تاریخ هستی احزاب و نیروهای چپ دنیا، در طول قرن بیستم، در بیشترین فصل های خود، تاریخ کارزار برای تسخیر قدرت سیاسی بوده است. کمونیسم مارکسی لغو کار مزدی و مبارزه سازمان یافته آگاه توده های طبقه کارگرعلیه موجودیت سرمایه داری زندانی شعارپردازی های توخالی کمونیسم خلقی شده است. جنبش کارگری بین المللی اگر ابزار کار کم بهای پارلمانتاریسم سوسیال دموکراسی و رفرمیسم اتحادیه ای نبوده است حتماً نقش لشکر جرار سرنگونی طلبی آویزان به حدیث بورژوائی کمونیسم و روایت لنینی انقلاب سوسیالیستی را بازی کرده است. تسخیر قدرت سیاسی با فرماندهی سپهسالاران حزبی در بسته بندی های چشم ربا اما جعلی «سرکردگی طبقه کارگر بر انقلاب دموکراتیک»!! شاه کلید گشایش همه قفل های تاریخ و موکب ورود پرولتاریا به دنیای نظم آتی سوسیالیستی القاء شده است!! راهبردی که اگر چه پدیده خاص این دوره و بدعت تاریخی رویکردی از بورژوازی برای تحقق پاره ای هدف هاست، اما همه جا خود را به مارکس و مخصوصاً به متن « مانیفست کمونیسم» منتسب ساخته است!! نوعی ارجاع مکتبی که مشحون از جعل واقعیت هاست. قرن بیستم دوران توسعه امپریالیستی سرمایه داری، دوران تسلط تام این شیوه تولید بر سراسر جهان، روزگار عروج سوسیال دموکراسی، امپریالیسم ستیزی خلقی بخشی از بورژوازی، میدان داری جهانشمول کمونیسم خلقی لنینی، تسلط اردوگاه سرمایه داری دولتی زیر نام کمونیسم بر نیمی از دنیا، ظهور و رونق ناسیونال چپ مائوئیستی و جنبش های اجتماعی دیگر از این دست است. در طول این سده، احزاب و رویکردهائی از بورژوازی همه افق ها و انتظارات خود را جامه « کمونیسم» تن می کنند و کاتولیک تر از پاپ « مارکسیست» می شوند، روی نهادن این احزاب و کلاً این بخش بورژوازی به « کمونیسم» یا آویختن آن ها به آنچه خود « مارکسیسم» می نامند، امری طبیعی و نشان نیاز حیاتی این نیروها به چنین تندنسی بوده است. نظام سرمایه داری در فرایند توسعه بین المللی و امپریالیستی خود، مسائل جدیدی را وارد معادلات مبارزه طبقاتی و صف بندی های سیاسی روز می نمود. مقدم بر هر چیز طبقه کارگر به عنوان یکی از دو طبقه اساسی دنیای حاضر و تنها طبقه پرچمدار رهائی بشر، مهر موجودیت خود را بر تاریخ می کوبید و هر نیروی اجتماعی دیگر را در هر زمینه و هر رویکردی متوجه نقش، قدرت و اثرگذاری خود می ساخت. همزمان بخش هائی از بورژوازی، به ویژه اقشار دهقانی، پیشه وری و لایه های خرد یا حتی متوسط صنعتی و تجاری این طبقه از فشار روزافزون انحصارات غول پیکر امپریالیستی کم یا بیش رنج می بردند. این لایه ها در همان حال که همگی برای توسعه صنعتی و سرمایه داری شدن جامعه خود سر و دست می شکستند اما علی العموم روند انکشاف امپریالیستی سرمایه داری را به خاطر احساس خطر نابودی و کارگر شدن، سهم نازل در مالکیت سرمایه اجتماعی، محدودیت طول و عرض حصه اضافه ارزش ها، تحمل فشار دیکتاتوری هار بورژوازی امپریالیستی و در برخی جاها اشغال مستقیم جوامع توسط دولت های درنده امپریالیستی و نوع این مسائل، با تمنیات و افقهای ناسیونالیستی یا اجتماعی خود در تعارض می دیدند.
نمایندگان سیاسی و فکری این اقشار در دوره مورد گفتگو، اگر نه همه، اما در سطحی نسبتاً وسیع روی به روایت یا روایاتی از «کمونیسم» نهادند و به معماری نحله های ایدئولوژیک و سیاسی بسته بندی شده در پوشش های پرجلای ممهور به « مارکسیسم» پرداختند. آنان از این طریق به بسیاری از نیازهای اساسی خویش پاسخ گفتند. پیش از هر چیز قلاع قدرت طبقه کارگر را تسخیر کردند و جنبش کارگری را نیروی ذخیره جدال برای تحقق دورنماهای خود ساختند. این کار برای آنان تا حدود زیادی آسان بود. توده های کارگر غالب نقاط دنیا از آسیا، افریقا و امریکای لاتین گرفته تا امریکای شمالی و حتی برخی جوامع اروپائی زیر فشار شدت استثمار، بی حقوقی ها و سیه روزی های سرمایه داری و زیر ضربات سهمگین مهندسی افکار و وارونه پردازی های بورژوازی، به لحاظ میزان آگاهی، شعور و پراتیک شفاف ضد سرمایه داری، در سطحی نازل حرکت می کردند عکس قضیه در مورد نمایندگان فکری و سیاسی بورژوازی صدق می نمود. در اینجا خیل عظیمی از درس خوانده ها و دانشوران وجود داشتند که به ویژه نسبت به رویدادهای سیاسی روز و چشمداشت ها یا خواسته های طبقاتی خود حساسیت وافر نشان می دادند. این واقعیت را نباید دست کم گرفت که شرائط امپریالیستی توسعه سرمایه داری برای این جماعت در سطح بین المللی عرصه های بسیار گسترده میدان داری و تأثیرگذاری فراهم آورده بود. اینان از همه امکانات و قدرت مانور یک بخش بورژوازی برخوردار بودند. سرمایه داشتند و دارائی اقشار پایگاه طبقاتی آنها در شکل زمین، کارگاه، تجارتخانه، فروشگاه و سایر مراکز تولیدی یا تجاری سهم تعیین کننده ای از سرمایه اجتماعی جوامع را تشکیل می داد. بیشترین فضای دانشگاههای کشورها را در اختیار داشتند. از ساز و کارهای مختلف ابراز وجود سیاسی و تأثیرگذاری اجتماعی به اندازه کافی بهره مند بودند. این جمعیت بر خلاف توده های کارگر همه چیز داشتند و بسیار خوب می توانستند از تمامی این امکانات و توانائی ها برای کنترل جنبش کارگری و تبدیل قدرت پیکار کارگران به نفع اهداف طبقاتی خود سود جویند. شاید همین وضع بود که لنین را به جای رجوع به مارکس به سمت کائوتسکی راند، تا در ستیز آشکار با درونمایه درک مادی تاریخ و ماتریالیسم پراتیک مارکس اعلام کند که «سوسیالیسم علمی مولود تتبعات فکری دانشوران بورژوازی است» و توسط روشنفکران این طبقه به میان کارگران برده می شود»!! لنین حق داشت چنین گوید، اشکال کار وی و همه لنینیست ها فقط آن است که اصرار دارند کمونیسم ساخته و پرداخته خویش را کمونیسم طبقه کارگر و مارکس قلمداد کنند. کاری که در سراسر قرن بیستم انجام گرفت و جنبش کارگری دنیا را به طور کامل در مرداب رفرمیسم میلیتانت منحل ساخت. نمایندگان فکری و سیاسی اقشار مورد بحث بورژوازی در قرن بیستم با استمداد از همه توانائیها و ظرفیت طبقاتی خود و در پاسخ به آنچه که نیاز هستی اجتماعی آنان در متن شرائط روز دنیا بود روایت های تازه ای از کمونیسم جعل کردند. این روایت ها را به نام مارکس و طبقه کارگر آویختند و در زیر پرچم « مارکسیسم » و بعدها « مارکسیسم لنینیسم»، به سراغ جنبش کارگری کشورها رفتند. « مارکسیسم» آن ها بیان باژگونه کالبدشکافی ماتریالیستی رادیکال مارکس از سرمایه داری، از سوسیالیسم، جنبش کارگری، رابطه بین مطالبات روز و دورنمای این جنبش، سازمانیابی ضد کار مزدی کارگران، انقلاب کارگری، دولت و همه مسائل دیگر مبارزه طبقاتی بود. مسأله جایگزین سازی سرنگونی طلبی سوسیالیستی ضد کار مزدی با رژیم ستیزی میلیتانت رفرمیستی کمونیسم نمایانه خلقی نیز از همین وارونه گردانی ها است. در این دوره فرمول آشنای « تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا» عملاً به سلاحی در دست لایه هائی از بورژوازی و احزاب و نیروهای موسوم به « کمونیست» این اقشار، برای طرد و مسخ سرنگونی طلبی ضد کار مزدی از روند مبارزه طبقاتی پرولتاریا تبدیل گردید. مثل همیشه تأکید می کنم که مراد از گفتن این حرف ها، مطلقاً برائت مارکس از اشتباه نیست. او نیز مثل همه بنی بشر می توانسته است اشتباه کند و حتماً کرده است اما در مورد منسوب سازی حکم بالا به وی و « مانیفست کمونیسم» دو عمل کاملاً ارتجاعی صورت گرفته است.
۱. حدیث پردازی دینی به جای درس آموزی رادیکال ماتریالیستی
نفس تلاش برای اثبات درستی یک نظر از طریق رجوع به این یا آن گفته مارکس، کاری اساساً مذهبی و در همین راستا ضد منظر مارکسی مبارزه طبقاتی پرولتاریاست. به این دلیل روشن که بحث بر سر انطباق یا عدم انطباق نظرات با گفته های مارکس نیست. کار کمونیست ها نه این که کشف و طرح راهبردهای هموارساز راه مبارزه طبقاتی کارگران و انجام درست همان کاری است که روزگاری مارکس و انسان های کارگر امثال وی انجام می دادند. درس آموزی از مارکس، استمداد از نقد رادیکال کارگری وی بر اقتصاد سیاسی بورژوازی یا دستاورهای پرارجش در پهنه ماتریالیسم پراتیک و درک مادی انقلابی او از تاریخ، با رجوع بیعت وار مقلدگونه به تکه پاره های بحث های نظری، اقتصادی و سیاسی وی، زمین تا آسمان فرق دارد. بخشی از بورژوازی تاریخاً لباس کمونیسم تن کرده است، با راه اندازی جنجال مارکس، مارکس، تمامی آنچه را که نیاز بازتولید و بقای سرمایه داری است مهر نظریات مارکسی کوبیده است و در همین گذر راه هر نوع یادگیری رادیکال کمونیستی از مارکس را به روی کارگران بسته است. تکلیف اینان روشن است اما کمونیست های وفادار به همرزمی مارکس نه روایان احادیث « مارکسیستی» که جلوداران و کالبدشکافان فعال مسائل جاری جنبش کارگری و دست اندرکاران گشایش کلاف های تو در توی آوار بر سر این جنبش هستند. مارکس مذهبی نیافریده است. شریعتی اعلام نداشته است، مکتبی بنیان ننهاده است تا دیگران مدافع آیین، مرام و مسلک وی باشند. او مشعل افروز راه پیکار ضد سرمایه داری طبقه اش بوده است. در این راستا کارهای سترگی انجام داده است که یادگیری از آنها نیاز مبارزه طبقاتی کارگران دنیاست. با نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی راه چرخش فکر توده های کارگر در زوایای هستی سرمایه داری را چراغ انداخته است. این نقد را ساز و کار علمی کالبدشکافی جامعه موجود ساخته است. راه درک مادی تاریخ را پیش روی کارگران دنیا باز کرده است. حاصل این تلاش ها را در کوره گدازان جنگ جاری طبقاتی سلاح دست کارگران نموده است. تمام زندگی خود را وقف حضور آگاه اثرگذار و سرنوشت ساز در جنبش کارگری آن روز جهان کرده است. در تأسیس انترناسیونال اول فعال ترین و رادیکال ترین نقش را داشته است. مارکس همه اینها را بعلاوه خیلی کارهای بزرگ دیگر انجام داده است، اما اولین پیام این مبارزات تاریخی، کشفیات انقلابی، روشنگری ها و راهگشائی ها، نه مذهب آفرینی، نه « مارکسیسم» سازی که پاره کردن تمامی بندهای پای بندی به هر شریعت و آیین مستولی بر فکر و زندگی و پیکار انسان هاست. غوطه خوردن در این مرداب که « این کار درست است زیرا مارکس چنین گفته است»! و « فلان حرف نادرست است زیرا مارکس نگفته است»! نه فقط تندنسی مارکسی نیست که به هر دلیل و نیت، کشیدن شمشیر جهل از نیام نیرنگ و شبیخون پرشرر علیه کل یافته ها و آموزش های سترگ مارکسی مبارزه طبقاتی است. حرف های مارکس را باید تاریخی فهمید، آنچه مارکس در مجلدات مختلف کاپیتال، گروندریسه، تئوریهای ارزش اضافی و سایر نوشته های اقتصادی خود نگاشته است، کالبدشکافی دقیق علمی، طبقاتی، رادیکال، انسان محور و کارگری است. این متون پرفروغ ترین چراغ آگاهی توده های کارگر برای معماری سوسیالیسم و امحاء سرمایه داری هستند. این حرف نه شعار مکتبی که فریاد شعور هر کارگر آگاه میدان دار مبارزه طبقاتی است. با همه این ها، همین متون با تمامی اعتبار علمی، تاریخی، طبقاتی، کارگری و آگاهگرانه خود نه «فصل الخطاب» که مشعل شناخت، گنجینه ای برای رشد شعور، ساز و کار سنگربندی و سلاحی جهت کارزار آگاه تر است. از اواخر قرن نوزدهم تا امروز سرمایه داری فازهای متعدد توسعه اختاپوسی خود را پشت سر نهاده است. سرمایه برای افزایش شدت استثمار، بالا بردن نرخ اضافه ارزش ها، صعود به رفیع ترین قله های بارآوری کار اجتماعی، چالش سیر رو به افت نرخ سودها، مقابله با بحران ها و غلبه بر موج سرکش آن ها به طور سازمان یافته و با استفاده از تمامی زرادخانه های قدرت اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به همه آرایش ها، پیرایش ها، ساز و کار آفرینی ها و نهادسازی ها روی نهاده است. فرایند این تحولات در پویه ارزش افزائی و سامان پذیری سرمایه جهانی، خدشه ای به بنمایه کالبدشکافی مارکس از این شیوه تولید وارد نساخته است اما گام به گام شرائطی را پدید آورده است که ضرورت آناتومی تازه آنها با همان منظر مارکسی نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی نیاز حتمی صف آرائی آگاه طبقاتی پرولتاریا در مقابل نظام بردگی مزدی است. این مسأله در مورد غالب رویدادهای روز به روز دنیای سرمایه داری نیز مصداق دارد و نگاه مارکسی به همه این تحولات درون ساختار ارزش افزائی سرمایه یا رخدادهای سیاسی و اجتماعی جهان حاضر در گرو آن است که هر کارگر تلاش کند تا مارکس روزگار خود در پهنه جنگ جاری طبقاتی باشد. هیچ چیز ارتجاعی تر و ضد مارکسی تر از این نیست که رجوع دینی مؤمن وار و حدیث باور به گفته های مارکس را جایگزین حضور آگاه، خلاق و دخالتگر ضد کار مزدی در جنبش کارگری سازیم. به جای اندیشیدن و چاره گری بصیر طبقاتی راه اقتدا و تقلید منفعل دینی را پیش گیریم و به جای مارکس زمانه خود بودن به چنین گفت مارکس و چنان نگفت انگلس اکتفاء کنیم. در یک کلام سنت استناد به جمله ای از مارکس برای اثبات درستی یا نادرستی تحلیل ها، راهبردها و راهکارهای روز در اساس خود فقط حدیث بافی ارتجاعی دینی است، اما برای اینکه نگاه شریعت سالار و الهیات محور کمونیسم خلقی قرن بیستمی به روایت انقلاب و سرنگونی طلبی مطرح در مانیفست کمونیسم و سایر نوشته های مارکس را بررسی نمائیم باید به آنچه دقیقاً در این متون آمده است رجوع نمود.
متوسلین به نقل قول از مارکس در این زمینه مثل همه زمینه های دیگر، احزاب، گروهها یا افرادی هستند که پیش تر در باره آن ها صحبت شد. بنمایه استنادشان به مانیفست یا هر متن مشابه آن است که مارکس تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا را دروازه ورود به انقلاب سوسیالیستی و امحاء نظام سرمایه داری خوانده است. سخنی که کاملاً درست است، اما میان آنچه اینان می پندارند و می گویند و پراتیک می کنند، تا آنچه که بنمایه مارکسی و کارگری و سرمایه ستیزانه این فرمولبندی هاست هیچ سنخیت و تجانسی وجود ندارد. ببینیم واقعیت چیست؟ مانیفست می گوید:
« نزدیک ترین هدف کمونیست ها همان است که دیگر احزاب پرولتاری در پی آن هستند. یعنی متشکل ساختن پرولتاریا به صورت یک طبقه، سرنگون ساختن سیادت بورژوازی و احراز قدرت حاکمه سیاسی پرولتاریا»
تا اینجا کل سخن این است که کمونیست ها یا انسان هائی که مارکس آن ها را «عناصر آگاه به شرائط، جریان و نتایج کلی جنبش پرولتاری» می نامد به عنوان آحادی از طبقه کارگر در تدارک متشکل شدن توده های همزنجیر خود به صورت یک طبقه، کمک به آمادگی این توده وسیع متشکل برای احراز قدرت سیاسی حاکمه و تاختن آنها در راستای نابودی سرمایه داری می باشند. ترجمه احزاب لنینی و طیف رفرمیسم چپ، خواه میلیتانت و خواه مسالمت جوی از عبارت بالا در « مانیفست کمونیسم» و عبارات مشابه دیگر در سایر نوشته های مارکس این شده است که کمونیست ها باید متحزب شوند، حزب خود را حزب طبقه کارگر خوانند، حزب را ستاد فرماندهی جنبش کارگری کنند. جنبش جاری طبقه کارگر را دنباله رو حزب نمایند، سوار بر موج مبارزات توده های کارگر شعار سرنگونی دولت روز را سر دهند، قدرت سیاسی را تسخیر کنند و ماشین دولتی جدید را دیکتاتوری پرولتاریا و قدرت سیاسی طبقه کارگر نام نهند!! ترجمه ای که از بیخ و بن واهی و تحریف کامل حرفهای مارکس در هر دو زمینه تشکل و تسخیر قدرت سیاسی است. مانیفست هیچ سخنی از تحزب و تشکل کمونیست ها در بالای سر کارگران و میدانداری این نوع احزاب برای تسخیر قدرت سیاسی ندارد. بالعکس بسیار صریح هر نوع متشکل شدن آنان را جزء لایتجزائی از پروسه سازمانیابی توده های وسیع پرولتاریا بعنوان یک طبقه اعلام می کند. طبقه ای که باید بر بستر سازمانیابی سراسری خود علیه سرمایه داری دولت بورژوازی را سرنگون کند و متعاقب این کار، به صورت یک طبقه سازمان یافته در حال جنگ با نظام بردگی مزدی قدرت حاکمه سیاسی روز شود. بحث در اینجا مطلقاً بر سر واژه حزب و تحزب و نوع این ها نیست. تناقضات ریشه ای روایت رایج حزب سازی طیف محافل رفرمیسم چپ با منظر مارکسی سازمانیابی طبقاتی و کمنونیستی طبقه کارگر را ما به کرات و در نوشته های مختلف به تفصیل توضیح داده ایم. قصد بازگوئی آن حرف ها را نداریم. همه تأکید بر این است که مارکس چه در «مانیفست کمونیسم» و چه در هر کجای دیگر وقتی از متشکل شدن پرولتاریا برای مبارزه با سرمایه داری و نابودی مناسبات بردگی مزدی سخن رانده است، از تشکل پرولتاریا در هیأت یک طبقه حرف زده است. تبیین و راهبردی که هیچ منفذی برای توجیه حزب آفرینی لنینی طیف رفرمیسم چپ باز نمی کند، هیچ کارگر دارای حداقل شعور خودانگیخته ضد سرمایه داری را به سوی حزب سازی سوق نمی دهد. چرا؟ پاسخ صریح و ساده است. مارکس از متشکل شدن کارگران برای محو سرمایه داری و برچیدن بساط کار مزدی صحبت می کند و انجام این کار در ظرفیت طبقه کارگری است که آحاد هر چه وسیع تر و افزون تر توده های خود را در یک جنبش سرمایه ستیز آگاه شورائی دارای دورنمای شفاف لغو کار مزدی سازمان داده است. جنبشی سازمانیافته که با سر آگاه کمونیستی در کلیه عرصه های حیات اجتماعی علیه سرمایه می جنگد. در همه حوزه ها از اقتصاد گرفته تا سیاست، از اعتراض علیه بهای نازل نیروی کار تا مبارزه برای درمان و آموزش رایگان، از جنگ علیه نابرابری جنسی تا پیکار برای الغاء کار کودکان، از مبارزه علیه آلودگی محیط زیست تا جنگ علیه هر نوع بی حقوقی اجتماعی و سلب آزادی های سیاسی با بیرق افراشته ضد کار مزدی پیکار می کند. در تمامی این میدان ها قدرت متشکل طبقاتی ضد سرمایه داری را در مقابل قدرت سرمایه به صف می نماید، در همه این حوزه ها پروسه پیکارش را مدرسه ارتقاء شعور و شناخت کمونیستی، کالبدشکافی مارکسی عینیت سرمایه داری، افزایش ظرفیت اثرگذاری بر روند مبارزه طبقاتی و احراز توان لازم برای برنامه ریزی سوسیالیستی کار و تولید اجتماعی، در پی نابودی سرمایه داری می سازد. مارکس وقتی از پرولتاریای متشکل به صورت یک طبقه حرف می زند، سازمانیابی دارای این گنجایش را مطمح نظر دارد. او از متشکل شدن یک طبقه و جنبش این طبقه برای محو بردگی مزدی سخن می راند، تشکلی که نقطه متضاد هر نوع حزب بازی است و سوای تشکل سراسری شورائی ضد سرمایه داری توده های هر چه وسیع تر طبقه کارگر هیچ ظرف دیگری نمی تواند باشد. میرزابنویس های فرقه نشین طیف رفرمیسم چپ، به ویژه در سال های اخیر با احساس خطر به سر رسیدن عمر حزب بافی ها بسیار سراسیمه دست به کار دفاع از حریم قدس فرقه خویش شده اند. تند و دلواپس به ورق زدن آثار مارکس پرداخته اند، هر کجا که لفظ حزب دیده اند از متن جراحی نموده اند، کلکسیون واژه حزب در نوشته های مارکس ترتیب داده اند تا از این الفاظ و عبارت ها توپخانه دفاع از نظریه مارکسی حزب بر پای کنند!! تلاش مبتذلی که رونوشت مطابق اصل حجت پردازی های آخوند تلکه های حوزه های علمیه است. آنچه این جماعت قادر به درک آن نیستند همان است که قبلاً گفته شد. نسخت اینکه سخن بر سر بود و نبود لفظ حزب در آثار مارکس نیست. فرض کنیم که مارکس در برگ برگ آثارش نام حزب را تکرار نموده باشد!! او به پرولتاریای متشکل به صورت یک طبقه با آمادگی لازم و تکمیل این آمادگی برای امحاء بردگی مزدی نظر دارد. حزب نه این تشکل که سد آهنین سر راه پیدایش و رشد و بلوغ آن است. دوم آنکه مارکس هیچ گاه و در هیچ شرائطی دنبال ساختن حزب نبوده است، او همراه جمعیت ها و محافل کارگری گوناگون برای متشکل شدن توده های کارگر علیه سرمایه داری پبکار کرده است، در این گذر به هر دری زده است و آخرین کارش یا کاربست کل آموخته ها و تجربه های سالیان درازش تلاش برای برپائی انترناسیونال کارگری اول بوده است. سوم اینکه بحث بر سر چه گفته است و چه نگفته است مارکس یا هیچ کس دیگر نیست. سخن از نوعی سازمانیابی جنبش کارگری است که کل ظرفیت لازم برای اعمال قدرت آگاه طبقه کارگر علیه استثمار سرمایه، هر شکل ستم و بی حقوقی سرمایه داری، محو بردگی مزدی و آماده سازی توده های وسیع کارگر برای برنامه ریزی شورائی کار و تولید سوسیالیستی را دارا باشد. سراسر تاریخ قرن بیستم حدیث پردرد تناقض ریشه ای میان این نوع متشکل شدن با تشکل حزبی است. حزب بدیل بورژوازی برای تسلط بختک وار بر جنبش کارگری، ساقط ساختن این جنبش از ظرفیت مبارزه واقعی ضد سرمایه داری و تبدیل طبقه کارگر به عمله و اکره جایگزینی شکلی از نظم تولیدی و سیاسی و مدنی و اجتماعی سرمایه داری با شکل دیگر برنامه ریزی همین نظم است.
به بحث « مانیفست کمونیسم باز گردیم » مانیفست پس از تأکید بر ضرورت متشکل شدن پرولتاریا به عنوان یک طبقه و تاختن برای کسب موقعیت طبقه حاکمه، به شرح اهداف و دستور کار این قدرت حاکمه سیاسی می پردازد. الغاء مالکیت بورژوائی به عنوان تکامل یافته ترین شکل تا کنونی مالکیت خصوصی و امحاء جنبه طبقاتی مالکیت، استقرار جامعه کمونیستی، جامعه ای که در آن هر نوع تسلط کار مرده بر کار زنده از میان می رود. محو هر شکل استثمار، نابودی طبقات، الغاء خانواده و برابری جامع الاطراف زن و مرد، اجتماعی کردن امر پرورش کودکان و محو تمامی ریشه های اقتصادی و اجتماعی استثمار فرزندان توسط والدین، مبارزه با کلیه باورها و عقاید خرافی از طریق امحاء مناسبات اقتصادی و شرائط تاریخی زاینده آن ها و نوع این تحولات خطوط کلی دستور کار این قدرت سیاسی پرولتاری را تعیین می نماید. گفتنی است که نویسندگان مانیفست به دنبال توضیحات بالا برای شروع کار قدرت سیاسی منبعث از انقلاب کارگری اقدامات کاملاً کنکرتی را هم پیشنهاد کرده اند. ضبط املاک و صرف عواید حاصل از زمین برای تأمین مخارج دولتی، مالیات تصاعدی سنگین، لغو حق وراثت، ضبط سرمایه های کل فراریان و گروههای ضد انقلابی، تمرکز اعتبارات در دست دولت، به وسیله یک بانک ملی با سرمایه دولتی و با حق انحصار خاص، تمرکز کلیه وسائل حمل و نقل در دست دولت، افزایش تعداد کارخانه های دولتی و افزارهای تولید و اصلاح و آباد ساختن اراضی طبق نقشه واحد، اجبار یکسان کار برای همه و ایجاد ارتش صنعتی به ویژه برای کشاورزی، پیوند صنعت و کشاورزی و کوشش در راه رفع تدریجی تضاد میان شهر و ده، پرورش اجتماعی و رایگان تمامی کودکان و از میان بردن کار کودکان در کارخانه ها به شکل کنونی آن، آمیختن امور تربیتی با تولید مادی و…. از جمله این اقدامات هستند. مانیفست به دنبال طرح دستور کار فوری دولت کارگری در نخستین روزهای پیروزی انقلاب اضافه می کند که « قدرت حاکمه سیاسی به معنای خاص کلمه عبارت از اعمال قهر متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر است. هنگامی که پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد و از راه یک انقلاب خود را به طبقه حاکمه بدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال قهر انقلابی ملغی سازد، آن گاه همراه این مناسبات تولیدی شرائط وجود تضاد طبقاتی و شرائط وجود طبقات به طور کلی را نابود می کند. پرولتاریا با این کار سیادت خود به عنوان یک طبقه را نیز از بین می برد. بدینسان به جای جامعه کهن بورژوازی با طبقات و تناقضات طبقاتی اش اجتماعی از افراد پدید می آید که در ان تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است »
احزاب لنینی و طیف رفرمیسم چپ نظرات مارکس پیرامون تشکل کارگران به صورت یک طبقه، ظرفیت این تشکل برای سرنگونی بورژوازی و استقرار جامعه ای با صفت « تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است» یا کل راهبردهای ضد کار مزدی او در پهنه مبارزه طبقاتی پرولتاریا را دور ریخته اند، بر همه آنها چوب حراج زده اند، سیره حزب سازی بورژوائی بالای سر کارگران را با آمیزه تحریف شده ای از حرف های مارکس در باره دستور کار فوری پرولتاریای پیروز یا پلکان شروع پیکار برای نابودی سرمایه داری در سال های اواسط قرن نوزدهم را استخوانبندی کار کمونیسم بورژوائی و خلقی خود ساخته اند. منظومه ای که راه را برای فاز بندی انقلاب دموکراتیک و سوسیالیستی، برنامه حداقل و حداکثر، سرنگونی طلبی رفرمیستی خارج از مدار جنگ ضد سرمایه داری و بالاخره تسخیر قدرت سیاسی همه چیز و جنبش متشکل سوسیالیستی ضد کار مزدی هیچ چیز یا خیلی از ابداعات رفرمیستی دیگر هموار کرده است. نمایندگان فکری و سیاسی بخشهای مورد گفتگوی بورژوازی که کارشان « مارکسیستی» کردن دورنماهای آتی و انتظارات روز خود، خارج ساختن پرولتاریا از ریل مبارزه ضد کار مزدی و سوار شدن بر موج قدرت توده های کارگر بوده است برای بهره گیری از فرمولبندی های آخر بحث مانیفست ( اقدامات فوری پرولتاریای پیروز) هر چه در توان داشته اند، انجام داده اند. آنها اما در جریان ترک مذهب نیاکان و آوردن ایمان به شریعت جدید یا « مارکسیسم» دست ساخت خود، خیلی چیزها را به طور کامل از یاد برده اند. مانیفست در سال ۱۸۴۸ بنا به درخواست « اتحادیه کمونیست ها» توسط مارکس و با همفکری انگلس تهیه شده است. مارکس از چند سال پیش از این تاریخ تا آخر عمر، به گونه ای بیش از حد فعال، به صورت پراکسیس، به عنوان فردی از جنبش کارگری جهانی، با همه قوا و امکاناتش دست به کار شفاف سازی راه پیکار طبقاتی توده های کارگر علیه سرمایه داری و پاک ساختن این راه از گرد و خاک های تلنبار رفرمیستی بوده است. او تا زمان نگارش مانیفست خیلی کارها انجام داده است و کارهای بسیار، بسیار بیشتری را اصلاً انجام نداده است و چه بسا نقشه انجام آنها هنوز به مخیله وی خطور نمی نموده است. مارکس تا این سال به رغم تهیه برخی دستنوشته های اقتصادی هنوز شاید فکر نوشتن گروندریسه و مجلدات مختلف کاپیتال را به سر خویش راه نداده بود. حوادث بسیار زیادی را ندیده، تجربه نکرده و از آنها درس نیاموخته است. انقلابات ژوئیه و ژوئن سال ۱۸۴۸ فرانسه، مبارزه طبقاتی سال های پیش از آن و میدانداری پرولتاریا در این رخدادها را شاهد نبوده است. حادثه سترگی مانند تأسیس انترناسیونال اول احتمالاً به ذهنش نمی رسیده است و اگر هم به آن فکر می کرده است بیش از یک امید و خیال فکرش را اشغال نمی نموده است. مهم تر از همه اینکه در آن سال تا وقوع قیام کارگران پاریس، افروختن مشعل کمون، پیروزی و شکست کمونارها ۲۳ سال تمام مانده است. رویداد تاریخی شکوهمندی که بیخ گوش انترناسیونال اول روی داد و مارکس تا لحظه وقوعش آن را خیزش استیصال آمیز طبقه کارگر تلقی می کرد. واقعه ای که فرجامش نه فقط تحلیل چند روز پیش مارکس بلکه حتی شالوده نظرات وی در باره وظائف قدرت سیاسی کارگری، از جمله همین دستور کار مطرح در متن مانیفست کمونیسم را به کلی در هم ریخت. مانیفست را مارکس در چنین حلقه ای از زنجیره دخالتگری خویش در جنبش کارگری تهیه می کند و مثل روز روشن است که هیچ گاه به مغزش خطور نمی کرده است که نکته، نکته حرف هایش در این سند آیات وحی مورد رجوع طیف نیروهای کمونیسم خلقی از بامداد تا شامگاه قرن بیستم و بعد از آن گردد، میثاق کار احزاب لنینیست برای تبلیغ رژیم ستیزی رفرمیستی بورژوائی به جای سرنگونی طلبی سوسیالیستی ضد کار مزدی در جنبش کارگری شود یا دستمایه این احزاب برای القاء گمراهه ای مانند تسخیر قدرت سیاسی همه چیز و مبارزه برای نابودی واقعی نظام بردگی مزدی هیچ چیز گردد. مارکس به گاه نگارش مانیفست در گامهای نخست اثرگذاری خلاق و آگاه خود بر جنبش کارگری بود، اما این تنها دلیل یا حتی مهم ترین دلیل ما برای نکوهش توسل عبادی احزاب لنینی به این سند برای جایگزین سازی سرنگونی طلبی سوسیالیستی با رژیم ستیزی فراطبقاتی نیست. دو نکته بسیار اساسی تر در این جا وجود دارد، اولی را پیش تر توضیح دادم، مجرد استناد به نظرات مارکس برای اثبات حقانیت یا عدم حقانیت یک راهبرد حتی اگر این نظرات به تمام و کمال صائب باشند، کاری کاملاً ارتجاعی و ضد ماتریالیسم انقلابی مارکس است. نقش هر کارگر آگاه این است که مارکس عصر خویش در فرایند کارزار طبقاتی باشد. نکته دوم که مکمل و مبنای علمی نکته نخست است مفصلبندی مادی و دیالکتیکی میان آگاه ترین راهبردها یا افکار با شرائط ویژه تاریخی نضج و طرح آنهاست. در سال نگارش مانیفست، آلمان غول صنعتی عظیم چند سال بعد، جامعه ای از همه لحاظ عقب مانده است. شمار کارگران کل اروپا اندک است. عظیم ترین بخش جهان هنوز زیر سلطه مناسبات فئودالی قرار دارد و سوسیالیسم اگر در جائی پیروز شود، حتی در بهترین حالت، در صنعتی ترین و پیشرفته ترین جامعه روز، باز هم برای قوت لایموت آدم ها با کوهی از مشکلات مواجه است. آنچه مارکس در مانیفست آورده است انقلابی ترین و انسان محورترین راهبرد برای جنبش کارگری جهانی و برای کل انسانهاست اما این راهبرد به گفته خود وی بار مصیبت تمامی تعلقات مادی و تاریخی را بر گرده خود دارد. « آگاهی، آگاهی محض نیست. ذهن از همان آغاز به این مصیبت مبتلاست که بار ماده را بر خود داشته باشد» حرفهای آن روز مارکس نیز بار مصیبت ماده، بار شرائط مادی و اجتماعی آن روز سرمایه داری و بار نقد ریشه ای و کارگری این نظام اما در آن روز را بر گرده خود دارد.
پیش تر گفتم که مارکس زمان نگارش مانیفست خیلی درسها را نیاموخته و تجارب انبوهی که هر کدام در طرح نظراتش دنیائی تأثیر داشته است کسب نکرده بود. در اینجا باید جمله مذکور را تکمیل نمایم. مارکس حتی تا لحظه آخر عمرش هم به احتمال قریب به یقین تصور نمی نمود که عمر سرمایه داری تا امروز به درازا کشد، که سوسیال دموکراسی بر هر چه مبارزه طبقاتی پرولتاریاست چوب حراج زند، که جنبش کارگری اروپا و امریکای شمالی در منجلاب تیره رفرمیسم راست سندیکالیستی خفه شود، که روایت لنینی سوسیالیسم زیر نام وی جایگزین کمونیسم لغو کار مزدی پرولتاریا گردد، که درک لنینی امپریالیسم جای کالبدشکافی مارکسی سرمایه داری امپریالیستی را پر کند!! که با رجوع به او سوسیالیسم تتبعات مغز دانشوران طبقات دارا برآورد گردد!! که طبقه کارگر تمامی کشورهای سه قاره آسیا، افریقا، امریکای لاتین زیر پرچم « کمونیسم» و « مارکسیسم» نقش پیاده نظام احزاب ناسیونال چپ و نیروهای کمونیسم خلقی را ایفاء نمایند، که اردوگاه سرمایه داری دولتی با بیرق افراشته کمونیسم و آویخته به نام وی برای سالیان طولانی بر نیمی از دنیا حکم راند. که با گرفتن فتوا از آثارش هر دفتر و دستک مشتی سوداگر سیاسی تشکل کمونیستی طبقه کارگر نام گیرد و……
مارکس هیچ کدام این رخدادهای شوم بعد مرگ خود را پیش بینی نمی نمود و نمی توانست پیش بینی کند. وقتی در متن مانیفست از پرولتاریای سازمانیافته به صورت قدرت سیاسی حاکمه سخن می گفت به طور قطع سازمان برنامه ریزی شورائی سراسری کار و تولید و زندگی اجتماعی طبقه کارگر را مد نظر قرار می داد ، او مطلقاً به ذهنش نمی رسید که این پرولتاریای متشکل حاکم، ۷۰ سال بعد از آن تاریخ در روزهای پس از پیروزی انقلاب اکتبر در کشور « شوراها» به یک « بوروری سیاسی شش نفری» تعبیر شود!! مارکس با اینکه مثل هر موجود زمینی دیگر غالب حوادث سیاه بعد از خود و حتی سالهای باقی مانده عمرش را نمی دید، اما در همین مانیفست به اندازه کافی معنی و موضوعیت این قدرت سیاسی حاکمه پرولتاریای سازمان یافته را تشریح کرده است. در کنار تأکید بر پرولتاریای متشکل در حال جنگ با سرمایه داری، لغو کامل مالکیت بورژوائی، امحاء کار مزدی، الغاء خانواده، اجتماعی کردن پرورش کودکان، پایان دادن به نابرابری جنسی و تاختن به سوی جامعه بدون طبقات و دولت را ردیف نموده است. مارکس با توجه به شرائط تاریخی عصرش و در تنگنای محدودیت های اقتصادی و اجتماعی خاص آن روزها از فازبندی سوسیالیسم و کمونیسم سخن راند اما به عقلش که ستیغ تعقل پرولتاریای عهد خویش بود نمی رسید که بعدها زیز نام وی برای پرولتاریای کشورها وظیفه توسعه سرمایه داری نوع اروپائی به جای شکل آسیائی نسخه پیچی خواهد شد!! مارکس دنیای ندانسته ها را در پیش روی داشت و یکی از این ندانسته ها هم این بود که حتی دانسته های صریح و شفاف وی چند سال بعد مرگش « مارکسیسم» بورژوازی برای تنفیذ احکام جایگزینی کمونیسم لغو کار مزدی با سرمایه داری دولتی شود، میثاق اعتبار بوروی ۶ نفری حزب به عنوان قدرت سیاسی حاکمه پرولتاریای سازمانیافته گردد، منشور جایگزینی جنگ طبقاتی ضد سرمایه داری با امپریالیسم ستیزی ناسیونالیستی شود، وسیله مسخ اصل رهائی انسان از هر قید در اصل اسارت بشر درون زندان مخوف تمامی قیود و خیلی چیزهای دیگر گردد. مارکس اگر آن روزها، با فرض محال سیر رویدادهای آتی سرمایه داری، ابعاد عروج رفرمیسم مسالمت جوی سوسیال دموکراسی و رفرمیسم میلیتانت کمونیسم خلقی، تحریف راهبردهای خود توسط احزاب این دو طیف یا کل بورژوازی و از همه اینها اساسی تر اسرار بسیار پیچیده و تو در توی مبارزه طبقاتی میان پرولتاریا و سرمایه داری در دوره های بعد را می دید، به طور قطع اعلام می داشت که توده های کارگر دنیا بدون سازمانیابی سراسری شورائی و آگاه ضد کار مزدی قادر به انجام هیچ کاری نیستند. اگر او این ها را می دید و مصمم بود که همچنان مارکس ماند، با رساترین صدا فریاد می زد که پرولتاریا در غیاب یک جنبش نیرومند شورائی آگاه متشکل سرمایه ستیز نه فقط هیچ گاه به سوسیالیسم نخواهد رسید که ساده ترین حاصل روزمره مبارزه طبقاتی خود علیه بورژوازی را هم هیچ گاه تثبیت نخواهد کرد. تاریخ نشان داد که متشکل شدن پرولتاریا به صورت یک طبقه فقط و باز هم فقط در بستر سازمانیابی سراسری شورائی آگاه دارای دورنمای شفاف الغاء کار مزدی و میدان حضور و دخالتگری خلاق توده های هر چه وسیع تر کارگر مقدور است.
۲. باژگونه سازی روایت مارکسی و طبقاتی دولت
آیه پردازی دینی مسخ آمیز کمونیسم خلقی از حرف های مارکس پیرامون تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا نیازمند تحریف جامع الاطراف نظریه مارکسی دولت و به طور کنکرت دولت بورژوازی نیز هست. این کاری است که احزاب این طیف در طول قرن بیستم انجام داده و تا امروز به طور مستمر انجام می دهند. اشاره ای به این مسأله خواهیم داشت اما پیش از آن باید بسیار مختصر، روایت کمونیسم لغو کار مزدی از پدیده دولت را باز کنیم.
دولت همزاد جامعه طبقاتی و نهاد اعمال قدرت طبقه ای بر طبقه دیگر است. تعریفی کاملاً درست اما عام که به ویژه در رابطه با جامعه سرمایه داری مسائل زیادی را ناگفته باقی می گذارد و دقایق مهمی را از نظر پنهان می دارد. شاید راه مناسب روشن شدن ماجرا این باشد که به گذشته های دور، به دوران پیش از پیدایش دولت باز گردیم. در شکلهای زندگی اشتراکی اولیه انسانها، به طور مثال همبائی های هندی یا کمونیته های قبیله ای یونانی، رومی، ژرمنی و جاهای دیگر، تولید وسائل معیشت بشر در سطحی نازل سیر می کرد. هدف تولید را نیازهای روزمره زندگی اعضای کمون تشکیل می داد. جمعیت در پراکندگی به سر می برد و مرزهای هر جامعه کوچک مجزا را حوزه معاش و کار و تولید تیره ها یا کمونیته ها تعیین می کرد. تقسیم کار بیش از حد ساده و طبیعی یا به قول انگلس در حکم محصول خالص طبیعت بود. محصول کار انسان ها هنوز حالت کالا نداشت. مبادله یا اصلاً در میان نبود، یا اگر هم بود، بسیار ناچیز و به داد و ستدهای اجباری میان قبیله ها، تیره ها و کمونیته ها محدود می شد. بشر تا نخستین تقسیم کار بزرگ اجتماعی فاصله بیش یا کم داشت. مالکیت خصوصی زمین و کلاً ابزار تولید هنوز لباس واقعیت نپوشیده بود و آنچه زیر نام تملک به چشم می آمد فقط مالکیت مشترک حاصل دسترنج آدمها بود. همه چیز به صورت جمعی رتق و فتق می گردید. در چنین فازی از تاریخ یا چنین مرحله ای از تولید زندگی مادی و اجتماعی هنوز شاهد وجود طبقات نیستیم و لاجرم دولت به مثابه ارگان اعمال قدرت طبقانی نیز موضوعیتی نداشته است، در این شکی نیست اما یک نکته مهم در همین جا قابل درنگ است. فقدان وجود طبقات و دولت در جوامع اشتراکی مذکور به هیچ وجه مترادف با غیبت اجبار و حتی نوعی قهر نبوده است و در واقع نمی توانسته است باشد.
در دوره تاریخی بالا جبر وجود دارد و سایه اجبار و قهر همه جا بر سر انسانها سنگین است اما سرچشمه جبر نه در مناسبات اجتماعی حاکم، نه در ساختار روابط میان آدم ها که در وجود طبیعت و در رابطه میان تیره ها یا کمون ها با نیروهای مادی طبیعی قرار دارد. از این که بگذریم اجبار اخلاقی و اعتقادی نقش تعیین کننده ای را در زندگی ساکنان آن زمان دنیا بازی می کند. ابتدائی بودن ابزار کار تا حد وسائل بسیار ساده اولیه شکار و صید یا خیش های چوبی نخستین، سطح بسیار نازل تولید اجتماعی، حالت جنینی شعور بشر، جهل کامل وی نسبت به حقایق و نهفته های بی پایان جهان مادی، مقهوریت جامع الاطرافش در مقابل همه عوامل طبیعی، فروماندگی مفرط و بی مرزش در کارزار با رخدادها و بلایای مادی یا اشکال بی شمار این تنگناها و محدودیت ها، همه و همه ساز و کارهای پولادین اسارت انسان در چنگال قهر طبیعت و جبر آهنین نیروهای مادی جهان هستند. جبر در عظیم ترین و نامحدودترین ابعاد بر سرنوشت زندگی بشر حکم می راند اما این قهر یا جبر مولود مناسبات جاری یا مستولی میان آدم ها نبود.
تاریخ با عبور از این دوره وارد مرحله دیگری می شود. فاز جدیدی از فرایند تکامل مادی تاریخ زندگی بشر که بنمایه و ذات واقعی آن را کالا شدن محصول کار آدم ها تشکیل می دهد، داد و ستد به تدریج وسعت می گیرد و دامنه اش از حوزه محدود مراودات میان قبایل به روابط فیمابین آحاد انسانها گسترش می یابد. مالکیت اشتراکی بر زمین و دسترنج کار جمعی، کند یا تند جای خود را به مالکیت خصوصی افراد می سپارد. تقسیم کار توسعه می یابد، تولید کالائی شروع به نضج می کند و در هر گام از توسعه اش بساط زندگی کمونی و حق تملک اشتراکی پیشین اعضای کمون ها را مورد تهدید قرار می دهد و به سوی انقراض می راند. از این تاریخ به بعد ما شاهد رویش، بالندگی و سپس رشد سرطانی نوع کاملاً جدید و ماهیتاً متفاوتی از شکل قهر و اجبار می باشیم. ریشه اجبار و قهر تازه در طبیعت نیست و از فروماندگی بشر در مقابل نیروهای قاهر طبیعی سرچشمه نمی گیرد. زادگاه این جبر صرفاً محصول کار خود انسانهاست که اینک رمزآمیز گشته است، کالا شده است، خاصیت داد و ستد میان افراد را احراز کرده است، در روند استیلا و تسلط بر مولدین خود قرار گرفته است. تسلط و فرمانروائی سحرآمیزی که بی مهار می بالد و شاخ و برگ می کشد. محصول کار دیگر آنچه قبلاً بود نیست و با حالت پیشین خود به طور ماهوی و تاریخی متفاوت و نامتجانس است. پدیده دولت در همین جا، از درون فرایند جدائی تولید کنندگان از محصول کار خویش، از دامان گسترش تقسیم کار و از بطن مالکیت خصوصی فراورده های کار و تولید آدم ها شروع به نطفه بندی و نضج و بالندگی می کند. بدون رجوع کالبدشکافانه مارکسی و ماتریالیستی به دقایق این پروسه نمی توان تحلیل درستی از دولت به طور کلی، دولت در دوره های تاریخی مختلف از جمله دولت سرمایه داری به دست آورد.
جوانه های نخستین این نهاد قدرت در آتن پنج قرن پیش از میلاد از شیرازه اقتصاد کالائی روز روئید. در اینجا مالکیت خصوصی مبتنی بر توسعه داد و ستد محصول کار، رشدی چشمگیر یافت. شکل های تازه تقسیم کار جایگزین اشکال قبلی شد، کنترل افراد بر تولیداتشان مسیر زوال پیش گرفت. راه تسلط محصول کار بر سرنوشت زندگی انسان های مولد حفاری و هموار گردید. آنچه مخلوق کار بشر بود نقش یک قدرت ماوراء زندگی او را احراز کرد و قدرت فائقه دست به کار استثمار و سرکوب وی شد. جمعیت وسیعی از تولید کنندگان در پرتو توسعه روزافزون اقتصاد کالائی مالک زمین زراعی مورد کشت و کار خود شدند. پول هر روز نقش مؤثرتری در زندگی انسان ها بازی کرد و طولی نکشید که مولدین صاحب اراضی اندک برای گذران زندگی خود مجبور به اخد وام از دارندگان پول شدند. تمرکز روزافزون پول در دست عناصر سوداگر، هر روز شمار بیشتری از این مولدین مالک را وامدار رباخواران ساخت. فشار بدهی ها پایه مالکیت خصوصی اینان را سست و ریزان کرد. جماعت اخیر نه فقط زمین اندک خود که کل اختیار، آزادی، حق زندگی و همه چیز خود را از دست دادند. برده شدند و بردگی وسعت یافت. سازمان تیره ای کهن تمام ظرفیت خود برای رتق و فتق امور اعضاء را از دست داد. موج رو به گسترش مبادله کالاها، افزایش مستمر قدرت پول، رواج فزاینده ربا و دیون و بدهکاری و بستانکاری افراد، پیدایش طبقات و رشد روزافزون مناسبات برده داری، میدان داری وسیع پول، پیشرفت صنعت و بازرگانی و دریانوردی، افزایش مشاغل و انبوه تحولات همگن دیگر، فروپاشی سازمان قبیله ای سابق را گریزناپذیر ساخت. قبائل در هم ادغام شدند و سازمان پیشین متناظر با وجود اشتراکی آنها جای خود را به نوع جدیدی از نهاد قدرت واگذار کرد. ساختار قدرت تازه ای توسط اقتصاد کالائی معماری شد و ماشین سیادت و سرکوب طبقه نوپای مسلط علیه استثمارشوندگان گردید. دولت به وجود آمد و دموکراسی برده دار یونان پای به تاریخ نهاد.
هدف از اشاره به این نکات یک چیز است. اینکه برای شناخت دولت نمی توان به تعریف عام طبقاتی بودن آن یا اینکه نهاد اعمال قدرت طبقه مسلط اقتصادی است اکتفا نمود. دولت به همان گونه و با همان دقت آیینه تمام نمای پیش شرط ها و ملزومات انکشاف یا ماندگاری و استیلای شیوه تولید حاکم هر دوره است که کل جامعه نمایش سطح مشخص توسعه و انکشاف این شیوه تولید می باشد. دموکراسی برده دار یونان پدید آمد تا ابزار سیادت و قهر برده داران علیه بردگان باشد اما این دولت برده داری در متن رشد و گسترش تولید کالائی، توسعه تقسیم کار، میدان داری پول، فشار مناسبات جدید بر اقتصاد اشتراکی اولیه، فروپاشی سازمان تیره ای یا تحولات اقتصادی دیگر ساخته شد، به عنوان ساز و کارها، ابزار و اهرم های تحقق این فرایند یا جا یه جائی ها پدید آمد و خشت، خشت هستی خود را در پاسخ به این الزامات بر روی هم نهاد. دولت به این اعتبار مجموعه ای انداموار از استحکامات سیاسی، نظامی، مدنی، فرهنگی، اخلاقی، ایدئولوژیک و اجتماعی است که شیوه تولید مسلط هر عصر متناسب با نیازهای انکشاف، استیلا و بقای خود معماری می کند تا از طریق آن در همه عرصه های حیات اجتماعی علیه طبقه فرودست و استثمارشونده مشغول کارزار باشد. آناتومی درست دولت سرمایه داری نیز از این منظر مقدور است. این دولت در هستی خود، سرمایه است که تشخص نظم سیاسی، حقوقی، فرهنگی و اجتماعی پیدا کرده است. دولت بورژوازی در کابینه، پارلمان، وزارتخانه ها، ادارات، ارتش، پلیس، نهادهای اطلاعاتی، زندان ها، محاکم حقوقی یا قوای سرکوب فیزیکی و فکری و مجری نظم سیاسی یا اجتماعی خلاصه نمی گردد. این دولت در کلیه عرصه های حیات اجتماعی انسان ها حضور و استیلا دارد و رابطه اش با شرائط کار، استثمار، مبارزه و زندگی توده های کارگر رابطه ای از همه لحاظ اختاپوسی و تسلط آمیز است. تسلطی که به طور روتین و سازمانیافته متناسب با مقتضیات ارزش افزائی سرمایه و تضمین بالاترین نرخ اضافه ارزش برای سرمایه ها صورت می گیرد. قدرت قهر و سرکوب دولت بورژوازی در مجرد نهادهای امنیتی و بیدادگاههایش نیست. رابطه خرید و فروش نیروی کار بانی قهر بی مهار اقتصادی و همه اشکال دیگر قهر علیه طبقه کارگر است و دولت به عنوان ساختار فراگیر نظم این رابطه، نهاد همه جا حاضر در هر منفذ دنیای موجود و هر لحظه حیات توده های کارگر است. رابطه تولید اضافه ارزش رابطه تعریف هستی اکثریت غالب ساکنان جهان به عنوان انسان هائی است که کل دار و ندار آن ها در کالائی به نام نیروی کار خلاصه می گردد. دولت مجری و عامل تحمیل این تعریف بر ۸۰ درصد سکنه این دنیاست. کارگر به حکم این رابطه، انسانی جدا از کارش و ساقط از هر نوع حق دخالت در حاصل کار یا سرنوشت زندگی خویش است. دولت این موقعیت فاجعه بار بشرستیز را بر توده کارگر تحمیل می کند. رابطه خرید و فروش نیروی کار محصول کار کارگر را سرمایه و سرمایه را قدرت فائقه مستولی بر هست و نیست وی می سازد. دولت سلاح دست سرمایه برای مجبور ساختن توده های کارگر به قبول این وضع است. سرمایه منشأ بیکاری، فقر گرسنگی، محرومیت انسان ار خورد و خوراک و پوشاک، دارو و درمان، بهداشت و آموزش و محیط زیست مطلوب است. دولت تمامی این جنایات سرمایه را بر سر کارگران سرشکن می سازد. سرمایه سرچشمه کل بی حقوقی ها و تبعیضات است و یک کار مهم دولت اعمال حقوقی و قانونی این نابرابری ها بر انسان هاست. سرمایه مولد و موجد فساد و فحشاء و تمامی نکبت و ادبار و سیه روزی های بشر معاصر است و دولت تضمین کننده و پاسدار اجرای این جنایت هاست. دولت بورژوازی کارش اینهاست و تمامی این ها را از طریق قوانین، قراردادها، نهادهای حقوقی و مدنی و سیاسی، دستگاههای عظیم مهندسی افکار از نوع رسانه های جمعی و آموزش و پرورش، اتحادیه های کارگری و هزاران شبکه اختاپوسی دیگر بر طبقه کارگر تحمیل می نماید.
دولت به این معنا و به اعتبار این درهمرفتگی ارگانیک با رابطه تولید اضافه ارزش را نمی توان بدون سرنگونی واقعی سرمایه داری از جای کند و به طور کامل از کار انداخت. درست به همین اعتبار پیکار برای سرنگونی واقعی دولت بورژوازی تنها و تنها به عنوان جزء پیوسته ای از پویه پیکار سراسری سازمانیافته اگاه شورائی و ضد سرمایه داری توده های کارگر قابل تحقق است. این تصور که طبقه کارگر این یا آن کشور بدون یک جنبش متشکل شورائی سراسری سوسیالیستی می تواند دولت بورژوازی را به زیر کشد و سوسیالیسم را مستقر کند فقط عوامفریبی احزاب کمونیسم بورژوائی و خلقی است. پرولتاریا به طور قطع می تواند و باید در تمامی مقاطع کارزارش به هر اندازه که قدرت طبقاتی خود را در شوراهایش متشکل ساخته است به جنگ با دولت سرمایه به عنوان ساختار نظم و ابزار قدرت سرمایه بپردازد، به هر میزان که قدرتش اقتضا می کند از قدرت این دولت بکاهد. در راستای همین نبرد هر نوع دولت بالای سرش را راهی گورستان کند و سازمان شورائی سراسری کل شهروندان برای برنامه ریزی کار و تولید اجتماعی را جایگزین این دولت سازد. معنای واقعی سرنگونی دولت بورژوازی یک چیز بیشتر نیست. اینکه سازمان شورائی سراسری برنامه ریزی کار و تولید سوسیالیستی با مشارکت همه انسانهای کارگر که در آن وقت دیگر کارگر نخواهند بود، مستقر شود. روایت احزاب و محافل لنینی طیف رفرمیسم چپ از مقوله تسخیر قدرت سیاسی یک روایت تمام عیار بورژوائی و ضد روایت مارکسی و کمونیستی کارزار طبقه کارگر برای تبدیل شدن به قدرت حاکمه سوسیالیستی است. رابطه تنگاتنگ و بسیار ارگانیکی میان آنچه احزاب لنینی، مبارزه برای تسخیر قدرت سیاسی می نامند و آنچه که تحزب سیاسی و کمونیستی طبقه کارگر نام نهاده اند، وجود دارد،. قدرت سیاسی در اینجا به قدرت رسیدن پرولتاریا به عنوان یک طبقه نیست، قدرت سیاسی طبقه ای نیست که از بطن کارزار گسترده علیه سرمایه در همه حوزه های حیات اجتماعی آماده برنامه ریزی سوسیالیستی کار و تولید شده باشد. بالعکس قدرت سیاسی حزب یا در واقع ماشین قدرت حزبی است که دورنمای کارش استقرار شکلی از برنامه ریزی سرمایه داری به جای شکل پیشین است. به بیان دیگر این نوع گرفتن قدرت نیازمند وجود حزبی از نوع هر حزب دیگر بورژوازی است و برای اینکه قدرت سیاسی این گونه یعنی به شیوه بورژوازی تسخیر شود وجود حزب لازم می گردد.
ناصر پایدار
نوامبر ۲۰۱۳