سرمایه داری و کمونیسم

ترجمه : فریده ثابتی

مطلبی که ترجمه فارسی آن را در زیر ارائه می شود در سال ۱۹۷۲ بچاپ رسید. آن چه که در نگاه اول و مرور سریع آن برایم جالب آمد مشابهاتی بود که در بعضی از مسایل از جمله نقش احزاب چپ رفرمیست و نقش اتحادیه ها در به زیر پرچم بورژوازی بردن طبقه کارگر، چگونگی برون رفت از وضعیت فعلی، مبارزه برای لغو کارمزدی، تدقیق بیشتر در رابطه با این که کمونیسم چگونه خواهد بود و چه خواهد کرد و … ، با نگاه من به این مسایل وجود داشت.

هم چنین مطلب مزبور را مورد خوبی دیدم برای ارائه به کسانی که فکر می کنند دیگر دوران این گونه حرف ها و بویژه عمل واقعی ضد سرمایه داری سپری شده و مبارزه برای لغو کار مزدی موضوعیت ندارد. با توجه به این مسائل و موارد دیگر ترجمه آن و آشنائی با این دیدگاه را برای فارسی زبانان حداقل در رابطه با آگاهی از کوشش هایی که در مطرح کردن دوباره و دوباره جنبش کمونیستی بعنوان یک جنبش واقعی نه اتوپیائی که از دل زندگی بیرون می آید و با آن در پیوند تنگاتنگ است، را مفید می بینم گرچه با بسیاری دیگر از نظراتش از جمله تحلیل بحران سرمایه داری فاصله دارم و ترجمه به معنای قبول کل نظرات نویسنده نیست. زبان بیانی مطلب اندکی سخت و گسسته است، به همین سبب گاه روان ساختن مطلب نیاز به جرح و تعدیل جملات و یافتن جملات معادل فارسی مناسب برای اصطلاحات معمول در زبان اصلی نوشته دارد که مشکل زا می شود. کلمات آورده شده در {} برای درک بهتر مطلب از من است.

 

Gilles Dauve نظریه پرداز فرانسوی است که در سال ۱۹۴۷ بدنیا آمد. رفرمیست ها او را اولترا چپ می خوانند. وی با گروهی از همفکرانش چگونگی برآمد و رشد و توسعه جریان های مختلف چپ از جمله در ایتالیا در ارتباط با بوردیگا، فرانسه در ارتباط با سوسیالیسم یا بربریت، آلمان، دموکراسی شورائی و هم چنین شکست انترناسیونال دوم با دموکراسی اجتماعی و لنینیسم بعلاوه جنبش انقلابی دهه ۱۹۶۰ و مسائل اقتصادی از جمله انباشت جهانی سرمایه داری و مبارزه طبقاتی را مورد مداقه قرار داد. او با انتشار کتابش „Eclipse and re-emergence of the communist movement“ در ۱۹۷۴ بین کمونیست های چپ و آنارشیست ها معروف شد. اکنون با همفکرانش مجله Troploin را بطور نامنظم منتشر می کنند. مطلب ترجمه شد فصل اول کتاب مذکور است. سپتامبر ۲۰۱۲، فریده ثابتی

سرمایه داری و کمونیسم

Gilles Dauve ،۱۹۷۲

کمونیسم برنامه نیست تا آن را بعمل در آوریم یا دیگران آن را بعمل در آورند. کمونیسم اما یک جنبش اجتماعی است. آن هایی که کمونیسم نظری را توسعه می دهند و از آن دفاع می کنند، هیچ سود بیشتری از دیگران جز یک درک روشن تر وبیان دقیق تر، نمی برند ؛ مثل آن دیگرانی که بطور ویژه نگران تئوری نیستند و نیاز عملی را برای کمونیسم احساس می کنند. آن ها ابدا امتیاز ویژه ای ندارند؛ آن ها حامل دانشی نیستند که بخواهد انقلاب را بحرکت درآورد. اما از طرف دیگر ترسی ندارند که “رهبران” تبیین مواضع خود شوند. انقلاب کمونیستی مثل هرانقلاب دیگری محصول نیازهای واقعی و شرایط زندگی است. مساله روشن ساختن یک جنبش تاریخی موجود است.

کمونیسم ایده آلی برای واقعیت یافتن نیست: از قبل وجود دارد؛ نه به عنوان جامعه بلکه بعنوان یک تلاش و یک وظیفه برای آماده ساختن جنبشی که می کوشد شرایط تعیین شده زندگی توسط سیستم کار مزدی را درهم بریزد. این یک مجادله در باره این که آینده چگونه خواهد بود، نیست. یک بخش کامل از کل وظایف فوری و آتی است در مقابل بحثی که کمونیسم را بعنوان یک تئوری می بیند و برای دستیابی به درک تئوریک آن کوشش می نماید. در مقابل این درک اگر بشود به سئوال “به کجا می رویم” پاسخ داد، وظایف می توانند بسیار آسان تر و کارآمد ترانجام شوند.

ما قصد نداریم احزاب کمونیست، شاخه های مختلف سوسیالیست چپ افراطی و غیره را که برنامه هایشان صرفا مدرنیزه و دموکراتیزه کردن آینده جهان حاضر است، را رد کنیم. نقطه نظر ما این نیست که این برنامه ها کمونیستی نیستند، بلکه این است که این برنامه ها سرمایه داری هستند.

توضیحات این نوشته، از میل به توضیح دادن ناشی نمی شود و در این فرم ارائه نخواهند شد. تعدادی از مردم جمع نشده اند تا اگر تناقضات و مبارزات عملی اجتماعی که جامعه معاصر را از هم می گسلد، نشان نداد که جامعه جدید در زهدان جامعه ی کهنه شکل می گیرد، آن را استادانه تهیه کنند و به چاپ برسانند و مردم را مجبور به آگاهی ازآن نمایند.

الف)- کار مزدی بعنوان یک رابطه اجتماعی

با یک نگاه به جامعه مدرن، روشن می شود که برای زندگی کردن، بخش عظیمی از مردم مجبور به فروش نیروی کارشان شده اند. که، همه ی توانائی های جسمی و فکری موجود در انسان که در مسائل بسیار شخصی شان باید در حرکت برای تولید چیزهای مفید بکار رود، تنها اگر در ازای دستمزد فروخته شود می تواند مورد استفاده قرار بگیرد. که، نیروی کارکالایی است مثل هر کالای دیگر. هستی مبادله و کار مزدی بنظر طبیعی و بدیهی می آید. با این حال ابداع کارمزدی مستلزم خشونتی بود که با درگیری های اجتماعی همراه شد. جدایی کارگران از محصولات تولیدی شان، که به یک واقعیت زندگی تبدیل شده است، بعنوان چیزی پذیرفته شد که عملا نتیجه یک تغییر طولانی بود، و می توانست تنها از طریق زور پذیرفته شود.

از قرن ۱۶ در انگستان، هلند و فرانسه، با خشونت اقتصادی و سیاسی از صنعتگران و دهقانان سلب مالکیت کردند. تنگدستی و آوارگی را تشدید و فقر را به کارگران مزد بگیر تحمیل نمودند. در قرن ۲۰ بین ۱۹۳۰ و ۱۹۵۰ روسیه فرمان جدیدی را برای قانون کار ارائه داد که شامل مجازات های پولی بخاطر سازمان دهی معبری برای عبور میلیون ها دهقان به کارمزدی صنعتی در طی چند دهه بود. واقعیت هایی که طبیعی بنظر می آیند: این که فردی که چیزی جز نیروی کارش ندارد، باید آن را به قیمتی که قادر به زندگی باشد بفروشد، اینکه هرچیزی یک کالاست، اینکه مناسبات اجتماعی که حول مبادله تغییر می کند، نتیجه یک روند طولانی و خشن هستند.

حامعه معاصر با استفاده از سیستم تحصیلی و زندگی ایدئولوژیکی و سیاسی اش، خشونت گذشته و حال خود را که این وضعیت بر آن استوار است، پنهان می کند. و با این کار منبع و مکانیسمی را پنهان می دارد که او را قادر به عمل می کند،. بنظر می رسد که همه چیز نتیجه یک قرارداد آزاد است که در آن فرد بعنوان فروشنده نیروی کار با کارخانه، فروشگاه یا اداره رودررو قرار می گیرد. هستی کالا به نظر پدیده ای واضح و طبیعی می آید. با وجود این، این امر سبب مصائب عمده یا جزئی دوره ای می شود: در حالی که نیازهای اولیه به اندازه لزوم برآورده نشده اند؛ کالاها برای این که قیمت شان حفظ شود، نابود می شوند و توان های موجود مورد استفاده قرار نمی گیرند. دو رکن جامعه مدرن یعنی مبادله و کارمزدی نه تنها منبع مصائب دوره ای و ثابت هستند، بلکه هم چنین شرایطی را فراهم کرده اند که ایجاد جامعه ای دیگر را امکان پذیر ساخته است. مهم تر از همه این که آن ها بخش بزرگی از جهان حاضر را به شورش علیه آن ها و واقعیت دادن به این امکان یعنی کمونیسم وادار می کنند.

طبق تعریف، همه ی فعالیت های انسان، اجتماعی است. زندگی انسان تنها بصورت گروهی و در اشکال متعددی از تجمعات وجود دارد. بازتولید شرایط زندگی یعنی بازتولید خود انسان و بازتولید وسایل برای هستی اش، از آغاز یک فعالیت جمعی است. در واقع آن چه که سبب تشخص جامعه انسانی می شود حقیقتی است که تولید و بازتولید شرایط مادی هستی اش را شکل می دهد. بعضی از جانوارن هم از ابزار استفاده می کنند اما فقط انسان است که ابزار می سازد. بین فرد یا گروه و برآورده شدن نیازهایشان، تولید ناشی از کار نقش میانجی را ایفا می کند که به طور دائم شیوه های عمل را اصلاح می کند و محیط را تغییر می دهد. اشکال دیگر زندگی بطور مثال زنبورها که شرایط مادی زندگی خود را خود می سازند، اما حداقل تا آن جا که انسان می تواند آن را مورد مطالعه قرار دهد، بنظر می آید که تغییرات شان در یک حالت ایستا قرار دارد. در مقابل اما کار یک خصیصه و جذب و ترکیب دائما تغییر یابنده محیط انسانی است. ارتباط انسان با “طبیعت” نیز رابطه ی بین انسان هاست و به رابطه آن ها با تولید وابسته است. ایده ای که با آن جهان را به تصویر در می آورند{می فهمند}، به روابط تولیدی آن ها بستگی دارد.

دگرگونی فعالیت، چارچوب اجتماعی ای را که فعالیت در آن رخ می دهد؛ یعنی روابط بین مردم را تغییر می دهد. مناسبات تولیدی در میان مردمی که آن را برقرار می سازند، به خواست آن ها بستگی دارد: هرنسلی با شرایط تکنیکی و اجتماعی بجا مانده از نسل های قبلی مواجه است. اما تا محدوده ای که سطح مادی نیروهای مولد اجازه بدهد، می تواند آن ها را تغییر دهد. چیزی که مردم آن را “تاریخ” می نامند، نمی تواند به دستاوردی نایل آید. تاریخ را مردم، اما تنها در محدوده ای که امکانات به آن ها اجازه می دهد، می سازند. گفته نمی شود که هرتغییر مهمی در نیروهای مولد امری خودبخودی است و فورا با یک تغییر متناسب در مناسبات تولیدی همراه می شود. اگر این درست بود، انقلابی در کار نبود. جامعه جدید که توسط جامعه قدیم پرورده شده، تنها می تواند از طریق انقلاب و با تخریب کل ساختار سیاسی و ایدئولوژیکی که بقای مناسبات تولیدی متروک را اجازه می دهد، ، ظاهر شود و به پیروزی برسد.

کار مزدی زمانی یک شکل از توسعه بود اما دیگر نیست؛ مدت زمانی طولانی است که دیگر چیزی جز یک مانع، حتی یک تهدید در مورد هستی انسانی، نیست. چیزی که باید در معرض دید گذاشته شود، یک رابطۀ اجتماعی است، رابطه ای اجتماعی که پشت پدیده های مادی مانند ماشین آلات، کارخانه ها، کارگرانی که هر روز در آن جا کار می کنند و محصولاتی تولید می نمایند، قرار گرفته است و تمامی آنها را و نیز ضرورت و امکان تغییر شان را قانون مند می کند.

ب) اجتماع و تخریب اجتماع

در آغاز انسان در گروه های جدا از هم در خانواده ها(به بیان وسیع تر، گروهای فامیلی هم خون)، در قبایل نسبتا مستقل زندگی می کرد. تولید اساسا شامل شکار، ماهیگیری و جمع آوری {خوراک} بود. کالاها تولید نمی شدند تا بعد از قرار گرفتن در بازار و مبادله مورد مصرف قرار بگیرند. تولید مستقیما اجتماعی و بدون وساطت مبادله بود. اجتماع آن چه را که تولید می کرد، طبق قوانین ساده ای توزیع می نمود. هرفردی مستقیما آن چه را که به او می دادند، بدست می آورد. تولیدی فردی وجود نداشت، یعنی جدائی ای بین افراد وجود نداشت که تنها دوباره بعد از تولید بوسیلۀ یک میانجی از طریق مقایسه کالاهای تولیدی مختلف فردی، باهم متحد شوند. فعالیت ها قطعی بود( عملا توسط گروه بخاطر ضرورت تحمیل می شد) و در دسترس کمون قرار می گرفت و محصولات آن در کمون تقسیم می شدند.

بسیاری از جوامع “بدوی” می توانستند مازاد انباشت داشته باشند و واقعا از استثمار نباشد. همان گونه که ام. سالینز اشاره می کند، دوره کمبود اغلب به معنای وفور با اتلاف زیاد زمان است- هرچند که “زمان”ربط ناچیزی به ما دارد. کاشفان و مردم شناسان مشاهده کردند که جستجوی غذا و ذخیره سازی زمان نسبتا کوچکی از روز را در برداشت و فعالیت “مولد” قسمتی از رابطه جهانی به گروه و محیط اش بود.

تا آن جا که ما می دانیم، نژاد انسان از شیوه شکار- گردآوری خوراک به کشاورزی حرکت کرد و تکامل آن با ایجاد مازاد در اجتماعاتی که شروع به مبادله کردند پایان یافت. این گردش فقط می توانست از طریق مبادله حاصل شود، یعنی با در نظرگرفتن محاسبه نه در ذهن بلکه در واقعیت، این که چه چیزی در کالاهای مختلفی که از یک مکان به مکان دیگر حمل می شوند، مشترک است. محصول فعالیت انسانی یک چیز مشترک داشت: همه آن ها مقدار معینی از انرژی فردی و هم جمعی بودند. این خصوصیت انتزاعی کار است که نه فقط چیزهای مورد مصرف را تولید می کند بلکه هم چنین انرژی اجتماعی را مصرف می کند. ارزش یک کالا به مصرف آن {انرژی} وابسته است که برابر است با کار مجردی که در آن موجود است. یعنی مقدار انرژی اجتماعی ضروری برای تولید آن. ازین رو این مقدار تنها می تواند به زمان محاسبه شود، پس ارزش کالا برابر است با زمان اجتماعا لازم برای تولید آن. یعنی زمان متوسط برای یک جامعه ی معین در لحظه معینی از تاریخش.

با رشد فعالیت ها و نیازهایش، اجتماع نه فقط goods ( کالاهائی که برای تامین نیاز انسان تولید می شوند)، بلکه هم چنینcommodities ( نوعی از کالاهای نوع اول که برایش در بازار تقاضا وجود دارد) را تولید می کند. کالاهایی که هم ارزش مصرف دارد و هم ارزش مبادله. تجارت ابتدا بین اجتماعات ظاهر می شود و سپس در داخل اجتماعات نفوذ می کند وبرای فعالیت های ویژه، مبادلات و برای تقسیم اجتماعی کار ظاهر می شود و بسیاری از جنبه های طبیعت کار تغییر می یابند. با رابطه مبادله، کار به کارمضاعف تبدیل می شود یعنی تولید هم برای ارزش مصرف و هم ارزش مبادله. کار دیگر در درون کل فعالیت اجتماعی ادغام نمی شود. یک بخش خاص می شود، جدا شده از بقیه زندگی فردی. چیزی که فرد برای خودش و برای گروه می سازد جدا است از آن چه که به منظور مبادله با کالاهای اجتماعات دیگر می سازد. قسمت دوم فعالیتش به معنای فداکاری، اجبار و اتلاف وقت است. جامعه متنوع می شود. این امرجامعه را به اعضای مختلف که به مبادلات مختلفی اشتغال دارند، یعنی به کارگران و غیر کارگران جدا می کند. در این مرحله، اجتماع زیاد درنگ نکرد.

جامعه برای تکامل و ارضای نیازهای رشد یابنده اش، به رابطه ی مبادله ای نیاز دارد. اما رابطه ی مبادله ای جامعه را تخریب می کند. مبادله انسان ها را وا می دارد که دیگران و خودشان را، تنها بعنوان عرضه کننده کالاها ببینند. نوع استفاده محصولی که من برای مبادله تولید می کنم ، دیگر مورد علاقه من نیست. من فقط به استفاده از محصولی که می خواهم از مبادله بدست بیاورم علاقمندم. اما برای کسی که این محصول را بمن می فروشد، این استفاده نوع دوم مساله ای نیست؛ فقط ارزش مصرف محصولی که من تولید کرده ام، مورد علاقه اوست. آن چه که برای یکی ارزش مصرف است، برای دیگری تنها ارزش مبادله است. و برعکس. اجتماع در آن روزی ناپدید شد که اعضایش فقط تا حدی بهم علاقمند شدند که در همدیگر منافع مادی می دیدند، نه آن نوع بشردوستی که محرک کمون های اولیه بود یا باید نیروی محرکه کمونیسم باشد. اما در یک مورد حرکت کردن از علایق، افراد را گرد هم می آورد و آن ها را وادار به حرکت جمعی می کند، در حالی که در موارد دیگر آن ها را منفرد میسازد و مجبورشان می کند که علیه یک دیگر بجنگند. با تولد مبادله در جامعه، کار دیگر برای محقق کردن نیازها از طریق کار جمعی نیست، بلکه بمعنای کسب از دیگران برای ارضای نیازهای خود است.

هنگامی که این کار مبادله را تکامل می داد، اجتماع کوشید آن را مهار کند. کوشید آن را کنترل کند، یا مازادها را از بین ببرد، یا قوانین سختگیرانه ای برای کنترل گردش کالاها ایجاد کند. اما مبادله در نهایت پیروز شد. آن جائی که این امر انجام نیافت، جامعه از فعالیت متوقف ماند و در نهایت با تهاجم جامعه تجاری ازهم پاشید.

تا زمانی که کالاها جداگانه تولید نمی شوند، تا زمانی که تقسیم کاری وجود ندارد، نمی توان ارزش های مربوطه دو کالا را باهم مقایسه کرد، زیرا آن ها در کمون تولید و توزیع می شوند. و مبادله، که در طی آن زمان کار برای تولید دو کالا محاسبه و کالاها برطبق آن مبادله می شوند، وجود ندارد. خصوصیت انتزاعی کار تنها زمانی ظاهر می شود که مناسبات اجتماعی به آن نیاز دارد. این فقط می تواند با پیشرفت تکنیکی، برای توسعه نیروهای مولدی که در امر معامله و مبادله کالاهایشان با یکدیگر و هم چنین با گروه های دیگری که به ایالات تبدیل شده اند اختصاص می یابد، رخ دهد. با این دو پیش شرط، متوسط زمان کار، معیار اندازه گیری می شود. ریشه این پدیده در روابط عملی بین مردمی قراردارد که نیازهای واقعی شان در حال تکامل است.

ارزش بخاطر این که یک{ابزار} سنجش مناسب است، ظاهر نمی شود.بلکه زمانی که مناسبات اجتماعی جوامع بدوی با مناسبات گسترده و متنوع تر جایگزین می شود، ارزش بعنوان یک میانجی ضروری فعالیت های بشر ظاهر می گردد. تعجبی ندارد که متوسط زمان کار اجتماعا لازم بعنوان یک ابزار سنجش، تا زمانی که کار عنصر اساسی در تولید ثروت است، مورد استفاده قرار گیرد: این عنصری است که وظایف متفاوتی درکمون بعهده دارد: همه آن ها دارای این ویژگی هستند که یک مقدار معینی از نیروی کار انسانی را، بی توجه به زمینه و حوزه ای که این نیروهای کار مورد استفاده قرار می گیرند مصرف کنند. در رابطه با خصلت انتزاعی کار، ارزش انتزاع آن را، خصوصیت عمومی و اجتماعی آن را، سوای همۀ تفاوت های طبیعی بین محصولاتی که کار می تواند تولید کند، ارائه می دهد.

پ)- کالاها

پیشرفت اقتصادی و اجتماعی، کارآیی سازمان انسانی و توانش را در پیوند دادن اجزا روند کار به یکدیگر و پیش از همه در نیروی کار، اثبات می کند. سپس اختلاف و مخالفت بین کارگران و غیرکارگران، بین آنانی که کار را سازمان می دهند و آنانی که کار را انجام می دهند، ظاهر می شود. اولین شهرها و پروژه های بزرگ آبیاری از این افزایش بهره وری تولید زائیده شده اند. بازرگانی بعنوان یک فعالیت ویژه آشکار می شود. اکنون انسان هایی وجود دارند که با تولید کردن زندگی نمی کنند، بلکه از طریق واسطه گری بین فعالیت های مختلف واحدهای مجزای تولیدی، زندگی می کنند. بخش بزرگی از کالاها چیزی نیستند جز کالاهایی commudites.که باید مورد استفاده قراربگیرند، ارزش مصرف شان و قدرت شان برای برآورد یک نیاز را به تجربه در بیاورند. آن ها باید خریده شوند و ارزش مبادله ای خود را تحقق دهند. از طرف دیگر، هرچند که بعنوان مواد و اشیای معین وجود دارند، از نقطه نظر جامعه وجود ندارند و کسی حق ندارد آن ها را مورد استفاده قرار دهد. این حقیقت ثابت می کند که کالا فقط یک شی نیست، بلکه ابتدا و در درجه اول یک رابطه اجتماعی قاعده مند شده توسط یک منطق مسلم، یعنی منطق مبادله است، و نه برای برآوردن نیازها. ارزش مصرف اکنون تنها برای حمایت از ارزش است. تولید، یک حوزه مجزا از مصرف می شود. کار، یک حوزه مجزا از غیرکار می شود. و مالکیت، چهارچوب قانونی جدائی بین فعالیت ها، بین انسان ها و بین واحدهای تولیدی می شود. برده برای صاحبش که انسانی را می خرد و او را بکار می گمارد، یک کالاست.

موجودیت واسطه گری در سطح سازمان دهی تولید(مبادله)، با موجودیت واسطه گری در سطح سازماندهی جمعیت همراه است: دولت بخاطر منافع طبقه حاکم و بعنوان نیروی گردهم آورنده ی عناصرجامعه، ضروری می شود. وحدت با انهدام بهم پیوستگی اجتماع بدوی، ضروری می شود و جامعه مجبور می شود، پیوستگی اش را با ایجاد نهادی که با آن تغدیه شده است برقرارسازد.

مبادله با تولد پول قابل رویت و واقعی می شود. انتزاعیت ارزش در پول مادیت می یابد، یک کالا می شود و گرایش خود را به مستقل شدن و به جدا شدن از چیزی که ازآن آمده است، نشان می دهد. پول ارزش های مصرف و کالاهای واقعی را در مقایسه با مبادله ساده مقدار x از محصول الف در مقابل مقدارy از محصول ب، ارائه می دهد. پول جهانی شدن را امکان پذیر می سازد یعنی جائی که هر چیزی با یک مقدار انتزاعی زمان کار متبلور شده در پول، قابل دستیابی می شود. پول شکل انتزاع شده زمان کار کارگر است که در یک شکل قابل دوام، قابل اندازه گیری و قابل حمل و نقل، منسجم می شود. پول ابزار قابل دیدن، حتی قابل حس شدن عنصر عمومی همه کالاها- نه دو یا چند کالا، بلکه همه کالاهای ممکن می شود. پول به مالکش اجازه می دهد که از کار دیگران در هرزمان و هرجائی از جهان استفاده کند. با پول فرار از محدودیت های زمان و مکان، ممکن می شود. گرایشی بسمت یک اقتصاد جهانی در کار چند مرکز بزرگ زمان قدیم تا قرون وسطی وجود داشت. اما در دستیابی به اهدافش شکست خورد. انزوای امپراطوری ها و انهدام آن ها، توالی این شکست ها را نشان می دهد. فقط سرمایه داری از قرن ۱۶به بعد آن را (جهانی شدن) را ایجاد می کند.

ث)- سرمایه

سرمایه یک رابطه تولیدی است که پیوستگی ای کاملا جدید و فوق العاده کارآمد، بین کار زنده و کار گذشته (کار انباشت شده توسط نسل های قبلی) ایجاد می کند. اما با تولد مبادله، پیشرفت سرمایه نتیجه یک تصمیم یا یک طرح نیست، بلکه نتیجه مناسبات واقعی اجتماعی است که بعد از قرون وسطی، به تکامل کیفی جدیدی در کشورهای معینی از اروپای غربی منجر شد.

تجار مقادیر بزرگی از پول را به اشکال مختلف داشتند. آنان سیستم بانکی و اعتباری را تکمیل کردند که با آن استفاده از این مقادیر پول امکان پذیر شد. ابتدا ماشین آلات ریسندگی و بافندگی اختراع شدند و هزاران آدم فقیر(دهقانان سابق یا صنعتگران) که ابزار تولیدشان را از دست داده بودند، مجبور به پذیرش مناسبات تولیدی جدید یعنی کارمزدی شدند. پیش نیاز انباشته شده بود وکار را به شکل ماشین آلات و سپس کارخانه ها ذخیره کرد. این کار گذشته توسط کارزنده کسانی که قادرنشده بودند چنین انباشتی از مواد خام و وسایل تولید را واقعیت بخشند، براه انداخته شد. تا آن زمان هرگز مبادله نه هدف بود و نه قاعده مند کردن تولید. تجارت تنها و تولید ساده کالائی در مقابل تولید کالائی سرمایه داری نتوانست ثبات و دوام مورد لزوم برای اجتماعی کردن و وحدت را در جهان ایجاد کند. این امر توسط تولید کالائی سرمایه داری به انجام رسید و ابزاری که انجام این کار به او محول شد، تولید بود.

برده نیروی کارش را نمی فروخت: مالکش خود برده را می خرید و او را وادار بکار می کرد. در سرمایه داری کار زنده به منظور تولید خریده و بکارگرفته می شود. نقش سرمایه دار بی اهمیت نیست اما کاملا در درجه دوم قرار می گیرد: ” بعنوان مثال سرمایه دار فقط یک کارکرد سرمایه” است، سرمایه رئیس تولید اجتماعی است. چیزی که مهم است تکامل کار گذشته توسط کار زنده است، امری که برای سرمایه گذاری و برای انباشت، شعارهای سرمایه هستند. اولویت داده شده به صنایع سنگین در همه کشورهای به اصطلاح سوسیالیست !!، چیزی نیست جر نشانه ای از توسعه سرمایه داری. اما هدف سرمایه این نیست که ارزش مصرف را انباشت کند. سرمایه کارخانه ها، راه آهن ها و غیره را فقط بخاطر انباشت ارزش تکثیر می کند. سرمایه بیش از هرچیز مجموعه ی ارزش است، مجموعه ای از کار مجرد متبلور شده در شکل پول، سرمایه مالی، سهام، اوراق قرضه و غیره، که می کوشد افزایش یابد. مجموعه ای ازx مقدار ارزش باید در پایان گردش x باضافه سود بدست دهد. سرمایه برای ارزش افزائی خود، نیروی کار را می خرد. این کالایی کاملا ویژه است، بطوری که مصرف آن کار را تجهیز می کند. بنابراین ارزش جدید با در نظرگرفتن این که ابزار تولید بازده ای بیشتر از ارزش خود ایجاد نمی کنند، حاصل مصرف نیروی کار است که مکمل ارزش می شود. منشا ثروت بورژوازی دراین ارزش اضافی یافت می شود، در این اختلاف بین ارزش ایجاد شده توسط کارگران مزدی با ارزش ضروری برای بازتولید نیروی کارشان. دستمزد تنها قیمت آن بازتولید یعنی قیمت وسایل بقای کارگر و خانواده اش را پوشش می دهد.

از این تحلیل براحتی می شود این را استنباط کرد که واقعیت اساسی، تخصیص ارزش اضافی به سرمایه داران بعنوان فرد نیست. کمونیسم با این ایده که کارگران باید ارزش اضافی را بخشا یا کلا بخود اختصاص دهند، بیک دلیل ساده و روشن مناسبتی ندارد: برخی از منابع باید برای نوسازی وسایل و برای تولید جدید و غیره بکار رود. نکته اصلی این نیست که یک تعداد انگشت شماری از افراد سهم بزرگ بی تناسبی از ارزش اضافی را برای خود برمی دارند. نکته اصلی این است که اگر این مردم حذف شوند و بقیه سیستم بهمان روال سابق باقی مانده باشد. بخشی از ارزش اضافی به کارگران تعلق خواهد گرفت و بقیه آن برای ساز و برگ های جمعی و اجتماعی، رفاه و غیره سرمایه گذاری خواهد شد: در واقع این نگاه به تولید، برنامه چپ، باضافه احزاب کمونیست رسمی است. در واقع منطق سیستم ارزش، تا زمانی که اساس جامعه آمیزه ای از دو روند یعنی روند واقعی کار و روند ارزش افزائی باشد همواره بدنبال توسعه تولید برای حداکثر ارزش افزائی خواهد بود، و ارزش جامعه را بزیر سلطه خواهد گرفت. تغییر ایجاد شده توسط سرمایه از قرن نوزده عبارت است از داشتن تولید غالب و در نتیجه اجتماعی کردن جهان با طرح های صنعتی، وسایل حمل و نقل، انبارداری و انتقال سریع اطلاعات. اما در سیکل سرمایه داری تامین نیازها تنها یک محصول فرعی است، نه نیروی محرکه مکانیسم. ارزش افزائی هدف است؛ تامین نیازها وسیله خوبی است برای آن زیرا آن چه که تولید می شود باید فروخته شود.

شرکت مکان و مرکز تولید سرمایه داری است؛ هر شرکت صنعتی یا کشاورزی، بعنوان نقطه محوری برای مقداری از ارزش اضافی که بدنبال افزایش یافتن است، کار می کند. شرکت باید سود ایجاد کند. این جا قانون سود به عمل تعداد اندکی از سرمایه داران “بزرگ” ربطی ندارد و کمونیسم بمعنی خلاص شدن از این افراد نیست. مساله اصلی سودهای فردی ایجاد شده توسط سرمایه داران نیست، بلکه محدود کردن جهت گیری تحمیل شده به تولید و جامعه بوسیله سیستمی است که چگونه کارکردن و چگونه مصرف کردن را دیکته می کند. کل عوامفریبی در رابطه با ثروتمند و فقیر موضوع را مغشوش می کند. کمونیسم نه بمعنی گرفتن پول از ثروتمند است و نه دادن انقلابی آن به فقیر.

ج – رقابت

بین شرکت های مختلف رقابت جریان دارد. در بازار هر یک از آن ها علیه دیگر شرکت ها می جنگد. هریک برای گوشه ای از بازار می جنگد. ما نشان دادیم که چگونه جنبه های مختلف فعالیت انسان ازهم جدا شده است. رابطه مبادله ای، تقسیم جامعه به مشاغلی را که بنوبه خود به توسعه سیستم کالائی کمک می کنند، افزایش می دهد. گرچه همانگونه که دیده می شود، امروزه حتی در کشورهای پیشرفته و در روستاها، بعنوان مثال رقابت واقعی بین فعالیت هایی که از هم جدا هستند اما بطور پایدار بین نانوا، کفاش و غیره تقسیم شده اند وجود ندارد. سرمایه داری فقط تقسیم جامعه به مشاغل مختلف نیست، بلکه بیش از همه مبارزه ای مداوم بین اجزای مختلف صنعت است. هر مجموعه ارزش فقط در تقابل با دیگران وجود دارد. ایدئولوژی ای که فراخوان خودخواهی و مبارزه همه علیه همه را می دهد، مکملی ضروری است در جهانی که در آن انسان برای این که قادر به فروش شود، مجبور به جنگیدن است. بنابراین خشونت اقتصادی و خشونت نظامی بعنوان پیامد آن، بخش های جدائی ناپذیر سیستم سرمایه داری هستند.

در گذشته رقابت برای سرمایه اثرات مثبت داشت. مرزهای قوانین فئودالی ومحدودیت های حقوقی شرکتی را شکست، و به سرمایه اجازه حمله به جهان را داد. بعد از این واقعه، سرمایه داری منبع ضایعات شده است. اگر عرضه و تقاضا با هم دچار مشکل باشند، منجر به توسعه بی فایده هر دو می شود، یا تولید مخرب آن را که سریع تر است، تشجیع می کند، یا به مانع مهم تولید تبدیل می شود.

رقابت عبارت است از تقسیم سیستم های مولد به مراکز مستقلی که قطبهای رقیب هستند، که هرکدام بدنبال افزایش مقدار نسبی مجموعه ارزش خود اند. این را نه “سازمان دهی” و نه ” برنامه ریزی” و نه هرنوعی از کنترل می تواند به پایان ببرد. قدرت دولتی و “قدرت مردمی” بیک اندازه در حل این مشکل ناتوان هستند. نیروی محرک رقابت نه آزادی افراد و نه حتی آزادی سرمایه داران، بلکه آزادی سرمایه است. رقابت تنها با بلعیدن خود می تواند زندگی کند. شکل محتوای خود را برای زنده ماندن بعنوان شکل، نابود می کند. و این ماده اجزا خود یعنی کار زنده و کار گذشته را برای زنده ماندن خود بعنوان مقداری از ارزش که ارزش افزایی می کند، نابود می سازد.

هرکدام از سرمایه های رقابت کننده، دارای یک نرخ سود ویژه هستند. اما سرمایه ها در جستجوی بالاترین نرخ سود موجود، اغلب از یک شاخه به شاخه های دیگر حرکت می کنند. آن ها بسمت شاخه ی با بیشترین قابلیت سود حرکت می کنند و دیگران را ندیده می گیرند. زمانی که این شاخه با سرمایه اشباع می شود، قابلیت سوددهی اش کاهش می یابد و سرمایه ها به شاخه های دیگر نقل مکان می کنند. این دینامیسم با ایجاد انحصارها اصلاح شد، اما منسوخ نشده است. در یک جامعه معین و در زمان معین، این روند دائم منجر به تثبیت نرخ سود در محدوده ی یک نرخ متوسط می شود. هرسرمایه گرایش به پاداش دارد، نه برطبق نرخ سود واقعی در شرکت خود، بلکه برطبق معدل نرخ سود اجتماعی، به نسبت مجموعه ارزش سرمایه گذاری شده در شرکت. بنابراین هر سرمایه فقط کارگران خود را استثمار نمی کند، بلکه کل سرمایه، کل طبقه کارگر را استثمار می کند. در حرکت سرمایه ها، سرمایه خود را یعنوان یک قدرت اجتماعی آشکار می کند و کل جامعه را بزیر سلطه می گیرد، و بدین طریق علی رغم رقابت، که مخالف آن است، انسجام می یابد، متحد می شود و به یک نیروی اجتماعی تبدیل می شود. این یک تمامیت خواهی نسبی هماهنگ در درگیری هایش با پرولتاریا یا با دیگر واحدهای داخلی سرمایه داری است. سرمایه روابط و نیازهای کل جهان را را بخاطر منافع خود سازمان می دهد. این مکانیسم در هرکشوری وجود دارد: سرمایه، دولت و {مقولۀ} ملت را علیه سرمایه های {کشور های} دیگر، اما هم چنین علیه پرولتاریا ایجاد می کند. جنگ دولت های سرمایه داری مخالف هم، به راه حل نهایی مشکلات ناشی از رقابت بین سرمایه های داخلی تبدیل می شود.

تا زمانی که واحدهای تولیدی ای وجود دارند که می کوشند مقدار ارزش نسبی خود را افزایش دهند، چیزی تغییر نمی کند. اگر دولت “دموکراتیک”، “کارگری”، “پرولتاریایی” و غیره همه شرکت ها را در کنترل خود بگیرد، در حالی که آن ها را بعنوان شرکت نگهدارد، چه رخ می دهد؟ چه شرکت های دولتی از قانون سود و ارزش اطاعت کنند و چیزی تغییر نکند، و چه اطاعت نکنند بدون آن که آن را نابود سازند، همه چیزها غلط پیش خواهند رفت. (۲)

در درون شرکت ها، سازمان دهی عقلائی است: سرمایه استبدادش را برکارگران تحمیل می کند. بیرون از شرکت، در بازار، جائی که هر شرکت با شرکت های دیگر مواجه می شود، نظم تنها بعنوان سرکوب مداوم اختلال دوره ای، همراه با بحران ها و انهدام وجود دارد. تنها کمونیسم می تواند این هرج و مرج سازمان یافته بوسیله سرکوب توسط شرکت ها بعنوان نهاد مجزا ازهم را نابود سازد.

چ – بحران

در یکطرف سرمایه جهان را اجتماعی کرده است وهمه تولیدات گرایش دارند که نتیجه فعالیت کل بشریت باشند. در طرف دیگر جهان به شرکت های رقابت کننده تقسیم شده است که می کوشند چیزی را که سودآور می باشد و امکان فروش دارد تولید کنند. هرشرکتی می کوشد سرمایه خود را در بهترین وضعیت ممکن ارزش افزائی کند. هرکدامشان گرایش دارند که بقصد فروش بیش از حدی که بازار می تواند جذب کند، تولید کنند و امیدوارند که فقط رقبایشان از تولید بیش از اندازه رنج ببرند.(۳) نتیجه این کار عبارت است از توسعه فعالیت های مربوط به ارتقاء امر فروش. کارگران غیر مولد یدی یا فکری، که ارزش را به گردش درمی آورند، نسبت به کارگران یدی و فکری ای که ارزش را تولید می کنند، افزایش می یابند. گردش بمعنی حرکت فیزیکی کالاها نیست. صنعت حمل و نقل ارزش واقعی تولید می کند، از این رو واقعیت ساده حرکت کالاها از یک مکان به مکان دیگر، درارتباط با تغییر واقعی ارزش مصرف آن ها، به آنها ارزش می افزاید. نتیجه این می شود که کالاها در مکان هایی غیر از جائی که در آن ساخته شده اند قابل دستیابی باشند، که البته این امر به سودمندی آن ها می افزاید. گردش به ارزش اشاره دارد نه به تغییرمکان فیزیکی. برای مثال یک چیز اگر مالکش تغییر کند، در حالی که در همان انبار باقی بماند، واقعا حرکت نمی کند. با این عمل کالا خرید و فروش شده است، اما ارزش مصرف آن تغییری نکرده است. این امر با مورد حمل و نقل متفاوت است.

مشکلات ایجاد شده توسط خرید و فروش، با واقعیت یابی ارزش محصول در بازار، مکانیسم پیچیده ای را، بعلاوه اعتبار، عملیات بانکی، بیمه و تبلیغات ایجاد می کند. سرمایه بنوعی انگل تبدیل می شود و بخش عظیم و رشد یابنده ای از کل منابع جامعه را، با عنوان مخارج مدیریت ارزش می بلعد. حسابداری که یک کارکرد ضروری در هر سازمان پیشرفته اجتماعی است، اکنون به یک ماشین بوروکراتیک تخریب کننده و پایمال کننده جامعه و نیازهای واقعی به جای کمک به تامین آنها، تبدیل شده است. سرمایه در عین حال متمرکزتر رشد می یابد: انحصارات مشکلات اضافه تولید را در حینی که تشدید می کنند، کاهش نیز می دهند،. سرمایه تنها می تواند از این وضعیت از طریق بحران های دوره ای خارج شود که بطور موقت مشکل را با تنظیم مجدد عرضه نسبت به تقاضا حل می کند(تقاضا تنها حلال است، زیرا سرمایه داری فقط یک راه را برای گردش محصولات می شناسد که عبارت است از خرید و فروش، این امر اگر تقاضای واقعی (نیازها) تامین نشده باشد، رخ نمی دهد؛ در حقیقت سرمایه در ارتباط با نیازهای واقعی، زیر سطح تقاضا تولید می کند بنحوی که آن ها را تامین نمی نماید.

بحران های سرمایه داری فراتر از بحران های مربوط به کالاها هستند.آن ها بحران هایی هستند که تولید را با ارزش بطریقی پیوند می دهند که تولید توسط ارزش اداره می شود. این را می توان در مقایسه با چند بحران پیشا سرمایه داری، قبل از قرن ۱۹فهمید. محصول بد، منجر به کاهش تولید کشاورزی شد. دهقانان کالاهای صنعتی کمتری از قبیل لباس را خریدند، و صنعت که هنوز خیلی ضعیف بود دچار مشکل شد. این بحران ها براساس یک پدیده طبیعی(زیست محیطی) بودند. اما تجار به احتکار غلات دست زدند و آن ها را در انبارها نگهداشتند تا قیمتشان بالا برود. سرانجام این جا و آن جا قحطی شد. وجود کالاها و پول زیاد، شرط ایجاد بحران هاست: بین دو عمل خرید و فروش جدائی(جدائی مادیت یافته زمانی) ایجاد می شود. از نقطه نظر تاجر و کوشش پول برای افزایش حجمش، خرید و فروش دو موضوع مجزا هستند: دوره زمانی بین آنها، فقط توسط مقدار و نرخ سود مورد انتظار معین می شود. مردم در طی دوره ای که تولید و مصرف را جدا می کند، مردند. اما در این مورد سیستم تجاری در بحرانی که توسط شرایط طبیعی ایجاد شده بود، تنها بعنوان یک عامل تشدید کننده عمل کرد. در چنین مواردی، زمینه اجتماعی پیشا سرمایه داری است ، یا سرمایه داری ضعیف است، از قبیل کشورهایی چون چین امروزی و روسیه یعنی جائی که محصول بد هنوز هم اثری قوی روی اقتصاد دارد.

از طرف دیگر بحران های سرمایه داری محصول اتحاد اجباری ارزش و تولید اند. یک سازنده اتومبیل را در نظر می گیریم. رقابت او را به بالا بردن بهره وری کار مجبور می کند که سبب می شود حداکثر بازده ارزشی را با یک حداقل مخارج بدست آورد. یک بحران زمانی حادث می شود که انباشت با کاهش کافی مخارج تولید همراه نمی شود. هزاران اتومبیل ممکن است روزانه از خطوط تولید بیرون بیایند و حتی خریدارانی هم پیدا کنند، اما تولید و فروش آن ها، این سرمایه را در مقایسه با سرمایه های دیگر باندازه کافی ارزش افزائی نکند. بنابراین شرکت تولید را ساده و موثر می کند، بیشتر تولید می کند، با اتومبیل هایی که فروخته سود کمتری بدست می آورد، به اعتبار بانکی متوسل می شود، دست به ادغام شرکت ها می زند، دولت مداخله می کند و غیره، و بالاخره اگر تقاضا پیوسته زیاد بود، تولید می کند و بیش و بیش تر ضرر می نماید. بحران ها نه در فرسودگی بازار و نه در صعود پرداخت های بسیار بزرگ، بلکه در کاهش سودها قرار دارد( که به ستیزه جوئی کارگران کمک می کند): سرمایه بعنوان مجموعه ای از ارزش، بطور فزاینده ای ارزش افزائی خود را در سطح نرخ متوسط سود مشکل می یابد.

بحران ها فقط چگونگی ارتباط بین ارزش مصرف و ارزش مبادله، بین سودمندی و قابلیت مبادله ی یک محصول گسیخته به قطعات را نشان نمی دهند. آن ها فقط اثبات نمی کنند که منطق این جهان، نیاز شرکت ها به سرمایه گذاری برای افزایش مقدار ارزش است و نه تامین نیازهای مردم- نه ثروتمند کردن سرمایه داران، آن چنان که نقادان مبتذل سرمایه داری می گویند. چیز مهم تفاوت این بحران ها با بحرانهای پیشا سرمایه داری است. آن بحران ها از نیازهای غیرقابل دستیابی(برای مثال بخاطر یک محصول بد) سرچشمه می گرفتند که ارتباطات بازرگانی آن را تشدید می کرد. بحرانهای مدرن نشان می دهند که هیچ اساس عقلی غیرقابل اجتنابی ندارند. دلیل آن ها دیگر طبیعی نیست؛ اجتماعی است. همه عناصر صنعتی یعنی مواد خام، ماشین آلات و کارگران حی و حاضرند، اما بکار گرفته نمی شوند. آنها تنها اشیا وموضوعات مادی نیستند، بلکه یک رابطه اجتماعی اند. در واقع آنها فقط درجامعه وجود دارند اگر ارزش آنان را متحد سازد. این پدیده “صنعتی” نیست، از ابزار تکنیکی تولید برنمی خیزد. این یک رابطه اجتماعی، بخاطر بهره وری پیچیده است، و در حقیقت کل ساختار اجتماعی(تا آن جا که تولید جامعه را فتح کرده است) با منطق تجاری هدایت شده است. تنها هدف کمونیسم این است که این رابطه کالائی را درهم بریزد و به این ترتیب کل جامعه را از نوسازمان دهد و دگرگون سازد. (به مطالبی که در زیرمی آینده توجه شود).

شبکه شرکت ها- بعنوان مراکز و ابزارهای ارزش- قدرتی برفراز جامعه می شوند. نیازهای مردم از همه نوعی(مسکن، غذا، “فرهنگ”) تنها بعد از این که موضوع این سیستم شوند و حتی توسط آن شکل بگیرند، وجود خواهند داشت.(۴) تولید توسط نیازها تعیین نمی شود، بلکه نیازها برای ارزش افزائی توسط تولید تعیین می شوند.

ادارات با سهولت بیشتری نسبت به مسکن مورد نیاز ساخته می شوند. و خانه های بسیاری در مقیاس هزاران آپارتمان برای ده ماه از ۱۲ ماه سال، به این خاطر که مالکان یا مستاجران، کسانی که مسکن را خریده اند یا اجاره پرداخته اند، تنها کسانی هستند که می توانند آن ها را اشغال کنند، خالی می مانند. کشاورزی در مقیاس جهانی، بطور گسترده ای توسط سرمایه ندیده گرفته می شود و در حینی که صدها میلیون انسان از گرسنگی می میرند، فقط در جائی توسعه می یابد که اجازه این کار باشد. صنایع اتومبیل سازی شاخه ای است که فراسوی نیازهای مردم کشورهای پیشرفته، علی رغم همه تناقضاتش، بخاطر سود دهی اش رشدش را حفظ می کند. کشورهای کم توسعه یافته صنعتی، تنها کارخانه هایی را می توانند ایجاد کنند که بازده اش در سطح نرخ متوسط سود باشد. گرایش به تولید بیش ازحد تقریبا در همه کشورهای پیشرفته صنعتی، مستلزم یک جنگ اقتصادی مداوم است؛ این نیروهای مخرب در صورت لزوم بکار گرفته می شوند، به نحوی که جنگ ها هنوز هم ابزارهای دیگر مقابله با گرایش به بحران هستند.

چند دهه است که کار مزدی خود یک رابطۀ پوچ شده است. بخشی از کارگران را به کار فرساینده کارخانه ای مجبور می کند، بخش دیگر را، که در کشورهایی مثل ایالات متحده آمریکا شمارشان بسیار عظیم است، در بخش های غیرمولد بکار می گیرد. کارکرد این بخش آسان تر ساختن فروش و جذب کارگران بیرون انداخته شده از مراکز کاری مکانیزه شده و خود کار (اتوماتیک) شده است، و در نتیجه آماده ساختن یک توده مصرف کننده و تبدیل شدن به یک جنبه دیگر “مدیریت بحران” است. سرمایه دستاورد های همه علوم و تکنیک ها را در بخش بهره وری بخدمت می گیرد، مدیریت و بازاریابی را توسعه می دهد. بدین گونه انسان گرایش می یابد که به سه گروه تقسیم شود:

– کارگران مولد که اغلب بخاطر کار سخت و سنگین از نظر جسمی داغان می شوند؛

– کارگران غیرمولد، اکثریت عظیمی از آن ها فقط منبع ضایعات اند؛

– و توده کسانی که منبع درآمدشان غیر مزدی است. بعضی از آن ها در کشورهای صنعتی، اما اکثرشان در کشورهای فقیر هستند: در هرحال سرمایه نمی تواند آن ها را ادغام کند، و صدها هزار نفر از آنها بطور ادواری در جنگ هایی که بطور مستقیم یا غیرمستقیم توسط سازمان های سرمایه داری- امپریالیستی اقتصاد جهانی ایجاد می شوند، نابود می گردند.

توسعه بعضی از کشورهای عقب مانده از قبیل برزیل یک واقعیت است اما {این واقعیت} فقط با تخریب بخشی یا کلی شیوه های زندگی قبلی می تواند حاصل شود. رواج اقتصاد کالائی، دهقانان فقیر را از ابزارهای امرار معاششان محروم می کند و آن ها را به نکبت شهرهای پرازدحام می راند. تنها اقلیتی ازین جمعیت به آن اندازه “خوش شانس است” که قادر شود در کارخانه ها یا ادارات کاری پیدا کند، اکثریت باقیمانده به افراد آماده بکار یا بیکار تبدیل می شوند.

خ – پرولتاریا و انقلاب

سرمایه شبکه ای از شرکت ها را ایجاد می کند که فقط بخاطر سود و از قبل سود وجود دارند و توسط دولت هایی که{چیزی} بیش از سازمانهای ضد کمونیست نیستند، حمایت می شوند. همزمان سرمایه توده افرادی را ایجاد می کند که مجبور می شوند در تقابل با خود سرمایه، بپا خیزند. این توده همگن نیست اما اتحادش را در یک انقلاب کمونیستی خواهد یافت، هرچند که اجزای آن نخواهند همان نقش را بازی کنند.

یک انقلاب نتیجه نیازهای واقعی است و از شرایط مادی زندگی ای که غیرقابل تحمل شده است، سرچشمه می گیرد. این امر در رابطه با پرولتاریا که توسط سرمایه بوجود آمده است، هم اعمال می شود. بخش بزرگی از جمعیت جهان بخاطر این که ابزار تولیدی ندارند، باید نیروی کارشان را بفروشند؛ بعضی{نیروی} کارشان را می فروشند و مولد هستند. دیگرانی هم{نیروی} کارشان را می فروشند اما مولد نیستند. عده ای قادر نمی شوند که نیروی کارشان را بفروشند. اگر سرمایه به ارزش افزایی خود در یک نرخ معقول(نرخ متوسط سود) امیدوار باشد فقط کار زنده را می خرد (و این گروه آخر یعنی بیکاران) از تولید محروم می شوند.

اگر کسی پرولتاریا را با کارگران کارخانه(یا حتی بدتر با کارگران یدی) یا با فقرا هویت بدهد، نمی توان دید که اوضاعپرولتاریا چه قدر خراب است. پرولتاریا فسخ کننده جامعه موجود است. مجموعه ای از فقرا نیست اما {مجموعه} کسانی است که از جان گذشته اند، اندوخته ای ندارند، بغیر از زنجیرهایشان، چیزی ندارند که از دست بدهند(…).(۵) آن هایی که چیزی نیستند و چیزی ندارند، نمی توانند خود را بدون این که همه ی نظم اجتماعی را ویران کنند، آزاد سازند. پرولتاریا فسخ کننده جامعه موجود است زیرا این جامعه او را از همه جنبه های مثبت محروم کرده است. بدین گونه پرولتاریا نابود کننده همه انواع تئوری هایی(از قبیل بورژوائی، فاشیست، استالینیست، جناح چپ یا چپ ها) است که ضد انقلابی اند و هرکدام بنحوی پرولتاریا را می ستایند و تحسین می کنند و برایش نقشی مثبت در دفاع از ارزش ها و بازسازی جامعه ادعا می کنند. پرستش پرولتاریا به مناسب ترین و خطرناک ترین اسلحه سرمایه تبدیل شده است.

اکثریت پرولتاریا دستمزد اندکی دارند، کارزیادی در امر تولید انجام می دهند، در عین حال ظهورشان بعنوان پرولتاریا ناشی از این نیست که تولید کننده های با دستمزد پایین هستند، بلکه ناشی از “محروم شدن”، بیگانه شدن، نداشتن هیچ کنترلی بر روی زندگی شان یا برمعنای آن چه که مجبورند برای امرار معاش خود انجام دهند، می باشد. تعریف پرولتاریا کاری با جامعه شناسی ندارد، بدون امکان کمونیسم، تئوری های “پرولتاریا” بمثابه متافیزیک خواهد بود. تنها موردی که اثبات شده است این است که هرگاه پرولتاریا بطور خودکار در اداره جامعه دخالت کرده است، همواره بعنوان مخالف نظم جاری عمل کرده ، و ارزش مثبت و نقش موثری را به آن ارائه نداده،{بلکه} یک چیز دیگر را آزموده است. {یعنی}چیزی بودن که ارزش تولید می کند و می تواند جهان مبتنی برارزش را ملغی سازد. پرولتاریا هم چنین شامل بیکاران و بسیاری از زنان خانه دار است، چون که سرمایه داری اولی ها را استخدام و اخراج می کند{اکنون بیکارند} و دومی ها را برای افزایش کل توده ی ارزش مورد نظر، مورد استفاده قرار می دهد. به بیان دیگر بورژوازی طبقه حاکم است نه بخاطر اینکه ثروتمند است و بقیه جمعیت ثروتمند نیست. بورژوازی بودن برایشان ثروت می آورد نه برعکس. آن ها طبقه حاکم هستند، چونکه اقتصاد را- کارکنان را و هم چنین ماشین آلات را- کنترل می کنند. مالکیت بصراحت می گوید که فقط شکلی از قدرت طبقاتی است که در انواع ویژه سرمایه داری ظاهر می شود.

پرولتاریا طبقه کارگر نیست، بلکه طبقه ی منتقد کار است. همواره برای تخریب دنیای کهنه مهیاست، اما بطور بالقوه. فقط در زمان بحران و تحول اجتماعی بالفعل می شود، اگر بوسیله سرمایه وادار شود که نماینده کمونیسم باشد. فقط اگر خود را متحد کند، خود را سازمان دهد، سبب انهدام جامعه موجود می شود، نه بخاطر این که مثل بورژوازی در زمان خودش به طبقه حاکم تبدیل شود، بلکه بخاطر این که جامعه طبقاتی را ازبین ببرد،{و جامعه را} به نقطه ای ببرد که در آن فقط یک عامل اجتماعی انسانیت وجود دارد. اما جدا از چنین دوره هایی از درگیری و دوره ای که برآن مقدم است، پرولتاریا به مقام یک عنصر سرمایه، به چرخی درون مکانیسم( و البته این دقیقا جنبه مورد تحسین سرمایه است، که کارگر را بعنوان بخشی از موجودیت سیستم اجتماعی ستایش می کند) تقلیل می یابد.

تفکر رادیکال، گرچه از کارگرگرایی ouvriérism{فرانسه} و کارگرگرائی labourism{انگلیسی}( سوی دیگر روشنفکرگرائی) عاری نیست، اما طبقه کارگر را فقط به احترام کار یدی بعنوان سعادت بی پایان، نمی ستاید. این امر به کارگران مولد بخاطر موقعیت شان در تولید یک سهم تعین کننده(اما نه انحصاری)ای داد و آن ها را در وضعیتی بهتر برای انقلابی کردن آن{تولید} قرار داد. تنها در این منظر یقه آبی ها(اغلب روپوش سفید می پوشند و در صورت امکان کراوات می بندند) نقشی مرکزی را بعهده دارند، تا جائی که کارکرد اجتماعی شان آن ها را قادر می سازد که کارهای متفاوتی را در مقایسه با دیگران انجام دهند. درعین حال با گسترش بیکاری، گاه کاری، تحصیل طولانی تر، دوره های آموزشی در هرمرحله زندگی، کارموقت و نیمه وقت، بازنشستگی اجباری پیش از موعد و مخلوط عجیب رفاه و کار اجباری برای کسانی که از تامین اجتماعی پول دریافت می کنند که بموجب آن افراد از بیچارگی بکار و دوباره از کار به فقر و کارسیاه پرتاپ می شوند زمانی که پول بیکاری گاه مساوی دستمزد ناچیز کاری است، بیان سرکار بودن یا بدون کار بودن مشکل تر می شود.

بزودی ممکن است ما وارد فازی مشابه با راه حل ارائه شده مارکس در نوشته های اولیه اش، بشویم. درهر دوره ای ازاختلالات شدید تاریخی(دهه ۱۸۴۰همچنین بعد از ۱۹۱۷)، پرولتاریا شل شدن حدود و ثغور اجتماعی(بخش هایی از هردو طبقه کارگر و متوسط از نردبان اجتماعی سقوط می کنند یا می ترسند که ممکن است اینطور شود) و تضعیف ارزش های سنتی(فرهنگ دیگر متحد کننده نیست) را منعکس می کند. شرایط زندگی جامعه کهنه پیشتر توسط کسانی از پرولتاریا نفی شده است، نه هیپی ها، نه پانک ها، اما سرمایه داری جدید به کار اخلاقی تظاهر می کند. دارائی، خانواده، ملت، اخلاق و سیاست در چشم انداز بورژوائی، در شرایط پرولتاریائی گرایش به فساد را ایجاد می کند.

د- ساختمان جامعه انسانی

جامعه اولیه چنان ضعیف است که نمی تواند از توان های کار بهره ببرد. او فقط کار را در شکل فوری اش می شناسد. کار در این جا متبلور نیست، در ابزار انباشته نشده است. کار گذشتۀ ناچیزی ذخیره شده است. زمانی که این امر عادی تر شود، مبادله ضروری است. تولید فقط می تواند توسط کار مجرد، توسط زمان متوسط کار و برای سهولت امر گردش، اندازه گیری شود. کار زنده عنصر اساسی فعالیت است و زمان کار مقیاسی ضروری است. زمان کار در پول مادیت یافته است. از اینرو استثمار طبقات توسط طبقات دیگر، تشدید بلایای طبیعی، (به مطالب بالا در باره بحران های پیشا سرمایه داری نگاه کنید.) و بعلاوه صعود و سقوط دولت ها و گاه امپراطوری هایی که فقط می توانند با جنگ علیه یک دیگر رشد کنند، پیش می آید. گاه مناسبات مبادله ای(یعنی تجارت) بین بخش های مختلف جهان متمدن ، بعد از مرگ یک یا چند امپراطوری بپایان می رسد. چنین انقطاعی در توسعه ممکن است چند قرن دوام یابد. در طی این قرون بنظر می آید که اقتصاد به اقتصادی معیشتی عقب گرد می کند.

در این دوره بشر ابزار تولیدی را که قادرباشد استثمار کار انسانی را بی مصرف سازد یا حتی خراب نماید، ندارد. نقش سرمایه داری دقیقا انباشت کردن کار گذشته است. موجودیت کل مجتمع صنعتی یعنی همه سرمایه ثابت اثبات می کند که کاراکتر اجتماعی فعالیت انسانی بالاخره در ابزاری مادیت یافته است که قادر به ایجاد نه یک بهشت تازه در روی زمین، بلکه ایجاد توسعه ای گردیده است که بهترین امکان استفاده از منابع قابل دستیابی برای ارضای نیازها و تولید منابع جدید در ارتباط با نیازها را ایجاد کرده است. اگر این مجتمع صنعتی به عنصر اساسی تولید تبدیل شود، و سپس نقش ارزش بعنوان تنظیم کننده، یعنی نقشی که مربوط بود به مرحله ای که در آن کار زنده فاکتور اصلی بهره وری بود، از همه معنایش محروم شود، ارزش برای تولید دیگرغیرضروری می شود و بقایش به مصیبت تبدیل می گردد. ارزش عینیت یافته در پول در همه اشکالش، از ساده ترین تا پیجیده ترین شکلش، از کاراکتر عمومی کار، از انرژی ای(فردی و جمعی هردو) که توسط کار تولید و مصرف می گردد، نتیجه می شود. ارزش بعنوان میانجی ضروری تا زمانی که آن انرژی ای {نیروئی} که سیستم بهروری را در جهان متحد می سازد، ایجاد نشده است باقی می ماند و بعد {ایجاد آن} به مانع تبدیل می شود.(۶)

کمونیسم بمعنای پایان یک سری از میانجیگری هایی است که قبلا(علی رغم بدبختی هایی که بیار آوردند) برای انباشت کار کافی گذشته، جهت قادر ساختن انسان به انجام آن ها بدون دخالت این میانجیگری ها، ضروری بودند. ارزش ازین گونه میانجیگری هاست. اکنون داشتن یک عنصر خارجی{بعنوان واسطه} برای به هم پیوند دادن فعالیت های اجتماعی و برانگیختن آن ها، غیرضروری شده است. زیرا اکنون شالوده مولد انباشت شده تنها نیاز دارد که دگرگون شود و تکامل یابد. کمونیسم ارزش های مصرف را مقایسه می کند، و برای تکامل یک تولید معین به جای یکی دیگر از تولیدات، تصمیم می گیرد. این امر اجزای زندگی اجتماعی را بیک مخرج مشترک عمومی(متوسط زمان کار موجود در آن ها) تقلیل نمی دهد. کمونیسم زندگی مادی اش را برمبنای مواجهه و فعل و انفعال نیازها- نیازهایی که شامل درگیری ها و حتی اشکالی از خشونت نیست- سازماندهی می کند . …

کمونیسم هم چنین بمعنای پایان هرعنصر ضروری برای اتحاد جامعه است. کمونیسم پایان سیاست است. کمونیسم نه دموکراسی است و نه دیکتاتوری، البته که “دموکراتیک” است اگر که این کلمه معنایش این باشد که همه در برابر فعالیت های اجتماعی مسئول باشند. اما بدین خاطر این گونه نخواهد بود که بخاطر خواست مردم یا بخاطر اصول دموکراتیک جامعه را مدیریت کنند، بلکه سازماندهی فعالیت ها فقط برای این انجام می گیرد که آن ها{مردم} در آن شرکت نمایند. گرچه برخلاف آن چه که دموکرات ها می گویند؛ این کار تنها توسط کمونیسم و در جائی که همه عناصر زندگی، بخشی از اجتماع باشند، امکان پذیر خواهد بود. یعنی در زمانی که همه فعالیت های جداگانه و همه تولیدات منفرد فسخ شده اند و این امر هم تنها با نابود ساختن ارزش قابل دستیابی است. مبادله بین شرکت ها مانع همه امکانات جمعی شدن اداره زندگی(و بیش از همه زندگی مادی) می شود. هدف مبادله و ارزش شدیدا با آن چه که اهداف مردم است، مخالف است- جنرال موتورز، ولوورث یا مراکز قدرت هسته ای هرگز نمی خواهند که بطور دموکراتیک به پیش برده شوند. شرکت می کوشد خود را ارزش افزائی دهد و هیچ گونه هدایتی را که جز از جانب آن هایی که به او اجازه دستیابی به اهدافش را می دهند، نمی پذیرد( این است چرائی این که سرمایه دارها تنها صاحب اختیار سرمایه هستند). شرکت مدیرانش را مدیریت می کند. {بنابراین}حذف محدودیت های شرکت، نابود سازی رابطه کالائی که هر فرد را وادار به احترام به دیگران و این تلقی نماید که همه دیگران ابزار گذران زندگی او هستند، تنها شرایط لازم برای خود سازماندهی است. مشکلات مدیریتی در درجه دوم قرار می گیرند. و خواستن این که هرکس بنوبه خود جامعه را مدیریت کند بی معناست. حسابداری و کار اداری به فعالیت هایی مشابه همه کارهای دیگر تبدیل خواهند شد و بدون هیچ امتیازی، هرکس می تواند در آن ها شرکت کند یا شرکت نکند.

به عقیده من ” دموکراسی یک واژه متناقض است، بعلاوه یک دروغ و ریاکاری صرف است … این مساله در همه اشکال حکومت ها عمل می کند. آزادی سیاسی یک نمایش خنده آور و بدترین شکل برده داری است: چنین آزادی موهومی بدترین نوع برده داری است. همین طور است برابری سیاسی: این دلیلی است که چرا باید دموکراسی و نیز هرشکل دیگری از حکومت را پاره پاره کرد. چنین شکل ریاکارانه ای نمی تواند ادامه یابد. این تناقض ذاتی دموکراسی باید در ملاء عام افشا شود: {دموکراسی} یا بمعنای برده داری واقعی است که استبداد باز را اعمال می کند؛ یا بمعنای آزادی واقعی و برابری واقعی است که کمونیسم آن را اعمال می کند.(۷)

در کمونیسم اعمال یک اجبار بیرونی که افراد را متحد سازد، بی فایده است. سوسیالیست های تخیلی هرگز این مساله را درک نکردند. تقریبا همه اجتماعات تصوری آن ها، چه شایستگی ها و قدرت نظری شان، به برنامه ریزی بسیار سختگیرانه و سازمان شبه توتالیتر نیاز داشت. این سوسیالیست ها بدنبال ایجاد پیوندی بودند که عملا در زمانی که انسان ها در گروهها اجتماع می کنند، ایجاد شده است. سوسیالیست های تخیلی برای اجتناب از استثمار و هرج و مرج در همان زمان، شکل از پیش تعین شده ای از زندگی اجتماعی را سازمان می دهند. دیگرانی با دیدگاه آنارشیسم از چنین فلسفه تمرکز قدرت سرپیچی می کنند و می خواهند که جامعه یک آفرینش مداوم باشد. اما مشکل جای دیگر قرار دارد. تنها یک رابطه اجتماعی معین مبتنی بر سطح معینی از توسعه مادی تولید می تواند، بین افراد هماهنگی ای هم ممکن و هم ضروری را ایجاد کند(که مانع درگیری ها شود). سپس افراد می توانند نیازهای شان را تامین کنند؛ البته از طریق مشارکت اتوماتیک در کارکرد گروه، بدون این که به ابزارهای گروه تبدیل شوند. کمونیسم نیازبه وحدتی ندارد که مجبور به جدائی باشد، و عمری نداشته باشد. همین امر در یک جهان و حتی در مقیاسی جهانی امری واقعی است. دولت ها و ملت ها که ابزارهای ضروری توسعه بودند، اکنون به سازمان های ناب ارتجاعی تبدیل شده اند و تقسیماتی که آن ها آن را نگهمیدارند، مانع توسعه، یعنی توسعه بشریت اند که تنها امکان مهم است.

سطح جاری توسعه دیگر نیازی به اختلاف بین کار یدی و فکری، بین طبیعی و فرهنگی و جدائی بین کسی که کار می کند و کسی که کار را برای افزایش بهره وری سازمان دهی می کند، ندارد. این تقسیمات چیزی جز مانع توسعه نیستند که بی معنا بودنشان را در همه جنبه های تخصصی، “فرهنگی” و دوران تحصیلی بنمایش می گذارند. کمونیسم تقسیم کارگران را به کارگران یدی و کارگران دفتری که بی فایده شده است، از بین می برد. این امر هم چنین در رابطه با اختلاف بین انسان و محیط زیست هم اعمال می شود. در گذشته انسان توانست جهان را فقط با جنگیدن علیه سلطه “طبیعت” اجتماعی سازد، اما امروزه انسان به تهدیدی نسبت به طبیعت تبدیل شده است. کمونیسم بمعنای صلح بین انسان و طبیعت است. کمونیسم پایان اقتصاد بعنوان یک بخش مجزا و متمایز است. بخشی که همه چیز به آن وابسته است در حالی که از آن نفرت دارند و می ترسند. انسان شرایط وجودی خود را از زمان بهم ریختن یکپارچگی جامعه بدوی، و در ناب ترین شکل تحت لوای سرمایه داری با کار، تولید و بازتولید می کند. یعنی فعالیتی که انسان به محیط زیستش اختصاص می دهد، یک اجبار شده است که با تمدد اعصاب و فراغت مغایرت دارد و با زندگی “واقعی” مخالف است. این مرحله از نظر تاریخی برای ایجاد کار گذشته که حذف این بردگی را ممکن می سازد، ضروری بود. با سرمایه، تولید(تولید برای ارزش افزائی) برجهان حاکم می شود. این، دیکتاتوری روابط تولیدی در جامعه است. وقتی کسی تولید می کند، زندگی را برای تسهیل امر لذت بردن بعد از آن قربانی می کند. این لذت معمولا با طبیعت کار که ابزار حمایت از زندگی فرد است، ارتباطی ندارد. کمونیسم مناسبات تولیدی را فسخ می کند و آن ها را به مناسبات اجتماعی پیوند می دهد. کمونیسم هرفعالیت جداگانه را که دست به هرکار مخالفی می زند{برسمیت} نمی شناسد. الزام انجام دادن یک کار برای تمام عمر، خواه برای کارگر یدی و خواه کارگر فکری ناپدید می شود. این حقیقت که کار انباشت شده، همه علوم و تکنیک را در بر دارد و ادغام شان می کند، تبدیل تحقیق و کار، عمل و عکس العمل، آموزش و کار کردن را به یک فعالیت تنها، امکان پذیر می سازد. بعضی وظایف را می توانند همه انجام دهند. عمومیت یافتن خود کاری بطور عمیق فعالیت مولد را دگرگون می کند. کمونیسم نه علیه کار عمل می کند و نه علیه عدم کار. این محدودیت کار و بخشا نظرات هنوزهم واقعیت های سرمایه داری هستند. اما فعالیتی از قبیل تولید- بازتولید شرایط زندگی(مادی، نظری، فرهنگی و غیره) خیلی مطابق طبیعت انسانی است.

انسان بطور جمعی اسباب هستی خود را ایجاد و دگرگون می سازد. او نمی تواند آن ها را از ماشین آلات کسب کند. در این حالت انسان به وضعیت کودکی تقلیل داده خواهد شد که اسباب بازی دریافت کند بدون این که بداند از کجا می آید و منشا آن برایش نامعلوم است و اسباب بازی ها بسادگی در اختیارش قرارگیرند. کمونیسم هم چنین کار را به چیزی دائما لذتبخش و شادی آور بدل نمی کند. زندگی بشر عبارت است از تلاش و لذت. حتی فعالیت شاعر هم نمی تواند مانع لحظات دردآور شود. کمونیسم تنها می تواند جدائی بین تلاش و لذت، بین ابداع و سرگرمی و بین کار و بازی را فسخ نماید.

ذ- اشتراکی سازی

اشتراکی سازی عبارت است از اختصاص دادن ثروت به بشریت و بر دگرگونی اجتناب ناپذیر و کامل این ثروت اشاره دارد. با این کار شرکت ها بعنوان واحدهای جدا ازهم از بین می روند و بنابراین قانون ارزش نه به بخاطر اجتماعی کردن سود، بلکه بخاطر گردش کالا بین مراکز صنعتی بدون رابطه ارزش، از بین می رود. اما این امر معنایش این نیست که کمونیسم قصد دارد سیستم تولیدی ای را که از سرمایه داری به او به ارث رسیده بکار گیرد. مشکل این نیست که از جانب”بد” سرمایه(یعنی ارزش افزائی) دور شویم در حالی که جانب”خوب” آن یعنی تولید را حفظ کنیم. همان گونه که دیده ایم ارزش و منطق سود مستلزم نوع معینی از تولید، توسعه چند بخش و ندیده گرفتن سایر بخش ها، تحسین بهره وری و رشد و خواندن سرودهای شکوه سرمایه است.

از طرف دیگر، برای انقلابی کردن تولید، برای انهدام شرکت ها بعنوان مثال، انقلاب کمونیستی موظف به استفاده از تولید است. این درطی یک فاز “اهرم” اساسی است. هدف این نیست که برکارخانه ها غلبه کنیم تا آن ها را نگهداری و مدیریت نمائیم، بلکه منظور فراتر رفتن ازآنهاست؛ یعنی پیوند دادن آن ها به هم بدون مبادله، که موجودیت آن ها را بعنوان شرکت ها از بین می برد. چنین لحظه ای تقریبا از طریق تقلیل و سپس محو تضاد بین شهر و روستا ومحو تفکیک بین صنعت و کشاورزی، به طور خودبخودی آغاز می شود. امروزه صنعت در درون محدودیت های خود خفه شده است زیرا این محدویت ها بخشهای دیگر را خفه می کند. سرمایه برای انباشت کردن زندگی می کند. سرمایه ارزش را در شکل کار ذخیره شده یعنی کار گذشته تثبیت می کند که انباشت و تولید در آن ها بپایان می رسند در حالی که همه چیز به آن ها وابسته است. سرمایه، سرمایه گذاری هایش را با کار انسانی تغذیه می کند و همزمان همانطور که نشان داده شده است، کار غیرمولد را توسعه می دهد.

انقلاب کمونیستی شورشی است علیه این پوچی. این انقلاب هم چنین یک عدم- انباشت است اما نه برای برگشت به اشکالی از زندگی، که دیگر برای همیشه از بین رفته اند، بلکه برای درست کردن چیزها؛ تا بحال انسان قربانی سرمایه گذاری ها شده بود، امروز معکوس کردن آن امکان پذیر می شود. کمونیسم با تولید گرائی و به همان اندازه با توهم محیط شناسی در درون چهارچوب اقتصادی موجود، مخالف است. “رشد” صفر هم هنوز خودش رشد است. سخنگوی رسمی محیط شناسی هرگز حرفی در انتقاد از اقتصاد بعنوان معیار ارزش برزبان نیاورده است، آن ها فقط می خواهند پول را عاقلانه نگهداری کنند- و مقدارش را تحت کنترل بگیرند. کمونیسم اما ادامه سرمایه داری در شکلی عاقلانه تر، موثرتر، مدرن تر، کمتر نابرابر و کم هرج و مرج تر نیست. کمونیسم مصالح قدیمی را، براین اساس که آن ها را یافته است، برنمی دارد؛ کمونیسم آن ها را مضمحل می کند. کمونیسم یک سری از معیارها نیست که بعد از تصرف قدرت به عمل گذاشته شوند. کمونیسم لحظه ای است که قبلا وجود داشت اما نه بعنوان شیوه تولید( زیرا نمی تواند در درون جامعه سرمایه داری یک جزیره کمونیستی وجود داشته باشد)، بلکه بعنوان گرایشی که از نیازهای واقعی سرچشمه می گیرد. کمونیسم حتی نمی داند که ارزش چیست. نکته این نیست که در روز خوبی عده زیادی از مردم شروع به ویران سازی ارزش و سود نمایند. همه جنبش های انقلابی قبلی قادر شدند که جامعه را به حالت وقفه در آورند و منتظر چیزی برای خروج از این وقفه جهانی ماندند. اما اشتراکی سازی برعکس آن ها می خواهد که کالاها بدون پول گردش کنند، در ایزوله شده یک کارخانه را بروی همسایه هایش باز کند. در کارخانه دیگری را به دلیل این که پروسه کار در آن چنان بیگانه شده است که نمی تواند بطور تکنیکی رشد یابد، ببندد. مدرسه را بعنوان جای خاصی که رابطه ی آموزش را با عمل بمدت ۱۵ سال تمام قطع می کند، فسخ کند. دیوارهایی را ویران کند که مردم را مجبور می سازد تا خود را در واحدهای خانوادگی سه اتاقه زندانی کنند. کمونیسم گرایش به شکستن همه جدائی ها دارد.

مکانیسم انقلاب کمونیستی، محصول مبارزاتی است که توسعه آنها منجر به زمانی می شود که جامعه همه افراد را وامی دارد که هرچشم انداز دیگری را برای برپائی مناسبات جدید ترک گویند. اگر امروزه بنظر می رسد که یک تعداد از مبارزات اجتماعی ، دستاوردی ندارند بخاطر این است که، تنها امکان تداوم شان کمونیسم خواهد بود. هرچند کسانی که در آن ها مشارکت می کنند ممکن است اکنون اینطور فکر نکنند. حتی زمانی که کارگران مطالباتی را اعلام می دارند، اغلب به نقطه ای می رسند که در آن هیچ راه حلی جز درگیری شدید با دولت و دستیارانش یعنی اتحادیه ها وجود ندارد. در آن حالت مبارزه مسلحانه و قیام، به پذیرش یک برنامه اجتماعی و استفاده از اقتصاد بعنوان اسلحه اشاره دارد(نگاه کنید به مطالب بالا در باره پرولتاریا). جنبه نظامی اگر ممکن شود، به مفاد اجتماعی مبارزه وابسته است. برای پرولتاریا- با همه آگاهی اش- برای این که قادر شود دشمنانش را در سطح نظامی شکست بدهد، و جامعه را براه کمونیستی دگرگون سازد، جنبه نظامی که به محتوای اجتماعی مبارزه وابسته است، مهم می باشد.

استراتژی مدرن بمعنی برابری بورژوازی و دهقان است: این بیان نظامی آن برابری است. برابری پرولتری هم یک بیان ویژه نظامی و یک شیوه جدید اداره جنگ خواهد داشت. روشن است که ما می توانیم این استراتژی را از شرایط مادی پرولتاریا تحلیل کنیم.(۸) تاکنون مبارزات به مرحله ای نرسیده اند که توسعه نظامی آن ها ظهور جامعه جدید را ضروری ساخته باشد. در اغلب درگیری های مهم اجتماعی مثلا در آلمان بین سال های ۱۹۱۹ و ۱۹۲۱ پرولتاریا علی رغم شدت جنگ داخلی، به این مرحله نرسید. با وجود این، چشم انداز کمونیستی در زیر این رویاروئی ها حضور داشت و بی معنی است اگر کسی آن را بحساب نیاورد. بطور مثال بورژوازی قادر بود از سلطه اقتصادی به مقتضای منافع اش در بخش بخش کردن کارگران از طریق بیکار کردن آن ها، استفاده کند. پرولتاریا اما قادر نبود از اقتصاد در راستای منافع خود استفاده کند، به همین سبب در درجه اول با ابزارهای نظامی مبارزه کرد تا آن جا که در سال ۱۹۲۰ منجر به ایجاد ارتش سرخ در منطقه رور شد. با وجود این پرولتاریا هرگز از اسلحه ای که کارکرد اجتماعی اش به او داده بود استفاده نکرد. در یک زمینه متفاوت چنین شورش هایی در ایالات متحده، دگرگونی های اجتماعی را آغاز کرد، اما فقط در سطح کالائی و نه در سطح خود سرمایه. این مردم تنها بخشی از پرولتاریا بودند که اغلب امکان استفاده از “اهرم” تولید را بخاطر این که از آن محروم بودند، نداشتند. آن ها بیرون از کارخانه بودند، اگرچه انقلاب کمونیستی بطور مثال از درون کارخانه برای انهدام آن، دست به عمل می زند. شورش گری در ایالات متحده در سطح مصرف و توزیع باقی می ماند.(۹) کمونیسم نمی تواند بدون حمله به قلب مساله، به مرکزی که ارزش اضافی در آن تولید شده است، یعنی تولید توسعه یابد. اما این را فقط برای انهدام آن مورد استفاده قرار می دهد. آن هایی که برای انجام انقلاب اندوخته ای ندارند، مجبورند ارتباطات اجتماعی ای را ایجاد نمایند که از جامعه موجود جلوتر برود. این وقفه نشان یک بحران است، که می تواند از بحران ۱۹۲۹؛ زمانی که بخش بزرگی از اقتصاد متوقف ماند، بسیار متفاوت باشد. اگر عناصر مختلف علیه کارمزدی متحد باشند، جامعه دچار چنان آشفتگی ای خواهد شد که قادر نخواهد بود یک مبارزه را از مبارزات دیگر ایزوله کند. انقلاب کمونیستی نه مجموعه ای از جنبش های امروزی است و نه دگرگون کردن آن ها با مداخله یک پیشاهنگ است. البته چنین مکانیسمی می تواند تنها در یک مقیاس جهانی و پیش از همه در کشورهای پیشرفته رخ دهد. مساله اصلی تصرف قدرت توسط کارگران نیست. این مساله آن گونه که اکنون هست، برای حامیان دیکتاتوری طبقه کارگر بی معنا است. کارگران در این وضعیتی که الان هستند قادر به مدیریت چیزی نیستند. آن ها اکنون بخشی از مکانیسم ارزش افزائی هستند و تحت کنترل سرمایه قرار دارند. دیکتاتوری طبقه کارگر موجود فعلی، نمی تواند چیزی جز دیکتاتوری نمایندگان آن ها یعنی اتحادیه ها و احزاب کارگری باشد. این همان چیزی است که در کشورهای {به اصطلاح} سوسیالیستی هست و این همان برنامه چپ دموکرات در سایر نقاط جهان است.

انقلاب مشکل دارد اما مشکل ربطی به سازمان ندارد. همه تئوری های “حکومت کارگری” یا “قدرت کارگری” تنها راه حل های آلترناتیو برای بحران سرمایه پیشنهاد می دهند. انقلاب پیش از همه بمعنی دگرگون سازی جامعه است، یعنی ایجاد ارتباط بین مردم و بین مردم و ابزار زندگی شان. مشکلات سازمانی و ” رهبران” در مرحله دوم قرار دارند. آن ها به چیزی که انقلاب به آن نائل می شود، بستگی دارند. این در شروع انقلاب کمونیستی عمل می کند. انقلاب روزی رخ نخواهد داد که %۵۱ کارگران انقلابی شوند، هم چنین انقلاب با یک دستگاه تصمیم گیرنده مقرر نخواهد شد. این دقیقا سرمایه داری است که دائم در رابطه با مسائل مدیریتی و رهبری بحث می کند. شکل سازمانی انقلاب کمونیستی مثل هرجنبش اجتماعی به مفاد آن وابسته است. راه یابی به حزب و سازمان انقلاب را، خود جنبش ایجاد می کند{حزب و سازمان انقلاب از درون جنبش بیرون می آید} و به عمل می پردازد که این به وظایفی که باید واقعیت داده شوند، وابسته است.

در قرن ۱۹ و حتی در زمان جنگ جهانی اول، شرایط مادی کمونیسم بالاخره در چند کشور(فرانسه، ایتالیا، روسیه و غیره) آماده ایجاد شدن بود. یک انقلاب کمونیستی مجبور بود نیروهای مولده را توسعه دهد، خرده بورژازی را بکار گیرد، کار صنعتی را ، با قانون اگر کار نکنید غذائی نخواهد بود( البته برای کسانی که قادر بکار هستند) عمومیت دهد. اما انقلاب حادث نشد و سنگر آلمانی اش درهم شکسته شد. این وظایف با رشد اقتصاد سرمایه داری تامین شد. بنیاد مادی کمونیسم اکنون وجود دارد. دیگر لازم نیست کارگران غیر مولد را به کارخانه ها گسیل کرد؛ مشکل،عبارت است از ایجاد بنیان “صنایع دیگری” کاملا متفاوت از آن چه که امروز وجود دارد. بعضی از کارخانه ها باید بسته شوند. کار اجباری اکنون دیگر جای سئوال ندارد. چیزی که ما می خواهیم عبارت است از فسخ کار بعنوان یک چیز جدا از بقیه زندگی. اگر کل پروسه و منطق ایجاد زباله تغییر نکند، پایان دادن به جمع آوری زباله بعنوان یک شغل، که بسیاری از مردم مجبور بوده اند سال ها به آن اشتغال داشته باشند بیهوده خواهد بود. کشورهای عقب مانده– بکار گیری یک اصطلاح قدیمی اما ناکافی- مجبور نخواهند بود از طریق صنعتی شدن به جلو بروند. در بسیاری از مناطق آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، سرمایه کار را استثمار می کند اما او را برای سلطه “واقعی” مطیع نکرده است. {در این مناطق} اشکال قدیمی زندگی کمونی هنوز هم وجود دارد. کمونیسم بسیاری از آن ها را – آن گونه که مارکس در رابطه با کمون های دهقانی روسیه فکر می کرد – با کمک تکنولوژی غربی دوباره براهی متقاوت از قبل، تجدید حیات خواهد داد. در بسیاری از جنبه ها چنین بخش هایی در قیاس با شهرهای مهم عظیم معتاد شده به اتومبیل و تلویزیون “متمدن”، راحت تر به اشتراکی شدن، به بیان دیگر در یک پروسه جهانی بدون انباشت رشد خواهند کرد.

ر- دولت ها و چگونگی غلبه بر آن ها

درآغاز دولت از ناتوانی انسان در اداره کردن زندگی شان زائیده شد. این اتحادی سمبولیک و مادی از عدم اتحاد است. به محض این که پرولتاریا ابزارهای وجودی اش را ایجاد کند، این واسطه گری کارکردش را از دست خواهد داد اما نابودی اش پروسه ای خودبخودی نیست. تدریجا بعنوان یک حوزه غیر تجاری ای که بزرگتر و بزرگتر می شود، ناپدید نخواهد شد. چنین حوزه ای واقعا شکننده خواهد بود اگر اجازه داده شود که ماشین مرکزی دولتی تداوم یابد، مثل آن چه که در اسپانیا در ۳۷-۱۹۳۶ رخ داد. هیچ ساختار دولتی بخودی خود خشک نخواهد شد. بنابراین اشتراکی سازی چیزی بیش از اضافه کردن اقدامات مستقیم تدریجی است. سرمایه با تخریب عمومی از طریق مردمی که ارتباطشان را با جهان در دست های خود می گیرند، ضعیف خواهد شد. تا زمانی که دولت قدرت را در دست داشته باشد، هیچ چیز قاطعی حاصل نخواهد شد. جامعه تنها یک شبکه مویرگی نیست؛ ارتباطات در نیروئی تمرکز داده شده اند که قدرت را برای حفظ این جامعه متمرکز می کند. سرمایه داری بسیار خوشحال خواهد بود ببیند که ما زندگی مان را بطور منطقه ای تغییر می دهیم زیرا آن را در مقیاس جهانی حمل می کند. دولت بعنوان یک نیروی مرکزی با عملی مرکزی نابود خواهد شد، و قدرت اش نیز در همه جا حل و محو خواهد شد. جنبش کمونیستی ضد سیاسی است نه سیاسی.(۱۰)

ز- کمونیسم بعنوان یک جنبش اجتماعی حاضر

کمونیسم فقط یک سیستم اجتماعی، یک روش تولید که بخواهد در آینده بعد از “انقلاب” وجود داشته باشد، نیست. این انقلاب در حقیقت یک رویاروئی بین دو جهان است.

۱) از یکطرف همه آن هایی که مطرود شده اند، که ازهمه شادی های واقعی محروم شده اند، که هرگز ضرورت وارد صحبت شدن با دیگری برای عمل و زندگی و بقا، متحد شان نکرده است، در تهدید قرار دارند.

۲) از طرف دیگر، برای مثال،آن ها را یک اقتصاد اجتماعی شده در مقیاس جهانی و متحد شده در سطح تکنیکی اما برای اطاعت از منطق ارزش، تقسیم شده در واحدها که می خواهد هرچیزی را برای بقا خود منهدم کند، متحد می سازد و در عین حال نیز مجبور به مخالفت با همدیگر می نماید.

جهان کالاها و ارزش، که چهارچوب حاضر نیروهای مولده است، زندگیش فعال شده، خود را درون یک نیروی مستقل تداوم داده و جهان نیازهای واقعی را مطیع قانونش ساخته است. انقلاب کمونیستی تخریب این انقیاد است. کمونیسم مبارزه علیه این انقیاد است که از همان روزهای اول ایجاد سرمایه داری و حتی قبل ازآن، بدون داشتن شانس موفقیتی با آن مخالفت کرده است. انسان ابتدا ایده هایش و درکش را از جهان بیک منشاء خارج از خودش نسبت داد و فکر می کرد طبیعت انسانی ، نه در ارتباطات اجتماعی اش بلکه در پیوندش با یک عنصر خارج از جهان واقعی(خدا) که بشر فقط محصول آن بود، می آید. بشر برای مثال در کوشش اش جهت اختصاص دادن و وفق دادن جهان اطراف، ابتدا مجبور به ایجاد جهانی مادی، شبکه ای از نیروهای مولد، یک اقتصاد و جهانی از موضوعاتی می شود که او را می شکند و براو مسلط می شود، قبل از این که او بتواند این جهان را به نیازهایش اختصاص و وفق دهد و دگرگونش سازد.

انقلاب کمونیستی تداوم جنبش های اجتماعی کنونی و برتر از آن هاست. بحث در باره کمونیسم معمولا از یک نقطه نظر اشتباه شروع می شود: آن ها معمولا با این سئوال بحث را آغاز می کنند که بعد از انقلاب چه کسانی منشا عمل خواهند بود. آن ها هرگز کمونیسم را با آن چه که در لحظه انجام بحث جریان دارد، ارتباط نمی دهند. این جا یک گسیختگی کامل وجود دارد؛ ابتدا انقلاب می شود و سپس کمونیسم می آید. در واقع امر کمونیسم تداوم نیازهای واقعی است که از قبل در کارند اما بخاطر این که شرایط فعلی به آن اجازه نمی دهد، نمی توانند هدایت و اقناع شوند. امروزه تمایلات و گرایشات بیشمار کمونیستی وجود دارد که نه فقط بیانگر روگردانی از جهان حاضرند، بلکه اکثرا کوششی برای ساختن جهانی نو هستند. از آن جائی که این ها{تاکنون} موفق نشده اند، انسان فقط محدودیت های آن ها را می بیند، این ها فقط تمایل به کمونیسم را نشان می دهند، نه امکان تداوم آن را(کارکرد گروه های”افراطی” دقیقا بیانگر این محدودیت ها بعنوان هدف های جنبش و برای تقویت آن هاست). چشم اندازهای کمونیستی، در روی گردانی از کار در خط مونتاژ، و در مبارزات تصرف کنندگان بعنوان کوششی در ایجاد “چیزی دیگر” حی و حاضر است، نه در رد محض دنیای مدرن(مثل هیپی ها)، بلکه از طریق استفاده و دگرگون سازی آن چه که تولید شده و ضایع شده است. در چنین درگیری هایی مردم بطور خودبخودی می کوشند کالاها را بدون اطاعت از منطق مبادله بخود اختصاص بدهند. بنابراین آن ها این کالاها را بعنوان ارزش های مصرف تلقی می کنند. ارتباط آن ها با این چیزها و ارتباطاتی که بین خودشان برای ترتیب دادن چنین اعمالی، ایجاد می کنند ویران کننده هستند. مردم حتی خودشان را در چنین اعمالی تغییر می دهند.

“چیزی دیگر” که این اعمال می خواهند به آن برسند، بصورت بالقوه در اعمال وجود دارد. هرآنچه را که سازمان دهندگان اعمال ممکن است فکر کنند و بخواهند، و هر آنچه را که افراط گرایانی که در آن ها شرکت می کنند، تئوریزه اش می کنند، بگذار بگویند و انجام دهند. چنین جنبش هایی مجبور به آگاهی از اعمال شان و فهمیدن آن چه در حال انجامش هستند، خواهند شد تا آن ها را بهتر انجام دهند.

کسانی که اکنون نیازبه کمونیسم را احساس می کنند و آن را به بحث می گذارند، نمی توانند در این مبارزات برای آوردن بشارت کمونیسم مداخله کنند، و این اعمال محدود را خودشان مستقیم به سمت فعالیت کمونیستی واقعی هدایت کنند. چیزی که مورد نیاز است شعارها نیست بلکه توضیح در باره زمینه و مکانیسم این مبارزات است. باید فقط نشان داد که آن ها یعنی مبارزات مجبورند به وقوع بپیوندند.

۱- مارکس، دستنوشته اقتصادی فلسفی، ۱۸۴۴( نیویورک:چاپخانه بین المللی، ۱۹۶۴ )

۲- انگلس، آثار منتخب، صفحه ۲۱۷-۲۱۸: ” دولت مدرن…هست…تجسم ایده آل کل سرمایه ملی.”

۳- متیک، مارکس و کینز(پورتر سارگنت، ۱۹۶۹) یک تحلیل عالی از بحران های سرمایه داری ارائه می دهد، اگرچه از بیان پویائی کمونیسم در می ماند(نگاه کنید پایین به “لنینیسم و چپ افراطی”)

۴- اف. پرلمان، بازتولید زندگی روزانه، سیاه & سرخ، ۱۹۶۹

۵- چشم انداز آن هائی که ” اندوخته ای ندارند” توسط کمونیست ایتالیایی امادئو بوردیگا در سال های بعد از جنگ دوم جهانی فرموله شد. منظور بوردیگا این نبود که تعریف جدیدی از پرولتاریا ابداع کند، بلکه برگشت به تعریف اصلی بود. چیزی که کاپیتال توصیف می کند می تواند و باید باهم با تحلیل قدیمی تر پرولتاریا فهمیده می شد، برای مثال همکاری برای نقد فلسفه هگل از حقوق: مقدمه(۱۸۴۳)

۶- نگاه کنید به دستنوشته های مارکس از ۱۸۵۷-۱۸۵۸، اغلب با تیتر آلمانی شان: گروندریسه ارائه می شود، پلیکان،۱۹۷۳

۷- انگلس، ” برنامه رفرم اجتماعی در قاره،” دنیای اخلاقی جدید، ۴-۱۱- ۱۸۴۳

۸- انگلس، وضعیت و چشم انداز یک جنگ اتحاد مقدس علیه فرانسه انقلابی در ۱۸۵۲.

۹- نگاه کنید به صعود و سقوط غیرعادی اقتصاد(۱۹۶۵)

۱۰- مارکس(بطور قابل توجه ای در مقاله شاه پروس و رفرم اجتماعی، و دیگر آثار اولیه) نقدی از سیاست ها و مخالف “سیاسی” به انقلاب “اجتماعی” را توسعه داد : پیوند های قبلی باز ترتیب یافته بین افراد و گروه ها، بدون این که تغییرات زیادی در آن چه که آن ها عملا انجام می دهند، ایجاد کند، بعدها روی این که چگونه مردم وسایل وجودی خود را بازتولید می کنند، عمل می کند. بدین گونه در همان زمان شیوه زندگی و شرایط واقعی آن ها، ارتباط آن ها را باهم دگرگون می سازد .

یکی ازرفتار های خیلی اولیه انقلابی، شورش علیه کنترل روی فرم زندگی ما از بالاست که بوسیله معلم، رئیس، پلیس، مسئول اجتماعی، رهبر اتحادیه، سیاستمدار و … انجام می شود. سپس سیاست ها بمیان می آید و آرمان ها و خواسته ها را بخاطر یک مساله قدرتی تقلیل می دهد -می شود آن را بدست حزب داد یا با هرکسی سهیم شد. اما چیزی که از دست می دهیم قدرت تولید زندگی مان است. جهانی که کل الکتریسیته مصرفی ما از ایستگاه های قدرتی فسیلی( زغال، بنزین-نفت یا هسته ای) می آید، می خواهد همیشه خارج از دسترس ما باقی بماند. فقط تفکر سیاسی فکر می کند که انقلاب قبل از هر چیز عبارت است از مساله تصرف قدرت و یا توزیع مجدد آن.

منبع: libcom.org