در مناسبات بردگی مزدی صرفاً به این خاطر بر سر زبان می آید که شرط برخورداری کالا از ارزش مبادله ای است. به سخن مارکس کالا برای اینکه دارای ارزش مبادله گردد باید حائز ارزش مصرف باشد. همین و بس. آنچه حاکم و مستولی و همه کاره است ارزش مبادله می باشد. تولید سرمایه داری تولید اضافه ارزش است و تا زمانی که نشانی از آن پابرجاست بر شالوده تولید اضافه ارزش و رابطه خرید و فروش نیروی کار می چرخد. لووی باید توضیح دهد که الگوی سوسیالیسم وی قرار است با این رابطه، با رابطه تولید اضافه ارزش چه کند؟ بعلاوه اگر او راستی، راستی نابودی این رابطه را قبول دارد باید بسیار دقیق توضیح دهد که پروسه این نابودسازی را چگونه می بیند. این همان جائی است که تمامی طیف های گوناگون سوسیالیست های دروغین دنیا از انترناسیونال دومی و لنینیست و اردوگاهی و چینی و تروتسکیست گرفته تا امثال لووی و مزاروش و هزاران همفکر و شریک و همدل آنها رسوا و روسیاه هستند.
اما ببینیم مارکس در «نقد اقتصاد سیاسی، بخش یک فصل اول – کالا» در مورد ارزش مصرف و تولید کالا چه می گوید :«.. ثروت جامعه بورژوائی در نگاه اول، به صورت انباشت عظیم کالاهائی جلوه می کند که واحد آن یک کالای واحد می باشد. هر کالا به هر صورت دارای جنبه دو گانه ارزش مصرف و ارزش مبادله ای می باشد» سپس مارکس در توضح بیشتر این دو مؤلفه با ذکر مثال چنین ادامه می دهد «شرط لازم کالا، محققا ارزش مصرفی بودن آن است در حالی که کالا بودن یا نبودن ارزش مصرفی ضرورتی ندارد. از آنجائی که ارزش مصرفی بالذاته مستقل از شکل معین اقتصادی است بنابر این خارج از حوزه بررسی اقتصاد سیاسی قرار می گیرد. ارزش مصرفی تنها وقتی در این حوزه می گنجد که خود دارای شکل معینی باشد. ارزش مصرفی آن ذات فیزیکی بیواسطه ایست که برای بیان یک رابطه معین اقتصادی (یعنی ارزش مبادله ای) ضروری می باشد.».
مارکس گفتگو در باره ارزش مصرفی را کار اقتصاد سیاسی نمی داند. به این دلیل روشن که ارزش مصرفی شاخص ماهوی هیچ صورت بندی اقتصادی خاصی نیست. برای اینکه محصول کار انسان ها کالا باشد باید واجد ارزش مصرفی باشد اما وجود ارزش مصرفی به طور فی نفسه هیچ دلیلی برای کالا بودن محصول نیست. او تصریح می کند که به همین دلیل ارزش مصرفی فقط زمانی در حیطه کار اقتصاد سیاسی قرار می گیرد که برای بیان ارزش مبادله ای کاربرد پیدا می کند. مارکس اضافه می کند که: «علاوه بر آن ارزش های مصرفی مختلف، محصول فعالیت افراد متفاوت بوده و لذا هر یک از آن ها زائیده شکل کار متفاوتی می باشد. ولی بعنوان ارزش مبادله ای نماینده همان کار همگون است (یعنی کاری که در آن مشخصات فردی کارگر ها نادیده گرفته شده است) به این ترتیب کاری که بوجود آورنده ارزش مبادله ای است عبارت می شود ار کار انتزاعی عام».
مارکس پس از بحث در باره ارزش مبادله به عنوان « کار اجتماعاً لازم نهفته در کالا» و تأکید بر زمان کار به عنوان بنیان تعیین این ارزش ادامه می دهد:
«از تجزیه و تحلیل ارزش مبادله ای چنین نتیجه می گیریم که شرایط کاری که ارزش مبادله ای را بوجود می آورد از مقولات اجتماعی کار یا مقولات کار اجتماعی می باشد. البته اجتماعی نه در مفهوم عام آن بلکه در مفهوم خاصی که دلالت بر وجود یک نوع جامعه خاص می نماید. کار ساده متحد الشکل قبل از هر چیز مبین آن است که کار افراد مختلف برابر می باشد و در حقیقت با کار آنان به واسطه تحویل آن ها به کار همگون یکسان رفتار می شود. کار هر فرد تا آن جا که در ارزش مبادله ای ظاهر می شود دارای این مشخصه اجتماعی برابری می باشد و تظاهر آن در ارزش مبادله ای فقط تا جائی است که مساوی با کار تمام افراد دیگر قرار داده شود.» به این ترتیب با پیدایش و توسعه تولید کالائی یعنی تولید برای فروش و عروج آن به تکامل یافته ترین حالت، شیوه تولید سرمایه داری پدید آمد. فاز جدیدی که با کالا شدن نیروی کار خصلت نما می شد. فازی که در آن سرمایه یعنی کار مرده کارگر در خارج از حیطه دخالت او و به صورت نیروی مسلط بر هست و نیست وی، کار زنده یا همان کارگر و نیروی کار مورد خرید و فروش او، همان یگانه منشاء تولید سرمایه را برای تولید هر چه بیشتر و باز هم بیشتر و افراطی تر سرمایه به خدمت خود در آورد. بنابر این در این سیستم جدا کردن ارزش مبادله از ارزش مصرفی کالا و ترجیح یکی بر دیگری فقط در ذهن اندیشمندانی نظیر میشل لووی و همفکران و در عالم تخیلات سخیف آن ها امکان پذیر است. شرایط کاری که ارزش مبادله ای را بوجود می آورد خارج از محدوده اختیارات تولید کنندگان یعنی کارگران است تا زمانی که آن ها تحت شرایط تولید مبتنی بر خرید و فروش نیروی کارشان تولید می کنند حتی اگر مالکیت وسایل تولید در اختیار دولت، تعاونی و یا حتی نمایندگانی از خود کارگران باشد، تغییری در روند ارزش مبادله ای بودن کل محصول و عملکرد آن یعنی تصاحب کار اضافی کارگر به صورت ارزش اضافی، تبدیل ارزش های اضافی به سرمایه و انباشت آن در شکل سرمایه الحاقی پدید نخواهد آمد. اساس این روند همان طور که مارکس بیان می کند هیچ تغییری نکرده است.
«مدت کار عام تنها بصورت یک اندازه عام است که معرف یک اندازه اجتماعی می شود… و بالاخره یکی از خصوصیات بارز کار آن است که ارزش مبادله ای را به ثبوت می رساند که این ارزش مبادله ای بنوبه خود باعث می شود روابط اجتماعی افراد به شکل گمراه کننده روابط بین اشیاء جلوه گر شوند. کار افراد مختلف فقط از طریق مقایسه یک ارزش مصرفی با ارزش مصرفی دیگر در لباس ارزش مبادله ای، معادل یکدیگر قرار می گیرند و با آن ها بعنوان کار عام رفتار می شود…دو کالایی که دارای ارزش های مصرفی مختلف بوده ولی حاوی یک مقدار مساوی از مدت کار باشند دارای ارزش مبادله ای یکسان اند. ارزش مبادله ای باین ترتیب بعنوان تعیین کننده اجتماعی ارزش های مصرفی ظاهر می گردد، تعیین کننده ای که متناسب با جنس آن ها بوده و در نتیجه به آن ها این قابلیت را می دهد که در روند مبادله در نسبت های معینی با یکدیگر قرار گیرند». به این ترتیب نه تنها رابطه انسان ها در روابط تولید سرمایه بصورت روابط بین اشیاء در می آید بلکه این اشیاء و پویه تولید آن ها است که مسلط بر انسان است و بهمین دلیل این فقط در مخیله نظریه پردازان است که تصور می کنند با یک فرمان می توان تسلط ارزش مصرفی را بر ارزش مبادله ای امکان پذیر کرد بدون آن که اساس این روابط یعنی تولید کالایی سرمایه داری را پایان داد. و این با الغای سرمایه بعنوان رابطه اجتماعی و الغای کار مزدی میسر می شود. کارگران اگر بخواهند از سلطه اشیاء و روابط بین کالاها خارج شوند و زندگی بشر را از تسلط قوانین حاکم بر روابط بین اشیائی که خود تولید کننده آنند برهانند و همچون افراد آزاد و مسلط بر سرنوشت خویش، سازنده تاریخ خود باشند هیچ راهی ندارند جز این که وضعیت زیست خود را که کار اجباری یا اجبار به فروش نیروی کار به صورت یک کالا است ملغی کنند. این امر که تنها راه نجات پرولتاریا و بالطبع تمامی بشریت است با شرکت کارگران در مدیریت واحد های تولید، گردش و خدمات کالاها حتی ذره ای میسر نمی شود. شرکت کارگران در اداره این موسسات فقط به معنی تایید روابط تولید سرمایه و دست شستن از مبارزه طبقاتی است چیزی که این همه روشنفکران سوسیال بورژوا برای آن تبلیغ می کنند و سعی دارند بعنوان سوسیالیسم به کارگران معرفی کنند. میشل لووی در زمره همین روشنفکران یا همین طیف نمایندگان فکری سرمایه است. او می گوید:
«همچنین بجاست تاکید کنیم که برنامه ریزی با خودگردانی کارگران در واحد های تولیدی در تضاد نیست… ماهیت دموکراتیک برنامه ریزی با موجودیت کارشناسان ناسازگار نیست زیرا نقش آن ها نه تصمیم گیری بلکه ارائه نظرشان است که اگر با فرایند دموکراتیک تصمیم گیری در تناقض نباشد غالبا با آن متفاوت است. همان طور که ارنست مندل خاطر نشان کرده است: حکومت ها، احزاب، هیئت های برنامه ریزی، دانشمندان، تکنوکرات ها، یا هر کسی که می تواند پیشنهاد هایی بدهد، پیشنهاد هایی می دهند و می کوشند مردم را تحت تاثیر قرار دهند…اما در یک نظام چند حزبی چنین پیشنهاد هایی هرگز مورد توافق همگان نیست یعنی مردم بین بدیل های منسجم می توانند انتخاب کنند و نیز این که حق قدرت و تصمیم گریری در دست های اکثریت تولید کنندگان، مصرف کنندگان، شهروندان باشد نه هیچ کس دیگر»
(E. Mandel Power and money). عجب سخاوتی دارد!! دموکراسی بورژوایی را که بیش از دویست سال در اروپا و امریکا مسلط بوده است و نتیجه آن را امروزه می بینیم در قالب جدیدی به نام سوسیالیسم پیچیدن احتیاج به هیچ رمز و اسطرلابی ندارد. فقط کافی است کمی گستاخ باشی و بتوانی سرمایه داری دولتی شوروی را با کمی چاشنی دموکراسی بورژوائی به توده های کارگر قالب کنی اما ذهی خیال باطل ما دم خروس را از زیر عبا می بینیم. گستاخی جان بلامی فاستر از این فراتر می رود. در کتاب خود تحت عنوان «مارکس و محیط زیست» بطور مرتب از مارکس می گوید. او بدون نقل مستقیم و مستند قول ها می نویسد که مارکس در مورد طبیعت و محیط زیست چنان گفته است و چنین نوشته است و از این طریق به فروش ایده های خود زیر نام مارکس می پردازد. فاستر در نوشته فوق تا بدان جا پیش می رود که می گوید «مارکس استدلال کرد که هدف شایسته کشاورزی بر خلاف روح کلی حاکم بر تولید سرمایه داری که به کسب سود فوری پول توجه می کند، همانا کمک به تامین همه احتیاجات اولیه گوناگون و دایمی زندگی است که بشر نسل اندر نسل به آن نیاز دارد»
این که کجا و در چه رابطه ای مارکس چنین گفته است در سراسر مقاله فاستر رمزآمیز باقی می ماند. اینکه کشاورزی هم مثل هر قلمرو دیگر کار و تولید در پروسه تحولات تاریخی و جایگزین شدن یک شکل تولیدی با شکل دیگر در ماهیت خود و از بیخ و بن دچار تغییر می شود و خواص صورت بندی تولیدی جدید را پذیرا می گردد هم برای فاستر اصلاً حائز هیچ اعتباری نیست. اینکه مارکس هیچ گاه کشاورزی مکانیزه سرمایه داری را که نقطه شروع تا ختم آن سرمایه است به هیچ وجه و مطلقاً مورد چنان داوری قرار نمی دهد هم مسلماً اخلاقیات و وجدان پژوهشی فاستر را آزار نمی دهد. او فقط در پی اثبات حقانیت الگوئی از سوسیالیسم است که دیگران طرح کرده اند و وی هم شیفته دل باخته آن است. در همین راستا هر نادرستی را درست القاء می کند و بر هر چه درست است از جمله حرف های مارکس بولدوزر می راند. فاستر ادامه می دهد که «بدین سان میان بهره برداری کوته بینانه سرمایه داری از منابع زمین و خصلت دراز مدت تولید واقعا پایدار!!، تضاد.کاملی وجود داشت و مارکس بارها بر این پای فشرد که در جامعه تولیدکنندگان آزاد و هم بسته پیشرفت اقتصادی بدون به مخاطره انداختن وضعیت طبیعی و جهانی که رفاه نسل های آینده به آن بستگی دارد صورت می گیرد. این درست همان توصیفی است که امروز از مفهوم توسعه پایدار (سرمایه) می شود و آشکارتر از هر جای دیگر در گزارش کمیسیون براتلند با عنوان «آینده مشترک ما» به چشم می خورد، توسعه ای که نیاز های امروز را بر آورده بی آن که به توانائی نسل های آینده برای تامین نیازهای خود آسیب رساند»
بیشرمی زایدالوصفی است. «توسعه پایدار» نمایندگان فکری بورژوازی را به عنوان سوسیالیسم لغو کار مزدی مارکس به خورد کارگران دادن!!! فراموش نکنیم که توسعه پایدار (Sustainable development) فاستر همان پیام جنبش های محیط زیستی بورژوایی دهه ٧٠ اروپا، محتوای گزارش کمیسیون براتلند (Brundtland report) با عنوان « آینده مشترک ما در ١٩٨٧ و بالاخره اساس کار کنفرانس سازمان ملل در ریو دوژانیرو در ١٩٩٢ است. تز توسعه پایدار سرمایه طرفداران پر پرو قرص خود را در احمدی نژاد و هوگو چاوز hugo chavez رؤسای جمهور ونزوئلا و ایران یافت. اما فاستر همچنان با سرسختی می کوشد تا برای گمراهه های وحشت و دهشت ساخت پژوهشگران بورژوا شناسنامه سوسیالیسم مارکسی جعل کند او می گوید «مارکس و انگلس بحث های خودرا به مسائل زیست محیطی مربوط به خاک محدود نکرده بلکه افزون بر آن به کند و کاو در مسائل متعدد دیگر در زمینه پایداری پرداختند…مارکس در پرداختن به مسئله زباله های صنعتی از اقتصادی سخن می گفت که بر پیشی گیری از تولید زباله استوار شود، یعنی کاهش ضایعات تولید به حد اقل و استفاده بی واسطه از همه مواد خام وکمکی مورد نیاز در تولید»
به این ترتیب به ادعای فاستر مارکس برای توسعه پایدار سرمایه نسخه های محیط زیستی می نوشت!! فاستر نتیجه می گیرد که «مارکس و انگلس در میزان تاکیدی که بر شرایط طبیعی تولید گذاردند و هم چنین در قبول این واقعیت که اقتصاد پایدار نیازمند مناسبات پایدار با طبیعت در مقیاس جهانی است، وضعیتی منحصر به فرد داشتند و در این معنا پذیرش محدودیت های طبیعی، جزئی اساسی از استدلال آنان بود». نا گفته نماند که آقای فاستر از یک وضعیت مستثنائی برخوردار است. او که عنوان پروفسور یکی از دانشگاه های معتبر امریکا را یدک می کشد از این موقعیت خود کمال استفاده را می برد و هر آن چه که در چنته دارد به مارکس بدون آدرس نسبت می دهد. فاستر نه تنها فعال در مسائل محیط زیست است بلکه سعی می کند با انتشار کتب و مقالات، بخصوص در نشریه تحت سردبیری خویش، نظرات و تئوری های معلمان و پیشکسوتان خود را ترویج کند. او مرید ایستوان مزاروش است. کسی که به نوبه خود سخت تحت تاثیر ایده های پل باران و پل سوئیزی است. فاستر با این کار به انتشار و اشاعه برهوت آفرینی های نوع مزاروش و مندل کمک می نماید. نوشته های فاستر که بعضاً به فارسی نیز ترجمه شده اند زیاد است اما مقولات و بحث های جاری آن ها همانی است که مزاروش در آثار خود به طور جدی تر و گویاتر و پخته تر به آن ها پرداخته است به همین خاطر ما نیز در این جا لزومی به پرداختن به مقالات فاستر بیش از آن چه گفته شد نمی بینیم.
نقد نظرات ایستوان مزاروش (Istvan Meszaros)
ابتدا لازم می بینم مختصری پیرامون اهمیت نظرات مزاروش در قیاس با سایر سوسیالست های نوع وی، از قول خود این جماعت نقل کنم. پیش از این کار بد نیست نام مهم ترین آثار وی را نیز در اینجا بیاورم.
The necessity of social control 1971, Beyond capital 1994,or Socialism or Barbarism 2001, socialism in the 21st century 2008, Alternative to parliamentarism 2009
مزاروش کماکان در طرح نظرات خویش بسیار فعال است. او نه فقط در میان علاقه مندانش، بلکه پیش سیاستمداران هم قرب و منزلت دارد. منظورم از سیاستمداران کسانی است که یا از درون پارلمانتاریسم بورژوایی و یا در جرگه نیروها و جنبش هائی مانند والستریت خود را منتقدان سرمایه داری و نمایندگان پروپاقرص پرولتاریا می دانند!!! جان بلامی فاستر در مورد کتاب مزاروش «فراسوی سرمایه Beyond Capital » در ٢٠١۴ می نویسد:
« سه نو آوری نظری رادیکال محور تحلیل مزاروش از بحران ساختاری سرمایه و امکان پذریری گذار به سوسیالیسم هستند. ١- مفهوم نظام سرمایه ٢- انگاره باز تولید و سوخت و ساز اجتماعی ٣- ایده میانجی های مرتبه دوم. بر همین اساس «در نظر گرفتن نظام سرمایه به منزله تجسم منطق سرمایه که از دیالکتیک سرمایه- کار سر بر آورده است سه دلالت ضمنی برای نظریه گذار سوسیالیستی دارد: الف، مادامی که انقلاب، نفس رابطه سرمایه را لغو نکند ناقص است ولو که بر عمده ترین تشکل های نهادی سرمایه داری از قبیل مالکیت خصوصی وسایل تولید و یا پیوند درونی دولت و بازار چیره شود. زیرا حتی اگر همچون اتحاد جماهیر شوروی دولت یگانه فرمانده جامعه باشد و ما لکیت اجتماعی شود بازهم رابطه سرمایه بر طبق منطق بنیادی نظام سرمایه عمل خواهد کرد. ب، می توان علیه منطق سرمایه مبارزه کرد، از یک سری نبردهای مهم (نه جنگ) در قلمروهای نهادی و رسمی جامعه سرمایه داری پیروز بیرون آمد، و عملی شدن سیاست های سوسیالیستی انقلابی، یعنی جنبشی اصیل به سوی سوسیالیسم را درون مرزهای سرمایه داری، به نحوی استراتژیک با دوام ساخت (آن هم بدون یورش به کاخ زمستانی)، اما فقط به شرطی که معنای آن مبارزه ای همه جانبه علیه تمام وجوه رابطه سرمایه باشد و شیوه بدیل و ارگانیک کنترل اجتماعی را در منافذ و شکاف های جامعه موجود به صورت مترقی جایگزین نماید. ج- در تمامی موارد، هدف مبارزات انقلابی باید الغای میانجی های مرتبه دوم (دولت، پول، بازار، بتوارگی کالا) و ساختار های عقیدتی شی واره شده ای باشد که هستی بیگانه ی نظام از آنها شکل می گیرد. هدف انقلابی صرفا جا به جائی یکی از این میانجی ها یا تصرف خشک و خالی بخشی از نظام، برای مثال فرماندهی مناصب عالی دولتی نیست، بلکه عبارت است از فراروی از ساخت و ساز بیگانه سرمایه – کار از همه جهت و خلق جامعه ای حقیقتا برابر».
همین جان بلامی فاستر در مورد مزاروش چنین می نویسد:
«ایستوان مزاروش یکی از مهمترین فیلسوفانی است که سنت ماتریلیسم تاریخی تا کنون به بار آورده است. کار او به لحاظ ژرفای تحلیل اش از نظریه بیگانگی مارکس، بحران ساختاری سرمایه، مرگ جوامع پسا انقلابی هم سنخ شوروی و شرایط ضروری برای گذار به سوسیالیسم عملا یکه است. پژوهش دیلکتیکی او در باره ساختار اجتماعی و فرم های آگاهی (نقد نظام مند فرم های غالب تفکر) در زمانه ما همتائی ندارد. «راه یاب» سوسیایسم قرن بیست و یکم نیز عنوانی است که هوگو چاوز چهره پرجنجال دهه های اخیر امریکای لاتین به او نسبت داد».
این مطلب را فاستر در پیشگفتار خویش بر کتاب «ضرورت کنترل اجتماعی» مزاروش نوشته است. فاستر در ادامه حرفهای بالا می نویسد «این کتاب برآمده از گفتگوی من و مزاروش در ژوییهی ٢٠١٣ در لندن است که طی آن، نیاز به اثری سهلالوصول را بیان کردم که برای تازه کاران راهی به سوی تفکراتش بگشاید. او این چالش را با جدیت پذیرفت و در «ضرورت کنترل اجتماعی» به نتیجه رساند. در پیشگفتار حاضر میکوشم نظام فکری مزاروش را به طور کلّی و این کتاب را به طور خاص در زمینهی تاریخیشان بگنجانم و بعضی از مفاهیم ممتاز حاکم بر تحلیلهایش را روشن سازم.».از فاستر که بگذریم پیتر هیودیس نیز در دسامبر ٢٠١۴ در مورد کتاب «فراسوی سرمایه» تحت عنوان « مفهوم پردازی بدیل رهایی بخش» چنین می نویسد: «عده اندکی چنین مستقیم و صادقانه (منظور مزاروش) با بحران تصور بدیلی برای جامعه موجود رو در رو شده اند»، «مزاروش تاکید می کند که ما نخواهیم توانست خودرا از انسداد مطلقی که جنبش سوسیالیستی به آن رسیده برهانیم، مگر آن که چه او «نظریه گذار» می نامد از کار در آوریم. نظریه گذاری که شکل هایی را مشخص کند که بتوانند به دست گرفتن انقلابی قدرت را به سمت الغای سرمایه سوق دهند» اینها نکاتی است که علاقه مندان به مزاروش در باره اش گفته اند. واقعیت این است که خیلی ها با خواندن نوشته های مزاروش در نگاه نخست به خود می گویند که این عین سوسیالیسم است!! اما کافی است اولاً شناخت او از سرمایه داری و سوسیالیسم را تعمق کنیم و سپس بنمایه های این شناخت را با نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بکاویم تا دریابیم که پشت حرفهای وی چه گمراهه های مخوفی خوابیده است. شناخت مزاروش از سرمایه هیچ شباهتی به کالبدشکافی مارکسی سرمایه داری ندارد. او در پی برچیدن مناسبات بردگی مزدی و الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار نیز نیست. آن چه از کل بحثهایش نصیب ما می شود آنست که در الگوی سوسیالیسم وی نیروی کار بعنوان تولید کننده ارزش اضافی و سرمایه باقی میماند و آن چه به زعم خودشً از بین می رود پول و شکل حاضر دولت از طریق دموکراتیزه کردن روند کار و تولید است. مزاروش همین اندازه را متضمن ختم کالا بودن و سرمایه بودن محصول کار انسانها و امحاء خصلت بتوارگی محصول کار و بالاخره رهائی کامل بشر از اسارت سرمایه به عنوان کار مرده مسلط بر سرنوشت وی می بیند. این تمامی آن چیزی است که مزاروش با بوق و کرنا به کارگران عرضه می کند و ظاهراً همین ها است که مزاروش را چند سر و گردن از سوسیال رفرمیست های قرن ٢١، بخصوص آنهائی که چاشنی محیط زیستی بر اندیشه های خود می زنند، آنهائی که سعی دارند در بازار ارائه ایده ها، خود را مدرن ترین اندیشه پردازان جای زنند، ممتاز و متمایز ساخته است!!! به سراغ فراز ها و بخش هائی از اندیشه های مزاروش می رویم. از کتاب «یا سوسیالیسم یا بربریت» او آغاز می کنیم. پیش از شروع بحث شاید لازم باشد برخی ترم ها و تعابیر خاص را که در آثارش زیاد به چشم می خورند در اینجا بیاوریم و به معانی مورد نظر وی از این عبارات و الفاظ اشاره کنیم. ١. ص ٢٠ «ضرورت ساختاری»: به معنای حرکت مادی و توقف ناپذیر سرمایه به سوی ادغام انحصاری در سطح جهانی به هر قیمت» و همین ترمینولوژی در ص ٢٢ و٢٣ کتاب تحت عنوان مقابله با «ضرورت ساختاری سرمایه» دنبال می شود.
٢. ص ٣١ « بحران ساختاری در کل نظام سرمایه»: تعبیری که در مقابل بحران های دوره ای و متعارف سرمایه داری به کار می رود. (کلمات و عبارات دارای خط زیر همان هائی هستند که مزاروش با روایت خاص خودش به کار می برد. بطور مثال او به جای شیوه تولید سرمایه داری از اصطلاح «نظام» استفاده می کند و آنطور که در تمامی کتاب مشهود است نظام های گوناگونی را در جهان سراغ دارد که همگی «نظام سرمایه» اند ولی لزوما سرمایه داری نیستند!.
٣. در بسیاری تحلیل های خود در مورد کشورهای آسیا، امریکای لاتین و افریقا حتی از اصطلاح «جهان سوم» استفاده می کند و علیرغم این که در انتهای کتاب در مصاحبه از بکار بردن آن ابا دارد، اما هر کجا که پای صحبت جوامع سه قاره آسیا، افریقا، امریکای لاتین و مشابه آنها در میان است همان دید معروف ناسیونال چپ و پوپولیستی را که گویا ممالک امپریالیستی عامدا از پیشرفت سرمایه دارانه این جوامع جلوگیری می کنند و حتی نگران این پیشرفت هستند!! از خود ظاهر می سازد. مثلاً در ص ٣۴ می گوید «به این ترتیب ایدئولوژی مدرن سازی جهان سوم نیز همراه با قدری خفت ناچار کنار گذاشته شد» و یا در ص ۳۵ «این واقعیت آشکار شده بود که حتی اگر تنها به دو کشور چین و هند اجازه داده شود به آن سطح فاجعه آمیز از اتلاف و آلودگی محیط زیست برسند که مدل زنده ی مدرن سازی یعنی ایالات متحده امریکا، رسیده است» در همین صفحه می نویسد «علاوه بر آن راه حل خودخواهانه پیشنهادی جدید امریکا…نه تنها خود نابودگر است، که فرض آن بر نگه داشتن همیشگی کشور های جهان سوم در وضعیت عقب ماندگی استوار است» و ….
مزاروش در همه این موارد از ابزار سیاسی به عنوان ابزار استثمار اقتصادی در «نظام ها» یاد می کند و بر همین پایه این به قول خودش « نظام ها» را از سرمایه داری متعارف جدا می کند!!! او سخت مصر است که باز هم به گفته خودش سرمایه داری متعارف (اروپا و امریکا) به کمک ابزار سیاسی باعث عقب نگهداشتن «جهان سوم» و لابد جلوگیری از انکشاف سرمایه دارانه آنها می شوند!!! در همین رابطه در ص ٣٨ از «پایان گرفتن مدرن سازی جهان سوم به عنوان یک مشکل بسیار بنیانی در تکامل نظام سرمایه داری صحبت می کند. او تاکید بسیار زیادی دارد که «نظام سرمایه» قادر نیست خودرا بصورت نظام سرمایه داری یعنی بصورت نظامی که در آن بیرون کشیدن کار اضافی بشکل ارزش اضافی، اساسا با پیروی از قوانین اقتصادی (و نه اجبارا سیاسی) صورت می گیرد، در سطح جهانی تعمیم دهد!!! … ٤. ص ٣٦ و ٣٧ از «پایان یافتن مرحله تاریخی صعود نظام سرمایه» صحبت می شود.
۵. ص ٣٧ مزاروش در ادامه کشف مقولات جدید فرمولی را اختراع می کند و خودش آن را این گونه بیان می نماید: «پدیده جهانی گرایش به برابری نرخ نایکسان استثمار همراه با کاهش دستمزد ها» و در زیر نویس ص ٣٨ گفته می شود که گرایش روبه کاهش امتیاز نسبی طبقه کارگر کشورهای پیشرفته سرمایه داری به دلیل «محدود شدن امکانات سرمایه» و «مشکل انباشت در کشور اصلی». منظور ما این نیست که حادثه اخیر اتفاق نیافتاده است. مشکل این است که مزاروش ریشه های واقعی ماجرا را در سرمایه نمی بیند، او متوجه نیست که معضل در رابطه میان بخش های مختلف سرمایه جهانی قرار ندارد. بلکه در ژرفای وجود سرمایه نهفته است. این فقط سرمایه داری اروپا و امریکا نیست که برای حفظ نرخ سودها مستمراً به سطح معیشت کارگران حمله می کنند. کل سرمایه جهانی برای هر لحظه بقای خود دست به کار این توحش است.
٦. در ص ۳۹ می گوید: «باید به یک مشکل دیگر نیز به اختصار اشاره شود و آن هم پدیده دورگه شدن اقتصاد (Hybridization) است که حتی در پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری نیز می توان آن را مشاهده کرد. بعد اصلی این پدیده عبارت است از دخالت فزاینده مستقیم و غیر مستقیم دولت برای حفاظت از ادامه بقای شیوه باز تولید سوخت و ساز اجتماعی موجود» نظر مزاروش پیرامون سرمایه و نقش دولت از جمله نکاتی است که به روایت خودش تأثیر زیادی بر تعمیق نظریه امپریالیسم وی داشته است. اما آنچه وی می گوید سوای نغمه همیشگی تمامی دیدگاه های رفرمیستی دایر بر جدا دیدن دولت از سرمایه چیز دیگری نیست. مزاروش به صراحت جامعه سرمایه داری را حامل سه محور می داند طبقه سرمایه دار، دولت و طبقه کارگر. این دید در بسیاری از تحلیل های او پایه چانه زدن با روابط تولید سرمایه است. نئوترال و شق سوم دیدن دولت در سرمایه داری خاص او نیست بلکه وجه مشترک تمامی سوسیال رفرمیست ها از انترناسیونال دوم به این سو است. اینان همگی دولت را نهادی مقدس که حایل بین دو طبقه اصلی جامعه است می بینند که نقشدار سازش آن ها در مواقع بحران ها و پاسدار نظم و آرامش جامعه در مواقع غیر بحرانی است. سخن از نقش های جدید دولت که همواره نماینده و قدرت سیاسی سرمایه و پاسدار روابط تولید است نیست. مگر مزاروش و تمامی کنشگران نظیر او نقش بزرگ و تعیین کننده دولت در گسترش سرمایه صنعتی کشاورزی انگلیس، در گرفتن زمین های کشاورزی از خرده مالکان، تصویب قوانین آهنین مالکیت در انگلیس، تشکیل ارتش ذخیره کار در سرمایه داری پیشتاز این کشور در قرن نوزده را فراموش کرده اند آیا این نقش در دوره مارگارت تاچر، دوره های مختلف دولت احزاب کارگری کم شد. منتها نقش های جدید دولت که مزاروش و همپالکی های او از انترناسیونال دوم به این سو کتمان می کنند سرشکن کردن بار بحران های سرمایه داری بر طبقه کارگر، اهرم دست سرمایه داران برای فشار هر چه موحش تر بر طبقه کارگر با هدف افزایش نرخ سودها یا جلوگیری از کاهش آنها به شیوه های مختلف، از بدهکارسازی کارگران گرفته تا تعمیق فقر و فلاکت و همه بدبختی های دیگر آنان است. حتی او هنگامی که از این نقش دولت نام می برد از زاویه کشیدن خط تفکیک میان سرمایه و دولت است. در این مورد جایگاه او با راست ترین سوسیال دموکرات ها که از «دستبرد دولت به اموال مردم» سخن می رانند یکی است. به این بخش از کتاب «یا سوسیالیسم یا بربریت» او در فصل دو توجه کنید:
«یکی از مهمترین تضادها و محدودیت های نظام سرمایه به ارتباط بین گرایش سرمایه های فراملیتی به جهانی شدن در قلمرو اقتصادی از یک سو و ادامه سلطه های دولت های ملی به مثابه ساختار جامع فرمان دهی سیاسی در نظم حاکم از سوی دیگر بر می گردد… با این همه، دولت ملی به عنوان داور نهائی تصمیمات کلی اجتماعی-اقتصادی و سیاسی (در داخل) و پشتوانه واقعی مخاطره های کل فعالیت های عمده انحصارات فراملیتی بر جای می ماند. آشکار است که این تضاد از چنان عمق و دامنه ای برخوردار است که به رغم تمام لفاظی ها و تظاهر بی پایان به حل آن از طریق بحث در باره «دموکراسی و توسعه» بتوان تصور کرد که چنین تضادی برای همیشه دوام آورد» ص ۴١، فصل «مرگبارترین مرحله امپریالیسم» چیزی جز ادامه «امپریالیسم» ولفردینگ، لنین و هابسون در سطح روزنامه ای بیش نیست. در این نوشته مانند پیشکسوتان خود طرح «امپریالیسم» را بهانه ای برای به چالش کشیدن جنبش کارگری و ادغام آن در بورژوازی تحت نام «کشورها»، «ملت ها» و مقولات غیرطبقاتی، التقاطی و خلقی است.
در ص ۵۴-۵۵ کتاب نویسنده وارد بحث مورد علاقه خود یعنی «مسئله منافع ملی» کشورها و تقابل آنها در سطح جهانی می گردد. در این بخش بدون توجه به ماهیت طبقاتی دولت ها و نیروهائی که او آنها را طلایه داران منافع ملی کل جامعه می خواند!!! به مسائلی می پردازد که بر مبنای تقسیمات خودش، کشورهای پسا سرمایه داری نوع شوروی، کشور هایی که سرمایه داری نیستند اما دارای نظام سرمایه اند را زیر پوشش می گیرد. مزاروش با رجوع به اینکه مارکس بیشتر از سرمایه و نه سرمایه داری سخن می راند، دست به مغلطه آفرینی عجیبی برای «نظام» سازی می زند. «نظام سرمایه»، «نظام شوروی»، «نظام چینی» را خلق می کند!! بر سرمایه داری بودن بخش اعظم جهان حاضر هم کلاً خط می کشد!!! لفظ بازی هائی که حاصل نهائی همه آنها فقط تقدیس هوگو چاوزها، احمدی نژادها، دولت های جنایتکار سرمایه داری و توصیه به طبقه کارگر برای آستانبوسی این دولت های سرمایه و دست کشیدن از مبارزه طبقاتی است. مزاروش هیچ نقد معتبری بر روابط تولید سرمایه داری ندارد، او اساساً منتقد تولید سرمایه داری نیست، منتقد افزون طلبی های چند دولت قدرتمند بورژوازی است. بعلاوه مطابق نظریه وی سوای چند کشور دنیا مابقی سرمایه داری نیستند که قرار باشد آماج پیکار توده کارگر قرار گیرند!!! مزاروش هنگامی که از به اصطلاح نظام شوروی صحبت می کند حاضر نیست حتی یک قدم از پیشینیان خود نظیر باران، سوئیزی و لوکاچ فاصله بگیرد. کسانی که در طول عمر فعال خود از هیچ تلاشی برای گمراه کردن توده های کارگر جهان در جهت ماله کشیدن بر روابط سرمایه داری موجود در اردوگاه شوروی دریغ نکردند. تنها وجه تمایز مزاروش با پیش کسوتان خود این است که او بعد از فروپاشی اردوگاه شوروی از این فرصت بر خوردارشد که از دامان یک اپورتونیسم و یک سوسیالیسم خلقی به سوسیالیسم خلقی آراسته به دموکراسی بورژوائی پناه برد. وگرنه پروفسور و فیلسوف انیستیتوهای رنگارنگ بورژوازی با تمامی عنوان های پر طمتراق خود نتوانسته پشیزی بر آنچه پیشینیان او گفته اند اضافه کند. در یک چیز او از پیش کسوتان خود پیشی گرفته و آن این که کتاب های او بمانند سوره های جدید نقش نگار کتاب خانه های بورژوازی ایران و نماینده های فکری آن و کشورهایی نظیر آن که زمانی تلاش میکردند با تز های «نیمه مستعمره نیمه فئودال»، «سرمایه داری وابسته» و «سرمایه کمپرادور» در پی مستحکم کردن دژ بورژوازی «ملی» باشند اکنون در تزهای مزاروش خود را «غیر سرمایه داری» بینند و این خود خدمت بزرگی است که او به سرمایه می کند. مزاروش در این بخش (۴.۲) کتابش از مرگبارترین مرحله امپریالیسم از اختلاف منافع طبقاتی بخشی از بورژوازی یک کشور در مقابل دیگری صحبت می کند و این را خصلت تجاوزگرانه یک طبقه خاص (دراین مورد بخش مسلط و صاحب قدرت امریکا) علیه دیگر طبقات حاکمه جهانی می داند!!! محور اصلی بحث مثل بخش های دیگر کتاب، پیش کشیدن مسائلی نظیر این که چگونه امریکا بخشی از تعهدات اقتصادی خودرا در سازمان ملل و ارگان های آن انجام نمی دهد ، دور می زند.
نظیر آن چیزی است که دولت های سرمایه داری نوع جمهوری اسلامی در به اصطلاح افشاگریهای ضد امپریالیستی طرح می کنند!!. در اینجا مزاروش احتمالاً مستمعین زیادی دارد!!
٧. مزاروش در بخش ٢.۲ همین کتاب مانند بخش های دیگر، با روش های پوپولیستی و باب طبع بخشی از بورژوازی جهانی با چانه زدن های بورژوا لیبرالی به افشاء سیاست های بخش مسلط می پردازد. از پشتیبانی دولت فدرال آمریکا از صنایع خودی و وام هایی که در این رابطه گرفته می شود بحث می کند. «منظور وام های خود دولت امریکا با ارقام نجومی است که آثار آن با قدرت امپریالیسیتی برترین دولت، تا زمانی که بقیه جهان بتواند بهای آنرا بپردازد، به همه کشور ها تحمیل می کند». من در این جا وارد مقولات غیر طبقاتی و پوپولیستی نظیر «بقیه جهان» و «همه کشورها» نمی شوم و فقط به موضوع وام هایی که یک دولت در بازار سرمایه می گیرد بسنده می کنم. به نظر می رسد که نویسنده با همه عناوین پر طمطراق و دهن پر کنی که کسب کرده هنوز بنیان اقتصادی دولت سرمایه و اهداف آن از وام گرفتن را نمی داند. تمامی دولت های سرمایه قرض های کلان و برخی از آنها حتی به میزان چند برابر تولید ناخالص خود دارند. این قروض بشکل اوراق بهادار و غیره از بانک ها وانیستیتو های مالی با وثیقه قرار دادن در آمد های خود که عبارت از مالیات مأخوذ از طبقه کارگر و حتی پیش فروش آن است کسب می شود، این روند به اندازه کل عمر سرمایه داری سابقه دارد. تفاوتی که شاید قابل ذکر باشد این است که دولت سرمایه اکنون بخاطر بحران های پی در پی و بی انقطاع برای هموارسازی راه انباشت، مدت هاست که این وظیفه را بدون انقطاع و ممتد ادامه می دهد. در این جا عموما دولت سرمایه در مقام ناجی سرمایه های بزرگ در هنگام بحران و کاهش عطش انباشت سرمایه حوزه های عظیم عمل می کند. در چنین وضعی بخشی از سرمایه داران که معمولاً از این تعرض گسترده سرمایه به معیشت کارگران سهم کمتری نصیب آنها می شود با داد و فغان از نبود دموکراسی، ناحقی هایی که بر آنان روا می رود سخن می رانند و خواهان سهم بیشتری از اضافه ارزش ها می شوند. پوپولیستی بودن نظرات مزاروش در همین جاست که بعنوان بلند گوی بخشی از بورژوازی که سهم کمتری از اضافه ارزش ها و وام های دولت سرمایه نصیبش می شود ناله سر می دهد. چنانکه فقط چند سطر آن طرف تر با آه و ناله بورژوازی فرانسه و ژاپن همصدا می گردد و می گوید: «با این همه درگیری های جنگ تجارتی در سطح بین المللی نشان از گرایش بسیار وخیمی دارد که پی آمد های آن برای آینده بسیار فراگیر است». فقر، بی جایی، بیکاری، بی داروئی، محیط زیست تخریب شده، جنگ و فرار از جنگ برای پرولتاریای بین المللی مشکل مزاروش نیست. او نگران منافع بخشی از بورژوازی در مقابل بخش قوی تر آن است. «تحمیل احکام امپریالیستی بر کشور های قربانی» و امثال این تحلیل ها که ناله های همیشگی طیف ناسیونال چپ «امپرالیسم ستیز»!! را منعکس می سازد.
٨. در همین بخش ۵.٢ از فصل مرگبارترین مرحله امپریالیسم و نیز بخش ٦.٢ که به وجوه نظامی امپریالیسم می پردازد دچار خام نگری همه نویسندگان و کاشفان طیف «امپریالیسم ستیزان» حاقی است. خام نگری بدین معنی که هم لنین، ویلفردینگ و کائوتسکی و هم دیگر منتقدان امپریالیسم نظیر مزاروش روند تشکلیل انحصارات و تمرکز سرمایه را یک سویه، وخطی می بینند. بدین معنی که به زعم اینان چنین تمرکزی از دو دهه پایانی سده ١٨٠٠ تاکنون بطور ممتد ادامه داشته است و لاجرم اکنون نباید اثری از سرمایه داران کوچک، حتی متوسط غیر از غولهای انحصاری دید. در حالی که واقعیت چنین نیست. اولاً سرمایه داری مستمراً حوزه های جدید پیش ریز ایجاد می کند، غول های صنعتی گذشته رقیبان جدیدی در کنار خود می یابند، غولهای دیروز به اجزاء قابل رقابت با رقیبان تقسیم می شوند. از همه اینها مهم تر و بسیار اساسی تر اینکه پویه ذاتی سرمایه در همان حال که عمیقاً تمرکززا است، راههای گوناگون فرار مقدور از سیر صعودی انفجارآمیز افزایش ترکیب ارگانیک و تمرکز را هم جستجو می نماید و صد البته که کل هزینه این کار را هم یکراست بر زندگی طبقه کارگر جهانی سرشکن می کند. رویکرد سرمایه به استفاده از آلونک های زنان فیلیپینی و بنگالی، به جای ساختن کارخانه های عظیم یا کل ملزومات انباشت در این مناطق فقط یکی از این ساز و کارها است. چند دهه پیش تنها از غول های نفتی هفت خواهران در جهان صحبت می شد اکنون نزدیک به ١۵٠ شرکت نفتی در جهان وجود دارد که تعداد قابل توجهی از آن ها به عظمت و بزرگی غول های دهه ۵٠-٦٠ قرن گذشته هم از جهت ابعاد سرمایه و هم از جهت میدان ها و حوزه های سرمایه گذاری هستند.
مزاروش در آثارش چنان مرحله به اصطلاح جهانی امپریالیستی را یک جانبه و خطی می بیند که آخرالامر حتی آن را فقط در وجود امریکا خلاصه می کند. جنگ قدرت بر سر حوزه های پیش ریز سرمایه از ابتدای ظهور سرمایه داری وجود داشته و تا روابط سرمایه در جهان برقرار است ادامه خواهد داشت. مزاروش طوری صحبت می کند که گویا جنگ و ستیز درون طبقه بورژوازی در سطح ملی و بین المللی پایان یافته است. گویا دنیا به دو قطب امپریالیسم در هیأت ایالات متحده و کل انسان ها و دولت ها و کشورهای دیگر جایگزین دو قطبی بورژوازی و پرولتاریا شده است!!! راستی مقصود نهائی او از این همه جار و جنجال بر سر انحصارات و امپریلیسم چیست. آیا این نیست که او نیز ازاین مقوله و سیاه کردن اوراق فراوان کتاب ها و مقالات فقط انصراف طبقه کارگر از مبارزه طبقاتی را دنبال می کند. او نیز مانند سایر صاحبان تئوری های امپریالیسم می کوشد تا چیزی مافوق سرمایه و غیرسرمایه داری پیش روی کارگران جهان نقاشی کند و این نقاشی را وسیله ای برای دست کشیدن پرولتاریا از جنگ واقعی علیه بردگی مزدی و علیه شالوده وجود سرمایه داری سازد. تئوری هائی که به اندازه کافی اشنا هستند و تا چشم کار می کند جنبش کارگری جهانی را راهی برهوت ها ساخته اند. تئوری اتحاد پرولتاریا با بورژوازی برای مبارزه « ضد امپریالیستی»!!! تشکیل « صف خلق و ضدخلق» و انواع این ها یا در یک کلام نظریه انحلال کامل جنبش کارگری در نظم سرمایه که به اندازه کافی برای همه آشنا هستند. در غیر این صورت این همه داد و قال برای چیست؟ چراهمه آن چه که مارکس در نزدیک به ١۵٠ سال پیش پیرامون سرمایه، روند تمرکزگرائی سرمایه، رابطه میان بخش های مختلف سرمایه با هم، چگونگی توزیع اضافه ارزشها میان این بخش ها در سطح هر جامعه و کل جهان گفته است، همگی فراموش می شود و بدعت گذاران جدید زیر پرچم دروغین توضیح فاز نوین تکامل سرمایه داری، دست به کار خارج ساختن کامل کارگران جهان از ریل واقعی پیکار علیه سرمایه می گردند. بحث مطلقاً بر سر کم اهمیت ساختن کالبدشکافی شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری نیست. سخن از گمراهه آفرینی های این جماعت است که بیشتر به آنها خواهیم پرداخت.
چهره آرائی جدید سوسیال رفرمیسم (ادامه)
ایستوان مزاروش و نظریه سوسیالیسم
در سراسر کتابهای بالا، دید سه جهانی مائوئیستی فریاد می زند. در «سوسیالیسم یا بربریت» امریکا نه به عنوان قطب مسلطسرمایه بین المللی – قطبی که عظیم ترین سهم اضافه ارزشهای حاصل استثمار کارگران دنیا را به چنگ می آورد، قطبی که به خاطر حصول و افزایش همین سهم، سراسر جهان را میدان یکه تازی و جنگ افروزی خود می سازد، بلکه فقط در شکل یک نیروی قاهر امپریالیستی و «دشمن خلق ها» ظاهر می گردد. در بخش ٨.٢ می نویسد «هدف نهائی استراتژی حملات پیشگیرانه امریکا بی تردید کشور چین است».
صحبت برسر واقعی بودن و یا خیال پردازی های نویسنده (تئوری توطئه، توهم توطئه Conspiracy theory) نیست بلکه بحث بر سر نتایجی است که نویسنده از طرح موضوعات و بخصوص دید سه جهانی خویش پیرامون خطر امپریالیسم می گیرد. او مثل خیلی ها، هیستریک وار بر طبل خطر امپریالیسم می کوبد، فقط به این خاطر که جنگ واقعی توده های کارگر دنیا علیه شالوده وجود سرمایه داری را با گمراهه ی فاجعه بار «جدال میان خلق و امپریالیسم»!! جایگزین سازد. دید گاه خلقی و ضد پرولتاریایی شیفتگان تئوری امپریالیسم هدفی جز ایجاد آلترناتیو در مقابل پرولتاریا ندارد. نظرات نویسنده در مورد روابط دولتها، رقابت سرمایه های کشور های مختلف در تصاحب هر چه بیشتر ارزش های اضافی حاصل کار کارگران جهان به غایت بچه گانه و سطحی است و نتیجه بلافصل آن گمراهی ذهن طبقه کارگر جهانی است. در صفحه ٧٦ تحت عنوان «حملات پیش گیرانه امریکا» بعد از توضیح بمباران سفارت چین در بلگراد توسط قوای امریکا در بحبوحه جنگ بالکان چنین می نویسد «مسائلی که رابطه چین و امریکا را عمیقا تحت تاثیر قرار می دهند، جدی تر از این نمی توانند باشند. این مسائل از یک جهت ناشی از این واقعیت ناراحت کننده است که دولت حزبی هنوز جایگاه خود را در بازار آزاد جهان پیدا نکرده است. هنگامی که امپریالیسم مسلط جهانی مفاهیمی چون دموکراسی و بازار آزاد را برای مشروعیت بخشیدن ایدئولژیک خود به کار می برد،…آن چه این چالش را تحمل ناپذیر می کند، عبارت از پیش بینی چنان پیش رفت اقتصادی است که با توجه به نرخ های رشد کنونی، به ضرر ایالات متحده باشد، به علاوه این واقعیت که جمعیت چین به میزان تکان دهنده ای یک میلیارد نفر بیش از ایالات متحده است.»
نویسنده آنچنان شیفته تضاد های سرمایه داران است که این واقعیت اقتصادی و نقطه مشترک طبقه جهانی سرمایه داران را درک نمی کند که رشد اقتصادی چین همزمان با اضافه ارزش های سرسام آوری که نصیب طبقه سرمایه دار این کشور می کند بستر آماده ای برای سرمایه های کشور های دیگر از جمله امریکا است و هر گاه این رشد اقتصادی به هر دلیل دچار وقفه ای هر چند کوتاه گردد تمامی دستگاه اداری امریکا، سرمایه داران این کشور از انحصارات گرفته تا تولید کنندگان کوچک آن به سراسیمه می افتند که چگونه می توان شریان و کانال ارزش های اضافی میلیاردی کارگران چینی را لایروبی کرد که جریان انتقال این سود عظیم دچار اخلال نگردد. نویسنده آنقدر در تئوری های امپریالیستی خود غرق است که جمعیت میلیاردی کارگران چینی را خطری برای سرمایه امریکائی می بیند و یا در واقع وانمود می کند که دشمن طبقاتی کارگران چینی نه دولت سرمایه و سرمایه داران چینی بلکه آن طور که شیفتگان تئوری امپریالیسم دوست دارند نشان دهند فقط امپریالیسم امریکا است! او درک نمی کند و یا شاید خودرا به نفهمی می زند که این خان نعمت، این نیروی کار ارزان میلیاردی راه نجات و کاهش هر چند اندک سقوط نرخ سود سرمایه نه تنها برای سرمایه امریکائی بلکه برای سرمایه اروپائی و سراسر جهان است. نویسنده سپس به نقل از مجله اکونومیست The Economist می گوید که: «اقتصاد چین به تنهائی تا سال ٢٠٢٠ سه برابر اقتصاد امریکا خواهد بود.» و نتیجه می گیرد که:
« تصور این مسئله مشکل نخواهد بود که چنین چشم اندازی چه احساس خطری در محافل هیئت حاکمه امریکا بر می انگیزد.» (این شیوه کار مزاروش است که تمامی منابع مورد رجوع او نشریات ، روزنامه ها، گفته های رجال و مسئولین دولت سرمایه است بدون این که هیچ نقدی بر آن ها داشته باشد، او عین آن چه را که بخشی از نمایندگان سرمایه علیه دیگری می گوید نقل می کند و در ادامه آن و هم سو با نگارنده به نتیجه گیری های مشابه می رسد).
مزاروش هیچ شناختی از نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوائی ندارد. او با سینه زدن حول تضاد میان امپریالیست ها، چشم دوختن به اختلاف منافع و تعارضات بخش های مختلف بورژوازی، سر هم بندی تئوری مبتذل امپریالیسم فاقد بنمایه سرمایه داری، ابراز وحشت از دست درازی یک قطب امپریالیستی به قطب های دیگر، احساس حسرت از نابرابری سهم سود بخش های مختلف سرمایه جهانی، گرفتن ماتم برای کند شدن احتمالی روند صدور سرمایه ها و مسائلی از این دست، پرونده قطور بیگانگی تام و تمام خود با طبقه کارگر و جنبش ضد سرمایه داری این طبقه را پیش روی همه باز می کند. تضاد بین بخش های مختلف سرمایه که امر همیشگی تولید سرمایه داری بوده و هست تنها چیزی است که نظر او را جلب می کند و این خود ناشی از این واقعیت است که فیلسوف زمانه خود بخشی از این تضاد و جریان است. بمثابه هر روشنفکر بورژوازی فکر و هم و غم او بر حول این تضاد دور می زند. نویسنده در فصل سوم نوشته خود تحت عنوان «چالش های تاریخی رویاروی جنبش سوسیالیستی» می گوید «جنبش ضد امپریالیستی پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیست، به علت سازش جنبش کارگری با تراست ها و حمایت از سیاست خارجی آن ها با شکست رو به رو شد». بسیار طبیعی است که مزاروش با دیدگاهی که دارد نتواند ببینید که انحراف و به گمراهه افتادن جنبش کارگری در همین مقطع مورد اشاره وی زیر فشار «مبارزه ضد امپریالیستی» و ضد انحصارات نسخه پیچی شده توسط پیشکسوتان خود وی اتفاق افتاده است. مزاروش معتقد است که مبارزه طبقه کارگر می بایست از این بیشتر خلقی می گردید و در پیوند با بخشی از بورژوازی علیه بخش دیگر آن صف آرائی می کرد و به این ترتیب او پایگاه طبقاتی نظرات خود را برای کارگران روشن می کند. بطوری که در جمله بعدی از قول جرج باوت ول همکار پیشین آبراهام لینکلن رئیس جمهور امریکا (abraham lincoln) در ١٩٠٢می گوید:
«تلاش نهائی برای نجات جمهوری امریکا باید توسط طبقه کارگر و تولید کنندگان صورت گیرد، امروزه به راستی پیش گویانه به نظر می رسد. چرا که شرایط پیروزی تغییر نکرده است و این فقط طبقات کارگر و تولید کنندگان امریکا هستند که می توانند به حرکت ویرانگر امپریالیسم جهانی پایان بخشند»
به این ترتیب مزاروش به همراه مشاور لینکلن از طبقه کارگر امریکا می خواهد که نقش پیاده نظام بخشی از بورژوازی را بر علیه دیگر بخش ها ایفا کند و با انحصارات وارد جنگ گردد. این اولین بار نیست که بورژوازی در روند تناقضات داخلی خود جنبش کارگری و طبقه کارگر را متلاشی کرده و بخشی از آن را حامی خود می کند نوشته های مارکس در مورد مبارزات طبقه کارگر فرانسه در دوره های ١٨۴٨-١٨۵٢ و هم چنین کمون پاریس مملو از بازگوئی این نوع تردستی های جنایتکارانه بورژوازی است. در قرن بیستم نیز ایجاد سازمان های کارگری با هدف مدفون سازی جنبش ضد سرمایه داری کارگران، به کار گرفتن آن ها در تغییر توازن قوای میان بخش های مختلف بورژوازی جهانی یا افزایش سهم یک قطب به زیان قطب دیگر از ارزش های اضافی حاصل استثمار طبقه کارگر استراتژی اصلی بخش مسلط سرمایه را تشکیل می داده است. نوشته ناصر پایدار بنام «مناقشات درونی بورژوازی جهانی» نمونه های واضح و درس آموزی از تلاش های موفق و گاه ناموفق این استراتژی جهانی بورژوازی بدست می دهد. مزاروش احتیاجی ندارد بدنبال تجربیات دویست سال پیش و یا حتی صد ساله اخیر در متلاشی کردن جنبش کارگری بگردد. کافی است روند شکلگیری و عملکرد نهادهای سندیکالیستی بین المللی را که بنام کارگران ایجاد شدند (سازمان جهانی کار ICFTU) و نقش ابزار دست بورژوازی برای در هم کوبیدن جنبش ضد سرمایه داری توده کارگر بعلاوه سنگین سازی کفه قدرت این یا آن بخش سرمایه جهانی را بازی کردند، در نظر آرد تا دریابد که بورژوازی و نمایندگان فکری گوناگونش با جنبش کارگری چه کرده اند. مزاروش همگان را فرا می خواند تا برای مبارزه با انحصارات به جنبش سراسری خلقی بدون تعلقات طبقاتی ! بپیوندند «برای پی بردن به خطراتی که پیش روی ما قرار دارد، نیازی نیست که انسان یک سوسیالیست پیکارگر باشد» او سپس لیستی از شخصیت های بورژوازی از برندگان جایزه نوبل تا لیبرال های مخالف مارگارت تاچر را به عنوان پرچمداران مخالف انحصارطلبی امپریالیستی تهیه می کند، از طبقه کارگر و بخشی از بورژوازی صنعتی هم دعوت می نماید تا همگی دست در دست هم مبارزه ضد امپریالیستی کنند!!! در پایان این قسمت از این فصل چنین می نویسد «اما آن چه در پرتو تجربه تاریخی برایمان کاملا روشن است، این است که فقط یک جنبش سوسیالیستی اصیل قادر خواهد بود با نیروهایی که اکنون بشریت را به ورطه نابودی می کشند رویا روی شود و آن را با شکست روبرو سازد».
کافی است به تجربیات چند دهه اخیر در زمینه برنامه ریزی های دولت های سرمایه در جهت به خدمت گیری کارگران در رقابت های داخلی با جناح هایی از بورژوازی یک کشور مراجعه کنیم تا در یابیم که منظور مزاروش از این جملات فقط نابودی جنبش کارگری است و بس. البته مزاروش مثل همه همانندانش این را به زبان نمی آورد و حتی سعی می کند با فرمول بندی جدید ریشه متلاشی شدن جنبش کارگری را در «شکل بندی سلسله مراتبی نظام سرمایه و شکل نابرابر و درمان ناپذیر سلسله مراتبی قدرت در این نظام» جستجو کند!!! ظاهراً خود سرمایه از بیشترین تقدس برخوردار است و تنها اشکال پای بندی به سلسله مراتب قدرت است که مانع شکوفائی مبارزات کارگران می شود!!!. گویا زمانی که جنبش کارگری اروپا و امریکا در قرن نوزده و اوایل قرن بیست آن چنان توفنده و پیشرو بورژوازی را به عقب می راند و حتی کمون پاریس و انقلاب اکتبر و انقلاب آلمان را راه می انداخت، نظام سرمایه شکل بندی بورکراتیک و سلسله مراتبی نداشت!! تئوری نوین نویسنده در زمینه عواقب تابعیت بین الملل کارگری از «شکل بندی سلسله مراتبی متعارض نظام سرمایه داری و شکل نا برابر و درمان ناپذیر سلسله مراتبی قدرت در این نظام» بسیار جالب است. مزاروش در این تحلیل شکست چهار بین الملل تا کنونی را به همین عامل نسبت می دهد. بطور عام و کلی گویانه، تضاد های ذاتی سرمایه را علت اصلی پراکندگی و شکست طبقه کارگر عنوان می کند، به زعم وی برای اینکه جنبش کارگری سمت و سوی درست اتخاذ نماید باید سرمایه داری خود را از شیوه سلسله مراتبی قدرت پالایش کند!!! توصیه ای و نسخه ای که احتمالاً تمام درد طبقه کارگر جهانی را یکشبه مداوا خواهد نمود!!! اما مزاروش می بایست اول برادری خودرا ثابت کند و بعد ادعای ارث نماید زیرا غیر از بین الملل اول کارگران که با شکست کمون پاریس پایان پذیرفت بقیه همگی اتحادیه های بورژوایی تحت نام کارگران بودند که قبل از آن که کاری انجام دهند بخاطر ماهیت طبقاتی خود عملا مورد تنفر طبقه کارگر قرار گرفتند و تنها دلیل شکست آن ها همین ماهیت بورژوائی وبرهوت آفرینی های سرمایه مدار آن ها بود. راه و رسمی که البته مزاروش با آب و تاب به آن افتخار می کند. اما این همه مسأله نیست او در چاهی که خود کنده است دار و ندار فکری خود را مدفون می کند زیرا برای او راه دیگری جز آن چه دیگر رفرمیست ها رفتند نمی ماند یعنی فقط نیروی فرا طبقاتی «سوسیالیست ها» باقی می ماند که بسان ملائک نجات دهنده طبقه کارگر را از پراکندگی و دفاعی بودن برهانند. مزاروش تا چشم کار می کند رطب و یابس به هم می بافد، اما دلیل واقعی ضعف و فتور و فروماندگی دامنگیر جنبش کارگری بسیار روشن است. ریشه این فتور و واماندگی را باید در فقدان صف مستقل کارگری، نفوذ عمیق افکار و عملکرد رفرمیستی، دخیل بستن به مبارزه سندیکائی و حزب بازی کاوید. مزاروش در ادامه تبرئه بین الملل ها از اتهام منحرف سازی جنبش کارگری و دنباله روی از بورژوازی استدلال می کند
«اما هیچ یک از آنها (بین الملل ها) نتوانستند به اهداف اعلام شده خود نزدیک شود، چه رسد به این که آن اهداف را تحقق بخشد. نسبت دادن این شکست ها صرفا به خیانت افراد با عقل سلیم جور در نمی آید. حتی اگر این انتساب ها در سطح شخصی هم درست باشد، بازهم مسئله بسیار پر اهمیت عوامل تعیین کننده ی عینی بی پاسخ مانده و نادیده گرفته می شوند. اگر بخواهیم این اوضاع را درمان کنیم باید عوامل یاد شده مد نظرمان باشند. زیرا هنوز به این پرسش پاسخ داده نشده که چرا شرایط جاری در یک دوره ی تاریخی دراز مدت واقعا برای چنین انحرافات و خیانت هایی مساعد بوده است».
مزاروش بانی و باعث این شکست ها را «تعدد تعارض آمیز سرمایه»، «ساختار سلسله مراتبی متعارض نظام سرمایه» می داند. او دهان باز می کند تا چیزی نگوید! زیرا تمامی پارامتر هائی که او ردیف می کند در تمامی طول تاریخ سرمایه داری ثابت بوده و هستند و آن چه که تغییر کرده است رویکردها و استراتژی مسلط بر جنبش کارگری جهانی در دوره های مختلف بوده است. مزاروش با اینکه زمین و زمان را از امپریالیسم و باز هم امپریالیسم پر می سازد اما حاضر نیست در باره تأثیر عواملی مانند گسترش کهکشانی انباشت امپریالیستی سرمایه، ورود سرمایه جهانی به حوزه های عظیم نیروی کار شبه رایگان، نرخ اضافه ارزش های افسانه ای در عظیم ترین بخش دنیا، دستیابی سرمایه به موقعیتی که بتواند شالوده های مادی ظهور سوسیال دموکراسی و رفرمیسم راست اتحادیه ها و خارج سازی جنبش کارگری از ریل پیکار ضد کار مزدی را مستقر سازد. استقرار شرائطی که به امپریالیسم ستیزی ناسیونالیستی مجال زمینگیرسازی جنبش کارگری بخش دیگر دنیا را بدهد، شکست انقلاب اکتبر و نقش کمونیسم خلقی لنینی و فراوان عامل مهم دیگر زایش وضعیت حاضر را به طور کامل از قلم می اندازد. او بیشتر از خیلی ها امپریالیسم و باز هم امپریالیسم تحویل خلایق می دهد اما هیچ کلامی از این رخدادها و نقش این عوامل را بر زبان نمی آورد. مزاروش درست همان جائی که می بایست از این پارامتر ها برای پاسخ گوئی در این مورد استفاده کند الکن و عاجز است و این از نادانی او نیست بلکه این کار را نظیر موارد دیگر با هدف انجام می دهد. به ادامه بحث او در این زمینه توجه کنید. «این واقعیت تاریخی بسیار اسف بار که در کشاکش های بین المللی عمده، طبقه کارگر کشور های مختلف به جای آن که در پاسخ به دعوت سوسیالیست ها، سلاح خویش را علیه هیئت حاکمه خود بر گردانند، جانب استثمارگران کشور خود را گرفتند، زمینه های مادی توجیه خویش را در رابطه قدرت متضادی می یابد که به آن اشاره شد و نمی تواند به مسئله شفافیت ایدئولژیک تقلیل داده شود».
به این ترتیب مزاروش اولاً سوسیالیست ها را منجی طبقه کارگر می داند و برای خود این طبقه هیچ نقش و رسالتی قائل نیست. رسالت آنها به زعم ایشان در بهترین حالت اقتدا به ائمه سوسیالیست است!!! ثانیاً و در همین راستا کارگران را به تابعیت از سوسیال رفرمیست هائی ارجاع می دهد که خود بیشترین سهم را در گمراه سازی جنبش کارگری داشته اند. سوسیال رفرمیست هائی که او ابتدا دامن آنهارا از به انحراف کشاندن طبقه کارگر پاک کرده و از طرف دیگر سنخیت خودرا با تمامی انترناسیونال های دوم به بعد فریاد می زند. انترناسیونال هائی که حرفشان این بوده است که که پرولتاریا سرمایه ستیز نیست و در هر حال باید دست به دامان احزاب مدعی رهبری او گردد. به این ترتیب این فقط گناه و اشتباه مشتی کارگر آلمانی بود که جانب طبقه حاکمه سرمایه این کشور را در جنگ اول امپرالیستی گرفت و نه رهبران آن که در وجود حزب سوسیال دموکرات، بین الملل دوم و ظرف های دیگر بورژوازی فراخوان خدمت کارگران در حوزه های سربازگیری امپریالیست ها را صادر کردند. سوسیال دموکراسی و تمامی احزاب سوسیالیستی رنگارنگ از اروسوسیالیت ها، تروتسکیست ها، و غیره همواره جز اشاعه نظراتی که امروزه مزاروش آن ها را فرموله می کند و این که طبقه کارگر بدون روشنفکران بورژوازی هیچ نیست. مزاروش در این زمینه نیز پیشتاز نیست زیرا این نیز ریشه در همان انتر ناسیونال دوم دارد که حتی احزاب بلشویک و نظایر آن را در دل خود پرورانده است. اما بحث مزاروش به این خاتمه نمی یابد زیرا تمامی هدف او ایجاد جبهه ضد امپریالیستی تحت رهبری تمامی آنهایی است که مدعی مبارزه علیه تراست ها هستند. اما مزاروش به نصیحت و توصیه به این احزاب نیز می پردازد و در هدایت آن ها نیز کوتاهی نمی کند به حرف های او در این مورد گوش می کنیم تا راز بقای روابط اجتماعی فراسرمایه ای او را در یابیم.
«عامل عینی و بسیار پر اهمیت دیگری که ناگزیریم با آن مواجه شویم، هر چند ممکن است ناراحت کننده باشد، به ماهیت حوزه سیاسی و احزاب درون آن مربوط است. علت آن است که شیوه تمرکز بخشیدن به طبقه کارگر چند تکه، (تفرقی که قرار بوده احزاب سیاسی درمانش کنند) تا حد زیادی ناشی از شیوه ی عمل الزامی خود احزاب کارگری در مخالفت گریز ناپذیرشان با دشمن سیاسی خود در دولت سرمایه داری است. دشمنی که نماینده ساختار کل فرماندهی سیاسی سرمایه است».
در این جا مزاروش دو بعد دیدگاه خودرا برای ما افشاء می کند. یکی آن که در بالا به آن پرداختیم. این که گویا احزاب مدعی نمایندگی طبقه کارگرند که کارگران را تبدیل به طبقه می کنند!!! و خود آنها چنین نیستند. به زعم مزاروش کارگران هم مانند کشاورزان هم چون کیسه ای از سیب زمینی از اجزاء پراکنده صنفی و شغلی تشکیل شده اند. این کاملا درست در مقابل اندیشه مارکس و واقعیت تاریخی پرولتاریا است. طبقه ای که به حکم هستی اجتماعی خود یک طبقه و نه مشتی از اصناف ااست. مارکس و حتی انگلس بخصوص در آثار تئوریک خود نظیر لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی بوضوح برجسته می کنند و نشان می دهند که هستی اجتماعی طبقه کارگر مبدأ و پایه سوسیالیسم اوست. اندیشه دیگر مزاروش که ظاهرا با انتقاد به احزاب به اصطلاح سوسیالیستی همراه است این است که آن ها بدنبال تسخیر قدرت اند. و چون این دولت سرمایه داری در جوهر خود متشکل کننده، جمع کننده و تمرکز دهنده بورژوازی پرکنده است به همین دلیل این احزاب نیز پس از کسب قدرت دارای همان معایبی می گردند که این ارگان (دولت) فی نفسه داراست.
«می کوشند از طریق سوار کردن یک دستگاه فرماندهی به غایت متمرکز به صورت دولت سیاسی اقتدارگرا بر شالوده ی اجزای ویژه متضاد با عامل ساختاری گریز از مرکز نظام به ارث رسیده مقابله کنند». جملاتی به ظاهر منظم با آدرس نقطه ضعف احزاب مدعی رهبری پرولتاریا به درس آموزی آن ها می پردازد ولی نویسنده هنوز نتوانسته و نخواهد توانست ریشه و دلیل اصلی این که چگونه این احزاب و کلا نیرو های اجتماعی دچار چنین انحرافی می شوند و ذاتا هستند را بیان کند. چگونه است که به قول او قدرت سیاسی را به چنگ می آورند اما همان راه سرمایه داران و طبقه سرمایه دار را می روند. آیا این احزاب و نیروهای اجتماعی نیز به مانند مزاروش به نا موفقیت خود باور دارند و یا این نویسنده است که مدعی چنین شکستی است. مزاروش بدون اینکه از دور تسلسلی که خود ایجاد کرده خارج شود آخرین رهنمود را چنین شرح می دهد
«بر خلاف تحولاتی که در به اصطلاح سوسیالیسم واقعا موجود صورت گرفت، آن چه به عنوان شرط حیاتی موفقیت سوسیالیسم لازم است، دست یابی مجدد و رشد یابنده ی تولیدکنندگان واقعی به قدرت های تصمیم گیر سیاسی بیگانه شده و دیگر امور در مرحله گذار به جامعه سوسیالیستی اصییل است…برقراری مجدد وحدت در قلمرو بازتولید مادی و سیاسی، ویژگی بنیانی و تعیین کننده ی شیوه سوسیالیستی کنترل سوخت و ساز اجتماعی است…این است آن چه بزرگترین چالش تاریخی آینده را تشکیل می دهد» و رهنمودی که او به کارگران می دهد با چهار عامل مشخص می شود: «عامل نخست، عاملی سلبی (نفی) وناشی از تضادهای شدت یابنده نظام موجود است که بر تهی بودن پیش بینی های توجیه گرانه ی مبنی بر همیشگی بودن مطلق نظام تاکید دارد»
سپس مزارش استدلال می کند که سوسیالیسم او بعنوان امری ایجابی راه حل چالش های سرمایه است. «عامل دوم نمایان گر امکان چرخش اوضاع به سوی شرایطی امید بخش است» در این جا او به رابطه کار با سرمایه تکیه می کند که در عامل سوم تکرار می گردد و از آن جائی که او بینشی خاص از این رابطه ارائه می دهد ما این دو را در رابطه با طرح این نظر نقد خواهیم کرد. «عامل سوم مربوط است به یک دگرگونی تاریخی عمده در رویاروئی میان کار و سرمایه که لزوم جستجو برای یافتن شیوه کاملا متفاوتی را برای دفاع از منافع حیاتی تولید کنندگان آزاد و همبسته به همراه آورده است»
او در توضیح بیشتر آن چنین می گوید «در نتیجه مسئله کنترل واقعی یک نظم سوخت و ساز اجتماعی بدیل، صرف نظر از آن که در حال حاضر شرایط چه اندازه برای تحقق آن نا مساعد باشد، در دستور کار قرار گرفته است» و «سرانجام، نکته پایانی به عنوان نتیجه منطقی نکته پیشین، مسئله ی برابری واقعی و اصیل است که در تباین با برابری صوری…در فرایند تصمیم گیری های سرمایه و نیز در برابر روشی مطرح شده است که در تجربه تاریخی شکست خورده ی پسا سرمایه داری از نظام سرمایه، نسخه برداری و باز تولید شده بود. علت این امر آن است که بدیل سوسیالیستی شیوه کنترل، که نظم سوخت و ساز اجتماعی غیر خصمانه و واقعا قابل برنامه ریزی است (نظمی که مطلقا برای آینده ضروری است) بدون بر قراری واقعی و اصیل به مثابه ی اصل ساختاری و تنظیم کننده ی آن، کاملا تصور ناپذیر است». برای نقد این نظرات ما به توضیح بیشتر او در مصاحبه اش با مجله نقد مراجعه می کنیم.
مزارش در پاسخ به پرسش نقد «جایگاه پرولتاریا امروز کجاست و چه نقشی در تغییر اجتماعی بازی می کند؟ عامل تاریخی را امروز کجا می توان یافت؟» چنین می گوید. «فکر می کنم پرشس واقعی شما از من به موضوع عامل اجتماعی دگرگونی و تغییر جامعه مرتبط باشد. زیرا جمع بندی اصطلاح پرولتاریا در زمان مارکس همین بوده است، عاملی که برداشت اغلب افراد از آن، کارگران صنعتی بوده است. کارگران صنعتی در مجموع کارگران یدی اند، از معدن چیان گرفته تا تولید کنندگان صنعتی…مارکس به هیچ روی فکر نمی کرد که مفهوم کارگر یدی چارچوبی کافی برای تبیین آن چه باشد که برای یک تغییر اجتماعی لازم است. باید به خاطر آوریم که او صحبت از این می کرد که چگونه بواسطه ی قطب بندی اجتماعی شمار هر چه افزون تری از مردم «پرولتریزه می شوند». پس این روند پرولتریزه شدن است -آن هم بطور جدا ناپذیر از انکشاف جهانی نظام سرمایه- که موضوع را مشخص و در نهایت تعیین می کند»
مزاروش می افزاید که اکثریت جامعه مردمی پرولتریزه شده اند. نکته اساسی در مورد آنها «عدم کنترل بر امکانات زندگی خویش» است و تمامی آن چه که او می خواهد این است که آن ها کنترل زندگی خود را بدست گیرند!. مزاروش از یک طرف جامعه سرمایه داری را مجموعه ای از سرمایه ها اعم از انحصارات و غیره می بیند بدین معنی که او درختان را می بیند اما جنگل را در نمی یابد و بهمین ترتیب طبقه کارگر را مشتی کارگران صنعتی و توده عظیم مردم بقول او پرولتریزه شده. او قبول ندارد که سرمایه پیش از هر چیز یک رابطه اجتماعی است که بعنوان زیر بنای جامعه تعیین کننده ی تمامی شکلهای روابط تولیدی، سیاسی و اجتماعی است. طبقه کارگر نیز مشتی مردمی که کنترل زندگی خودرا از دست داده اند، نیست. به همان صورت که کارگر مولد جهت تولید ارزش های اضافی مورد نیاز سرمایه ی اجتماعی ضروری است بهمان میزان نیز کارگران غیر مولد چه در حوزه های گردش کالا، مبادله، انبار داری و غیره و چه در حوزه های آموزشی جهت تربیت کارگران متخصص، در بیمارستان ها جهت درمان کارگران در هنگام مریضی، سوانح و غیره مورد نیازند. بهمان گونه نیز توده کارگران ادارات که دستگاه عظیم ماشین دولتی سرمایه را بگردانند و روغن کاری کنند به همان نسبت وجودشان برای این روابط ضروری است. مزاروش به همان گونه که سرمایه ها را جدا گانه و غیر ارگانیک می بیند، بخشی از آن را منحط ، ضایع و ضایع کننده می بیند (سرمایه مالی، ربائی و غیره) به همان صورت در تحلیل نهائی چیزی بعنوان پرولتاریا برای او وجود خارجی ندارد. به این قطعه از نوشته مارکس در سرمایه جلد دوم ترجمه حسن مرتضوی در مورد سرمایه صنعتی توجه کنید تا به خام اندیشی و بدیهه پردازی تمامی کسانی که تئوری امپریالیسم را انکشاف جدید خود قلمداد می کنند پی ببرید. مارکس چنین می نویسد:
«سرمایه صنعتی، تنها شیوه ی وجودی سرمایه است که در آن نه تنها تصاحب ارزش اضافی یا محصول اضافی، بلکه هم زمان ایجاد آن، کارکرد سرمایه شمرده می شود و بنابر این، سرمایه ی صنعتی ایجاب می کند که تولید از لحاظ سرشت خود سرمایه داری باشد، هستی آن متضمن وجود تضاد طبقاتی بین سرمایه دارها و کارگران مزد بگیر است. به درجه ای که تولید اجتماعی را در اختیار می گیرد. سازمان فنی و اجتماعی فرآیند کار، و همراه آن، نوع اقتصادی-تاریخی جامعه دگرگون می شود. گونه های دیگر سرمایه که پیشتر در چارچوب شرایط گذشته یا روبه زوال تولید اجتماعی پدیدار شده بودند، نه تنها تابع آن می شوند و در نتیجه، سازوکار کارکردشان در انطباق با آن تغییر می کند، بلکه اکنون فقط بر پایه ی آن حرکت می کنند، بر مبنای آن زندگی می کنند و می میرند، بر این پایه می مانند و فرو می افتند. سرمایه ی پولی و سرمایه ی کالایی، تا جائی که به عنوان حاملان شاخه های ویژه کسب و کار در کنار سرمایه صنعتی عمل می کنند، فقط شیوه های وجودی شکل های کارکردی گوناگونی هستند که اکنون سرمایه ی صنعتی پیوسته در چارچوب سپهر گردش می پذیرد و کنار می گذارد، شیوه های وجودی که از طریق تقسیم کار اجتماعی، مستقل شده و به صورت یک جانبه ای تکامل یافته اند».
مزاروش بهمان گونه که تقسیم سرمایه را در حوزه های گوناگون تولید سرمایه داری نمی بیند، سرمایه ها را می بیند اما سرمایه را فراموش می کند، به همان ترتیب نیز پرولتاریا را در تقسیم کار اجتماعی منحل شده به اجزاء پراکنده می بیند. این بخصوص بیشتر در آن جا نمایان می شود که او اصرار دارد به ما نشان دهد که یکپارچگی در طبقه کارگر وجود ندارد. به این قطعه مارکس در مانیفست کمونیست توجه کنید تا عمق کوته فکری مزاروش را در این رابطه ببینید. «پیشرفت صنعت که بورژوازی بانی آن غیر ارادی اما مشتاق آن است، اتحاد انقلابی کارگران را به علت تجمع آنان جایگزین پراکندگی ناشی از رقابت آن ها می کند. بنابراین رشد صنعت بزرگ همان بنیادی را که بورژوازی بر اساس آن تولید می کند و محصولات را به تصاحب خود در می آورد زیر پایش فرو می پاشاند. سقوط بورژوازی و پیروزی پرولتاریا به یک اندازه ناگزیر است. از میان تمامی طبقاتی که اکنون رو در روی بورژوازی قرار گرفته اند، فقط پرولتاریا طبقه واقعا انقلابی است. طبقات دیگر در مواجهه با صنعت بزرگ مضمحل و ناپدید می شوند. حال آن که پرولتاریا خود خاص ترین آفریده آن است. لایه های زیرین طبقات متوسط، صاحبان کارگاه های کوچک، کاسب کارها، پیشه وران، دهقانان، تمامی آن ها به این علت بر ضد بورژوازی می جنگند چون می خواهند هستی خودرا به عنوان بخشی از طبقه متوسط از فنا شدن برهانند. آن ها مرتجع اند زیرا می کوشند چرخ تاریخ را به عقب باز گردانند».
اما رابطه کار و سرمایه از نظر مزاروش ظاهراً فقط یک چالش مهم دارد و آن هم سیستم عمودی فرمان برداری است که بر پایه آن، کارگران جز بخش بالایی آن ها در تصمیم گیری ها و بقول او سوخت وساز اجتماعی دخالتی ندارند. لذا او کارگران را دعوت می کند که به جای مبارزه علیه اساس بردگی مزدی خواستار نوعی خودگردانی شوند. واقعیت این است که هم اکنون در برخی کشورها این روند جریان دارد. ما چندین سال است که شاهد به واقعیت پیوستن رویای مزاروش در آرژانتین و مکزیک (جنبش زاپاتیست ها در چیاپاز، Zapatista uprising)1 ، شیلی و غیر٢ هستیم و حتی در یونان بحران زده تلاشهایی درجهت خودگردانی و زیر کنترل درآوردن کارخانه، بیمارستان، مدرسه و غیره بوده ایم. حتی در دل امریکا آن جائی که نبض سرمایه با سرعتی بیش از جاهای دیگر می تپد، کالیفرنیا صدها واحد تولیدی و خدماتی با صدها نیروی کار که ظاهرا خود گردان هستند و موازی با دستگاه دولت سرمایه و سایر موسسات سرمایه با ایجاد کنترل کارگری و دموکراتیک سازی موسسات خود را به عنوان آلتر ناتیو جلوه می دهند و روشنفکران چپ (از جمله ریچارد ولف Richard Wolff) این همه در مورد آن قیل و قال راه می اندازند، مشاهده می کنیم. مصداق دعوت کارگران و بورژوازی در تشکیل دادن واحد های کنترل را ما پس از شکست انقلاب بهمن شاهد بودیم. آن جائی که تمامی چپ ایران، حتی تشکیلات پیکار نیز از توده های کارگر ایران می خواست دست در دست آن بخش بورژوازی تازه به قدرت رسیده به تشکیل شوراها بپردازند (نشریه پیکار شماره ١ «ابتکار انقلابی حضرت آیت الله طالقانی در جهت ایجاد شوراهای محلی…که با تائید حضرت آیت الله خمینی نیز روبرو شده است»!!). بدون این که وارد جزئیات این نمونه ها شویم یک نکته در تمامی این موارد روشن است و آن این که تمامی آن ها به تولید کالایی، فروش نیروی کار، ایجاد اضافه ارزش و تبدیل آن به سرمایه وفادارند. فروش نیروی کار حتی در واحد های کئوپراتیو و در مالکیت اشتراکی نیز اصل اساسی روابط حاکم بر این خودگردانی ها است. تنها نکته مثبت این ها تجربیاتی است که کارگران در این روندها و مبارزات در زمینه سازماندهی خود، خود گردانی تولید، مبادله و اداره سازمان های آموزشی و بهداشتی کسب می کنند و این همه در روند نوعی تشکیلاتی که خارج از محدوده های تنگ اتحادیه ای است انجام می شود اما نه تنها سوسیالیسم پرولتاریا نیست بلکه حتی قدمی نیز از روابط تولید سرمایه جدا نشده است. آن چه که موجب شعف و احساس پیروزی مزاروش می گردد این است که در این جا «بیرون کشیدن کار اضافی از طریق نظم سیاسی و اجبار» انجام نمی شود. یک نکته را همین جا تأکید کنیم. ما مسلماً پیکار کارگران برای تصرف کارخانه ها و اداره شورائی آنها توسط خویش را به مثابه یک تاکتیک توصیه می کنیم اما مطلقاً حاصل پیروزی این تاکتیک را متضمن سوسیالیستی شدن مناسبات تولید و کار نمی بینیم. این فقط یک لحظه جنگ و یک راهکار در مبارزه سراسری علیه سرمایه است و تنها از این منظر واجد اعتبار می باشد.
حال کمی به عقب برگردیم به توصیه های مزاروش برای کارگران در زمینه به سرانجام رساندن سوسیالیسم نگاه کنیم. تمامی بنای سوسیالیسم مزاروش و همانندانش، به نگرش آن ها از روابط اجتماعی و تولیدی سرمایه داری متکی است. او راه رسیدن به سوسیالیسم را در چیزی به نام راه حل ایجابی چالش سرمایه خلاصه می کند. این تمامی آن چیزی است که معرف سوسیالیسم اوست. یعنی راه حل چالش های سرمایه. این مضمون را مزاروش در تمامی آثاری که ما از او سراغ داریم بکار می برد. مزاروش تصویری رمانتیک از سرمایه برای ما می کشد که بقول خودش با کارکرد گذشته آن منطبق است. در این تصویر سرمایه به وظایف اجتماعی که برای خود تعیین کرده عمل می کند. وی در فصل ١۴-٧-٢ کتاب «فراسوی سرمایه» «مرزها و حدود ساختاری نهائی نظام سرمایه» را برای ما روشن می کند. می گوید
«در این جا، اما باید تاکید کرد که گرایش های غالب کنونی برای توسعه سرمایه داری، مغایرت و تضاد میان دو آلترناتیو کنترل اجتماعی را باز هم آشکارتر می سازد. چرا که مسئله ذاتا مشکل ساز سرمایه داری وحدت میان نیاز، بهره وری و تولید است که در گذشته به شیوه خود بسیار مؤثر اما اکنون به شدت زیر سؤال رفته است (منظور مزاروش این جا از بهره وری میزان توان استفاده از کالاها یا ارزش مصرفی آن ها است). آن چه در این جا مطرح است نه تنها بر باد دادن نابود کننده توانائیهای بالقوه سرمایه در رابطه با ابلهانه ترین نشانه های کاهش میزان بهره گیری است، بلکه این واقعیت آزار دهنده نیز هست که چنین عملیات بر باد دهنده ای به نظر نمی رسد دیگر قادر به انجام وظایف پیشین خو در فرایند باز تولید اجتماعی باشد. زیرا ویرانگری مولد که روزی آن همه مورد ستایش اقتصاد دانان پر نام ونشان بود، هم اکنون قدرت تولیدی خودرا از دست داده وبه خونریزی در نهایت فلج کننده ای از نیازهای سوخت و سازی بنیانی خانواده ی جهانی تبدیل گردیده است».
یا در فصل ۱۵-۱ همین کتاب در مورد حد و مرز های نهایی سرمایه و «کاهش یافتن میزان بهره گیری از کالاها» چنین می نویسد «به این ترتیب این واقعیت که گرایش شیوه تولید سرمایه داری، دشمنی با قابلیت دوام کالاست و از این رو.در مسیر انکشاف تاریخی خود، باید آن فعالیت های تولیدی را که در جهت افزایش دوام کالا عمل می کند، به هر شکل ممکن-از جمله خراب کاری عمومی در کیفیت- ریشه کن کند، بطور کامل نادیده گرفته می شود».
صحبت بر سر این نیست که سرمایه اکنون جهت گریز از چاش های انباشت و بخصوص روند رو به افزلیش کاهش نرخ سود چه فجایعی را بر سر طبقه کارگر و کل بشریت می آورد. بلکه همه آه و ناله ها این است که سرمایه در گذشته تولیدات خیلی خوب و مفید داشته است، ظرفیت تولید کالاهای مفیدش بالا بوده است، اما حالا این توان را از دست هشته است و هر چه بیشتر کالاهای مغایر با نیاز آدم ها تولید می کند. آنچه مزاروش در این زمینه جنجال می کند تکرار هر چه کهنه تر همان نظریه ای است که روزی در گوش کارگران دنیا خواند که گویا سرمایه داری از قرن بیستم به بعد وارد فاز ارتجاعی خود شده است و پیش از آن همه اش قافله سالار رشد و ترقی و تعالی بوده است!!! این که مزاروش چگونه و با کدام منظر اقتصاد سیاسی نتیجه می گیرد که سرمایه «به انجام وظایف پیشین خود در فرایند بازتولید اجتماعی قادر نیست» تنها دلیلیش تأکید بر محدودیت های روز این نظام و «ویرانگری مولد» روابط تولید ی سرمایه داری است. مزاروش مدعی است که این نظام از انجام وظایف خود عاجز شده است! زیرا عملکرد آن ویرانگرانه است و علت این ویرانگری محدودیت های آن است. به این ترتیب او اولاً گذشته سرمایه داری را تقدیس می کند و ثانیاً با سیستم علت و معلولی که خود او آفریده بر دور باطلی سوار است که راه به جائی نمی برد. زیرا سرمایه از روز ظهورش به گفته مارکس در عین انکشاف راه انکشاف خود نیز بوده است. به همین دلیل تا زمانی که سرمایه داری باقی است سیر گسترش آن بلا انقطاع ادامه دارد. طرح رومانتیک مزاروش از گذشته روابط تولید سرمایه داری مثل طرح او در باره «نظامهای مختلف سرمایه» باعث سردرگمی طبقه کارگر می گردد که طبق توصیه مزاروش باید مدام نظام های گوناگون با درجات مختلف تضاد های درونی را ممیزی کند و به انتخاب راه پردازد!!!
مزاروش هم چنان به ما وعده نظام سوسیالیستی خود را به این صورت می دهد که «این تغییر سمت گیری از تنگنای گریز ناپذیر و بر باد دهنده تولید ثروت به سوی غنای تولیدی بطور انسانی بارور با میزان بهینه ی بهره گیری از کالا به جای میزان کاهش یابنده و خطرناک بهره گیری کنونی از کالا خواهد بود. طبیعی است که تغییر سمت گیری به معنای تغییرات بنیانی در تمام سطوح تولید اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و در چارچوب سازماندهی کار اساسا متفاوتی بدون فرماندهی از بالا…آلترناتیو خواهد بود.».
تغییر بنیانی و سازمان اساسا متفاوت سوسیالیسم مزاروش به وضوح تنها بر دموکراتیزه کردن پروسه تولید و گردش کالا خود را ظاهر می سازد و این نظام جدید نه تنها بر مبنای تولید کالائی بلکه صد البته بردگی مزدی استوار.است تنها تفاوت در سیستم عمودی فرماندهی خواهد بود. مزاروش وعده انقلاب دیگری را نیز به ما می دهد که این دیگر دلگرم کننده است!! و مارا به ادامه بحث امیدوار می کند و آن کاربرد مقوله «ارزش مبادله ای سرمایه دارانه» اوست. به زعم او پرولتاریا در این نظام جدید به تولید ارزش اضافی ادامه می دهد زیرا که این سرچشمه تمامی ارزش های نظام جدید نیز می باشد منتها (واین امر بسیار مهم است) که ارزش مبادله ای کالاها سرمایه دارانه نیست! زیرا به زعم فیلسوف زمان ما تحت سیطره ارزش مصرفی قرار دارد . اما او راز این سیطره را اصلاً برای ما افشاء نمی کند و ما فقط از لابلای سطور نوشته های او دم خروس سیستم هگلی مقولات او را که قصد دارد بار سنگین خودرا بر واقعیت تولید ارزش اضافی در نظام سوسیالیستی اش تحمیل کند، می بینیم. سوسیالیسم مزاروش جبران کننده، ترمیم کننده و در نهایت نجات دهنده روابط اجتماعی و تولیدی سرمایه است. تصویری که با رومانتیسم خود به ما می دهد این است که سرمایه اساساً برای رفاه بشر، تولید کالاهای مورد نیاز او، پیشرفت اجتماعی او و خوشبختی او ظهور کرده است ولی بعدها راه کج رفته است و حالا باید با ترویج خودگردانی به جای از بالاگردانی آن را به راه درست آورد. برای مزاروش نقد اقتصاد سیاسی تا چانه زدن های لیبرالی مبنی بر این که سرمایه داری دوره امپریالیسم دیگر علیه سرمایه است و باید کاری کرد که تولید کالایی به ارزش های گذشته اش باز گردد، سقوط کرده است. تولید کالاهای مفید و غلبه بر تولید «کالای زائد»، ترمیم و لحیم کردن آفتابه لگن سرمایه که منجر به باز گشت دوران خوش گذشته این روابط، با کالا های مفید است!! این ها توقعات مزاروش از این روابط می باشد. وگرنه چالش های سرمایه همانا روند رو به افول نرخ سود و بحران های ممتد آن است که نتیجه گریز ناپذیر تمرکز کهکشانی سرمایه، افزایش بار آوری کار، کاهش نیاز سرمایه به کار زنده و پیامد های اجتناب ناپذیر آن ها هجوم هرچه لجام گسیخته تر به زندگی توده های کارگر، تخریب محیط زندگی و کار می باشد. حسرت احیاء سرمایه داری گذشته و لعن ونفرین بر سرمایه داری معاصر برهوت تیره و تاری است که مزاروش پیش پای کارگران پهن می کند. او اهل خوب و بد کردن « نظام های مختلف سرمایه» است تا به کارگران توصیه کند که خواستار جایگزینی نوعی شوند که کالاهایش با نیاز بشر سازگارتر و حجم پیش ریز صنعتی آن افزون تر باشد!!! او می گوید:
«سرمایه داری پیشرفته به دلیل معکوس شدن ابلهانه نتایج پیشرفت های تولید خود به نفع تولید فرآورده های به سرعت دور ریختنی است»
به بیان دیگر دوره امپریالیسم یا سرمایه داری پیشرفته با معکوس شدن نتایج پیشرفت های تولید به ضد سرمایه داری تبدیل می شود!!!. کار برد مقولاتی نظیر «تجمل و نیاز، تخریب و تولید، بدی و نیکی، کالاهای مفید و غیر مفید، با دوام وبی دوام» که از نظر او ابعاد مختلف «محدودیت نظام سرمایه داری» را نشان می دهند در نوشته ها و مصاحبه هایش موج می زند. الفاظی که فاقد هر نوع محتوی طبقاتی هستند و حتی اقتصاد سیاسی بورژوازی آن ها را تعیین کننده چیزی نمی داند. نویسنده اساساً با روابط تولیدی سرمایه داری سر تضاد ندارد، بلکه تمامی فکر و ذکرش سرمایه داری خوب تر و تولید کننده کالای مفید تر است. «خودگردانی کارگری» را هم صرفاً برای این می خواهد که این کارگران خودگردان سرمایه داری مولد کالاهای مورد نیاز آدم ها را بر جای سرمایه داری تولید کننده کالاهای بنجل بنشانند. مارکس در فصل بیستم جلد دوم سرمایه تحت عنوان «مبادله درون بخش دو وسایل معاش ضروری و اقلام تجملی» هنگامی که باز تولید ساده را در حوزه های ١ و ٢ سرمایه (تولید کالاهای تولیدی و تولید کالاهای مصرفی ) بررسی می کند می گوید:
«آن دسته وسایل مصرفی که وارد مصرف طبقه کارگر می شوند و به عنوان وسایل ضروری معاش، بخشی از مصرف طبقه سرمایه دار را تشکیل مدهند. ولو این که این جزء هم از لحاظ کیفیت و هم از نظر ارزش، متفاوت از کالاهای مصرفی کارگران باشد کل این (شاخه فرعی) را می توان برای مقصود فعلی مان تحت این عنوان طبقه بندی کرد، وسایل ضروری مصرفی و در این رابطه، کاملا بی اهمیت است که آیا محصولی مثلا تنباکو از منظر فیزیکی، وسیله ضروری مصرفی است یا نه، کافی است که بنا به عادت و رسوم وسیله مصرفی باشد…وسایل مصرفی تجملی که فقط وارد مصرف سرمایه دار می شوند، یعنی تنها می توانند با خرج کردن ارزش اضافی که به کارگران تعلق نمی پذیرد، مبادله شوند».
مارکس به قضاوت اخلاقی در باره تولید کالا و مصرف آن نمی نشیند. از این گذشته بحث هائی که امروز امثال مزاروش زیر نام ٩٩ در صدی ها و ١ در صدی ها راه می اندازند را پوچ و بی معنی می داند. برای وی و برای هر کارگر دارای حداقل آشنائی با نقد او بر اقتصاد سیاسی بورژوازی، مسأله اساسی جنبش کارگری رتق و فتق امور مربوط به چگونگی توزیع محصول اجتماعی سالانه میان سود سرمایه داران و دستمزد کارگران نیست!!! بحث بر سر محو رابطه خرید و فروش نیروی کار، محو رابطه تولید اضافه ارزش، نابودی کامل اصل جدائی کارگر از کار و محصول کار و سرنوشت زندگی اجتماعی خود است. مزاروش بسان تمامی اقتصاد دانان عامیانه مشکلی با وجود سرمایه ندارد. مشکل اصلی او این است که سرمایه داری چرا کالای لوکس و غیر لازم تولید می کند. به جای این کار کالاهای مورد نیاز توده کارگر را تولید نماید. او رمانتیسیستی است که حرفهایش در قرن بیست و یکم از سوسیالیست های اتوپیست قرن ١٨ و نوزده بسی واپسگراتر است و ابعاد گمراهسازی آن برای کارگران بسیار موحش تر می باشد. برای مزاروش و همکاران او اصل مقدس آرایش ظواهر بد این نظام است. اینکه بخشی از انباشت سرمایه صرف تولید کالاهای تجملی و اصراف می گردد و یا این که سیستم تصمیم گیری و برنامه ریزی تولید از بالا به پائین و عمودی است و یا محتوی مفید کالاها رو به کاهش است این تنها دغدغه فکر و عمل اوست.
در شیوه تولید سرمایه داری نیروی کار مثل هر کالای دیگر خرید و فروش می شود، اما نیروی کار کالای ویژه ای است. این کالا یا در واقع این بخش سرمایه تنها سرچشمه تولید اضافه ارزش و یگانه موجد سرمایه است. هنگامی که کارگر نیروی کارش را به سرمایه دار می فروشد او دیگر صاحب اختیار آن نیست بلکه سرمایه است که تصمیم می گیرد چگونه و با چه هدفی این کالای ویژه را مصرف کند، ممکن است آن را صرف تولید بمب خوشه ای نماید، کالای لوکس تولید کند، مواد مخدر بسازد، یا قلم و کاغذ و دارو تولید نماید. تا سرمایه وجود دارد اوست که تصمیم می گیرد و مزاروش بسیار بی جهت خود را برای معقول سازی و انسانی شدن تولیدات کالاها توسط سرمایه به دردسر می اندازد. تا رابطه خرید و فروش نیروی کار به هستی خود ادامه می دهد طبقه کارگر نه در برنامه ریزی تولید، نه تعیین محتوای آن و نه هدف تولید هیچ نقشی نداشته و نمی تواند داشته باشد. این تعریف کوتاه روابط تولیدی سرمایه داری است. حال.مزاروش با بوجود آوردن سیستم غیر بورکراتیک قصد دارد کارگران را در برنامه ریزی تولید شرکت دهد. این کار تا زمانی که اهداف سرمایه رعایت شود و سود کافی به جیب سرمایه داران واریز کند هیچ مشکلی برای سرمایه ایجاد نخواهد کرد زیرا این حتی به نفع اوست که کارگران با جان ودل به تولید بپردازند، از میزان خسارات تولید بکاهند، بازار فروش را به بهانه تولید دمکراتیک! گسترش دهند و خلاصه از جان خود برای افزایش هر چه بیشتر سود مایه بگذارند. این که او این را جامعه فراسوی سرمایه بنامد تغییری در محتوی روابط تولیدی ایجاد نخواهد کرد. مزاروش در فصل ١۵ کتاب فراسوی سرمایه بر پایه پندار خود یکی از محدودیت های سرمایه را چنین تشریح می کند «کاهش یافتن میزان بهره گیری از کالاها به یک معنی مستقیما در بطن خود پیشرفتهایی نهفته است که در جهت افزایش بهره وری کار صورت می گیرد. این مسئله در درجه نخست خودرا در تغییر تناسب میان کمیت معینی از زمان قابل دسترس جامعه که باید صرف تولید کالاهای بی دوام مانند غذا از یک سو و کالاهای با دوام از سوی دیگر شود، نشان می دهد، این تناسب ،آشکارا به نفع کالاهای با دوام گرایش دارد. بدون چنین تغییر تناسبی، ادامه پیشرفت های تولیدی بالقوه آزادی بخش قابل تصور نیست. پس، این واقعیت که با فرارفتن از نقطه معینی در تاریخ سرمایه پیشرفته، این فرایند- که ذاتی پیشرفت در تولید بطور عام است- کاملا به عکس خود تبدیل می شود، مسئله ای به غایت مشکل آفرین است. معکوس شدن این فرایند از آن جهت حیرت انگیز ترین شکل را به خود می گیرد که جامعه اسراف گر تنها در صورتی می تواند تعادل میان تولید و مصرف را که لازمه ادامه تولید است، بر قرار کند که بتواند مقادیر عظیمی کالاها را که پیش از این جزو فراورده های با دوام به شمار می رفته است بطور تصنعی و با شتاب به مصرف رساند یعنی بطور پیشرس دور بریزد»
نویسنده نظیر تمامی رفرمیست های بین الملل دوم به این سو آن چه می بیند موانع اقتصادی سرمایه، محدودیت های رشد آن، تمرکز سرمایه و رشد انحصارات است. اما او علیرغم این که کاملا خودرا مشغول ور رفتن با توانائی های تکنیکی و اقتصادی سرمایه می کند قادر به درک این مسئله ساده نیست که همین سرمایه داری پیشرفته اتفاقا به عکس پندار او بخصوص در طول سده گذشته (و هم اکنون نیز) به بهای آلودن سهمگین و سبعانه کل خورد و خوراک و پوشاک و اب و هوا و همه چیز محیط زندگی بشر موفق به پیشرفت های عظیمی در جهت بادوام ساختن کالاهای غذائی و آن چه که او کالاهای بی دوام می نامد، شده است. اکنون در حوزه های کشاورزی طول عمر کالاهای تولید شده تا بدان جا رسیده است که حتی تا قبل از جنگ امپریالیستی دوم قابل تصور نبود. ما در فصول مربوطه به حوزه های پیش ریز سرمایه در کتاب «سرمایه داری و فاجعه آلودگی محیط زیست» به این مسئله بطور مفصل پرداخته ایم. حال این که این افزایش طول عمر کالاها و دوام آن ها با پرداخت چه بهائی بدست می آید مسئله سرمایه نیست و هیچ گاه نیز نبوده است زیرا مقتضای پیشرفت بار آوری اجتماعی کار و تضمین سود حداکثر سرمایه است که باید از ضایعات بکاهد و هزینه های اضافی را کاهش دهد. تخریب محتویات خاک، گسترش استفاده از سموم در کشاورزی، استفاده از مواد غذائی تکمیلی در تهیه خوراک ها و پیامد های وخیم بهداشتی آن ها برای توده های کارگر هیچکدام این ها دغدغه ی سرمایه نبوده و نخواهد بود این فقط انتظارات مزاروش از این روابط است که بشکل نق زدن های لیبرالی بروز می کند. او قصد دارد تصویری دیگر از این روابط به کارگران ارائه دهد، تصویری بر این مبنا که گویا سرمایه و روابط تولیدی-اجتماعی آن از ابتدا قرار بوده بر برآوردن نیازهای انسانی بنا شود و اکنون (در دوران امپریالیسم!!) این ها به ضد خود تبدیل شده اند!!! بنای سوسیالیسم مزاروش هم بر این قرار گرفته که چهره انسانی سرمایه را به آن باز گرداند!! و چاشنی سوسیالستی این بار این است که ارزش مصرفی کالا را بر ارزش مبادله ای آن به چرباند!!! ذهی سفاهت و زهی گمراهه آفرینی، کارگران می دانند و باید بدانند که تا سرمایه داری هست، سهم ما از زندگی نه تنها بدبختی، گرسنگی، بیکاری، جنگ و انواع فقر است بلکه تخریبات محیط زیستی، کالاهای محتوی سموم، هوای آلوده، جنگل های نابود شده، حیوانات از بین رفته برای همیشه، کره ارض دم کرده از گرما، سواحل نابود شده و تهی از زندگی و غیره نیز هست. همان طور که در متون پیش گفته شد او عملاً بنمایه تولید سرمایه داری را نه رابطه خرید و فروش نیروی کار یا تولید ارزش اضافی که مقولاتی خودساخته از قبیل غلبه ارزش مبادله بر ارزش مصرفی می داند.
چیزی که به زعم وی اگر کنترل شود سرمایه داری خوب خواهیم داشت و اگر نشود به دام سرمایه داری بد خواهیم افتاد!!!.
در فصل ۱۴-۱ کتابش فراسوی سرمایه می نویسد «تابع کردن کامل نیازهای انسانی به باز تولید ارزش مبادله- به سود بازتولید گسترده سرمایه- از همان ابتدا وجه برجسته و غالب نظام سرمایه داری بوده است، چنین شیوه ای به شدیدترین وجه با شیوه تولید در دوران کهن متضاد است».
این گونه تصویر کردن روابط تولیدی سرمایه داری که جابجا در تمامی آثار این متفکر بصورت های گوناگون تکرار می شود از یک طرف موجب سردرگمی خواننده می گردد و از طرف دیگر وجه تمایز واقعی تولید سرمایه داری از سایر روابط تاریخی تولید کالائی است، را می پوشاند. آن چه که شیوه تولید سرمایه داری را از روش های تولیدی گذشته متمایز می کند تولید ارزش مبادله نیست بلکه تولید سیستماتیک و ساختاری ارزش اضافی است که هدف اصلی این روابط را تشکیل می دهد. در تولید کالائی پیشاسرمایه داری نیز هدف تولید ارزش مبادله ای بوده است. البته تولید کالائی فقط در شکل سرمایه داری به شیوه تولید مسلط تبدیل می شود. اما به هر حال این مجرد ارزش مبادله نیست که سرمایه داری را خصلت نما می کند. چرا مزاروش از ذکر ارزش اضافی بالاخص وجود کالائی که بوجود آورنده آن است، یعنی نیروی کار ابا دارد، بهیچ وجه از سهل انگاری او نیست بلکه بر عکس از دور اندیشی اش بر می خیزد. او بخوبی می داند که وارد شدن به این مقوله اذعان کردن به وجود طبقه کارگر بعنوان تنها تولید کننده ارزش اضافی، تنها کالائی که تولید ارزشی جدید می کند است که مشخص کننده روابط تولیدی سرمایه داری می باشد. درست بهمین دلیل مزاروش در صفحه ۴۲ همین کتاب چنین نتیجه گیری می کند
«به این ترتیب مشاهده می کنیم که اگر بخواهیم ارزش استفاده را در برابر ارزش مبادله برتر نوع سرمایه داری که بطوری بی امان در حال گسترش است قرار دهیم، فاصله ای بس طولانی با فراهم کردن شرایط بسنده برای تحول موفقیت آمیز سوسیالیستی خواهیم داشت… از این رو لازم است که نقد سوسیالیستی روابط سرمایه دارانه ارزش مبادله و تائید نقش مفید و حیاتی ارزش استفاده با شواهد و راههای عملی برون رفت از تضاد های اشکال اقتصادی-اجتماعی روابط پیشا سرمایه داری تا آن جا که به شیوه ی برخورد آن ها به ارزش استفاده مربوط می شود، همراه گردد». سوسیالیسم مزاروش سرمایه داری پای بند به رجحان ارزش مصرفی بر ارزش مبادله است!!! معجونی که فقط در شیارهای مغز او قابل یافتن است. مزاروش موضوعیت جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر را نفی می کند. مبارزه طبقاتی مستقل این طبقه را منتفی می سازد.
کل پروسه ای را که پرولتاریا باید پشت سر گذارد تا آماده جامعه گردانی سوسیالیستی شود را قلم می گیرد. او سلسله مقولاتی آفریده و اقتصاد سیاسی را بعد از پیش کسوتان خود تکامل داده است!! در نوشته های خود از جمله ی «نظام تولیدی حاکم زیر سیطره سرمایه» برای توضیح روابط سرمایه داری از این مقولات استفاده می کند. ذکر این امر بی ارتباط با بحثی که در بالا کردیم نیست. بدین معنی که او نظام تولیدی را از سرمایه جدا می کند. پیش از هر چیز ذکر این مطلب لازم است که این ما نیستیم که دامنه نقد را به مقولات اقتصادی کشیده ایم بلکه در این مورد هگلیست پیر ما است که در تمامی آثارش حد اقل وانمود می کند که در این عرصه بی نظیر است و ما نیز مجبوریم به او جواب دهیم. باری او وانمود می کند که نظامی می تواند بوجود آید که با وجود سرمایه سازگاری داشته اما زیر سلطه آن نیست!! چگونه ؟ بهمان صورت که تولید کالائی می تواند بوجود آید که در آن ارزش مصرفی بر ارزش مبادله مسلط است!! خواهید پرسید این چگونه است جوابش روشن و ساده از جانب کسانی نظیر جان بلامی فاستر در جامعه ای که تئوری «توسعه پایدار» (Sustainable Development) سرمایه داری به آن می پردازد!! داده شده است!!!
«مرز ها و حدود ساختاری نهائی نظام سرمایه» مقوله ی دیگری است که در آثار مزاروش تکرار می شود. در صفحه ۴۵ همین کتاب پیرامون تناقض روابط تولید سرمایه داری می گوید که از «خاصیت بر باد دهندگی منابع توسعه این شیوه تولید موجب می شود که تکامل تولیدی آن نتواند به طور نامحدود ادامه یابد».
او این روش به اصطلاح نقد سرمایه داری را به انواع گوناگون به کار می برد و این دو چالش اساسی دارد. یکی این که در نهایت بهمان دترمینیزم و جبر اقتصادی می انجامد که تمامی پیشینیان او از کائوتسکی تا کنون در منجلاب آن گرفتار بوده اند. زیرا هیچ یک از اینان در تحلیل سرمایه داری از کار مزدی آغاز نمی کنند و بهمین دلیل آلترناتیو سوسیالیستی آن ها نیز واقعا شکل دیگر همین روابط است. به زعم آنها از آن جائی که این روابط دچار بحران می شود، موجب تخریب محیط زیست می گردد، غیر عادلانه است و به زعم آن ها (بخصوص مزاروش) دارای محدویت هائی است پس سوسیالیسم آن ها آلترناتیوی است که قرار است رشته های این محدودیت را از پیش پای سرمایه پاره کند. آلترناتیوی که بالانشینان به عنوان نتیجه محتوم پروسه تکامل تاریخ به سکنه زمین بشارت می دهند و طبقه کارگر و جنبش مستقل این طبقه هم در بهترین حالت قرار است آلت فعل این سیر دترمینیستی باشد. تمامی بنای سوسیالیسم مزاروش بر این قرار دارد که چون سرمایه داری دارای محدودیت رشد است سوسیالیسم وظیفه خنثی سازی این محدودیت را دارد. او در همان جا ادامه می دهد.
«از این رو هنگامی که گسترش سرمایه دارانه ارزش مبادله در حال بحران است، اگر بخواهیم مسائل توسعه و عقب ماندگی را بطور جدی مطرح کنیم، برای پژوهش در باره شرایط یک بدیل سوسیالیستی قابل دوام ناگزیر خواهیم بود افقهای باز تولید ثروت نوع سرمایه داری را که در چارچوب آن بر این مشکلات راه حلی نیست، به مبارزه طلبیم». حال ببینیم مزاروش با چه روش عملی «نظام سوسیالیستی» خودرا بنا می کند. او در ادامه می نویسد.
«آن چه از جهت عملی مورد توجه ماست، این است که چگونه می توان موجودات انسانی را، در تقابل و پا به پای توانائی های عظیم بالقوه نیروهای مولده- که هم اکنون تا حدی موجود است، اما بطور مخربی بکار گرفته می شود- دوباره به هدف و مقصود تولید تبدیل کرد…از آن جا که سرمایه، قدرت مندترین تنظیم کننده خود بخودی تولید است که بشر تا به امروز شناخته است نمی توان یک خلاء اجتماعی-اقتصادی جانشین آن کرد. تنها راه چیرگی بر حاکمیت اجتماعی سرمایه، ارائه ی چنان نظام تولیدی است که از منظر مادی معقول و از نظر انسانی ثمر بخش باشد و مجموع فعالیت های سوخت و سازی شیوه کنترل این نظام را منهای تضاد های آن در اختیار گیرد». به این ترتیب مزاروش می خواهد هم کیک را بخورد و هم آن را داشته باشد. هم سرمایه داری را به خاطر قدرت مندی فوق الهاده اش در تولید می خواهد و هم آن را به خاطر اینکه در حفظ این قدرت فائقه تنظیم تولید بی کفایت است نمی خواهد!!! او ادامه می دهد.
«تولید یا زیر کنترل آگاهانه تولیدکنندگان همبسته (Associated Producers) و در خدمت هدف های آنان خواهد بود، یا این تولید کنندگان را با تحمیل الزام های ساختاری خود به عنوان پیش فرض های گریز ناپذیر عمل کرد اجتماعی به زیر کنترل خواهد کشید. بنا بر این تنها تحقق خویش (Self-realization) از طریق غنای تولید (و نه تولید ثروت از خود بیگانه و مسخ شده) به مثابه هدف فعالیت انسان های اجتماعی می توانند بدیلی قابل دوام در برابر باز تولید کور خود بخودی سرمایه، با پیامد های مخرب آن ارائه دهد، که هم به معنای تولید و تحقق بخشیدن به تمامی توانائی های بالقوه انسان است و هم ارائه ی باز تولید شرایط مادی و معنوی مبادله ی اجتماعی» سوسیالیسم مزاروش سرمایه داری زیر کنترل آگاهانه تولید کنندگان همبسته است. فراسوی سرمایه ای که او این همه در باره اش جنجال می کند فقط خواهش و تمنا از سرمایه داران برای دست کشیدن از نظم سلسله مراتبی در برنامه ریزی تولید و اجازه دادن به کارگران برای مشارکت در این برنامه ریزی است. اگر چنین شود، سرمایه داری از تولید آنچه نیاز انسان نیست دست بر می دارد و همه تولیداتش انسانی می گردد. قدرت ساحره اش در تولید کالاهای متناظر با نیازهای بشر شکوفا می گردد و بهشت سوسیالیسم بر سر بشریت بال و پر می گشاید!!! اما اتحاد تولید کنندگان مورد توصیه مزاروش هر چقدر هم این اتحاد دموکراتیک باشد ماهیت سرمایه داری تولید را تغییر نمی دهد. کماکان کارگران نیروی کار خود را می فروشند و رابطه تولید اضافه ارزش شالوده هستی جامعه و زندگی بشر را تعیین می کند. مزاروش قادر به فهم این حقیقت نیست که وقتی سرمایه سلسله جنبان امور است، اتحاد دموکراتیک کارگران برای برنامه ریزی تولید بدون کم و کاست در خدمت پاسخ به ملزومات ارزش افزائی سرمایه خواهد بود. سرمایه است که «ساختار فرماندهی از بالا»، «پی ریزی عمودی سازماندهی کار» یا پیشنهاد مزاروش برای دخالت «اتحاد دموکراتیک کارگران» را داوری می کند و موضوع تصمیم گیری قرار می دهد. مزاروش یک مشکل سرمایه داری را بحران پذیری آن می داند، اما سوسیالیسم او حتی این مشکل را نیز تخفیف نمی دهد، به این دلیل روشن که سوسیالیسم وی همان سرمایه داری است. ریشه بحران سرمایه داری نیز در دموکراتیک بودن و نبودن برنامه ریزی نظم تولیدی آن نیست. در هستی خود سرمایه است. بقول مارکس « سد راه انباشت سرمایه خود سرمایه است» پیش افتادن روند انباشت سرمایه از روند ارزش افزایی است که در تنزل نرخ سود و نهایتا بحران ظاهر می گردد. مزاروش در ادامه نظرات خو را در مورد نارسائی های سرمایه داری پیشرفته بیان می کند:
«موانعی که سرمایه داری چه از لحاظ تولید و چه مصرف در ذات خود با آن ها روبرو می شود به نظر نمی رسد بر قدرت خودگستری آن تاثییر داشته باشد. افزون بر آن شکست آشکار این نظام در سطح تولید در بوجود آوردن شکل جهانشمولی که بطوری مقاومت ناپذیر برای رسیدن به آن تلاش می کند به نظر نمی رسد به قدرت سیطره جهانی آن از نظر اجتماعی حتی در عقب مانده ترین بخش های جهان از نظر نیرو های مولد، لطمه ای بزند. برای درک این خصوصیات سر گیجه آور در سرمایه داری معاصر باید تمایزی حیاتی میان تولید و خود- باز تولید (Self-reproduction) قائل شد. دلیل این که چنین تمایزی این همه اهمیت دارد آن است که سرمایه به هیچ رو دلواپس تولید در نفس خود نیست. نگرانی اصلی سرمایه به خود-باز تولید است. به همان گونه تلاش مقاومت ناپذیر سرمایه برای جهان شمول شدن نیز تنها معطوف به گرایش گسترش جهنمی آن به نفع خود-باز تولید است و نه تولیدی هدفمند و از نظر انسانی ثمر بخش. طبیعتا تحت شرایط تاریخی معین خودباز تولید گسترده سرمایه می تواند با تولید واقعی و اصیل به مفهمومی مثبت و مفید تقارن پیدا کند. در چنین شرایطی نظام سرمایه می تواند نقش تمدن بخش خودرا در افزایش قدرت تولیدی جامعه انجام دهد و تا آن اندازه نیز پیش رود که نه تنها منافع آن اجازه می دهد بلکه این منافع ظهور سخت کوشی عمومی را به جامعه تحمیل می کند…سرمایه داری معاصر در تناقض کامل با پیکربندی اجتماعی بطور عمده سازنده سرمایه در دوره زندگی مارکس به مرحله ای رسیده است که گسیختگی بنیانی میان تولید اصیل و واقعی و خود- باز تولیدی سرمایه دیگر نه یک مکان دور دست، که یک واقعیت بی رحم با پی آمد های به غایت ویرانگر برای آینده است زیرا غلبه بر موانع موجود در سر راه سرمایه داری امروزه توسط خود سرمایه تا حد بسیار زیاد و هر چه فزاینده تری به صورت گریز ناپذیری خود-باز تولید نابود کننده و در تضاد آشتی ناپذیر با تولید اصیل و واقعی صورت می گیرد». مطمئن باشید که مزاروش در بر شمردن خصوصیات ضد سرمایه داری «سرمایه داری پیشرفته» دچار سرگیجه و هذیان نشده است. در سراسر نوشته هایش تلاش در متقاعد کردن خواننده دارد که سرمایه داری امروز (امپریالیسم امریکا و کشورهای اروپای غربی) دیگر سرمایه داری نیستند بلکه به ضد آن تبدیل گردیده اند. مزاروش برای این کار تمامی ارکان انداموار نقد مارکسی اقتصاد سیاسی را لت و پار می کند و سلاخی می نماید. او میان تولید و بازتولید، میان تولید و مصرف، میان نظم تولیدی و نظم سیاسی، میان سرمایه و کل فرارسته های حقوقی و مدنی و اجتماعی آن نه دیوار چین که دیوار تمایز هویت می کشد. سرمایه داری در قلمرو تولید خود خوب و انسانی است اما در پهنه دغدغه برای بازتولید خود راه غیرانسانی پیش می گیرد!!! در زمان مارکس میان نیازهای انسانی و مصرف مخلوق خود رابطه درستی برقرار می کرده است!!! اما با ظهور عصر امپریالیسم این خاصیت را از دست داده است، اگر توسط اتحاد دموکراتیک همبسته خلق اداره شود شرف سوسیالیستی پیدا می کند!!! و اگرگوش به فرمان برنامه ریزی سلسله مراتبی شود سر از امپریالیسم ضد سرمایه داری در می آورد!!! مزاروش همه این رطب و یابس ها را به هم می بافد. او فقط یک نکته را ناگفته باقی می گذارد. اینکه تکلیف مارکس را هم روشن نماید و در گوش جهانیان فریاد زند که مارکس قدر سرمایه داری خوب با تولید خوب و بازتولید خوب را ندانست و بی جهت دست به کار نوشتن مجلدات گروندریسه و کاپیتال و دستنوشته ها و کل آثار نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی شد!!!
مزاروش خدمت بسیار بزرگی به سرمایه می کند هنگامی که تصویری رومانتیک از گذشته آن برای طبقه کارگر جهان می کشد. او در واقع به طبقه کارگر جهان هشدار می دهد که فکر شکست این روابط را از سر بیرون کنند و سعی در بازگشت چهره انسانی آن، تولید واقعی و اصیل، بطور عمده سازنده و تولیدی هدفمند و از نظر انسانی ثمربخش سرمایه باشند. سرمایه به زعم او اکنون در خود گستری جهانی خود ناکام است و جهانی غیر سرمایه داری بوجود آورده است. بخاطر می آورید که چندی قبل بخش اعظم روشنفکران چپ ایران و دیگر کشورها تلاش می کردند که طبقه کارگر را متقاعد کنند که همراه بورژوازی ملی!! به ساختن سرمایه داری خودی کمک کنند و به این ترتیب موجودیت و موضوعیت جنبش کارگری علیه سرمایه داری را بمباران نمایند. مزاروش عین همین ایده را در سطح جهان فرموله می کند. توهم پراکنی مزاروش روی پیشکسوتان او نظیر کائوتسکی، تروتسکی، پل سوئیزی و پل باران را سفید کرده است. مجیز گوئی او از سرمایه داری رومانتیک وی مرزی نمی شناسد. در پایان همین فصل کتاب خود «فراسوی سرمایه فصل ١٦-٢» چنین می گوید.
«روزی و روزگاری بود که تفکر در باره ایجاد وفور به جای کمیابی، کاملا با فرایند های نوع سرمایه داری و آرمان های آن خوانائی داشت. امروز اما این هدف، در چارچوب افق های دید توسعه و مدرنیزاسیون سرمایه داری تنها در قلمرو توجیه گری های ایدئولژیک ریاکارترین مجیز گویان نظام حاکم یافت می شود. همین واقعیت به تنهائی گویای بسیاری چیز ها در باره محتوی تجدید سازمان ساختاری سرمایه در چند دهه اخیر است».
همه آنچه که مزاروش به دیگران نسبت می دهد، به تمام و کمال در مورد خودش مصداق دارد. آیا سرمایه از ابتدا آرمان دیگری غیر از کسب سود و انباشت سرمایه بر پایه استثمار هرچه لجام گسیخته تر توده های کارگر و فقر و بد بختی آن ها داشته است. مزاروش می گوید بلی آرمان آن وفور نعمت و رفاه توده های کارگر بوده است ولی همین سرمایه به این هدف خیانت کرده است!!. به این ترتیب ایشان وظیفه ای را به دوش می گیرد که سرمایه داری «از بر آوردن وظایف بازتولیدی خود در مقیاس گسترده ناتوان است» و تحت عناوینی نظیر سرمایه داری نه اما سرمایه آری و این به زعم او یعنی پیش بسوی نظام سرمایه ای که به این امور عمل کند و جامعه ای که او چنین توصیفش می کند «توسط تولید کنندگان هم بسته باید تمام عناصر جامعه را تابع خود سازد و در عین حال باید از درون نظام ارگانیک به ارث رسیده که ساختارش به طور پیش رونده تجدید می گردد، ارگان هایی را که هنوز فاقد آن ها است به وجود آورد تا بتواند خودرا به تمامیتی ارگانیک، برگشت ناپذیر و بطور کیفی متفاوت متعلق به خودش تبدیل کند!!! نظام ارگانیک جدیدی که نه تنها برگشت پذیر به گذشته نباشد (منظور مزاروش نظام شوروی است) بلکه بطور خلاق و پایان ناپذیری رو به سوی آینده داشته باشد».
این است مفهوم وجه تمایز میان سرمایه و سرمایه داری که مزاروش بر طبل آن می کوبد و تقلا می کند که تأکید مارکس بر مفهوم سرمایه را هم پشتوانه همین مرزبندی ضد مارکسی خود سازد!!! مزاروش دست به دروغ پردازی های عظیم می زند، جامعه ی سرمایه داری آتی ایدآل خود را سوسیالیسم می نامد و به مارکس نسبت می دهد. تولید سرمایه داری به لحاظ سیمای صوری برنامه ریزی تولید و نظم سیاسی می تواند شکلهای متفاوتی به خود گیرد و تا امروز گرفته است. همین امروز ملقمه ای از شرکت های سهامی، فردی، دولتی، کئوپراتیو، حتی با کنترل کارگری وجود دارد اما تمامی اینها بر همان اساسی استوار هستند که متضمن ارزش افزائی بیش و بیشتر سرمایه اند. مزاروش با جملات پر طمتراق خود در مورد بدیل سرمایه در صفحه ۵۵ کتابش و بدنبال جملات بلندی از مارکس در رابطه با کار مولد و غیر مولد، ادامه می دهد:
«در این جاست که تنگناهای سرشتی اصول راهنمای تولید سرمایه داری آشکارا خود را نشان می دهد. حل بحران عمق یابنده نظام حاکم، تنها بر پایه گسترش تولید ثروت امکان پذیر نیست، چرا که در چارچوب این نظام ثروت با ارزش اضافی یکسان تلقی می شود و نه با ارزش استفاده و از طریق کاربرد خلاق وقت آزاد.» مزاروش این را درک می کند که تولید سرمایه داری اساساً بر کسب هر چه بیشتر ارزش اضافی با کاربرد نیروی کار کمتر و سود و انباشت هر چه بیشتر استوار است، اما او با عزم جزم کمر بسته است تا سرمایه داری را به راه تولید ارزش های مصرفی انسانی سوق دهد و سرمایه داران را موعظه کند که در این گذر بر روی هر چه انبوه تر بودن اضافه ارزش ها اصرار نورزند!!! مارکس در جلد سوم سرمایه بخش سوم فصل پانزدهم چنین می گوید:
«پروسه تولید سرمایه داری اساسا تشکیل شده است از تولید اضافه ارزش که بصورت محصول اضافی نمایان می گردد یا بخشی از کالاهای تولید شده که در آن کار پرداخت نشده تجسم یافته است. به هیچ وجه نیاید فراموش کرد که تولید این اضافه ارزش (و برگرداندن بخشی از آن به سرمایه یا انباشت، بخش لایتجزائی از تولید اضافه ارزش را تشکیل می دهد) هدف بلاواسطه و انگیزه تعیین کننده تولید سرمایه داری است. بنابراین تولید سرمایه داری را نباید بصورت آن چه که نیست عرضه نمود یعنی نباید چنین وانمود کرد تولیدی است که هدف بلاواسطه آن لذت است یا تولید وسایل لذت و رفاه برای سرمایه داران. چنین پنداری به منزله آن خواهد بود که از خصلت ویژه آن، یعنی خصلتی که در سراسر بنیاد درونی آن بیان می گردد، کاملا چشم پوشی شود. بچنگ آوردن این اضافه ارزش روند بی واسطه ی تولید را تشکیل می دهد و چنانکه گفته شد هیچ حد و مرز دیگری جز آن چه فوقا ذکر گردید ندارد. بمحض این که کمیت اضافه کار بیرون کشیدنی، در کالاها تجسم یافت، اضافه ارزش حاصل شده است. ولی با تولید اضافه ارزش، نخستین صحنه روند تولید سرمایه داری، یعنی روند تولید مستقیم، به انجام رسیده است. سرمایه فلان قدر کار بی اجرت مکیده است. با گسترش روندی که در تنزل سود نمایش می یابد، حجم اضافه ارزش بدینسان تولید گشته بمیزان شگرفی باد می کند. اینک دومین صحنه روند پیش می آید. تمام انبوه کالا، کل محصول، اعم از جزئی که جانشین سرمایه ثابت و متغیر می گردد و جزئی که نمایان گر اضافه ارزش است، باید فروخته شود. هر گاه فروش انجام نگیرد یا فقط قسما یا تنها به قیمت هایی که پائین تر از قیمت های تولید قرار دارند فروخته شود، آن گاه هرچند کارگر مورد بهره کشی قرارگرفته است ولی بهره کشی از وی آن چنان که منظور سرمایه بوده به سامان نرسیده است و ممکن است با نا بسامانی کامل یا سامان یابی قسمی اضافه ارزش جذب شده، با از دست دادن جزئی یا تمامی سرمایه قرین گردد».
مارکس سپس به تشریح بیشتر این دو روند که لازم و ملزوم یکدیگر اما در زمان و مکان جدا از هم هستند باز می گردد که ما در اینجا وارد آن نمی شویم. همین گفتار مارکس کافی است تا دو نکته مهم و گمراه کننده مزاروش برملا شود. یکی ماهیت و انگیزه اصلی تولید سرمایه داری که بر خلاف پندار مزاروش قرار نیست توسط وی و آکادمیکرهای شریکش تعیین شود و دیگری که کمی جلوتر به آن خواهیم پرداخت پیوستگی تولید و گردش کالا در این روابط تولیدی است. مزاروش در ادامه سعی دارد توهمات خود از این روابط را به ما نیز القاء کند. این که گویا این روابط قرار بوده از وقت اضافی!! که در جامعه به واسطه افزایش بار آوری کار ایجاد می شود (بخوان افزایش بی انتهای بیکاری در اثر نیاز هر چه کمتر سرمایه به نیروی کار) فراغت ایدآل کارگران را بار آرد!!!. به گفتگوی او پیرامون این موضوع می پردازیم.
«همزمان با آن، توانائی های بالقوه آزادی بخش افزایش بهره وری کار نیز به دلیل رشد سرطانی هزینه های کاذب کنترل که در خدمت جنبه اسثماری نظام است، از میان برده می شود. پیش نهاد مارکسیستی که توجه اش معطوف به آن است که تولید را به جای تابعیت از تولید ارزش اضافی (یعنی تولید ثروتی که انباشت ثروت شئی وار را هدف قرار می دهد) به سوی هدف بر آوردن نیازها، بهره وری و بالا بردن قدرت خلاقه یعنی غنای تولید سوسیالیستی سمت و سو دهد، دقیقا کوشش دارد به حل چنین مشکلاتی که در چارچوب نظام سرمایه غیر قابل حل است، بپردازد.»
به این ترتیب مزاروش باز هم دهان باز می کند تا چیزی نگوید و هنوز نیز به ما نگفته است که چگونه نظام سوسیالیستی اش قرار است «بجای تابعیت از تولید ارزش اضافی» به «هدف بر آوردن نیازها» تغییر کند. کدام مکانیسم و چه تغییری در رابطه کار و سرمایه این تضمین انتقال را در پی دارد. چگونه نظام سوسیالیستی مزاروش به اردوگاه جدید کار نمی انجامد. در ادامه او با نقل از مارکس به تفاوت «نظام سوسیالیستی» خود با سرمایه داری می پردازد «پیش فرض چنین برداشتی طبیعتا آن است که تولیدکنندگان همبسته توانائی چیرگی بر فشار کمیابی ها را پیدا کرده و زندگی خودرا بر پایه تخصیص واقعا منطقی منابع قرارداده باشند. و این تخصیص منطقی نه تنها در مورد منابع قابل دسترس و به طور پویا به کار گرفته شده، صدق کند بلکه ازآن بالاتر در تطابق با امکانات بالقوه آزادیبخش وقت آزاد باشد.»
مزاروش می کوشد تا تفاوت این دو نظام را بطور مشخص نشان دهد و در این راستا ما را به مارکس رجوع می دهد. مارکس بر وفور وقت آزاد در سوسیالیسم انگشت نهاده است و مزاروش مثل کبکی که سر خود را زیر برف کرده است، بدون توجه به این که سوسیالیسم او ضد سوسیالیسم مارکس است و « وقت آزاد» هم در الگوی سوسیالیسم وی صرفاً یک اتوپی ابتذال آمیز رمانتیسیستی است، خود را ادامه دهنده راه مارکس می انگارد!!!«ماهیت سرشتی سرمایه به عنوان تنظیم کننده عمومی سوخت و ساز اجتماعی که ماهیتی متضاد دارد، پیشرفت در بهره وری کار و افزایش بالقوه وقت اضافی آزادی که بتواند به شکل مفیدی تخصیص پیدا کند، نمی تواند با چارچوب آن سازگار باشد». مزاروش مجرد کوتاه سازی ساعات کار را متضمن رفع و امحاء کار اضافی می بیند!!! انگاره ای که سالیان متمادی پیش از وی سوسیال دموکراسی منحط غربی و رفرمیسم راست اتحادیه ای نیز با علم کردن آن وظیفه کفن و دفن جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر در گورستان منافع بورژوازی را به دوش کشیدند. مارکس در گروند ریسه آنجا که از «وقت آزاد» کارگران در جامعه سوسیالیستی صحبت می کند ابتدا از محو طبقات و امحاء استثمار طبقاتی صحبت می کند،. مزاروش شیپور را از سر گشادش ساز می کند. الگوی سوسیالیسم وی شرکت دموکراتیک کارگران در پروسه برنامه ریزی رابطه خرید و فروش نیروی کار است. او همین دخالتگری دموکراتیک را شرط کافی محو فیتیشیسم کالائی، بیگانگی کارگر از کار و محصول کار و سرنوشت زندگی خود و نافی از خود بیگانگی انسان می پندارد!!!. او در فصل ١۴-٢ کتابش آنجا که دست به کار توسعه اندیشه معجزه گر خود می شود به طرز وحشتناکی هگلیست می گردد، اجبار تاریخی سرمایه به قبول نسخه دموکراتیک سازی پروسه برنامه ریزی تولید را حلال کل مشکلاتی می بیند که نظام بردگی مزدی بر انسان تحمیل کرده است، دموکراسی سازی پروسه تولید چنانکه در کتاب «سوسیالیسم یا بربریت» او دیدیم شالوده و بنمایه واقعی سوسیالیسم ایشان است.