/

نوفیلسوفان ضد فلسفه! و نولنینیست های لنین ستیز!

اگر از نظریه پردازان احزاب لنینی سؤال شود که آگاهی طبقاتی پرولتاریا چیست؟، پاسخ آنها هویت مدار و حزبی  این خواهد بود که:«همان مارکسیسم لنینیسم یا ایدئولوژی کمونیسم است»!!. «کمونیسم علم مبارزه طبقاتی است »!! «یک ایدئولوژی علمی و انقلابی که توسط مارکس و انگلس ابداع و ارائه شده است»!!.«توده کارگر قادر به کشف این آگاهی نیستند»!! زیرا به علم، پژوهش، امکانات مورد احتیاج اکتشاف و نظریه پردازی دسترسی ندارند. آگاهی پرولتاریا حوزه های متنوع دارد!! نقد ماتریالیستی و دیالکتیکی ایدآلیسم!!، شناخت ماتریالیستی تاریخ!! نقد اقتصاد سیاسی و…!! مارکس و انگلس این تتبعات سترگ را انجام داده اند، «مارکسیسم» ‌گنجینه عظیم دانش و آگاهی کمونیستی است. کمونیست‌ها این دانش‌ها را می آموزند و از نردبان کسب این آگاهی‌ها بالا می روند!! برای یادگیری حاصل پژوهشهای مارکس و انگلس، در گنجینه های عظیم آثار این دو فرزانه غور می کنند. نظریات آن‌ها را شالوده شناخت رخدادهای روز و مشکلات دامنگیر جنبش کارگری می نمایند. درهمین راستا قادر به رهبری پرولتاریا و سکانداری سفینه رهائی توده کارگر می شوند. اینها بر «کمونیسم به مثابه علم رهائي» انسان احاطه دارند!! آنچه را که آگاهی طبقه کارگر است می دانند!!، سرمایه داری را کالبدشکافی می نمایند. ماتریالیسم را آناتومی می کنند، ایدآلیسم را آماج نقد علمی قرار می دهند، دیالکتیک را مثل  آب خوردن از بر هستند، کل مبارزه طبقاتی را مثل یک علم در لایه‌های حافظه، شیارهای مغز و حفره های ذهن خود جاسازی نموده اند. کمونیست‌ها این‌جور آدمهائي هستند و آگاهی پرولتاریا دقیقاً همین چیزهائی است که این انقلابیون، منجی و راهبر دارا هستند. اینانند که شایستگان واقعی جلوداری و پیشوائی می باشند و توده وسیع کارگر دنیا برای رهائی خود باید طوق رهبری آن‌ها را به گردن آویزد!!.

بنمایه پیراسته تعریف احزاب لنینی از کمونیسم و آگاهی طبقه کارگر همین است که در چند سطر بالا آوردیم. آگاهی پرولتاریا «مارکسیسم» است!! و «مارکسیسم» نیز مجموعه یا منظومه ای از دانشهای فلسفی، اقتصادی و اجتماعی است که باید چراغ راهنما باشد و با شرایط روی تطبیق داده شود. لنین خود صریح‌ و سلیس، عین این تعریف را محتوای مقاله مهم خود ساخته است. او در توصیف «مارکسیسم»‌ به عنوان ایدئولوژی!! می نویسد:‌«تمام نبوغ مارکس همانا در این است که به پرسش هائی پاسخ می‌دهد که فکر پیشرو بشر قبلاً آن‌ را طرح کرده است. آموزش مارکس به مثابه ادامه مستقیم و بلاواسطه آموزش بزرگترین نمایندگان فلسفه و علم اقتصاد و سوسیالیسم به وجود آمده است، علت قدرت بی انتهای آموزش مارکس در درستی آنست. این آموزش کامل و موزون بوده و جهان بینی جامعی به افراد می‌دهد که با هیچ خرافاتی، با هیچ ارتجاعی و با هیچ حمایتی از ستم بورژوازی آشتی پذیر نیست. این آموزش وارث بالاستحقاق بهترین اندیشه هائی است که بشر درقرن نوزدهم به صورت فلسفه آلمان، علم اقتصاد انگلستان و سوسیالیسم فرانسه به وجود آورده است»!! ( سه منبع و سه جزء) در روایت لنین و احزاب لنینی از آگاهی طبقاتی، همه چیز از آغاز تا فرجام و از شالوده تا سقف جعل و وارونه است. هیچ چیز واقعی وجود ندارد و کل استخوان بندی تعریف در ضدیت با شناخت رادیکال ماتریالیستی از آگاهی و پیوند آن با زندگی است.

آگاهی طبقاتی پرولتاریا به طور واقعی جنبش رادیکال سرمایه ستیز اوست. راهبرد اندیشی، راه حل آفرینی، راهکار یابی، شعور، شناخت، چاره گری، توانائی و خلاقیتی است که در روند جدال علیه نظام بردگی مزدی، در تمامی عرصه های زندگی اجتماعی اعمال می کند و جامه عمل می پوشاند. هستی اجتماعی آگاه ضد سرمایه داری او است. شناختی است که از سرمایه در تمامی لباس ها، رنگ ها، حالت ها، قدرت ها، موقعیت ها یا جلوه های گوناگون اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، مدنی، حقوقی، اخلاقی و فرهنگی پیدا می کند و سلاح گرمی است که سرمایه را در کلیه این دگردیسی ها و جلوه ها شکار می نماید، نشانه می رود و به دام می اندازد، آگاهی پرولتاریا آنست که رابطه خرید و فروش نیروی کار را رابطه جدائی بنیادی خود از کار، محصول کار، پویه تعیین سرنوشت کار و تولید و زندگی، رابطه از دست دادن کل آزادی ها و حقوق انسانی، رابطه سقوط کامل خویش از هستی انسانی بیند. سرمایه را محصول مستقیم کار و استثمار خود بشناسد. سرمایه دار را سرمایه تشخص یافته در هیکل تقلبی آدمیزاد بیند، دولت را سرمایه حلول یافته در ساختار قدرت دولتی بشناسد، قانون را سرمایه زنجیر شده بر دست و پای موجودیت خود یابد. «حق» نسخه پیچی شده توسط سرمایه را، حق تشکل و اعتراض و انتقاد و اعتصاب مبتنی بر جواز سرمایه داری را ناحقی مطلق خویش تلقی کند، آزادی های قالب ریزی شده سرمایه را، آزادی بیان و مطبوعات و سکونت و مذهب و اعتراض و نوع اینها را قتل عام آزادی های واقعی انسانی خود ارزیابی بنماید. آگاهی طبقاتی پرولتاریا آنست که دموکراسی را شکلی از نظم گندیده و انسان ستیزانه سیاسی، حقوقی و اجتماعی سرمایه بازشناسی بنماید، «حق رأی» بورژوازی را سلب مطلق اراده آزاد انسانی خود بیند. انتخابات سرمایه داری را ساقط شدن کامل انسانها از هر نوع دخالتگری آزاد در تعیین سرنوشت زندگی و کار و تولید به حساب آرد. جنبش اتحادیه ای را گورستان اتحاد و همپیوندی سرمایه ستیز بشناسد. تحزب بالای سر خود را سد سر راه سازمانیابی قدرت آگاه ضد کار مزدی آحاد توده های طبقه اش داند. آگاهی طبقاتی پرولتاریا این است که ریشه تبعیضات جنایتکارانه جنسی را در ژرفنای هستی سرمایه کاود، بنیاد کلیه آلودگیهای فاجعه بار زیست محیطی را در چرخه انباشت و تولید سود سرمایه جستجو نماید. مردسالاری را مصیبت سیاه مولود موجودیت سرمایه داری داند. مذهب را سلاح سرکوب فکری سرمایه علیه خود بیند. جدائی دین از دولت را بخشی از مهندسی افکار خود توسط سرمایه یابد. آگاهی طبقاتی پرولتاریا آنست که مبارزه برای دستمزد و معیشت بهتر، شرایط کار مساعدتر، بهداشت و درمان و آموزش مطلوب تر، پیکار علیه تبعیضات جنسی و کار کودک و آلودگی های زیست محیطی را با جنگ مستقیم علیه اساس موجودیت سرمایه داری در هم آمیزد، یکی بیند و یکی کند. لیست این شاخص ها بسیار طولانی به طول و عرض کل مبارزه طبقاتی پرولتاریا علیه کل سبعیت ها و جنایات نظام بردگی مزدی است. در یک کلام آگاهی پرولتاریا جنگ و توان جنگ طبقاتی او علیه سرمایه در کلیه عرصه ها و موارد بالا است. جنگی که هر لحظه و هر سنگر و هر سطح و هر فراز آن تجلی بالندگی، استخوان بندی، رشد، بلوغ و میدان داری نیروی بالنده نوین اجتماعی در زیر سیطره مناسبات انسان ستیز سرمایه داری و تدارک این نیرو برای تغییر ریشه ای عینیت موجود، در هم کوبیدن بردگی مزدی و تدارک جامع الاطراف جامعه گردانی شورائی لغو کار مزدی، بدون هیچ دولت و طبقه و استثمار طبقاتی است.

آگاهی پرولتاریا اشاره وار، تعریف گونه و هویت نمایانه این است و آنچه لنین و احزاب لنینی می پندارند دقیق ضد این است.

لنینیست ها نه در کلام، که در عمل، نه در آشفته گویی های دفاعی که در زمین زندگی و ایفای نقش اجتماعی، بر این باورند و بر این می تنند که: هستی اجتماعی انسانها آگاهیشان را نمی سازد، دومی است که اولی را می آفریند، بر آن حکم می راند و برایش تعیین تکلیف می کند!! لنین در ادامه همان گفته‌های بالا می افزاید: «طرفداران رفرم و اصلاحات تا زمانی که پی نبرند که هر مؤسسه قدیمی هر اندازه هم بی ریخت و فاسد به نظر آید متکی به قوای طبقه ای از طبقات حکفرما است، همواره از طرف مدافعین نظم قدیم تحمیق می ‌گردند و اما برای در هم شکستن مقاومت این طبقات فقط یک وسیله وجود دارد. باید در همان جامعه ‌ای که ما را احاطه نموده است آن نیروهائی را پیدا کرد و برای مبارزه تربیت نمود و سازمان داد که می‌توانند – و بر حسب موقعیت اجتماعی خود باید ـ  نیروئی را تشکیل دهند که قادر به انهدام کهن و آوردن نو باشد»!! از منظر اینان  تکلیف همه چیز روشن است. اهمیت آموزش های مارکس در آنست که به سؤالات مطرح شده توسط فکر پیشرو بشر پاسخ گفته است!! تاریخ اندیشه؟! را به کمال خود رسانده است!! بر تمام فروماندگی های ماتریالیسم قرن هجدهمی، اقتصاد سیاسی انگلیسی و سوسیالیسم فرانسوی غلبه کرده است. اندیشه، آگاهی و دانش مورد نیاز برای تغییر جهان و رهائی استثمارشوندگان را فراهم آورده است و حال باید به سراغ طبقات یا نیروهائی رفت که دستاوردهای تتبعات مارکس و حاصل نقش آفرینی های سترگ وی در سیر استکمالی ماتریالیسم، اقتصاد سیاسی و مکتب سوسیالیسم، نیاز مبرم رهائی آنان است!! باید این نیروها را تربیت کرد، ‌آموزش داد،‌ با این آگاهی و اندیشه تجهیز نمود و بالاخره آن‌ها را آماده کارزار طبقاتی ساخت!!

در اینجا همه چیز با اندیشه و اندیشمندان آغاز می گردد. در قرن هجدهم ماتریالیسم بیکنی، هابزی و لاکی، اقتصاد سیاسی اسمیت و ریکاردو، سوسیالیسم تخیلی اوئن و فوریه است که چراغ راه انسان ها در تاریکی زارها شده است،  در قرن نوزدهم مارکس است که می شورد تا بازار چراغ افروزی دانشوران بالا را کساد کند ، نسخه واقعی رهائی بشر را بنویسد، «ماتریالیسم دیالکتیک»!! «اقتصاد سیاسی مارکسیستی»!! و «سوسیالیسم علمی»!! را وجه الضمان تکامل اندیشه‌ها و جایگزین نظرات، افکار و عقاید پیشینیان سازد. اینکه لنین در تحلیل های خود، از کدامین سرچشمه سیراب است؟ چرا آنچه او می ‌گوید سوای تکرار حرف های پلخانف، کائوتسکی و سران انترناسیونال دوم چیز دیگری نیست، انگلس در ساخت و پرداخت این باورها چه نقشی ایفاء کرده است یا کل اینها چه فاصله هویتی عمیقی با شالوده بحث‌های مارکس پیدا نموده اند؟ هیچ کدام موضوع گفتگوی ما نیستند. رغبتی به کاویدن «تاریخ اندیشه ها» نداریم!! زیرا اندیشه ها تاریخ ندارند، انسان ها هستند که همراه کار و تولیدشان، اندیشه‌ها و تاریخ را هم می سازند. از اینکه بگذریم هدف مقاله کوتاه حاضر نقد لنین و لنینیسم نیست. این کار را به اندازه نیاز و به مناسبتهای مختلف انجام داده ایم. نوشته حاضر موضوع دیگری را دنبال می کند اما در مسیر ورود به این موضوع، فقط یک نکته را تأکید کنیم. نه تاریخ پیش از مارکس را اندیشه معماری کرد،‌ نه کار مارکس شورش فکری نو بر افکار کهن بود و نه آنچه در طول قرن بیستم بر سر جنبش کارگری آمد، از اندیشه پردازی های لنینی ناشی می شد. بلندپروازترین اندیشه‌های هر دوره تاریخ، سوای بیان اندیشوار هستی اجتماعی، شرایط زندگی، انتظارات، رؤیاها و افقهای  طبقات و نیروهای اجتماعی آن دوره هیچ چیز دیگر نیستند و نمی‌توانند باشند. عقابان تیزپرواز اندیشه هر عصر در آخرین فراز پرواز خود فقط جزر و مدهای درون زندگی اجتماعی طبقه خویش را عریان می کنند و روانه مناقشات طبقاتی و تاریخی می سازند. «ذهن به مصیبت ماده مبتلاست» نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی بورژوازی یا واکاویها و کالبدشکافی های دیگر او نه نسخه رهائی، لوح رستگاری و منشور پیروزی پرولتاریا که حدیث هستی اجتماعی و پیکار توده کارگر در قعر جهنم سرمایه داری است. طبقه کارگر اندیشه‌ مارکس را منجی خود نیافت. با فردی در ژرفنای زندگی، کار و پیکارش دیدار کرد که تحلیل ها و یافته های او را آناتومی وجود اجتماعی خود از زبان خود و درهمان حال سلاح دست و مشعل شعور خویش برای رهائی خویش و بشریت دید. لنین و لنینیست ها عین این نقش را برای بخشی از بورژوازی و لاجرم ضد پرولتاریا ایفاء کردند. آنها فریاد هستی اجتماعی لایه یا لایه هائی از بورژوازی شدند که تحولات روز سرمایه داری موقعیت آن ها را از لحاظ سهم در اضافه ارزش ها، مالکیت سرمایه ها، قدرت سیاسی یا ساختار نظم، برنامه‌ ریزی و سازمان کار نظام بردگی مزدی در مقابل شرکای فرادست نیرومند تضعیف و تهدید می نمود. این لایه ها خود را ملزم به اتخاذ رویکردی مغایر با رقیبان چیره دست می دیدند. نظم اقتصادی، سیاسی و بین‌المللی نسخه پیچی آن ‌ها را امپریالیسم و سیستم امپریالیستی می خواندند، این نظم را سد انکشاف تاریخی و سراسری شیوه تولید سرمایه داری به حساب می آوردند!! هم برای این انکشاف و هم برای جاودانه سازی نظام سرمایه داری پارادیم نوینی پیش می کشیدند، انقلاب دموکراتیک، جنبش ضد امپریالیستی، صف بندی خلق و ضد خلق، جایگزینی مالکیت انفرادی سرمایه با مالکیت دولت بر کل سرمایه اجتماعی، کوبیدن بر طبل نقش آفرینی اعجاز آمیز اندیشه‌ ها و ایدئولوژی ها، جستجوی  کمونیسم در شیارهای مغز دانشوران طبقات دارا، حزب آفرینی، جنجال کرامات بهت انگیز امامزاده های حزبی، رجوع اضطراری به طبقه کارگر، دعوی رسالت و نبوت رهائی فرجامین این طبقه و نوع بشر، تلاش سراسری و بین‌المللی برای آویختن جنبش کارگری جهانی به حزب یا زنجیره طویل نظریه پردازی ها و نسخه پیچیدن های دیگر، همه و همه غوغای هستی اجتماعی این بخش بورژوازی است. غوغائی که زیرشلاق شرایط تاریخی و نیاز به وارونه بافی های مقتضی این شرایط، لباس «مارکسیسم»!! و «مارکسیسم لنینیسم»!! و نوع این ها می پوشید. آنچه در این میان خورند کارگران دنیا ‌شد، فاز تازه‌ای از تکامل تاریخی اندیشه‌ ها در حوزه فلسفه، اقتصاد سیاسی و جامعه گردانی نبود!! بالعکس تلاطمات اندرون زندگی یا نیازها، انتقادات، اعتراضات، افق ها و رؤیاهای بخش معینی از طبقه سرمایه دار جهانی بود که قالب اندیشه احراز می ‌نمود و بر این قالب عنوان ایدئولوژی رهائی پرولتاریا حک می شد.

اندیشه‌ها، جدا از انسان‌های اندیشنده هیچ چیز نیستند و انسان‌های اندیشنده موجوداتی زمینی، در سیطره شیوه تولید تاریخا معین، متعلق به طبقات اجتماعی متفاوت یا متضاد و مجبور به کارزار طبقاتی دوران خود هستند. گمراهه آفرینی خاصی است اگر ابهت کار مارکس را در گذار رادیکال و انتقاد ریشه جوی او از لایب نیتس، هیوم، کانت، هگل، فویرباخ یا پیروزی سترگ وی در غلبه بر جدائی تفسیر از تغییر جستجو کنیم. این تحریف و کژراهه پردازی کاملاً فاحش تر خواهد شد، هر گاه که نقد لنین و «لنینیسم» را در پهنه انتقاد رادیکال نمایانه!! از ایدئولوژی سالاری، مکتب آفرینی، حزب گرائی یا حتی نظریه پردازی های نادرست وی پیرامون سرمایه داری و سوسیالیسم، کند و کاو نمائیم!! بحث بر سر لنین و «لنینیسم»‌ و نقد اندیشه ‌ها نیست. همه گفتگو بر سر جهتگیری ها، راهبردها، سیاست ها، راه حل ها و راهکارهای طبقه یا لایه ‌های اجتماعی معینی از یک طبقه است که لنین و لنین ها دست به اندیشوارسازی و شریعت نمودن آن ها زده اند. آنچه برای پرولتاریا واجد اهمیت است نه گشت و گذار رادیکال مارکس در سیر تحولات فکری و پیروزی او در ابطال دوپارگی تفسیر و تغییر است و نه قطعاً سلوک و پویش فکری کاملاً معکوس یا متضادی است که لنین در این عرصه یا هر حوزه دیگر پشت سر نهاده است. معضل کارگران دنیا،‌ چه باید کردن‌ها و نکردن ها، در پروسه  کارزار هر روز و همه جا جاری خود با نظام بردگی مزدی است. بحث بر سر چگونگی تبدیل واقعی این پیکار به پویه تغییر رادیکال عینیت موجود مستولی، راه ارتقاء لحظه به لحظه جنبش و آحاد عظیم توده های طبقه خود برای نقش بازی خلاق و رادیکال در تحقق این تغییر است. سخن از یافتن راهبرد انفصال هویتی مبارزه روز از برهوت تفسیرپردازی ها و بالاخره میدان داری به مثابه نیروی بالنده تاریخ عصر علیه سرمایه و کسب آمادگی لازم برای معماری جامعه آتی در ژرفنای جهنم سرمایه داری و در سیطره حاکمیت مناسبات بردگی مزدی است. رجوع به مارکس یا نقد لنین و لنینیسم باید چراغ دست پرولتاریا برای پیمودن این راه شود. هسته اصلی بحث حاضر نیز دقیقا هشدار درباره نوع تازه ‌ای از باژگونه سازی ها و تحریف  ها است که در همین راستا و حول همین ماجرا صورت می گیرد، به بررسی موضوع پردازیم.

لنین در جستجوی اندیشوار ساختن آنچه که دستور کار رویکرد طبقاتی او بود، به آنچه خود و دیگران «مارکسیسم» نامیدند روی آورد. فراموش نکنیم که او هم ظاهرا بر «شریعت جامد» نبودن این «مارکسیسم» اصرار ورزید!! اما به هر حال ایدئولوژی بودنش را قبول داشت، از منظر خود به کالبدشکافی آن پرداخت و در این راستا بر «سه منبع و سه جزء» انگشت گذاشت!!. نوفیلسوفان نولنینیست خود را مدعی نقد ایدئولوژی و مبارزه سرسخت با ایدئولوژی بودن آموزش‌های مارکسی مبارزه طبقاتی می‌ دانند، شالوده ستیز خویش با لنین را نیز بیش از هر چیز در همین جا و بر همین محور استوار می کنند، با همه اینها، آنان نیز برای اثبات مدعای خود و در جستجوی بیان اندیشوار رویکرد اجتماعی و طبقاتی خویش دقیقاً به همان شیوه شناخت لنین می آویزند و یکراست همان راه او را پیش می گیرند. از مارکس و اندیشه ‌های مارکس آغاز می‌ کنند، در حالی که مصرند از کاربرد واژه مسلک و ایدئولوژی اجتناب نمایند!! به گشت و گذار طولانی در دالان های پر پیچ و خم تاریخ، برای یافتن سابقه ها و سرچشمه های این اندیشه‌ ها می پردازند!! و در همان حال فریاد می زنند که ضد هر نوع جدائی اندیشه و عینیت هستند!! اگر لنین به نبش قبر ماتریالیسم قرن هجدهمی، اقتصاد سیاسی انگلیسی و سوسیالیسم فرانسوی برای نشان دادن این پیشینه می پرداخت!! اینان پروسه حفاری خود را با کاویدن ذخیره های مغز «لایب نیتس» و عقل گرائی او آغاز می کنند، از آنجا به سراغ «هیوم»  می ‌روند تا در فاصله میان رصد خانه های پرشکوه فلسفی نام آورانی که یکی رو به سوی عقل داشت و دیگری خیره  احساس‌ و تجربه بود، نشانی انستیتوی فیلسوف سومی را جویند که در گسست از اولی و پیوست به دومی دستاوردهای فکری عظیمی اندوخته است. به کانت می رسند. فراموش نکنیم که مقصد اصلی، یافتن رد پای اندیشه‌های مارکس، در کوره راهه های مالامال از فراز و فرود و روشنی و تاریکی «تاریخ اندیشه ها» است!! نخستین رخساره ها در همین جا رؤیت می گردد!! فلسفه استعلائی کانت «هست را منقاد باید می کند» و مارکس با اینکه مدت‌ها شیفته، دلباخته و شیدای کانت بوده است، اما از این پاشنه آشیل معضل زای فلسفه استعلائی وی یعنی «منقاد بودن هست به دست باید» رنج می برده است. رنج و آزار زایدالوصفی که او را برای روزها بر بستر بیماری می‌اندازد. بیماری مهلکی که در همه بافت های اندیشه او ریشه می‌دواند و برای رهائی از آن چاره‌ای نمی ‌بیند جز آنکه به آستان دشمن، غول عظیم اندیشه آلمان، به هگل پناه برد. هگل کاشف «وحدت عقل عملی و نظری» است و نظریه را در درون دنیای مادی جستجو می کند. مارکس برای مدتی هر چند کوتاه، اینجا، این کانون وحدت عمل و نظر را پناهگاهی امن و مساعد برای جمع آوری زادراه تتبع و اشراق افزون تر می بیند. او دست بردار نیست. باید به کمال اندیشه دست یابد!! و سیر استکمالی و تاریخی اندیشه را به سرمنزل مقصود برساند!!. در ژرفنای این ریاضت‌ها و سلوک ها و کاویدن ها به کشف خیره کننده شکوهمندی دست می یابد!!. متوجه می‌شود که هگل همه چیزش درست است، وحدت مادیت و عقلانیت و هست و باید او تا آنجا اعجازآمیز است که می‌تواند مدال پرچمداری پایان نظری فلسفه و در واقع هر گونه متافیزیک را بر سینه خود آویزد!! اما دریغ که او شایسته دریافت این مدال نمی گردد، تنها به این دلیل که حرص  نظام آفرینی دارد و حاضر نیست از جایگزینی یک سیستم فلسفی توسط سیستم جدید دست بردارد. «تاریخ تکامل اندیشه» به همین خاطر بر صلاحیت وی برای دریافت مدال مذکور مهر باطل می‌کوبد و در انتظار اسوه دیگری از تبار اندیشه آفرینان ورجاوند می ماند!!. زمان ظهور موعود منتظر « تاریخ اندیشه»‌ و گیرنده لایق مدال پایان نظری فلسفه فرا می رسد، مارکس با نقد نظام آفرینی هگل این مقام رفیع را احراز می نماید!!. به همین خاطر و بر همین اساس است که باید کمونیسم مارکسی را محصول آخرین پویه استکمالی « تاریخ اندیشه‌»‌ دید و شناخت!!!

بیائید نکات بالا را در ذهن مرور کنیم، این مرور را دهها بار تکرار و در پیچ و خم تکرارها، همه مساعی و تقلا و توان خود را به کار اندازیم، خود را آش و لاش سازیم و بالاخره از خود سؤال کنیم که آیا این تاریخ کاوی ها،  پیشینه شناسی ها و توصیف ها هیچ ردی از مارکس یا به بیان دقیق ‌تر از پیش ‌زمینه های کمونیسم پرولتاریا و تأثیرپذیری این پیش ‌زمینه ها از زمین زندگی، کار، استثمار و مبارزه طبقه کارگر پیش روی ما قرار می دهد؟!! واقعیت این است که چنین چیزی به هیچ اندازه مشاهده نمی کنیم. کمونیسم مارکس یا به بیان دقیق تر، آنچه در اینجا پروسه پیدایش و شناخت آن بررسی می گردد، به هیچ وجه قرار نیست مولود هستی اجتماعی طبقه کارگر باشد!! بنا نیست لباس هستی آگاه این طبقه را پوشد!! ماجرا البته فاجعه بارتر از این‌ها است. نوفیلسوفان نولنینیست به این بسنده نمی‌کنند آن ‌ها حتی روی نهادن مارکس به مبارزه طبقاتی را محصول مستقیم تتبعات علمی و کاوش های فکری وی می بینند. بسیار صریح می ‌نویسند که مارکس در پروسه مجادلات فکری جاری و نقد فروماندگی فرساینده هگلی های کهنه و نو، در فرا رفتن از محدوده تقسیم کار به فکری و مادی، باور خویش به پراکسیس را تا آنجا استوار و آهنین ساخت که زیر فشار همین پراکسیس آبدیده حاصل نقادی اندیشه‌ ها راه ترک آلمان و رفتن به میان کارگران مهاجر آلمانی در فرانسه را پیش گرفت!!. مهاجرتی که نقطه عطف مهمی در زندگی فکری مارکس شد و محرک اصلی انجامش را باید در دستیابی وی به پراکسیس کاوید!!! همان پراکسیسی که بالاخره او را به کمونیسم رساند!!. کمونیسمی که هر چه هست نمی‌تواند کمونیسم واقعی مارکس و پرولتاریا باشد. نطفه، هسته زاینده یا حالت جنینی این کمونیسم را قطعا سرمایه ستیزی خودپوی طبقاتی توده کارگر تشکیل نمی دهد. پویه انکشاف، بالندگی،‌ استخوان بندی و قوام یابی آن را کارزار همه جا جاری و اجتناب ‌ناپذیر کارگران علیه سرمایه تعیین نمی کند. کمونیسم نوفیلسوفان ضد فلسفه و نولنینیست های لنین ستیز هیچ قرابت، شباهت، سنخیت یا تجانسی با کمونیسم مارکس و پرولتاریا ندارد، کمونیسم لغو کار مزدی نیست. ضد همه این‌ها است. محصول تکامل تاریخی اندیشه‌ ها است. اعلام غروب متافیزیسم و طلوع وحدت هست و باید است. همان چیزی است که پیش تر، پیش از لنین، کائوتسکی، پلخانف یا سایر سران انترناسیونال دوم، قبل از همه اینها، فردریش انگلس، از آن با نام «سوسیالیسم علمی» یاد کرده بودند!! سوسیالیسمی که وجه تمایزش از شکل های سلف خود، علمی بودن آن است. قبلی ها تخیلی و این یکی علمی است!!. علم بودنی که از دامن نقد اندیشه‌ های ماضی توسط اندیشه نو، اندیشه مارکس متولد گردیده است!!

نوفیلسوفان نولنینیست البته اسناد متقن و محکمی در رد این «اتهامات» دارند!! آنها اصرار می ورزند که رابطه میان پراکسیس مارکس با زندگی، کار و استثمار پرولتاریا در جهنم سرمایه داری را پاس داشته اند!! به آن ارج نهاده‌اند!! بیش از همه بر روی آن درنگ و پافشاری کرده اند!! به طور کنکرت آدرس می‌دهند که پیروزی پردرخشش مارکس در ماراتن فرساینده و تب زای محو دوپارگی کار فکری و مادی را مدیون ظهور تاریخی پرولتاریا دیده اند!! طبقه ای که از یک سوی مظهر وحدت درخود تفسیر و تغییر، وحدت انداموار کار فکری و یدی و از سوی دیگر نماد متعالی جسارت نظری – انقلابی برای یک پرش شکوهمند تاریخی، به عرش تازه‌ای از «تاریخ اندیشه» است. نوفیلسوفان نولنینیست این اسناد را از گنجینه دانش  فلسفی خود بیرون می‌ کشند و حول آن جنجال می‌کنند، اما غرق در تلاطم موج اندیشه، قادر به واکاوی همین سخن خویش هم نیستند. آنها در این گفتار فقط تأکید و تصریح می کنند که ظهور پرولتاریا به مارکس کمک نمود تا بر دوپارگی تفسیر و تغییر غلبه کند!! تا وحدت درخود هست و باید را بدون معماری هیچ سیستم جدید فلسفی، به ثبوت رساند!!. این بدترین و گمراه ‌کننده ترین تعبیری است که می ‌توان از پیش‌زمینه های کمونیسم مارکسی و رابطه ‌اش با زندگی پرولتاریا به دست داد. بنمایه کلام نولنینیست ها در اینجا آنست که مارکس فیلسوف و دانشور و پژوهنده!! در پروسه پرخروش مطالعات فلسفی و سلوک نظری یا در فاصله میان منزلگاه های مختلف فکری، به زندگی طبقه کارگر هم نظر کرده است و حاصل این مشاهده بر روی پروسه استکمالی اندیشه اش تأثیر گداشته است!! نولنینیست ها در این واکاوی ایدآلیستی، پای بندی خود به جستجوی پیش‌ زمینه های کمونیسم مارکس در سیر تکاملی اندیشه او را بیش از پیش برجسته می سازند. آنها می گویند که ظهور طبقه کارگر و شرایط کار و استثمار و زندگی و پیکارش به مارکس کمک کرده است تا پویه تجسس و تحقیق خود برای تعیین تکلیف رابطه هست و باید، عقلانیت و مادیت یا کار فکری و مادی را به فرجام برد!! و در بطن همین کاویدن ها، پراکسیس را و بالاخره کمونیسم خود را نیز کشف کند!!. پرولتاریا از منظر نوفیلسوفان نولنینیست، برای مارکس فقط آلت فعل اندیشه و ابزاری برای تکامل ایدئولوژی‌ها و مشرب های فکری و فلسفی است!! همان گونه که در «برهان امکان اشرف» منسوب به فلاسفه شهیر اسلامی، «خدا بشر را آفرید تا سوژه نبوت و رسالت انبیاء یا عرصه مشق پیامبری رسولانش باشد»!!!. در هر حال هر چه می‌بینیم هبوط از آسمانها به زمین و نه عکس آنست!! سیر تاریخی اندیشه ‌ها و به طور مشخص اندیشه مارکس است که باید سرنوشت آفرین گردد. نقش و خاصیت اکثیری پرولتاریا هم ظاهراً این است که هستی اجتماعی و طبقاتی اش را سر راه این اندیشه آفرینشگر سبز کند تا صاحب اندیشه با کاویدن آن، نظریه پراکسیس خویش را ارتقاء دهد و قوام بخشد!!

 

رمزآمیز سازی جدائی و وحدت کار مادی و کار فکری

نوفیلسوفان نولنینیست حرص و جوش بسیار ویژه ای به اسرارآمیز کردن هرچه غلیظ تر یا پیچیده ساختن هرچه مرموزانه تر  وحدت و جدائی کار مادی و فکری دارند. تا چشم کار می‌ کند این عبارت را تکرار و حول آن می چرخند. طنز تلخ ماجرا آنست که هر چه این کار را بیشتر انجام می ‌دهند و به همان میزان که این فرمول بندی ها را افزونتر بر زبان می‌رانند، بدفهمی خود از آن را رعب انگیزتر نمایان می سازند. تقسیم کار فکری و بدنی در فاز معینی ازتکامل تولید معیشت و فکر، تکامل تولید مایحتاج مادی و اندیشه، وارد زندگی بشر شده است. نکته تعیین کننده و اساسی در این گذر شناخت رادیکال ماتریالیستی این وحدت یا جدائی است. نولنینیست ها، صدر و ذیل نظریه بافی و فیلسوف مأبی  خود را به این بحث می آویزند، بدون اینکه پویه مادی وقوع، موضوعیت و فراز و فرود انکشاف آن را تعمق بنمایند. مارکس مهم‌ ترین تقسیم کار بدنی و فکری را، جدائی شهر و روستا می داند،‌ بر تضاد میان این دو، انگشت می‌نهد و روند مادی و واقعی این تضاد را آغاز تاریخی سیر قهری احتضار روستا یا آنچه نماد تولید، کار، معیشت، فکر و زندگی روستائی است به نفع تمامی آنچه که مظهر تولید مادی و فکری زندگی در شهرها است می بیند. برای مارکس نه تضاد شهر و روستا از جنس چیزی است که نوفیلسوفان نولنینیست مائومآب می پندارند و نه جدائی کار فکری و یدی هیچ سنخیتی با توهم پروری های اینان دارد. او می‌گوید: « تضاد بین شهر و روستا با گذار از بربریت به تمدن، از قبیله به دولت، از محلی گری به ملت شروع می‌ شود و در تمامی طول تاریخ تمدن تا امروز ادامه دارد» مارکس توضیح می ‌دهد که ظهور شهر ضرورت اداره شهری و لذا سیاست به طور کلی را به همراه می آورد. برای اولین بار تقسیم اهالی به دو طبقه بزرگ، تقسیمی مستقیماً بر مبنای تقسیم کار و ابزارهای تولید را موضوعیت می‌بخشد، رشد و انکشاف مالکیت خصوصی عملاً اشکال پیشین مالکیت از نوع قبیله ‌ای و مالکیت مشترک باستانی را به چالش می‌ کشد و زیر فشار قرار می دهد. در همین راستا، به عنوان فرارُست اجباری این فرایند و محصول طبیعی توسعه مالکیت خصوصی، تضاد میان منافع خاص افراد جداگانه با «منافع مشترک»‌ یا در ‌واقع منافع عمومی موهوم و غیرواقعی، می بالد و شاخ و برگ می کشد. روندی که در پروسه بسط خود، مداخله نیروئی به نام دولت را متولد می‌سازد،. شکاف میان منافع فرد و منافع «مشترک»!، را مدام عمق می بخشد، فعالیت انسانی را از حالت داوطلبانه بودن خارج می ‌کند و به یک نیروی بیگانه درحال تعارض با وی تبدیل می نماید. فراورده کار به جای آنکه در اختیار و سیطره تسلط انسان باشد او را به بندگی خود می کشاند. «به مجرد به وجود آمدن تقسیم کار، هر کس یک عرصه فعالیت خاص و مختص به خود را پیدا می ‌کند که بر وی تحمیل شده است و نمی‌تواند از آن بگریزد. او شکارچی، ماهیگیر چوپان یا منقد انتقادی است و اگر نخواهد که وسیله امرار معاش خود را از دست دهد باید همان که هست بماند» (ایدئولوژی آلمانی)

مارکس ضمن تشریح عوارض مالکیت خصوصی و پیاوردهای تاریخی تقسیم کار، به طور خاص تأکید می نماید که: « تقسیم کار زمانی به گفته خود او، تقسیم کار می شود که لباس تقسیم کار بدنی و فکری می پوشد»، دوره ای که در آن، خروج فعالیت و کار انسان ها از حیطه اختیار و اراده آن ها بیش از پیش توسعه می یابد و سرعت می گیرد. آنسان که تصاحب کارها، محصولات کار یا فعالیتهای انسانی خارج شده از قلمرو اختیار طبقه تولید کننده، به افراد طبقه دیگری که تولیدکننده فراورده ها یا انجام دهنده فعالیت‌ها نیستند، اجازه می‌دهد تا به شکل دادن تئوری محض، الهیات، فلسفه، اخلاق، نجوم و مانند اینها  پردازند. اندیشه ها، الهیات، باورها و اخلاقیاتی را ابداع، ریخته گری و نافذ سازند که بیان اندیشوار منافع، رؤیاها، انتظارات آن ها، توجیه گر موقعیت ممتاز و مسلط آن‌ ها و پاسدار مناسبات حاکم روز باشد. نکته بنیادی و تعیین کننده ای که نولنینیست های مائومآب قادر به درک آن نشده و نیستند، محور واقعی تمرکز مارکس در این کالبدشکافی ها یا تجسس های تاریخی است. او در فراز و فرود کل این واکاوی ها، یک هدف معین و حیاتی را دنبال می کند. مقصد و مقصود، همه جا واکاوی موقعیتی است است که انسان‌ها در رابطه با سرنوشت کار و تولید خود پیدا می کنند. اینکه تقسیم کار و پویه انکشاف آن، زوال مالکیت های اشتراکی اولیه، ظهور مالکیت خصوصی، جدائی شهر و روستا و آغاز زوال یکی به نفع توسعه سرکش دیگری، تکامل تقسیم کار به جدائی کار مادی و فکری، کل این‌ها در هر گام و هر سطح چه تأثیر بارز و تعیین کننده ای بر روی ارتباط افراد یا طبقات تولید کننده و انجام دهنده کار بر جای می گذارد. اینکه سرنوشت کار و تولید و زندگی انسان ‌ها چه می‌شود و چگونه تعیین می گردد. او همان‌گونه که دیدیم مهمترین تبارز انفصال کار فکری و جسمی را در جدائی شهر از روستا یا گذار از قبیله به دولت، محلی گری به ملت و بربریت به تمدن می‌بیند و در همان جا تأکید می نماید که:

«کار در اینجا هم مسأله اصلی است. قدرتی است بر افراد و مادام که این قدرت وجود دارد، مالکیت خصوصی باید وجود داشته باشد، الغای تضاد بین شهر و روستا یکی از اولین شرایط زندگی اشتراکی است. شرطی که به نوبه خود به مجموعه‌ ای از مفروضات مادی متکی است و همان‌طور که هر کس با یک نظر می‌تواند ببیند، نمی ‌تواند با اراده صرف متحقق شوند. جدائی شهر و روستا را می‌توان به صورت جدائی سرمایه و مالکیت ارضی، به صورت آغاز موجودیت و رشد سرمایه مستقل از مالکیت ارضی، آغاز مالکیتی که مبنای آن فقط کار و مبادله باشد نیز درک کرد» (ایدئولوژی آلمانی)

چرا مارکس بر الغای تضاد شهر و روستا و در همین راستا امحاء جدائی کار فکری از جسمی به عنوان یکی از پیش شرطهای هویتی زندگی اشتراکی و کمونیسم اصرار می کند، دلیلش به اندازه کافی شفاف است. او جدائی شهر و روستا را مظهر بالندگی هر چه بیشتر تقسیم کار، توسعه روزافزون مالکیت خصوصی، رشد اقتصاد کالائی، هموارسازی راه کالا شدن نیروی کار و ظهور رابطه خرید و فروش نیروی کار یا شکل های جدید تولید و مناسبات اجتماعی که لکوموتیو نیرومند جدا سازی انسانهای تولید کننده از فراورده های کار خویش هستند، بالندگی فزاینده تسلط محصول کار تولید کنندگان بر زندگی آنها و کل این فرایند می بیند، جدائی کار فکری از مادی به نوبه خود شاخص مهم پیش تاختن و شاخ و برگ کشیدن همین فرایند است. فرایندی که فقط در جهنم بردگی مزدی و کوره آدم سوزی سرمایه داری است که به منتهی الیه انکشاف خود می رسد. در اینجا و در سیطره این نظام است که کارگر از کار، محصول کار و پویه تعیین سرنوشت زندگی خود به طور کامل منفصل می گردد. کار او سرمایه می شود و سرمایه به صورت یک قدرت مستقل، قاهر ماوراء اراده بشریت، برای هست و نیست کل انسان ‌ها تصمیم می گیرد. بر خلاف تصور نوفیلسوفان نولنینیست مائومآب،  ماجرا در مجرد جدا شدن فکر از دست، آه و ناله اولی برای وصال دومی، شکوه سوزناک نی بریده از نیستان برای بازگشت به اصل خود، ضرورت بازآئی این دو دلداده گم گشته به سوی هم و ختم غائله، خلاصه نمی شود!! تقسیم کار فکری و مادی حکایت خارج شدن کار و فعالیت‌های انسانی از قلمرو اراده و سیطره اختیار او و در عصر ما حدیث جدائی تام و تمام کارگر از پروسه تعیین سرنوشت کار و تولید و زندگی خویش است. هر چه هست اینجاست و باید اینجا را کاوید.

نو فیلسوفان نولنینیست و مبارزه طبقاتی

این هم از جمله طنزهای تاریخ است که نوفیلسوفان نولنینیست در حالی که بیش از تمامی اسلاف خود، جهان هستی و همه چیزش را به اندیشه می آویزند، هزاران بار افزونتر از همه پیشینیان، از نقد فلسفه،‌ چالش مکتب پردازی و ضدیت با ایدئولوژی ونظام سازی سخن می رانند!!. شالوده کار این جماعت بر همین شاخص استوار است. آنان اراده کرده‌اند تا به عنوان مرزبانان آهنین عزم «آفرینش هستی اجتماعی توسط اندیشه»!! ایفای نقش کنند، در همان حال که زمین و زمان را با دعوی تکراری و مسلسل وار نقد تحزب و ایدئولوژی سالاری پر سازند!! اینکه آیا بر تناقضات ریشه‌ ای جاری در نظریه پردازیهای خود واقف هستند یا نیستند؟، تعارضات سرکش میان ادعا و استدلال خویش را تعمق می کنند، یا نه؟‌ داوری سخت است. اگر قصد فریبکاری در میان نیست ـ که به زعم ما نیست – یک احتمال بیشتر باقی نمی ماند. اینکه عشق دانشور بودن و طغیان شیفتگی برای نشستن بر مسند نظریه پردازی توان تشخیص این همه تناقض ها را از افراد سلب کرده است. مشکلی که بدبختانه خیلی ها در طول تاریخ با آن گلاویز بوده و از آن رنج برده اند. اگر از آسمان ریسمان بافی ها و ضد و نقیض گوئی های نولنینیست ها چشم پوشیم، اگر حرف های درست اما پاره وار و فاقد انسجام آن ها را از استخوان بندی انداموار نظریاتشان جدا کنیم، اگر به آنچه که تعیین کننده هویت جهتگیری طبقاتی آنها است خیره شویم، بسیار صریح مشاهده می کنیم که ریشه کل بدبختی‌ها و مصائب روز طبقه کارگر جهانی را در ایدئولوژی شدن کمونیسم مارکس می بینند!! بر روی گذشته  توده های کارگر از قرن چهاردهم تا نیمه اول سده نوزده یکسره خط می کشند. انگار که در طول آن چند قرن نه سخنی از انکشاف سرمایه داری بوده است، نه کارگری وجود داشته است. نه از استثمار توده کارگر توسط سرمایه رد و نشانی یافت می شود. هیچ کدام این ها موضوعیت نداشته و لاجرم مبارزه طبقاتی کارگران علیه سرمایه دار و سرمایه، جنبش کارگری، انبوه شورش ها یا خیزش های کارگران  در آن دوره نیز موضوع بحث و واکاوی نیست. در طول این چند سده فقط لایب نیتس، هیوم، کانت، هگل، فویرباخ و اندیشه‌های آنها بر تارک تاریخ می درخشیده اند. مارکس هم از دامان همین اندیشه‌ها متولد شد و وارد دنیای مادی گردید. در پروسه پرسوز و گداز سلوک فلسفی و رفت و آمدهای نقادانه میان منزلگاههای متنوع فکری فیلسوفان شهیر دوران، موفق به بزرگترین کشف تاریخ شد، پراکسیس را پیدا کرد و به وحدت هست و باید و کار فکری و مادی دست یافت. طولی  نکشید که انگلس یار غار سالیان ممتد مارکس همه کاسه، کوزه ها را برهم ریخت. خرامان، خرامان گاه سهوی و زمانی عمدی کشف تاریخی مارکس یا همان پراکسیس را مهر زشت ایدئولوژی کوبید. پراکسیس را با مارکسیسم جایگزین کرد و دفاع از ایدئولوژی مارکسیستی را بنیان مناقشات مکتبی نمود. کائوتسکی مصم تر و نقشه مندتر، کار انگلس را تکمیل  نمود. او در ایدئولوژی کردن پراکسیس مارکس سهمگین ترین گام ها را برداشت. دریک کلام هنوز مارکس سر بر لحد نگذاشته بود که تمام رشته ‌های وی پنبه شد. ماجرا اینسان پیش رفت اما کوبنده ترین ضربات را لنین بر پراکسیس وارد کرد. او ایدئولوژی مارکسیستی یا پراکسیس مارکسیسم شده را وارد روسیه نمود و جنبش کارگری این کشور را میدان مناقشات ایدئولوژیک ساخت!!.

پیش از ادامه بحث و واکاوی تفحصات نولنینیست ها در باره کارنامه لنین باید یک سؤال حیاتی و بنیادی را با آنان در میان نهاد. این پرسش که راستی، راستی کارگران، جنبش کارگری و طبقه کارگر در کجای این سناریو، کجای این کندوکاوها، نقد و بررسی ها و شناخت شناسی های قرار می گیرند؟‌!! مگر نه این است که همین کارگران سالیان متمادی پیش از تولد مارکس وجود داشتند، از جنوب تا شمال اروپا آماج وحشیانه ترین شکل استثمار سرمایه و سرمایه داران بودند. جنبش ها آفریدند، بیرق پیکار طبقاتی افراختند. در ساحل مدیترانه، در شرایطی که هنوز سرمایه داری در نخستین گام های انکشاف خود بود، به اینکه حاصل کارشان سرمایه مشتی سرمایه دار زالومأب شود زبان به اعتراض گشودند، فریاد قهر خویش را بر سقف آسمان سیاه فئودالیسم روز کوبیدند. در قرن‌های بعد نوع همین کارها را در آلمان، انگلیس، فرانسه، اسپانیا و جاهای دیگر انجام دادند. همه این مبارزات را با شعور خود و فکر خویش پی گرفتند. ماجرا به حق این بود و مارکس از دامان میدان داری روز این جنبش متولد گردید. مثل روز، روشن است که آدمی بسیار اندیشمند، شیفته آموختن و تجسس و آگاه شدن بود اما زادگاه سرمایه ستیزی و کمونیسم وی گمراهه های میان گورستان اندیشه‌ های لایب نیتس و هیوم و کانت و هگل و فویرباخ نبود. جوش و خروش جنبش کارگری سرمایه ستیز، دارای سالیان طولانی پیشینه میدان داری و کارزار ضد سرمایه داری بود. مارکس پرولتاریا و بیرق کمونیسم به دست در اینجا زاد، از این جنبش آموخت، نیازهای این جنبش را با سلول، سلول هستی خود کاوید، بر پایه این کاویدن به نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی پرداخت. دستنوشته ها را، فقر فلسفه را، «مزد، بها، سود» را، کار دستمزدی را،‌ مجلدات گروندریسه و کاپیتال را، عظیم ترین گنجینه شناخت رادیکال طبقاتی و ضد سرمایه داری را تقدیم پویه کارزار جاری طبقاتی کارگران دنیا کرد. آنچه او ارمغان راه مبارزه طبقاتی توده کارگر ساخت بیش از هر چیز و مهم ‌تر از همه چیز این‌ ها بود. آثار و فعالیت هائی که می‌توانست چراغ راه جنبش کارگری بین‌المللی گردد و امروز بیش از آن روز، قادر به ایفای همین نقش است. شناختی از سرمایه داری که شعور و سلاح واکاوی رادیکال کل این نظام در پهنه جنگ جاری طبقاتی است. مارکس این را پیش پای کارگران دنیا پهن کرد. مزد، بها، سود را در متن زندگی و کار و اندیشیدن و مبارزه آنها به گفتگو گذاشت تا شعور مبارزه طبقاتی روزشان شود. بر منبر وعظ ننشست تا در گوش نفرین شدگان جهنم سرمایه بخواند که: «جنبش کارگری با آگاهی در خود ناشی از وحدت دو جزء خود یعنی فعالیت مادی خودانگیخته و فعالیت فکری خودانگیخته، با وساطت مبارزه خودانگیخته به آگاهی برای خود دست می یابد». او در عبور از لایب نیتس، هیوم، کانت، هگل، فویرباخ، راه خانه کارگران را پیدا ننمود و با کوله بار مفاهیم بالا وارد کارزار آنها نشد!!. فردی مثل همه آدمها بود. در جهانی به دنیا آمد که رشد شتابان شیوه تولید سرمایه داری، ظهور استثمارگران درنده سرمایه دار واستثمارشوندگان کارگر محوراصلی فعل و انفعالاتش را تعیین می کرد. سرمایه بی رحمانه ترین، مرگبارترین و سبعانه ترین شکل تاریخی استثمار را علیه توده کارگر اعمال می نمود. کارگران را در کوره تفتان طولانی ‌ترین روزانه های کار و شاق ترین و فرساینده ترین فشارهای فیزیکی و فکری، خاکستر می کرد و از هستی ساقط می ساخت. کودکان گرسنه، رنجور و بی رمق را از بام تا شام، در دهشتناک ترین بیغوله های سودسازی به بردگی مزدی وا می‌داشت و ذره، دره وجودشان را ملاط تولید سودهای کلان می کرد. زنان باردار و شیرده را به درشکه ها می بست تا سود حاصل استثمار بربرمنشانه آنها را سنگ و ساروج برپائی برجهای عظیم سرمایه کند. حکام فئودال، اربابان کلیسا، اشراف زمین دار و کل نظام گند و خون حاکم، بر تار و پود هستی استثمارشوندگان کارگر، دهقان، سرو، شلاق شرارت و دهشت می‌ کوبیدند و هرصدای اعتراض علیه این وضعیت را در گلو خفه می کردند. دراین میان، در حجره، حجره این جهنم صدای فیلسوفان، سیاستمداران، جامعه شناسان، اقتصاددانان، منجیان سرفراز بشریت!! هم گوش فلک را کر می کرد. اینان نیز از بام تا شام اندر نعت آزادی، حقوق انسانی، جامعه مدنی، اخلاق متعالی، دموکراسی، حکومت قانون، دولت مردمی، عدالت اجتماعی و مشابه این اوراد سخن می راندند.

مارکس در این جهنم به دنیا آمد، به انسان ها، طبقات، هستی اجتماعی، استثمار شونده، استثمارگر، افکار، اعتراضات، جنگ و ستیزها چشم دوخت. مثل همه افراد تعلقات اجتماعی و طبقاتی داشت. نه از استثمار شوندگان و حاکمان، که حداقل و در پایین‌ترین سطح جزء معترضان بود. دنبال چه باید کرد؟ چه نباید کرد؟ چه می‌توان نمود؟ چه درست است که انجام گیرد، چگونه باید انجام پذیرد، راهکارها و راهبردها کدامند و هزاران پرسش با پاسخ و بی پاسخ دیگر افتاد. مثل خیلی ‌ها وارد کوره راهها گردید، حتی بی راهه ها پیمود،  کل این کارها را نه در نیروانای تجسسات فلسفی که روی زمین زندگی انسان های آماج استثمار، ستم، بربریت طبقاتی دنبال کرد. در این پیچ و خم ها، فراز و فرودها، سایه روشن ها، و چرخیدن ها یک چیز را از یاد نبرد. اینکه دنبال ریشه‌ها باشد. آیا از همان آغاز موفق شد؟ قطعاً نه، چنین چیزی امکان نداشت. برای مدتی به آزادی، حقوق، اخلاق، قانون، سانسور و سایر مفاهیم متعارف بورژوازی خیره شد اما هستی اجتماعی ریشه کاو و وجود طبقاتی معترض وی به هیچ کدام این‌ها قفل نشد و دل نبست. همه را علیل، باژگون، دروغین و قابل نقادی یافت و نقدها را باز گفت. این کارها را هم نه زیر تابش انوار فلسفه که تحت فشار دردها و رنج ‌های فرساینده مولود جامعه متعفن طبقاتی و آوار بر سر اکثریت غالب انسانها انجام داد. به جستجوی راه رهایی از بربریت ها و سبعیت ها افتاد. همه جا به رهائی اندیشید و راه دسترسی به آن را کاوید. یک شاخص بسیار تابنده و مباهی انگیز تجسسهایش همان جستجوی ریشه‌ و فرار از آویختن به شاخ و برگها بود. اگر به قیاس میان اپیکور و دموکریت پرداخت رهائی را جست. اگر رابطه ضرورت و آزادی را نقب زد دنبال رهائی واقعی انسان رفت. اگر از کانت برید و به آزمون هگل ایستاد پرسش او پیرامون همین راه بود. حفاری ریشه‌های استثمار، اسارت، سلب آزادی ها و بی حقوقی انسانها، راه مبارزه ریشه ‌ای علیه این ها، نیروی سلسله جنبان جستجوهایش شد. باز هم نکته حیاتی آنست که این نیروی محرکه سرکش از سرچشمه اشراق اندیشه یا تفحصات فلسفی نمی جوشید. از ژرفنای زمین زندگی استثمارشوندگان و فرودستان می تابید، راهبرد، راهکار، راه حل و دورنمای رهائی اینان را می جست. ریشه استقرار و بقای وضعیت موجود را می کاوید و راه حل ریشه‌ای باژگون سازی این وضعیت را می اندیشید. او این ریشه‌ها را در کاوش «وحدت دو جزء فعالیت مادی خودجوش و فعالیت فکری خودپو با وساطت مبارزه خودانگیخته» پیدا ننمود. خودش ماجرا را به گونه دیگری توصیف می کند. «در تحریریه راینیشه زایتونگ که بودم ‌‌بحث دزدی از جنگلها، تقسیم املاک، وضع دهقانان موزل، تجارت آزاد و تعرفه‌های حمایتی، مرا واداشت تا به مسائل اقتصادی اندیشم. همزمان طنینی از سوسیالیزم و کمونیزم فرانسوی، آمیخته با زنگ خفیف فلسفی به گوش می رسید. شیوه سطحیِ پرداختن به مسائل‌ را غلط دانستم، اذعان نمودم که مطالعاتم اجازه اظهار نظر در باره سوسیالیزم فرانسوی نمی‌دهد. اولین کاری که کردم بررسی نقادانه فلسفه حق هگل بود. تحقیقاتم مرا به این نتیجه رساند که مناسبات حقوقی و اشکال سیاسی هیچیک به تنهائی برپایه پروسۀ شکوفا شدن عام ذهن بشر قابل درک نیستند. این مناسبات و اشکال در شرایط مادی حیات، به گفته هگل «جامعه مدنی» ریشه دارند؛ آناتومی جامعه مدنی ر هم باید در اقتصاد سیاسی کاوید. نتیجه حاصل از مطالعه اقتصاد سیاسی که اصل راهنمای مطالعات بعدی من شد، این است: انسانها در روند تولید اجتماعی موجودیت خود، با یکدیگر وارد مناسباتی می‌شوند. این مناسبات از خواست و اراده ایشان مستقل و متناظر با مرحله معینی از رشد نیروهای تولیدی است. مجموعه این مناسبات ساختار اقتصادی جامعه یعنی زیربنای واقعی را تشکیل می‌ دهد که بر آن روبنائى حقوقى و سیاسى سر برمى‌‌ کشد، و متناظر با آن اشکال معینى از آگاهى اجتماعى شکل می‌گیرد. شیوه تولید حیات مادی انسانها است که چند و چون پروسه کلی حیات اجتماعی، سیاسی و فکری آن ها را تعیین می‌کند. آگاهی انسانها نیست که چگونگی موجودیتشان را تعیین می‌ نماید»‌ (نقد اقتصاد سیاسی – نقل به مضمون و به اختصار)

مارکس با هستی اجتماعی و پیشینه ای که گفته شد، به عنوان انسانی مبارز، با نگاهی انتقادی و ریشه کاو پیرامون رخدادهای اجتماعی روز، رویکردی منتقد به وضعیت زندگی، کار، استثمار، مظالم و جنایات آوار بر سر اکثریت سکنه جامعه و جهان، هنگام کار در هیأت تحریریه «راینیشه زایتونگ» با مسائلی که در بالا آمد رو به رو گردید. در مکان انسانی از هستی اجتماعی و طبقاتی معین، مبارز، جستجوگر و ریشه کاو، که کل این جستجوگری و ریشه کاوی را برای یافتن راه دخالتگری خلاق در تغییر وضعیت موجود می‌ خواست، به گفته خودش طنین آمیخته با زنگ فلسفی سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی را شنود. در زمره بدیهی‌ترین بدیهیات است که این شنود برای انسانی مانند او که اهل مبارزه، منتقد و معترض وضعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی حاکم است، حساسیت برانگیز خواهد بود. مارکس حساس می شود، در دل این حساسیت به توانائی حی و حاضر خود نظر می اندازد، به این نتیجه می‌ رسد که توان کافی جهت تشخیص فحوای این روایت کمونیسم را ندارد. دقیق ‌تر بگوئیم، قادر به ارزیابی محتوا، نوع کندوکاو، پاسخ گوئی، جهت گیری و راهبرد «کمونیسم فرانسوی» برای وضعیت روز دنیا نیست. کاش نوفیلسوفان ضد فلسفه و نولنینیست های لنین ستیز، به جای بستن «احرام» و «سعی صفا و مروه» میان قبر کانت تا محراب هگل و تعقیب گامهای اندیشه مارکس، مسحور وجود اجتماعی، طبقاتی، انسانی و شیوه واقعی کار او می گردیدند. آدمی که ۱۸۰ سال است «مارکسیست ها»،‌«مارکسیست لنینیست ها» خیل کثیر فیلسوفان و نوفیلسوفان با گفتگو در باره وی صاحب جبروت، شهرت و غرور شده یا می شوند، اما خودش فقط به این اندیشید که با آنچه می کند و قدم هائی که بر می دارد، چه کمکی به تدارک، تجهیز، صف آرائی و توانمندی استثمارشوندگان و فرودستان برای تغییر وضعیت موجود،‌ تغییر ریشه ‌ای عینیت بشرستیز حاکم می‌ نماید و چه پاسخی به کوه سؤالات و مشکلات سر راه این صف آرائی، پیکار و تغییر دارد. او طنین آمیخته با زنگ فلسفی سوسیالیسم فرانسوی را می شنود، از آنجا که در جستجوی راه تغییر این وضعیت هست سخت کنجکاو می گردد، توانائی خود را می سنجد، برای تشخیص ظرفیت این رویکرد در تحقق تغییر، به توان روزش شک می کند، دور معینی از واکاوی ها را آغاز می نماید، دنبال حل «وحدت دو جزء فعالیت مادی خودجوش و فعالیت فکری خودپو با وساطت مبارزه خودانگیخته» نیست. در تقلای یافتن راه درست پیش پای استثمارشوندگان و نفرین شدگان برای تغییر ریشه ‌ای وضع موجود است. شروع به نقد فلسفه حق هگل و گفتگوهای جاری حول مسأله یهود می کند، با یافته های خود به نگارش ایدئولوژی آلمانی می پردازد. حاصل این تلاش ها همان است که خودش بهتر از هر کس توصیف کرده است. «آناتومی جامعه مدنی و فاجعه‌ها و هولوکاست های آوار بر سر بشریت در این جامعه را باید در اقتصاد سیاسی کاوید» ( نقل به مضمون) جامعه ‌ای که متشکل از دو طبقه اساسی سرمایه دار و پرولتاریا است. طبقه استثمارشونده و فرودستی که برای رهائی خود، برای حصول هر میزان این رهائی، باید بنیاد هستی این جامعه مدنی را آماج تعرض گیرد. برای این کار باید به سلاح نقد اقتصاد سیاسی مجهز گردد. مارکس با این دریافتها، در مکان فردی از جنبشی ضد سرمایه داری به نگارش فقر فلسفه، دستنوشته ها، گروندریسه و مجلدات کاپیتال می پردازد. به مثابه فردی از طبقه کارگر این کارها را انجام می دهد. این نقد را چراغ راه مبارزه طبقاتی توده های طبقه خود برای سرنگونی بنیادی این نظام می سازد. حرف مارکس و مشغله و کارش این‌ها شد. «وحدت دو جزء فعالیت مادی خودجوش و فعالیت فکری خودپو با وساطت مبارزه خودانگیخته» ارزانی راه نوفیلسوفانی باد که نیازمند پیش کشیدن این لفظ بازی‌ها برای رونق بازار اسم و رسم و شهرت هستند.

به اساس بحث باز گردیم. نوفیلسوفان، مارکس را نه آدمی از آن جنس که دیدیم بلکه از تبار و سلاله دیگر می بینند. مارکسی را می شناسند که دالان های بسیار تو در توی فلسفه را با چالاکی زایدالوصفی پیمود. از همه فلاسفه سبقت جست، تا می ‌خواست بیاموزد مدرس می‌شد،‌ آن ‌قدر سلوک و تفحص کرد تا فهمید که ریشه بدبختی‌ها در جدائی دست و مغز است. مغز جدا از دست ایدئولوژی می سازد و ام الفساد عصر و ارض هم همین ایدئولوژی است!! او درهمین پویش و پژوهش، پراکسیس و پرولتاریا را یافت!!. طبقه ای که «وحدت دو جزء فعالیت مادی خودجوش و فعالیت فکری خودپو با وساطت مبارزه خودانگیخته» است و در همین راستا می‌تواند بیرق افراز کمونیسم باشد. از منظر نوفیلسوفان، مارکس این کارها را کرد و سنگ تمام گذاشت. اما انگلس همه چیز را ویران ساخت. مرگ مارکس را مغتنم دید و بساط ایدئولوژی سازی پهن کرد. کائوتسکی ایدئولوژی آفرینی را به اوج برد. لنین وحشتناک تر از آن دو، سرادق حزب بازی را از آلمان کند و در پتروگراد برپا کرد!! او پراکسیس مسخ شده و «مارکسیسم» گردیده مارکس را از اروپای غربی وارد سرزمین روسیه ساخت!!. فاجعه پشت سر فاجعه شروع به باریدن نمود. با مارکسیسم شدن پراکسیس مارکس همه چیز «کن فیکون» گردید!!. تباهی عالم از همین جا آغاز شد.

قبلاً این پرسش را پیش کشیدیم که راستی، راستی طبقه کارگر و جنبش کارگری در دنیای نوفیلسوفان و پژوهش های ژرف مارکس شناسانه آن‌ ها!! اصلاً جائی دارد؟! پاسخ قطعاً منفی بود، اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود. سخن فقط بر سر بی جا و مکانی پرولتاریا در سلوک مارکس کاوانه نوفیلسوفان نولنینیست نیست. در زیج رصد این جماعت اساساً زمین و آنچه زمینی است یکسره موهوم و بی معناست. هر چه هست به عالم اندیشه تعلق دارد. به سیاق فلسفه آلمانی همه چیز از آسمان به زمین هبوط می‌کند و در تضاد با بنمایه شناخت مارکسی هیچ چیز از زمین به آسمان نمی رود. مسأله را باز هم کمی توضیح دهیم. در دهه های آخر سده نوزدهم، تولید سرمایه داری به دنبال همه پیشرفتهای پیشین و انقلابات صنعتی پی در پی، یکی از مهمترین و عظیم ترین دوره های تاریخی عصر خود را آغاز کرد. رشد و شکوفائی بی سابقه تکنیک، اختراعات حیرت انگیز درعرصه تولید و انباشت، حمل و نقل زمینی، هوائی، دریائي و خیلی پیشرفت ‌های خیره کننده دیگر، در مجموع بارآوری کار اجتماعی را به گونه‌ ای جهش آسا بالا برد. متوسط ترکیب ارگانیک سرمایه اجتماعی برخی کشورها عظیم ترین رکوردها را پشت سر نهاد. تراست های عظیم الجثه و غول پیکر صنعتی قارچ گونه از باتلاق سرمایه داری روئیدند. سرمایه مالی در ابعاد کهکشانی بالید و به نوبه خود ساز و کار سحرآمیزی برای گسترش هر چه بیشتر انباشت شد. بازار اروپای غربی و جوامع پیشرفته کاپیتالیستی از فشار تراکم سرمایه دم کرد. صدور بی مهار سرمایه به اقصی نقاط دنیا امر قهری اوضاع روز سرمایه داری گردید. شرایطی حاکم شد که سران انترناسیونال دوم و بعدها بیش از همه لنین و لنینیست ها آن را عصر امپریالیسم نامیدند. به هیچ وجه قصد ورود به تببین و تحلیل جماعت مذکور از تحولات این دوره را نداریم، هرچند که عمیقاً با بحث ما در پیوند است. این کار مجال و جای خود را می خواهد، عجالتاً کلام خویش را دنبال کنیم. شرایط جدید، بورژوازی اروپا و آمریکا را وارد فاز تازه‌ ای نمود. طبقه سرمایه دار دو قاره، دیگر فقط توده کارگر چند کشور اروپائی و ایالات متحده را آماج استثمار وحشیانه خود قرار نمی دادند. در استثمار نیروی کار ماوراء ارزان همه جای جهان به اندازه کافی شریک گردیدند. سهم غول‌های سترگ صنعتی و مالی این بخش دنیا از کل اضافه ارزش‌های تولید شده توسط توده های کارگر جهان، سر به عرش سود. بورژوازی مجال یافت که با لایه ‌یا لایه های های قابل توجهی از طبقه کارگر دو قاره، وارد بده و بستان شود. بده و بستانی که برایش تعیین کننده حیات و ممات بود. جنبش کارگری آن روز فتوحات سترگی در کارنامه خود داشت. فتوحاتی که شبح کمونیسم را بر بالای سر طبقه سرمایه دار دو قاره به گشت و گذار آورده و سلول، سلول هستی این طبقه را دچار وحشت می کرد. در چنین وضعی بورژوازی اروپا و آمریکا آماده باج دادن و پرداخت غرامت بود. مارکسیسم شدن فعالیت های سرمایه ستیز مارکس توسط کائوتسکی ها در وهله اول از اینجا ناشی شد.

قطعاً تقدیر نبود چنین شود، اما لایه ‌هائی از طبقه کارگر اروپا برای سازش با بورژوازی آمادگی کامل نشان دادند. در طول عمر انترناسیونال دوم احزاب کارگری سوسیال دموکرات متولی این امامزاده بی اعجاز، شمار کثیری از کرسی های پارلمان در جوامع مختلف اروپائی را در اختیار گرفته بودند. این احزاب بخشی از ماشین دولتی سرمایه را تعیین می کردند. فلاخن انتقال آنها به ساختار قدرت سیاسی سرمایه داری هم نه مارکسیسم شدن پراکسیس مارکس، نه ایدئولوژی شدن کشف مارکس از رابطه دست و مغز که بسیار بیشتر و تعیین کننده تر از این ها، توافق منحط، تسلیم طلبانه و فاجعه آمیز لایه‌ مرفه طبقه کارگر با ارتجاع بورژوازی بود. این لایه و احزاب سوسیال دموکرات نماینده آنها بسیار صریح ، رسوا، بی شرمانه فریاد می‌زدند که شرایط دوران مارکس عوض گردیده است!! بورژوازی حاضر به قبول سطحی از رفاه اجتماعی، امکانات معیشتی، دارو، درمان و آموزش است!!. حق رأی را محترم می شمارد!!. آزادی احزاب و اجتماعات و بیان و تظاهرات را پاس می نهد!!. به کارگران اجازه حضور درماشین دولتی می دهد. می‌توان اکثریت پارلمان شد، نیروی مسلط قدرت سیاسی سرمایه گردید، مالکیت سرمایه اجتماعی را دولتی نمود، موفقیت‌های دیگر به دست آورد و در همین راستا بدون دردسر، بدون هیچ نیاز به انقلاب و توسل به قهر طبقاتی یا در هم شکستن ماشین نظم سرمایه، راه سوسیالیسم را پیمود و جامعه سوسیالیستی برپا ساخت!!! شرایط جدید و امپریالیستی تولید سرمایه داری به بورژوازی اروپا اجازه داد تا لایه ‌ای نسبتاً ضخیم از طبقه کارگر را پای میز این محاسبات ارتجاعی منحط بنشاند. «مارکسیسم» شدن کمونیسم لغو کار مزدی پرولتاریا توسط کل این لایه جامه عمل پوشید. کائوتسکی، هیلفردینگ، پلخانف و دیگران این لایه را نمایندگی می کردند. بخشی از طبقه کارگر اروپا و دنیای روز بود که «خفتن بر خاک اره های نرم، کنار مطبخ ارباب و دل بستن به رحم اربابان»‌ را جایگزین جنگ علیه سرمایه داران و نظام سرمایه داری کرد. فقط سران پارلمان نشین احزاب سوسیال دموکرات نبودند که به اعتبارات جنگی رأی موافق دادند. قشری از کارگران هم توده های طبقه خود را دعوت به حضور درجبهه های جنگ بشرستیزانه بورژوازی علیه پرولتاریای جهانی کرد. سؤال بسیار بنیادی در این جا آنست که چرا عظیم ترین بخش جنبش کارگری اروپا تسلیم بده و بستان ها، سازش طلبی ها و اجماع گرائی های کثیف و ضد انسانی لایه‌ ای از خود شد؟‌ قفل آهنین ماجرا اینجا است و کلید این قفل را باید جست.

پرولتاریای اروپا صف آرائی ها، میدان داری ها و پیروزی های درخشانی را در کارنامه پیکار طبقاتی و تاریخی خود به ثبت رسانده بود اما واقعیت این است که جنبش این طبقه حتی در تابناک ترین لحظه‌های این میدانداری ها هم نتوانسته بود آرایش یک قدرت طبقاتی سازمان یافته آگاه ضد کار مزدی به خود گیرد. حتی در ستیغ پرشکوه «کمون» و جنگ طبقاتی علیه سرمایه نیز از این لحاظ دستش خالی بود. میان سرمایه ستیزی خودپوی توده کارگر تا ظهور کارگران به صورت یک قدرت هشیار، آگاه و سازمان یافته ضد سرمایه داری راهی طولانی، مالامال از پیچ و خم ها، سنگلاخ ها، دو راهی ها،‌ برهوت های کاملا صعب العبور و تپه ماهورهای سرگرم کننده است. وجود اولی توده عظیم کارگر را وا می‌دارد تا هر ندای ضد سرمایه داری را با هر بنمایه و آهنگ پاسخ گوید. فقدان دومی باعث می‌ گردد که کارگران هر گردی را گردو پندارند و به دنبال هر حزب و دار و دسته‌ای راه افتند. برای اینکه سرمایه ستیزی خودجوش توده کارگر راه تبدیل به یک جنبش استخوان ‌دار، آگاه و ضد بردگی مزدی را پیروزمندانه بپیماید باید در کلیه عرصه های حیات اجتماعی، کل اشکال اعتراضش را بر محور رویاروئي رادیکال علیه اساس جدائی خویش از کارش، جدائی خود از پروسه تعیین سرنوشت کار و تولیدش، جدائی خود از پویه نامه ‌ریزی و تعیین سرنوشت زندگی خویش متمرکز سازد و پیش برد. پرولتاریا باید چنین کند و آنچه می‌توانست سد راه غلتیدن وی به ورطه سازش با ارتجاع بورژوازی گردد فقط پیمودن این راه بود. اگر ۴ میلیون کارگر آلمانی در یک چشم به هم زدن از سنگر فاشیسم هیتلری علیه همزنجیران نفرین شده فرانسوی، انگلیسی، روسی خود سر درآوردند و با گلوله های بورژوازی آلمان سینه این همزنجیران را نشانه رفتند فقط برای آن بود که راه تبدیل به چنان قدرت سازمان یافته شورائی بیدار و هشیار را نرفته بودند. تلاش برای احراز این موقعیت را در پرونده طبقه خود نداشتند. معضل آنان این نبود که نغمه «وحدت دو جزء فعالیت مادی خود جوش و فعالیت فکری خودپو با وساطت مبارزه خودانگیخته» در گوششان طنین نداشت. میلیون‌ها کارگر اروپائی حتی در انترناسیونال اول، حتی در کنار مارکس، حتی در خیزش پرشکوه و حماسی کموناردها راه ارتقاء جنبش جاری خود به یک قدرت سازمان یافته سرمایه ستیز، قدرتی که مظهر دخالتگری و اعمال اراده نافذ و هشیار بیشترین آحاد آن‌ ها باشد، را پیش نگرفته و پیمودن آن را دستور کار و زندگی و پیکار خود نساخته بودند. ریشه معضل اینجا بود. شنیدن این لفظ بازی‌ها که گویا انگلس، کائوتسکی، پلخانف، لنین و چند آدم دیگر کمونیسم مارکس را مارکسیسم کردند و همین مسأله ستون عرش را لرزاند و طشت مبارزه طبقاتی را از بام بر زمین انداخت!!. بسیار گوشخراش است.

آنچه درسال های آخر قرن نوزدهم در اروپا و نقاط دیگر رخ داد، در سرچشمه و بنیاد خود از ایدئولوژی شدن پراکسیس مارکس آغاز نمی گردید!!. عجز و فروماندگی روز توده های کارگر از صف آرائی رادیکال ضد کار مزدی و طبقاتی در شرایط جدید بود که عظیم ترین فاجعه تاریخ را آفرید و بر سر بشر فرو ریخت. رخدادی که فقط لایه بالائی و مرفه طبقه کارگر را به سمت سازش با ارتجاع درنده بورژوازی و اجماع لاشخور مأبانه با وحوش سرمایه دار سوق نداد، به بخش بسیار مهمی از بورژوازی بین المللی فرصت داد تا کل راهبرد مارکسی مبارزه طبقاتی را مصادره کند و بیرق در حال اهتزاز شکلی از انکشاف، توسعه و تسلط نظام بردگی مزدی سازد. لنین بیماری مارکسیسم کردن پراکسیس مارکس نداشت. او رؤیاها، تمایلات و انتظارات یک بخش بورژوازی روسیه را دنبال می نمود . نسخه‌ ای برای نوع مطلوبی از انکشاف و استیلای سرمایه داری در این گوشه دنیا می جست. از دید وی روسیه باید همتراز پیشرفته‌ ترین جوامع صنعتی اروپا می شد. برای این کار مقدم بر هر چیز بورژوازی روس باید قدرت مسلط اقتصادی و سیاسی می گردید. باید رژیم تزار را سرنگون می ساخت. باید حزبی آهنین و نیرومند بر پای می نمود. کارگران و دهقانان را پشت سر این حزب به صف می کرد، دست به انقلاب می زد، ماشین دولتی را در اختیار می گرفت. راه گسترش نوع اروپائی سرمایه داری را هر چه بیشتر هموار می کرد. بورژوازی روس باید به امکاناتی دست می یافت که مثل همتای طبقاتی خود در اروپای غربی، طبقه کارگر روسیه را به انصراف از پیکار ضد بردگی مزدی وادارد تا از این طریق امنیت و ثبات  نظام را تضمین کند. لنین و بورژوازی همراه، در این مسیر گام بر داشتند و  مصمم پیش رفتند. انجام کل این کارها بیان اندیشوار خود را می ‌خواست و لنین تعبیر و تفسیر ویژه ای از راهبرد مارکسی مبارزه طبقاتی را، نسخه مناسب این کار یافت. او به اندازه کافی خوش شانس هم بود. زیرا کائوتسکی و سران انترناسیونال دوم درهمان پروسه ‌ای که بالاتر گفتیم گنجینه عظیمی از این تعبیرها و تفاسیر را آماده مصرف ساخته بودند. بورژوازی روس با پشت سر نهادن انقلاب ۱۹۰۵ و سپس انقلابات فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ سوار بر موج نارضائی، توهم و فروماندگی طبقه کارگر و دهقانان روسیه زیر بیرق سرخ کمونیسم!! و فراتر از آن افراشتن درفش پرافتخار نقد مارکسی سوسیال دموکراسی انترناسیونال دوم!!! قدرت دولتی را تسخیر کرد. خیلی سریع به یکی از دو قطب پرعظمت دنیای سرمایه داری تبدیل شد و خیلی مسائل دیگر که باز هم اشاره به آن‌ ها موضوع کار ما در اینجا نیست. نوفیلسوفان نولنینیست همه جا و در هر زمینه‌ا ی از آسمان به زمین نزول می کنند. آن ‌ها سرچشمه کل رخدادها را در اندیشه‌ ها می کاوند و این که لنین پراکسیس مارکس را مارکسیسم کرد و همین ایدئولوژی شدن پراکسیس، دنیا را بر هم ریخت!!!

همه آنچه گفته شد، فقط گوشه ‌ای از سیر رخدادها و تحولات زمینه ‌ساز زمینگیری فاجعه بار جنبش کارگری، خروج این جنبش از ریل واقعی جنگ ضد کار مزدی بود. سرمایه داری سال‌های آخر قرن نوزدهم و آغاز سده بیستم مهر تأثیر خود را فقط بر جنبش کارگری اروپا نکوبید. عین همین مصیبت را به گونه ‌ای دیگر، بر سر طبقه کارگر در حال پیدایش و رشد و تاخت و تاز سه قاره آسیا، آفریقا، امریکای لاتین هم آورد. صدور وسیع سرمایه های ممالک غربی به این جوامع در ادامه سالیان متمادی صدور کالا و توسعه بازار سرمایه در آنجا، روند انکشاف کاپیتالیستی را سرعت بخشید. این سرمایه ها، همه جا نقش مسلط را در پیشبرد پروسه خلع ید از مولدان خرد و توسعه انباشت سرمایه ایفاء کردند. بخشی از بورژوازی سه قاره در همان حال که رؤیاهای دیرین خود را در حال تحقق یافت از موقعیت خویش در این فرایند، از سهم سود سرمایه های خود و از قطاع قدرتش در دائره حاکمیت سرمایه داری احساس رضایت نداشت. نسخه دیگری برای توسعه سرمایه داری «میهن» می پیچید!!. این بخش بورژوازی در شرایطی با این کشمکش ها و مشکلات مواجه بود که پرولتاریای اروپا زیر فشار شرایطی که گفتیم عملاً عهدنامه سیاه سازش طبقاتی به جای مبارزه طبقاتی را امضاء نموده و بیرق پیکار ضد سرمایه داری را بر زمین انداخته بود. از این وحشتناک تر بورژوازی روس، با افراختن پرچم «کمونیسم»!! و زیر نام طبقه کارگر!! الگوی ویژه ای  از برنامه ‌ریزی نظم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیک سرمایه داری را شالوده تشکیل، استقرار و تسلط قطبی از سرمایه بین‌المللی در مقابل قطب دیگر می کرد. کل این رخدادها افقی روشن و امیدآمیز در مقابل بخش مورد بحث بورژوازی سه قاره باز می نمود. همه چیز بر وفق مراد این جماعت پیش می رفت. تحلیل عمیق و اندیشمندانه دوران امپریالیسم!! نسخه حاضر و آماده انکشاف کاپیتالیستی «میهن» درمقابل الگوی امپریالیستی!! کوبیدن بر طبل « انقلاب دموکراتیک ضد امپریالیستی»!!، تشکیل «جبهه متحد خلق علیه امپریالیسم»!! دورنمای استقرار سرمایه داری دولتی زیر نام کمونیسم، به صف نمودن کل کارگران و دهقانان در پشت سر خود، برخورداری از حمایت احزاب برادر در سراسر جهان و ارتش افتخارآفرین سرخ و همه این‌ها زیر نام کمونیسم!! اجزاء مختلف متشکله استراتژی بورژوازی چپ این کشورها شد. در اینجا نیز بر خلاف پندار متافیزیکی و وهم آگین نوفیلسوفان نولنینیست رخدادها از آسمان بر زمین نباریدند. همه چیز از زمین به آسمان عروج کرد. بورژوازی بود که زیر فشار نیازهای خود، موقعیت ضعیف و لرزان پرولتاریا را مغتنم شمرد، درفش کمونیسم افراخت!! زیر این بیرق همه کارهای بالا را انجام داد و پرولتاریا بود که با ادامه وضعیت لرزان خود، به جای آنکه نقشه های دشمن را نقش بر آب سازد، به جای آنکه پرچم پیکار ضد کار مزدی افرازد، پیاده نظام ارتش بورژوازی چپ نما گردید. نوفیلسوفان قادر به رؤیت و درک هیچ کدام این موضوعات نیستند از منظر آن‌ها ریشه کل آنچه از اواخر قرن نوزده تا امروز در دنیا اتفاق افتاده در چند جمله قابل تلخیص است. مارکس در سلوک فلسفی پرشکوه خود پراکسیس را آفرید و تکلیف بشر را روشن کرد. انگلس پراکسیس مارکس را ایدئولوژی نمود و شروع به زمزمه مارکسیسم کرد. کائوتسکی کار انگلس را تکمیل نمود و لنین تیر آخر را به پراکسیس شلیک کرد. «بیگ بنگ» تاریخ تحولات سده نوزده تا حال، همین جا و در اعمال سیئه همین چند نفر جاعل جا دارد!! یک پرسش بسیار اساسی در اینجا و در این بخش بحث، پیش روی ما قرار می گیرد. اینکه با این توصیف، با تأکید ژرف روی نقش تحولات جاری سده بیستم سرمایه داری بر روی چگونگی آرایش قوای میان طبقات اساسی و مبارزه این طبقات، آیا آنچه بر سر جنبش کارگری رفته است غیر قابل چالش و پیشگیری بوده است!!! هر نوع و هر میزان پاسخ مثبت به این سؤال نه فقط عمیقاً ارتجاعی که انفجار ارتجاعی نگری، تقدیرگرائی و کمونیسم ستیزی است. بحث مطلقاً بر سر این نیست که گویا وقوع حوادث مذکور راه مبارزه طبقاتی ضد بردگی مزدی توده های کارگر را سد ساخت!!!. این منحط ترین و فاجعه بارترین تبیین است. ما داریم از کارزار طبقاتی، از نیروی سلسله جنبان تاریخ تکامل جوامع انسانی، از لکوموتیو واقعی تحولات تاریخ صحبت می کنیم. مبارزه طبقاتی در هر دوره می‌تواند پیروز شود و می ‌تواند شکست خورد. پیروزی و شکستی که از انبوه مؤلفه ها و عوامل دخیل و اثرگذار تبعیت می کند. جنبش کارگری اروپا می توانست بر کل موانع و سدهای سر راه غلبه کند. می‌توانست راه سازمانیابی شورائی ضد کار مزدی آحاد توده های خود را پیش گیرد، می‌ توانست در مسیر ارتقاء به یک قدرت طبقاتی سازمان یافته شورائی ضد سرمایه داری گام بردارد. می‌ توانست راهی از همه لحاظ متفاوت و متعارض با آنچه پیمود بپیماید. کمااینکه در کمون پاریس چنین نمود. عین همین مسأله در مورد جنبش کارگری روسیه و جوامع سه قاره کاملاً مصداق دارد. هسته اصلی و کاملاً تعیین کننده بحث این است که ریشه آنچه در طول این صد و چندین سال اتفاق افتاد و کماکان با همه وحشت و دهشت بر سر توده های کارگر دنیا سنگینی می کند، در مارکسیسم شدن پراکسیس توسط انگلس، کائوتسکی و لنین قرار نداشت. آنها چنین کردند اما ریشه فاجعه نه اینجا که در چگونگی آرایش قوای میان پرولتاریا و بورژوازی، در نقش بازی لایه ضخیمی از طبقه کارگر اروپا و بخش چشمگیری از بورژوازی بین‌المللی، از همه این ها مهم تر، در موقعیت سردرگم و بی سر و سامان جنبش ضد سرمایه داری توده های طبقه کارگر قرار داشت. اندیشه‌ ها جنبش ها را نمی آفرینند. جنبش ها هستند که انتظارات، افق ها و خواسته‌های خود را به اندیشه و بیان اندیشوار تبدیل می کنند. در اروپای غربی لایه فوقانی طبقه کارگر با کسب امتیازات چشمگیری از بورژوازی راهبرد، سازش طبقاتی و انصراف از جنگ ضد سرمایه داری را بر توده های طبقه خود تحمیل کرد. کائوتسکی، هیلفردینگ و دیگران حرف دل این قشر را لباس تئوری پوشاندند و نام این تئوری ها را مارکسیسم نهادند. در روسیه روند حوادث به گونه دیگری رقم خورد. در اینجا عظیم ترین بخش بورژوازی بود که از سالها پیش برای تسویه حساب تاریخی با فئودالیسم و رساندن روسیه به جایگاه یکی از عظیم ترین قطب های قدرت سرمایه داری زمین و زمان را عرصه تلاش واندیشه پردازی می کرد. بورژوازی روس برای تحقق این رؤیا هیچ چاره‌ای نداشت جز آنکه دهها میلیون کارگر و دهقان این سرزمین پهناور را با خود همراه سازد. مقدم بر هر چیز و مهم‌ تر از همه چیز، باید طبقه ای را با خود همرزم و همسنگر می‌ ساخت که از مدت‌ها قبل میدان دار واقعی سیر رخدادهای روز بود. طبقه ای که آوازه جنگاوری سترگ تاریخی اش برای رهائی بشر ستون عرش را می لرزاند. بورژوازی روس باید این طبقه را با بهره گیری از ضعف‌ها و سردرگمی های موجودش، مرکب راهوار تاخت و تازهای خود می‌ کرد و در این راستا افراشتن بیرق «کمونیسم»‌ و آویختن به نام مارکس شاه‌ کلید حل مشکل می شد. آنچه لنین، بلشویسم و لنینیست ها کردند راه اندازی جنگ ایدئولوژیک برای جایگزینی پراکسیس مارکس با «مارکسیسم» نبود. آن ها چگونگی عبور جامعه روس از سنگلاخ انکشاف سرمایه داری و تبدیل این کشور به یکی از قطب های عظیم  سرمایه جهانی را دنبال نمودند. همین چند سال قبل وقتی که ژورنالیست ها از «جیانگ زمین» رئیس جمهور وقت چین پرسیدند که: کشورتان دومین قدرت بزرگ سرمایه داری دنیاست، آیا بازهم اینجا را جامعه ‌ای کمونیستی می دانید؟ او با صدای بلند، در مقابل کل دوربین ها و رسانه‌های جهان پاسخ داد که: «مارکسیسم لنینیسم چراغ پرفروغ راهنمای ما در رساندن سرمایه داری چین به جایگاه امروزی است»!!! جیانگ زمین، زیر فشار بدفهمی پراکسیس مارکس یا مارکسیسم دیدن پراکسیس، چنین سخنی را بر زبان نیاورد. لنین و بلشویست ها و سران احزاب لنینی هم به خاطر عجز از درک پراکسیس و ایدئولوژی تلقی کردن آن، راه معماری انکشاف و استیلای سرمایه داری دولتی در روسیه قرن نوزده و بیست را پیش نگرفتند.  آنها نقش فعالان چاره گر، مصمم و نظریه پرداز یک بخش بورژوازی را بازی کردند. نوفیلسوفان ضد فلسفه و نولنینیست های ضد این را می گویند. به زعم آنها مارکس در مکاشفات فلسفی خود پرولتاریا را پیدا کرد، دریافت که پرولتاریا مظهر «وحدت دو جزء فعالیت مادی خودجوش و فعالیت فکری خودپو با وساطت مبارزه خودانگیخته» است. پراکسیس را کشف نمود. همه کارها را رو به راه ساخت. دیگران آمدند و شیرازه همه امور را از هم پاشاندند. زمانی احمد شاملو در نقد توده های تاریخ نشناس!!، فراموشکار!! و «فاقد حافظ تاریخی»!! بر منبر وعظ نشست و خطاب به «بی حافظه ها» فریاد سر داد که: جمشید پیشدادی جامعه را طبقاتی کرد!! «بردیا» جامعه بی طبقه برقرار ساخت!!. ضحاک درفش محو طبقات افراشت اما کاوه آهنگر لومپن راه را بر قیام وی بست و بساط بی طبقه آفرینی اش را برهم ریخت!! تحلیلهای موشکافانه!! نوفیلسوفان نولنینیست نیز از همین جنس است. آنها توفان نظریه پردازی و کشفیات راه می اندازند. فریاد یافتم، یافتم بر سقف آسمان می کوبند. از فتح الفتوح خود در کاویدن اسرار شکست ها می گویند. آنات زندگی مارکس از تلمذ وی در محضر لایب نیتس و هیوم تا چله نشینی در گورستان اندیشه‌ های کانت تا پناه جستن به وحدت عقلانیت و مادیت هگل تا رسیدنش به پراکسیس را اشراق می کنند. مارکسی را پیدا می نمایند که با کشف پراکسیس ارزشگذار همه ارزش ها، الگوی بی همتا و فصل الخطاب تمامی صحت و سقم ها است. با داشتن این مارکس شروع به محک زدن و تشخیص سره از ناسره در مورد همه دانشوران دیگر می کنند. قطاع الطریقان سر راه رهائی بشر را شناسائی و معرفی می نمایند. مچ انگلس را در حین ایدئولوژی کردن پراکسیس می گیرند. پشت گردنه بعدی دستبند بر دست کائوتسکی می زنند. لنین را در حال قاچاق کالاهای تقلبی پراکسیس با بسته بندی مارکسیسم در فاصله میان مرزهای اتریش و پطروگراد به دام می اندازند. همه این کارها را انجام می‌دهند و آخرین و مهم ترین سؤال ما این است که بالاخره این دوستان با این بگیر و ببندها به چه چیز می رسند و چه حرفی برای کارگران دنیا و ایران به ارمغان می آورند. پاسخ آنها بر اساس آنچه گفته اند و نوشته اند و منتشر نموده اند ظاهرا این ها است.

«….. در روسیه هیچ چیز دندان گیری به نام جنبش کارگری وجود نداشته است!! این جنبش بی وجود فقط باتلاق مناسبی برای پرورش فرقه گرائی و ایدئولوژی پروری بوده است. ریشه کل بلاهای آوار بر سر طبقه کارگر روس و پرولتاریای بین‌المللی را باید در مارکسیسم شدن پراکسیس جستجو نمود. درسی که از سرگذشت و سرنوشت طبقه کارگر روسیه می آموزیم آنست که برای رفع غائله ها و چالش همه مشکلات جنبش کارگری جهانی باید جهاد علیه ایدئولوژی راه انداخت و مچ مارکسیست ها را در حین تبدیل پراکسیس به مارکسیسم و توطئه گری انقلابی گرفت. در ایران باید شوراهای اسلامی را شکل دیگری از همان شوراهای ضد سرمایه داری دانست!! اگر بالائی ها به جان هم افتادند و سقف حاکمیت شکاف برداشت می توان شوراهای محلی ( سندیکاهای دموکراتیک) ساخت و برای برپائی جنبش شورائی منتظر طلوع اعتلای انقلابی و ظهور جنبش سیاسی رژیم ستیز ماند. خواستار جدائی دین از دولت شد. در میزگردهای مدافعان اصلاحات شرکت جست. علیه اصولگرایان بود و به افشاء اصلاح طلبان اکتفاء نمود. با بالابردن سواد سیاسی و دانش اجتماعی کارگران یدی، بر جدائی کار فکری از بدنی غالب آمد!! در لیبی هم حضور نظامی فرانسه و دولت های اروپائی و امریکا را مغتنم شمرد و در معیت ارتش ناتو به معماری سوسیالیسم پرداخت!!! ….. »  حاصل کل کندوکاوها، هیاهوها، معجزه گری ها، نقدها، راه حل یابی ها و راه رهائی جستن های نوفیلسوفان ضد فلسفه و نولنینیست های لنین ستیز برای توده های کارگر دنیا در مجموع اینها است.

 

ناصر پایدار

خرداد ۱۳۹۸