رزا لوکزامبورگ، نظریه انباشت و انتقاد به مارکس
می توان ضد سرمایه داری و خصم جدی استثمار طبقاتی بود، بدون آنکه لزوماً از کالبدشکافی مارکسی سرمایه شناختی روشن داشت. هر کارگری که فقط شمع آجین این یا آن شکل رفرمیسم نباشد، به طور معمول چنین است. می توان بسیار پر سر و صدا، با کاربرد « آشتی ناپذیرترین» الفاظ، از ضدیت با سرمایه داری گفت، بدون اآنکه دست به هیچ مبارزه ریشه ای علیه نظام بردگی مزدی زد. بخشهائی از بورژوازی دنیا، همه احزاب و محافل لنینیست، کل اتحادیه های کارگری جهان، خیل کثیر «مارکسیست های» دانشگاهی و محققان عالیمقام «کمونیست»، حتی جمعیت وسیعی از کارگران دنیا این چنین هستند. می توان شیارهای مغز خود را آرشیو آثار مارکس ساخت اما فقط به این خاطر که کل آن آثار را الگوی پراکسیس ماندگارسازی سرمایه داری کرد!! کائوتسکی و شرکاء از این قماش بودند و چنین کردند. می توان به آرمان رهائی انسان عشق ورزید، بسیار صادقانه و پرشور بر سر این آرمان جان باخت، برای شناخت ژرف تر این راه از مارکس و آموخته های سترگ او استمداد کرد، اما در میان راه گم شد و دیگران را هم گمراه ساخت. رزا لوکزامبورگ و کمونیست های زیادی اسیر این وضع شدند. همه موارد بالا امکان دارد، اما یک چیز بدون ابهام است. توده های کارگر هیچ کجای جهان بدون داشتن یک جنبش نیرومند آگاه شورائی، با مشعل شناخت مارکسی تاریخ، با چراغ نقد مارکسی سرمایه، قادر به تجهیز قوای خود برای محو شیوه تولید سرمایه داری نخواهند شد. باید سرمایه را با نگاه مارکس کاوش کرد. این کار نیاز واقعی داشتن یک جنبش رادیکال سرمایه ستیز است. سوء تفاهم نشود. بحث مطلقاً بر سر مارکس نیست، هر نوع مکتب پردازی و الگو آفرینی از باورها و کارهای مارکس هم تحریف شناخت و دستاوردهای اوست. سخن بر نوع معینی آناتومی از سرمایه و تأثیر این آناتومی بر پراکسیس مبارزه طبقاتی پرولتاریا است. رزا لوکزامبورگ برای یافتن این کالبدشکافی کوشید، مجلدات چهارگانه کاپیتال را کاوید اما آنچه یافت نه جوهر شناخت مارکس از سرمایه که معجون کاملاً متفاوت و ناهنجاری بود. حادثه ای که بدون شک بر جهت گیری ها، نظرات، راه حل ها و نقدهای وی اثر گذاشت. رزا، کمونیستی نستوه، پرشور، آرمان خواه، جسور و انقلابی بود. او با همه توان خود علیه همپیوندی شرم آور سران انترناسیونال دوم با دولتها در جنگ جنایتکارانه امپریالیستی و نقش بشرستیزانه شیدمان ها، ابرت ها، کائوتسکی ها در گسیل کارگران دنیا به جبهه های جنگ ارتجاعی قطب های قدرت سرمایه شورید. در تمامی سالهای پیکار طبقه کارگر روسیه علیه دولت تزار، از این جنبش جانبداری کرد. همزمان پاره ای رویکردهای نادرست لنین و بلشویسم را در مقاطع مختلف تاریخی و مراحل متفاوت پیشرفت این جنبش به باد انتقاد گرفت.
رزالوکزامبورگ با جسارت تمام به این موضع گیری ها و نقدها دست یازید اما نه انتقاد انقلابی وی به راه حلهای ارتجاعی سران انترناسیونال دوم و نه نقدهای او به راهبردها و نظرات لنین به رغم همه رادیکال بودنشان هیچ گاه به نقد ریشه ای ضد سرمایه داری رفرمیسم راست سوسیال دموکراسی و رفرمیسم چپ نمای میلیتانت لنینی ارتقاء نیافت. یک پاشنه آشیل مهم این نقدها و تحلیل ها، فاصله عمیق رزا با کالبدشکافی مارکسی سرمایه داری و مهجور ماندن او از فهم درست نقد مارکس بر مناسبات کار مزدوری بود. اهتمام لوکزامبورگ به بررسی نقادانه مجلدات کاپیتال در جای خود مهم است. جنبش کارگری جهانی نیازمند مشتی مکتب ساز، مقلد و حزب نشین نیست. بالعکس بیش از هر چیز به فعالان آگاه، توانا، مستقل و اهل انتقاد احتیاج دارد. لوکزامبورگ از این لحاظ کارنامه ای درخشان دارد. مشکل مهم، بی راهه رفتن او در این قلمرو است. نوشته حاضر به همین مسأله، به بررسی برداشت ها و استنتاجات اشتباه وی از نظریه مارکسی انباشت و بحران سرمایه داری و مرور نگاه نادرست او به کالبدشکافی مارکس از سرمایه اختصاص دارد. ببینیم او چه می گوید و نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوازی را چگونه فهمیده است.
رزالوکزامبورگ تبیین مارکس پیرامون بازتولید گسترده سرمایه را معیوب و غیرواقعی می خواند!! برای اثبات این ادعا به جلدهای اول، دوم، سوم کاپیتال و سپس کتاب تئوری های اضافه ارزش رجوع می کند و نتیجه می گیرد که: « مارکس در تشریح شرائط انباشت چهار مؤلفه را مفروض تلقی کرده است. ۱٫ ارزش اضافی باید به سرمایه تبدیل شود. ۲٫ گسترش تولید سرمایه داری منحصراً توسط محصولات همین نظام مرکب از وسائل تولید و معاش صورت می گیرد، ۳٫ مرزهای این گسترش هر بار از پیش توسط مقدار ارزش اضافی که باید به سرمایه الحاقی تبدیل شود تعیین می گردد، ۴ و بالاخره اینکه تولید سرمایه داری کل محصول اضافی خود را می خرد و مرزی برای انباشت وجود ندارد» رزا پس از انتساب تصورت بالا به مارکس، استنباط خویش را این گونه تلخیص می کند. « شکی نیست که مارکس می خواست فرایند انباشت را در جامعه ای منحصراً متشکل از کارگران و سرمایه دارها، تحت سلطه عمومی و انحصاری شیوه تولید سرمایه داری نشان دهد. با همه این ها، بر مبنای این فرض، نمودار وی تفسیری غیر از تولید به خاطر تولید را ممکن نمی سازد»
(گزیده هائی از رزا لوکزامبورگ، پیتر هودیس و ب- اندرسون، ترجمه حسن مرتضوی، صفحات ۴۹ و ۵۲)
او سپس با نگاهی انتقادی به آنچه که خود با معیارهای داوری خویش به حساب مارکس واریز کرده است می پرسد که وقتی مسیر انباشت چنین باشد، « چه کسی قرار است از آن سود برد و مصرف کنندگان جدید چه کسانی هستند؟» رزا انتقاد خود بر مارکس را از « ابهامات»، « کاستی ها» و « نادرستی های» تحلیل مارکس!! از سامان پذیری سرمایه، از وجود « کسر و کمبودها و مبهم بودن ها» در تبیین مارکس از مبادلات میان بخش تولید وسائل تولید و بخش تولید وسائل مصرف!! آغاز می کند، اصرار عجیبی دارد تا رد پای این «ابهامات» را حتی در جلد اول و سوم سرمایه و سپس کتاب تئوری های اضافه ارزش برملا سازد!! او با جدیت زایدالوصفی بر مارکس خرده می گیرد که شالوده کار خود در بررسی داد و ستد میان بخش ها را وجود مستقر و مسلط سرمایه داری و جامعه منحصراً متشکل از کارگران و سرمایه داران قرار داده است و اینکه گویا وی ناممکنی این دورپیمائی و تناقضاتش را با دیده اغماض نگاه کرده است!! رزا لوکزامبورگ به طور مستمر این حرف ها یا به اصطلاح نقدها را تکرار می کند و در هر تکرار می پرسد که در این صورت چه کسی سود می برد؟ یا « تولید به خاطر چه افرادی گسترده و گسترده تر می گردد»!! ما به این موضوعات و به پاره ای موارد مهم تر که زیر نام انتقاد از مارکس مطرح کرده است خواهیم پرداخت، اما پیش از همه این ها و برای آغاز درست این کاویدن ها مجبوریم به سراغ جوهر شناخت لوکزامبورگ از سرمایه و شیوه تولید سرمایه داری برویم.
تمامی نکات بالا و تار و پود همه نقادی های « رزا» بانگ می زند که شالوده آناتومی وی از سرمایه نه عرصه تولید که کاملاً بالعکس مدار دورپیمائی و گردش سرمایه است. او از تولید عزیمت نمی کند، به مبادله رجوع می نماید. سرمایه به مفهوم عام را شالوده تجسس خود قرار نمی دهد، به سرمایه های متعدد و مبادله جاری میان آنها نظر می دوزد. از سرمایه به مثابه رابطه تولید اضافه ارزش، شاخص ماهوی یک شیوه تولید و پایه وجود جامعه سرمایه داری آغاز نمی نماید، در میان شاخ و برگ ها و تبعات و مکانیسم های کار یک صورت بندی می چرخد. رزا خشت نخست کالبدشکافی خود را کج می گذارد و لاجرم هر چه بیشتر جستجو می کند سرگردان تر می شود و از مسیر واقعی شناخت سرمایه دورتر می گردد. مارکس در آستانه شروع نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی و در کندوکاو خود برای یافتن شیوه درست این نقد به کشف مهم و تعیین کننده ای نائل آمد. او گفت که:
«… دامنه تأثیر تولید در شکل اجتماعی تناقض آمیز آن، [یعنی در فورماسیون های طبقاتی] نه تنها محدود به حوزه خاص خود نیست، بلکه از حوزه دیگر عناصر مجموعه تولید هم در می گذرد. همه چیز به تولید بر می گردد و بر اساس آن دائماً از سر گرفته می شود. پس روشن است که مبادله و مصرف نمی توانند عامل مسلط باشند. همین طور است توزیع به منزله توزیع فراورده ها، ضمن آنکه توزیع به عنوان توزیع عوامل تولید، خود عنصری از تولید است و به این ترتیب نوع معینی از تولید تعیین کننده انواع معینی از مصرف، توزیع و مبادله است. همچنان که تعیین کننده مناسبات معین مصرفی، توزیعی و مبادله ای است» ( مقدمه گروندریسه)
رزا لوکزامبورگ چنین نمی کند. او به جای عزیمت از تولید و رابطه تولید اضافه ارزش در مارپیچ گردش سرمایه چرخ می خورد و به طور پی در پی این پرسش را پیش می کشد که اگر در جامعه ای با شیوه تولید مسلط سرمایه داری، مبادلات میان بخش های اساسی این شیوه تولید می تواند انجام گیرد، اگر اضافه ارزش های تولید شده می توانند تحقق یابند، پس چه کسی سود می برد؟! و تولید برای کی گسترش می یابد؟! پرسشی که برای هر کارگر آشنا به حداقل شناخت مارکسی سرمایه بسیار عجیب و بی ربط است. مارکس سنگ بنای انباشت بدوی یا اولین بارقه هستی سرمایه داری را در رابطه تولید اضافه ارزش کاوید. از منظر او سرمایه ارزشی است که با ارزش افزا شدن از طریق تصاحب کار اضافی کارگر به صورت اضافه ارزش و استمرار این فرایند هستی می یابد. سرمایه قرار نیست جز این باشد. آن که باید سود برد، رابطه ای که باید گسترش و باز هم گسترش یابد، خود سرمایه است و بنا نیست دنبال وجود دیگری بگردیم. تولید سرمایه داری در ذات خود تولید ارزش اضافی و سرمایه است و خلق مستمر سود پشتوانه خودافزائی و خودگستری روتین آن است. لوکزامبورگ این را نمی بیند. او در مدار مبادله کالاها می چرخد، به نمودارهای مارکس نگاه می کند. در توضیحات وی پیرامون چگونگی تبدیل اضافه ارزش ها به سرمایه الحاقی در هر کدام از دو بخش اساسی تولید وسائل تولید و مصرف، تشریح مارکس ازشکل متعارف مبادلات میان دو بخش و پویه بازتولید کل سرمایه اجتماعی چشم می دوزد و سپس سؤال بالا را پشت سر هم در ذهن خود مرور و تکرار می نماید.
« در اینجا انباشت سالانه بی وقفه ادامه می یابد. سرمایه دارها در هر مورد، نیمی از ارزش اضافی هائی را که به دست آورده اند مصرف و نیم دیگر را به سرمایه تبدیل می کنند. در فرایند سرمایه کردن، همان بنیاد فنی یعنی همان ترکیب انداموار یا تقسیم سرمایه ثابت و متغیر و نیز همان نرخ استثمار (همیشه بالغ بر ۱۰۰ درصد) به طور متوالی برای سرمایه اضافی، چنان که برای سرمایه اولیه بود، حفظ می شود. مطابق با فرض مارکس در جلد اول سرمایه بخش سرمایه شده ارزش اضافی ابتدا به عنوان وسائل تولید اضافی و وسائل معاش برای کارگران پا به عرصه وجود می گذارد و در خدمت هدف تولید هر چه گسترده تر در دو بخش قرار می گیرد. از فرض های نمودار مارکس نمی توان کشف کرد که تولید به خاطر چه کسی به تدریج گسترده می شود» (همان کتاب ص ۵۳)
مشاهده می کنیم که یافتن شخص یا نهاد واقعی ذینفع در پروسه انباشت سرمایه به مشکل بسیار غامض لوکزامبورگ تبدیل شده است. او می گوید اگر واقعاً همه اضافه ارزش های تولید شده مازاد مصرف طبقه سرمایه دار می تواند به صورت سرمایه الحاقی وارد پروسه جدید انباشت گردد، پس در این میان کیست که سود می برد و این گسترش به نفع چه فرد یا افرادی می باشد!! در این گشت و گذار همه چیز آماج خیره شدن است و به تنها چیزی که نظر افکنده نمی شود، خود سرمایه است. سرمایه ای که کوه اضافه ارزش های حاصل استثمار توده های وسیع کارگر را در خود بلعیده است، فربه و فربه تر گردیده است، در هر دور انباشت، به صورت حیرت انگیزی، عظیم الجثه تر و غول پیکرتر شده است و قرار شیوه تولید سرمایه داری هم چیزی سوای این نمی باشد. سرمایه است که باید همه سودها یا اضافه ارزش ها را شکار کند. اگر کسی در جستجوی یافتن برنده واقعی سودها است باید سرمایه را نگاه کند و بالندگی سرطانی لحظه به لحظه ابعاد قدرت این اختاپوس وحشت و دهشت را ببیند. اما رزا در این فضا قرار ندارد، او ادامه می دهد:
« اگر چنین باشد این سرمایه دارها حامیان متعصب گسترش تولید به خاطر تولید هستند، آن ها به این موضوع چنان برخورد می کنند که گوئی ماشین های بیشتر، فقط به خاطر ساختن ماشین های جدیدتر – با کمک آنها – ساخته می شوند. با این همه، ماحصل همه آن ها نه انباشت سرمایه، بلکه تولید فزاینده کالاهای تولید کننده برای هیچ گونه هدفی است»!! (منبع فوق ص ۵۴ ) رزا لوکزامبورگ بخش اخیر انتقادات خود به مارکس را همراه با شگفتی بیان می کند!!. به این موضوع می پردازیم، اما او چند سطر بالاتر به نکاتی اشاره کرد که به نوبه خود قابل بحث می باشند و بر قضا تعجب انبوهی را متوجه حرف ها و استنتاجات خود وی می سازند. پیش از هر چیز، چنین القاء می کند که گویا راستی، راستی مارکس نمودار تقسیم اضافه ارزش به دو بخش مساوی مصرف سرمایه دار و سرمایه الحاقی را یک الگوی ثابت تحلیل سامان پذیری سرمایه دانسته است!! به همین سیاق فرض های تمثیلی و آموزشی مارکس در باره نرخ ثابت ترکیب ارگانیک سرمایه و نرخ بدون تغییر اضافه ارزش در واگردهای مختلف سرمایه یا چرخه های متوالی انباشت را مفروضات حقیقی وی برای آناتومی مبادلات میان بخش های ۱ و ۲ ( تولید وسائل تولید و تولید وسائل مصرف) می پندارد!! نادرستی این تصورات نیازمند بحث نیست. معلوم است که مارکس همه مفروضات غیرواقعی مذکور را صرفاً به این دلیل پیش کشیده است تا به تفهیم و تبیین آنچه موضوع کندوکاو او است کمک رساند. در شرائط روز دنیا مصرف اکثریت غالب سرمایه داران حتی قطره بسیار ناپیدائی در مقابل اقیانوس کبیر سرمایه های الحاقی سالانه آن ها نیست. در همان سال های نگارش جلد دوم کتاب کاپیتال هم بسیار بعید است که حتی کوچک ترین و « مفلوک ترین» سرمایه دار روز مجبور به تقسیم برابر این دو سهم بوده باشد. توضیح واضحات است که مارکس همه این مؤلفه ها را به اندازه کامل مطمح نظر داشته است و مفروضات وی صرفاً جنبه تمثیلی برای تبیین ماجرا دارند. عین همین مسأله در مورد نرخ اضافه ارزش مورد مثال مارکس و نرخ ترکیب ارگانیک سرمایه به تمام و کمال صدق می کند. بنیاد کار سرمایه بر افزایش بدون هیچ مهار بهره وری کار اجتماعی استوار است و در همین راستا تاریخ سرمایه داری تاریخ سیر صعودی ترکیب ارگانیک سرمایه ها نیز می باشد. سرمایه همه این کارها را برای کسب اضافه ارزش های انبوه تر انجام می دهد و لاجرم به هر سبعیت و جنگ افروزی و هولوکاست آفرینی برای بالا بردن نرخ اضافه ارزش دست می یازد. این ها همه در زمره بدیهی ترین حقایق هستی سرمایه اند، اما لوکزامبورگ در جستجوی یافتن مستمسک برای این نقادی و صدالبته با هدف رسیدن به نتایج بسیار نادرستی که بعداً خواهیم دید، مارکس را به نادیده گرفتن و ندیدن این بدیهیات متهم می سازد!! او می گوید: « اگر نمودار بازتولید گسترده در پرتو تئوری مارکس را نقادانه بررسی کنیم تناقض های زیادی در آن خواهیم یافت…. » سپس ادامه می دهد که « نمودار به طور کامل بهره وری فزاینده نیروی کار را نادیده می گیرد …» و باز اضافه می کند که « تکامل تدریجی بهره وری کار هم بر ترکیب انباشت سرمایه تأثیر می گذارد و هم بر نرخ ارزش اضافی. به نحوی که این دو نمی توانند تحت شرائط انباشت فزاینده سرمایه آن چنان باقی مانند که نمودار مارکس فرض کرده است » (همان جا)
بعدها خواهیم دید که رزا لوکزامبورگ در کار استفاده از این روش فاقد توجیه، به این حد اکتفاء نمی کند. او همین شیوه بررسی و نقادی را به مسائل بسیار اساسی تری مانند کل نظریه مارکس پیرامون شرائط تحقق پذیری یا عدم تحقق پذیری اضافه ارزش در تولید سرمایه داری، حتی مسأله بحران سرمایه و موارد مهم دیگر بسط می دهد. همه این ها موضوعاتی هستند که به آنها خواهیم پرداخت. اما عجالتاً ، نقد حی و حاضر بسیار داغ وی در باره « چه کسی سود می برد» را دنبال کنیم. بالاتر دیدیم که او به دنبال مرور توضیحات مارکس پیرامون مبادلات جاری میان بخش های ۱ و ۲ سرمایه، با شگفتی می گوید: « … اگر چنین باشد آنگاه باید قبول کنیم که سرمایه داری چیزی سوای تولید برای تولید نیست» بعلاوه «هدف نیز نه انباشت سرمایه که تولید فزاینده کالاهای تولید کننده بدون هیچ هدف است» به نظر می رسد که آنچه باید مایه بیشترین شگفتی ها باشد، احساس شگفتی رزا لوکزامبورگ از حرفهای مارکس است. رزا معتقد است که اولاً. تولید کالاهای سرمایه ای، یعنی انبوه کالاهائی که فقط به صورت اجزاء سرمایه ثابت، قابل مصرف هستند و سپس پیش ریز این کالا – سرمایه ها به شکل سرمایه الحاقی در هر دور نوین ارزش افزائی سرمایه، اصلاً انباشت سرمایه نمی باشد!! بلکه یک بازی بدون هیچ هدف است!! حکم عجیب و غریبی که شنیدن آن نمی تواند مایه حیرت نشود. ثانیاً و از این هم عجیب تر اینکه به زعم وی شیوه تولید سرمایه داری قرار نیست تولید برای تولید باشد!! رزا لوکزامبورگ این سخن را در لا به لای نقد خود به مارکس چندین بار تکرار می کند. او قبول دارد که اضافه ارزش تولید گردیده است. ارزش تولید شده به سرمایه الحاقی تبدیل شده است و بالاخره تبدیل اضافه ارزش به سرمایه الحاقی موجب خودافزائی و بازگستری سرمایه شده است، همه این ها را باور دارد اما مصر است که همه این فعل و انفعالات، فقط تولید برای تولید است و چنین چیزی با تولید سرمایه داری در انطباق نیست!! او قطعاً عقیده ندارد که هدف تولید سرمایه داری مثلاً رفع نیازهای انسانها است!! اما ظاهراً تولید سود و تبدیل سودها به سرمایه مجدد یا به بیان دقیق تر و صریح تر، تولید با هدف سود و باز هم سود و خودافزائی سرمایه را هم به عنوان شاخص تولید سرمایه داری به رسمیت نمی شناسد!! چرا؟ به این خاطر که گویا قبول تحقق اضافه ارزش ها و تبدیل آن ها به سرمایه الحاقی عنصر ذینفع در پروسه تولید سود و شخص منتفع از گسترش پروسه انباشت را مبهم و نامعلوم می کند و این امر با شیوه تولید سرمایه داری قابل انطباق نمی باشد!!. عزیمتگاه رزالوکزامبورگ در آناتومی سرمایه داری نه سرمایه به مثابه رابطه تولید اضافه ارزش بلکه گردش سرمایه های متعدد و مالکان آنها است. او سرمایه را نمی بیند، بلکه صاحبان سرمایه ها را رصد می کند. تبدیل مستقیم و بلاواسطه خیل فراوان کالا – سرمایه های تولید شده توسط بخش تولید وسائل تولید به سرمایه الحاقی در همین بخش را با موازین شیوه تولید سرمایه داری سازگار نمی یابد!! زیرا در این حالت به اعتقاد وی معامله ای میان سرمایه داران مختلف انجام نگرفته است و پولی به شکل سود به جیب این و آن سرمایه دار واریز نشده است!! رزا مارکس را به باد انتقاد می گیرد که:
« بنا به نمودار هیچ تضاد ذاتی بین تولید ارزش اضافی و تحقق آن وجود ندارد، برعکس همانند هم هستند. در اینجا ارزش اضافی از همان آغاز در شکلی طبیعی که منحصراً برای نیازهای انباشت لازم است پا به عرصه وجود می گذارد، در واقع محل تولید را در همان شکل سرمایه اضافی ترک می کند و این به معنای آن است که در فرایند انباشت سرمایه داری قادر به تحقق است» (همان کتاب صفحات ۶۵ و ۶۶)
او درست در حین این نقادی ها به سراغ جلد سوم کاپیتال هم می رود و در آنجا با توضیحات مشروح و مستدل مارکس پیرامون تضادهای سرشتی و نهایتاً لاینحل سرمایه، اینکه « سد واقعی سر راه گسترش شیوه تولید سرمایه داری خود سرمایه است»، اینکه هدف تولید صرفاً سود است و همین شاخص ماهوی سرمایه، بنیان تناقضی بحران زا است، یا انبوه تحلیل های ریشه کاو دیگر وی مواجه می گردد، اما با دیدن اینها، نه رد پای برداشت های نادرست خویش که بالعکس تناقض در تحلیل های مارکس را تسجیل می کند!! به این موضوع نیز بعداً به اندازه لازم خواهیم پرداخت. فعلاً پرونده انتقادات رزا به مارکس را ورق بزنیم. او می گوید در نمودار مارکس:
« سرمایه دارها به عنوان یک طبقه، پیشاپیش می کوشند آن ارزش اضافی را که تصاحب می کنند، یکسره در آن شکل مادی تولید شود که به کارگیری آن را برای اهداف انباشت بعدی ممکن و تضمین سازد. تحقق و انباشت ارزش اضافی در اینجا دو جنبه از فرایند واحدی هستند. آن ها منطقاً همانند هستند، بنا بر این به بازنمائی فرایند بازتولید در نمودار، ظرفیت جامعه برای مصرف حد و مرزی برای تولید باقی نمی گذارد» ( همان منبع ص ۶۶)
رزا گام به گام پرونده اشتباهات مارکس در زمینه چشم بستن بر تناقضات نهادین تولید سرمایه داری!! را تکمیل می کند. او استنباطات نادرست خود از محتوای فصلهای مختلف جلد سوم کاپیتال یا کل نقد مارکس به اقتصاد سیاسی بورژوازی را، زیر لوای کشف تناقض در نظریه شناخت مارکس از سرمایه القاء می نماید. نکته بسیار مهم در رابطه با همه این بحث ها یافتن هدف واقعی رزا لوکزامبورگ از پیش کشیدن آن ها است. سؤال اساسی در همین جا قرار دارد. اینکه او قرار است چه چیز را اثبات کند و چه هدفی را از به اصطلاح کند و کاو نقادانه آثار مارکس به ویژه جلد دوم کاپیتال دنبال می نماید. پاسخ این پرسش از همان آغاز، از نقطه شروع مباحثات انتقادی وی بسیار صریح و عریان است.
رزا بر این باور است که: « بی تردید پرسش حیاتی انباشت سرمایه داری تحقق ارزش اضافی است. شرط اصلی این تحقق – برای ساده کردن بحث کل دستمایه مصرف سرمایه دارها را نادیده می گیریم – آن است که باید قشری از خریدارها خارج از جامعه سرمایه داری وجود داشته باشد. باید توجه داشت که مقصودمان خریدارها و نه مصرف کنندگان است. زیرا شکل مادی ارزش اضافی هیچ ربطی به تحقق آن ندارد. واقعیت تعیین کندده این است که ارزش اضافی نمی تواند نه با فروش به کارگران و نه به سرمایه داران تحقق یابد، مگر این که فقط به آن دسته از نهادها یا اقشار اجتماعی فروخته شود که شیوه تولیدشان سرمایه داری نیست» (همان کتاب ص ۷۲)
هسته واقعی کل خرده گیری ها، نقادی ها و استدلال تراشی ها دقیقاً همین نکته بالاست. رزا معتقد است که مارکس شالوده کار خویش در آتاتومی سرمایه داری را بر قبول امکان تحقق اضافه ارزش در یک جامعه متشکل از طبقات سرمایه دار و کارگر یا یک جامعه کاملاً سرمایه داری شده و تحت استیلای مناسبات بردگی مزدی قرار داده است!! چیزی که از نظر وی اصلاً امکان پذیر نیست، قبولش اشتباه محض است و طرح آن از جانب مارکس مالامال از تناقض گوئی ها است!!! او به تفصیل توضیح می دهد که سرمایه داری بسیار بیشتر از نیازهای سرمایه داران و کارگران کالاهای مصرفی تولید می کند. به همین خاطر باید بخش عظیمی از این تولیدات توسط اقشار اجتماعی ممالک غیرسرمایه داری خریداری گردد. از این که بگذریم وسایل تولید و ابزار کار تولید شده توسط این نظام نیز مازاد بر تقاضای صاحبان سرمایه است. این بخش محصولات نیز باید به افراد، گروهها یا سازمان هائی در جوامع غیرسرمایه داری فروخته شود. این قانون پایه ای شیوه تولید کاپیتالیستی است!! قانونی بنیادین که قابل هیچ گونه تغییر و تبدیل نمی باشد!!. نکته بسیار مهم و تکمیلی سخن رزا اصرار افراطی وی بر غیرسرمایه داری بودن جامعه خریدار کالاهای مصرفی یا تولیدی است.!!
« تجارت بین المللی از لحاظ تحقق ارزش اضافی و فراهم کردن عناصر مادی سرمایه ثابت، ضرورت اصلی موجودیت تاریخی نظام سرمایه داری است. این تجارت در شرایط حاضر، اساساً مبادله میان شیوه های تولید سرمایه داری و غیرسرمایه داری است» ( همان جا ص ۸۰)
رزا لوکزامبورگ به دنبال تکرار مستمر این توضیحات، بر این مسأله پای می فشارد که مارکس این ضرورت یا این اصل غیرقابل تغییر تولید سرمایه داری را نادیده گرفته است و نمودار او نقیض محض قوانین حاکم بر انباشت سرمایه می باشد!!
«انباشت به آزادی حرکت نامحدود از لحاظ رشد سرمایه متغیر نیاز دارد. به همان اندازه که باید از آزادی حرکت در ارتباط با عناصر مادی سرمایه ثابت بهره مند باشد – به بیان دیگر نیاز دارد بدون هیچ محدودیتی بر عرضه نیروی کار مسلط باشد. مارکس گمان می کند با ارتش کارگران ذخیره صنعتی می توان به این هدف دست یافت. نمودار بازتولید ساده او مسلماً چنین ارتشی را به رسمیت نمی شناسد و نمی تواند جائی به آن اختصاص دهد، زیرا زاد و ولد طبیعی پرولتاریای مزدبگیر سرمایه داری نمی تواند چنین ارتش ذخیره صنعتی را تأمین کند. برای چنین ارتشی، کارگران از ذخیره های اجتماعی خارج از حاکمیت سرمایه سربازگیری می شوند – و تنها در صورت لزوم به صورت پرولتاریای مزدبگیر جلب می شوند. تنها وجود گروهها و کشورهای غیرسرمایه داری می تواند چنین عرضه ای از نیروی کار اضافی را برای تولید سرمایه داری تضمین کند.» ( ص ۸۲)
آنچه از شروع بحث تا اینجا آوردیم، داربست، جوهر و تار و پود واقعی کل ایراد آفرینی ها و اشکال تراشی هائی است که رزا لوکزامبورگ زیر لوای نقد نظریه انباشت مارکس کنار هم ردیف می کند. نادرستی و غیرواقعی بودن برخی از این نکات را پیش تر و به موازات نقل ایرادها و نقادی های وی به طور اختصار توضیح دادیم. اما به بررسی محورها، اهداف و استنتاجات اصلی این انتقادات بپردازیم. ببینیم هدف اصلی پیش کشیدن این حرف ها و تئوریها چیست. عزیمتگاه واقعی نقادی ها چه می باشد، نفی و اثبات ها حصول کدام نتیجه مشخص را دنبال می کنند و بالاخره اینکه حاصل همه این بگو، مگوها برای توده های کارگر دنیا چه خواهد بود.
محور مهم یا مهم ترین محور نقد رزا لوکزامبورگ بر نظریه انباشت مارکس این است که گویا او در تحلیل فرایند تحقق اضافه ارزش به ورطه تناقض افتاده است!! گویا مارکس شالوده آناتومی خود پیرامون سامان پذیری سرمایه و مبادلات میان دو بخش سرمایه اجتماعی یک کشور یا کل سرمایه جهانی را بر فرض استیلای تام و تمام شیوه تولید سرمایه داری در جاهای مختلف قرار داده است. چیزی که ممکن نیست، متناقض است. با این مفروضات پروسه سامان پذیری سرمایه در بن بست است و پویه تحقق اضافه ارزش ها اسیر اختلال می باشد. در اینجا یا در این بخش از اقامه انتقاد و استدلال رزا، چند مسأله بسیار مهم و تعیین کننده وجود دارد که عمیقاً قابل بحث هستند. بسیار روشن است که مارکس عدم استیلای سرمایه داری بر وسیع ترین بخش دنیای آن روز را بهتر از هر کس دیگری می دیده است. تصور اینکه او واقعیتی چنین بدیهی و بدون هیچ ابهام را با تمامی ابعاد حاضر و با همه دقایق مربوط به فراشد آتی آن وارد محاسبات خویش نمی ساخته است یک تصور نامربوط است، اما چرا او در عین اشراف و احاطه کامل بر این موضوع باز هم فرایند سامان پذیری سرمایه و مبادلات میان دو بخش اساسی سرمایه را در مدار استیلای شیوه تولید سرمایه داری، مبنای کالبدشکافی خویش می گیرد، پاسخ آن بسیار صریح و شفاف است. کل آثار حاوی نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی بورژوازی از گروندریسه و دستنوشته ها گرفته تا مجلدات چهارگانه کاپیتال به بررسی سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی، یک شیوه تولیدی تاریخاً معین و پایه مادی وجود جامعه سرمایه داری اختصاص دارد. در اینجا سرمایه، رابطه تولید اضافه ارزش، فراز و فرود پویه انباشت و روند تحقق اضافه ارزش در مدار هستی این شیوه تولید و جامعه فرا رسته از آن مورد نظر است. پیداست که عزیمت گاه مارکس باید این باشد و پروسه تحقق اضافه ارزش یا امکان پذیری وناپذیری آن هم بر همین بستر کالبدشکافی گردد. رزا لوکزامبورگ این مسأله را از نظر می اندازد و با این کار خویش عملاً در بنیادی ترین و سرنوشت ساز ترین مسائل مربوط به شناخت سرمایه داری و پیکار پرولتاریا علیه این نظام از روایت مارکسی مبارزه طبقاتی فاصله می گیرد. این افتراق جوئی ها به طور واقعی زیاد هستند، اما ما بحث خود در این نوشته را فقط بر مهم ترین و تعیین کننده ترین آن ها متمرکز می سازیم.
- وقتی رزا لوکزامبورگ در کارزار انتقادی خود علیه آناتومی مارکسی سرمایه، سرنوشت پویه انباشت و هست و نیست فرایند تحقق پذیری اضافه ارزش های تولید شده را یکراست و مطلق، به تجارت خارجی سرمایه اجتماعی کشورهای سرمایه داری با جوامع غیرسرمایه داری قفل می زند، عملاً سنگ بنای یکی از گمراهسازترین تحلیل ها از شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری را مستقر می سازد. این نکته را باید در نظر داشته باشیم که رزا از نیاز سرمایه داری به صدور کالا و سرمایه، از تأثیر تعیین کننده عرصه های جدید پیش ریز سرمایه برای جوامع کاپیتالیستی یا از اهمیت فاحش استثمار نیروی کار شبه رایگان حوزه های نوین انباشت در چالش گرایش رو به افت نرخ سود سرمایه سخن نمی راند. موضوع نقد وی هیچ کدام این ها نیست. بالعکس با سماجت بیش از حد بر احتیاج حیاتی و غیرقابل گریز سرمایه داری به جهان غیرسرمایه داری اصرار می ورزد. در همین جا باید توضیح دهم که مارکس نه فقط اهمیت مؤلفه های بالا برای سرمایه داری را کمرنگ نمی کرد که بیش از هر کس دیگر آن ها را مورد تأکید قرار می داد. او می گوید:
« وارد کردن پنبه انگلیسی و همچنین در مقیاس کمتری پارچه های پشمی ولو اینکه در گذشته نیز در مقیاس ناچیزی صورت می گرفته است، بعد از ۱۸۳۳ یعنی از زمانی که انحصار تجارت با چین از کمپانی هند شرقی به تجارت خصوصی محول شد به سرعت رو به افزایش گذاشت و سپس از ۱۸۴۰ به بعد در مقیاس به مراتب بزرگتری صورت گرفت و سایر کشورها به ویژه ایالات متحده امریکا به همین منوال سهم بیشتری در تجارت با چین به دست آوردند. این تأثیر کالاهای مانوفاکتوری خارجی بر روی صنایع بومی چین اثر مشابهی را داشت که قبلاً در آسیای صغیر، ایران و هند گذاشته بود. در چین در اثر رقابت خارجی لطمات شدیدی به ریسندگان و بافندگان وارد آمد و متناسب با آن زندگی عامه متزلزل گردید. (استعمار ایران و چین) مارکس با هشیاری و بصیرت حیرت آوری در همان زمان تصریح می کند که این گسترش بازار به رغم تمامی اهمیت حیاتی که در رفع تنگناهای روز سرمایه داری غرب و رشد سریع انباشت در جامعه ای مانند انگلیس دارد، بسیار زود نقش معجزه گر اولیه خود را از دست خواهد داد.
« ما بارهای متوالی توجه خوانندگان را به رشد قیاس ناپذیر صنعت انگلستان از سال ۱۸۵۰ به بعد جلب کردیم. معهذا در بحبوحه شکوفائی شگفت انگیز اقتصادی، علائم آشکار یک بحران صنعتی در شرف تکوین به سادگی به چشم می خورد. با وجود کالیفرنیا و استرالیا و علی رغم مهاجرت عظیمی که تا کنون سابقه نداشته است و بدون آنکه حادثه خاصی به وقوع پیوندد، لحظه ای فرا خواهد رسید که در آن الزاماً گسترش بازار دیگر قادر نخواهد بود که پا به پای گسترش صنعت بریتانیا پیش برود و این عدم تناسب مطمئناً هماننند گذشته بحران تازه ای را به وجود خواهد آورد. البته وقتی یکی از بازارهای بزرگ به طور ناگهانی از دست برود آن وقت الزاماً به این وسیله بروز بحران تسریع خواهد شد» (همان کتاب) پیش بینی مارکس سریع تر از آنچه فکر می شد به واقعیت پیوست. سرمایه اجتماعی انگلیس، در فاصله میان ۱۸۷۶ تا ۱۹۰۸ حداقل ۵ بحران مهم اقتصادی را بر وجود خود سنگین دید. نخستین بحران در آغاز سال ۱۸۸۰ جای خود را به سطحی از رونق داد اما موج بعدی در ۱۸۸۲ از راه رسید و تا ۱۸۸۶ یکه تازی کرد. سومین بحران از ۱۸۹۱ شروع و تا ۱۸۹۳ باقی ماند. سال های ۱۹۰۲ و ۱۹۰۳ و کمی این طرف تر دوره ۱۹۰۷ و ۱۹۰۸ نیز شاهد تاخت و تاز بحران در شریان هستی سرمایه داری این کشور شد.
در فرانسه وضعیت از این هم بدتر گردید. سرمایه داری فرانسه در همین فاصله زمانی ۷ بحران مهم اقتصادی را پشت سر نهاد. بحرانهای ۱۸۷۸ و ۱۸۷۹ – ۱۸۸۲ تا ۱۸۸۵ – ۱۸۹۲ و ۱۸۹۳ و متعاقب اینها چهار بحران ۱۸۹۴ و ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲، ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۰ و بالاخره ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۴ یکی پس از دیگری سرمایه اجتماعی کشور را در چنگال خود فشردند. ( آنگوس مادیسون. مراحل توسعه اقتصادی)
نکته مهم دیگری را هم باید تعمق کرد. شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری، به صورت ناگهانی و خلق الساعه، در عرض چند ماه یا یک سال و دو سال پا به عرصه وجود نگذاشت. پروسه ای کم یا بیش طولانی از فرایند قهری رشد انباشت، تمرکز، خودگستری و جهان گستری سرمایه این شرائط را از دامن خود پدید آورد. اکثریت نظریه پردازانی که در باره عصر امپریالیسم به تفصیل نوشته اند و در نوشته های خود گمراهسازترین تئوری ها را خلق و تدوین نموده اند، چنین القاء می کنند که گویا تا مارکس زنده بوده است هیچ رد و نشانی از پروسه طولانی تحولات جاری سرمایه داری به سوی شرائط امپریالیستی به چشم نمی خورده است و فقط چند سال بعد از آن که مارکس سر بر زمین می گذارد، یک مرتبه غول عجیب امپریالیسم، از نهانگاه تاریخی خود خارج می گردد!! یک ویژگی مشترک همه این نظریه سازان این است که زیر نام تشریح دوران امپریالیسم، سیستم و مناسباتی را تصویر می کنند که بیشترین شاخص ها و مؤلفه های ماهوی سرمایه داری بودن را از دست داده است. مانعی مهم بر سر راه رشد و توسعه شیوه تولید سرمایه داری در دنیا است!! اهل تنزیل بگیری و غارتگری قرون وسطائی است و به تولید ارزش اضافی و استثمار نیروی کار رغبت چندانی ندارد!! در پرتو ارتزاق از اشکال تولیدی ماقبل سرمایه داری امکان بقا پیدا می کند و گسترش مناسبات کار مزدی در دنیا را بر نمی تابد!! هیلفردینگ، کائوتسکی، بوخارین، لنین، تروتسکی، در سال های نخست قرن بیستم و بعدها شمار فراوان امپریالیسم شناسان دانشگاهی اواسط این سده و بالاخره « مزاروش » های امروزی همگی به درجات مختلف و با شدت و ضعف متفاوت همین کار را انجام داده اند. واقعیت این است که رزا لوکزامبورگ در صف جلوداران و پیشقراولان مؤثر همین نظریه پردازی ها است. او آگاهانه و با اصرار، زیر لوای نقد مارکس می کوشد تا ثابت نماید که گویا وجود هر چه وسیع تر و بقای هر چه طولانی تر مستعمرات غیرسرمایه داری، استمرار موجودیت جوامع زیر تسلط مناسبات فئودال و پیشاسرمایه داری، شرط حیاتی تحقق اضافه ارزش ها در ممالک سرمایه داری است. این همان نظریه آشنای «امپریالیسم سد راه انکشاف سرمایه داری»!! «سرمایه انحصاری ضد توسعه کاپیتالیستی مستعمرات و نیمه مستعمرات!! یا روایت پوپولیستی امپریالیسم است که در طول قرن بیستم سلاح دست رفرمیسم چپ نمای میلیتانت و بورژوازی پرچمدار امپریالیسم ستیزی خلقی در دنیا، به ویژه ممالک سه قاره آسیا، افریقا، امریکای لاتین، حتی بخش وسیعی از اروپا شد.
آنچه لوکزامبورگ فرموله می کند استخوانبندی خام اما بسیار زمخت نظریه خلق گرایانه لنینی امپریالیسم، تبیین مائوئیستی شرائط امپریالیستی سرمایه داری، دکترین امپریالیسم «مارکسیست های» دانشگاهی نوع سویزی، امیرامین، بتلهایم، باران و دیگران شد. تئوری انباشت لوکزامبورگ مصالح و ملاط همان گمراهه پردازی هائی است که امروز امثال « مزاروش» و صف طولانی همقطاران آکادمیک وی خورند درس خوانده های طبقه کارگر در مناطق مختلف جهان می کنند. رزا با تئوریزه کردن وجود مستعمرات و نیمه مستعمرات فئودالی و ماقبل سرمایه داری به عنوان شرط حیاتی پروسه تحقق اضافه ارزش های تولید شده در جوامع سرمایه داری، بخواهد یا نخواهد، به همان نظریه ای پیوسته است که در قرن بیستم عظیم ترین نقش را در خارج ساختن طبقه کارگر بین المللی، از ریل پیکار ضد سرمایه داری ایفاء کرد.
تردیدی نیست که سیر تحولات تاریخی سرمایه داری در طول دو دهه آخر قرن نوزدهم و اول سده بیستم بسیار پرشتاب و غول آسا بود، اما این تصور که گویا مارکس روند عام وقوع این رخدادها را نمی دیده است و دورنمای در حال تکوین آنها را دنبال نمی کرده است نوعی پنداربافی است. بند بند مجلدات مختلف کاپیتال حدیث شناخت ریشه ای و آگاهانه این فرایند است. مارکس در جلد اول کراراً تأکید می کند که پویه رشد انباشت، پروسه تمرکزپوئی سرمایه نیز هست. توضیح می دهد که سرمایه از همان آغاز در جستجوی تبدیل سهم هر چه عظیم تر کار بردگان مزدی به کار اضافی، ترکیب فنی خود را بالا می برد، به این معنی که حجم بیشتری مواد خام و کالاهای نیم ساخته و ماشین آلات را توسط شمار کمتری کارگر به کار می اندازد. افزایش ترکیب فنی وقتی که با تغییر در مقادیر ارزشی دو بخش سرمایه ملازم گردد بالا رفتن ترکیب ارگانیک را در پی دارد. این فرایند متضمن خلع ید از سرمایه داران کوچک منفرد و ادغام سرمایه های آنها در همدیگر و لاجرم سیر صعودی تمرکز سرمایه می باشد. بالا رفتن ترکیب ارگانیک سرمایه اجتماعی با گرایش رو به افت نرخ سود، مطلق شدن این گرایش و بروز بحران های کوبنده اقتصادی همراه است. بحران ها به نوبه خود روند تمرکز را تشدید می کنند. سیر رو به اوج تمرکز، شدت فزاینده تر رقابت را به دنبال می آورد و رقابت به نوبه خود پروسه گردائی و متمرکز شدن سرمایه را شتابناک تر و عظیم تر می سازد. فراشدی که قهراً تشکیل انحصارات، پیدایش بانکهای سترگ، ظهور و سیادت غول آسای سرمایه مالی، نیاز به صدور گسترده سرمایه و تقسیم ارضی و اقتصادی دنیا را الزامی می سازد. مارکس همه این ها را می دید و در جلد سوم کاپیتال تمامی آنچه را که پیش زمینه های پیدایش شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری است تشریح می کند.
یک مسأله اساسی آن است که او در عین مشاهده همه دقایق این روند هیچ بحث خاصی برای تصویر و توصیف آینده این تحولات به عنوان پایه های مادی یک استراتژی نوظهور در مبارزه طبقاتی پرولتاریا پیش نمی کشد. دورنمای این رخدادها را جواز کشیدن دیوار چین میان گذشته و آینده سرمایه داری نمی بیند، این دورنما را به هیچ وجه مجوز جایگزینی مبارزه ضد سرمایه داری توده های کارگر دنیا با امپریالیسم ستیزی خلقی نمی کند. از درون آن نسخه صف بندی خلق و ضد خلق بیرون نمی کشد، به پرولتاریای کشورها نمی گوید که فصل بعدی مبارزه طبقاتی آن ها اتحاد با «بورژوازی ملی»!!، «ملاکان لیبرال»!! ارتجاع پان اسلامیستی بورژوازی و «دموکراتیسم انقلابی سن یات سن» علیه سرمایه مالی و تاختن به سوی « دیکتاتوری دموکراتیک خلق» است!! مارکس هیچ کدام این ها را به مخیله خود خطور نمی دهد. به جای همه اینها، سرمایه را می بیند، تمامی تحولات اقتصادی جاری را عوارض، تبخاله ها و تبعات بلافصل پروسه توسعه و خودگستری سرمایه قلمداد می کند. فرایند گسترش سرمایه داری به سراسر جهان را مطمح نظر قرار می دهد، نگاهش را به طبقه کارگر در قد و قواره بین المللی آن خیره می سازد، مبارزه ضد سرمایه داری توده های وسیع کارگر دنیا را رصد می کند. کارهائی که همگی از بیخ و بن با آنچه بعدی ها زیر نام او انجام دادند و می دهند متفاوت و حتی متضاد است. لوکزامبورگ وجود جوامع غیرسرمایه داری را شرط حیاتی بقای انباشت و تحقق اضافه ارزش در جوامع سرمایه داری می بیند. او می گوید:
«موضوع در رابطه با تحقق ارزش اضافی به کلی متفاوت است. در اینجا مصرف کنندگان خارجی غیرسرمایه داری حقیقتاً ضروری هستند. شرایط بلاواسطه و حیاتی برای سرمایه و انباشت آن، همانا وجود خریداران غیرسرمایه داری ارزش اضافی است که تا این حد برای مسأله انباشت سرمایه داری تعیین کننده است» ( همان کتاب ص ۸۵)
او ملازمت میان این دو را چنان حیاتی و غیرقابل گریز می بیند که اولاً موجودیت سرمایه داری در کشورها را به وجود بخش وسیع جهان غیرسرمایه داری قفل می زند!! و حفظ مناسبات پیشاسرمایه داری را شرط بقای سرمایه داری می کند!! ثانیاً و بر همین اساس مبادلات اقتصادی میان این دو بخش دنیا را نه بستر گسترش روزافزون مناسبات بردگی مزدی و جهانی شدن شیوه تولید سرمایه داری که بالعکس مجرد صدور کالا یا حداکثر کالا سرمایه با شرط بقا و سیادت اشکال تولیدی پیشین ارزیابی می نماید.
رزا به درستی قبول دارد که دولت های استعمارگر سرمایه داری روز، با تمامی قوا برای تخریب اقتصاد طبیعی جوامع مستعمره می کوشند. او در این زمینه به تفصیل بحث می نماید، کارنامه دولت های انگلیس و فرانسه در رابطه با هند و الجزایر را با دقت ورق می زند. ماجرای تغییر شکل مالکیت اراضی مستعمرات از مشاع و قبیله ای به خصوصی را با هدف تصرف این زمین ها توسط سرمایه داران اروپائی شرح می دهد. بهره گیری سودجویانه و جنایتکارانه سرمایه داران مذکور از معادن و مواد خام ارزان بهای مستعمرات را با تأکید باز می گوید. نقش این چپاول را به عنوان نیاز حیاتی سرمایه اروپائی تصریح می کند. همزمان بر روی احتیاج مبرم بورژوازی انگلیس و فرانسه و کلاً اروپا به کوچ دادن نیروی کار جوامع تحت اشغال به حوزه های مدرن صنعتی غرب انگشت تأکید می گذارد. او همه این نکات را به درستی و با دقت می بیند و تشریح می کند، اما این روند را نه زمینه ساز پویه انکشاف مناسبات کار مزدی و رشد سرمایه داری که کاملاً بالعکس مایه و موجد بقای شکلهای تولیدی ماقبل سرمایه داری می بیند. در منظر وی کل فعل و انفعالات جاری فقط نیاز تحقق ارزش اضافی تولید شده در جوامع سرمایه داری است و فرایند این تحقق اصلاً متضمن گسترش پایه های عمومی انباشت سرمایه در جوامع غیرسرمایه داری و انکشاف کاپیتالیستی این کشورها نمی باشد. رزا از این نظر و به لحاظ اصرار بر نوع معین ایفای نقش سرمایه در بخش غیرسرمایه داری دنیای عصر خود و تأکید بر ملازمت این نقش با ماقبل سرمایه داری ماندن این بخش جهان، به حق پیشوا و پیشاهنگ جریانات یا احزابی است که بعدها بدترین شکل تحلیل های پوپولیستی از شرائط امپریالیستی تولید سرمایه داری را پیش کشیدند. او در صف مقدم نظریه پردازانی است که از تسلط سرمایه در یک جامعه یا یک بخش دنیا تبیینی کاملاً غیر مارکسی و سرمایه مدار ارائه می کنند. همان تبیین و تفسیری که امروز مزاروش ها و سمیرآمین ها، دیروز سویزی ها و باران ها و کمی آن طرف تر لنین و بلشویسم پیش می کشیدند. اینکه گویا سرمایه می تواند از همه لحاظ در یک کشور مسلط باشد اما آن کشور، به هیچ وجه، سرمایه داری نباشد!! یا مثلاً « سرمایه داری وابسته»!! « کمپرادور»، «پیرامونی»، « تحت سلطه» و از این قبیل معجون ها باشد!! شیوه تولید سرمایه داری از دیرباز، به ویژه از قرن هجدهم به بعد، با صدور گسترده کالا بازاری به وسعت سراسر جهان پدید آورد. در دل این بازار پایه های عمومی انباشت سرمایه را در بخش های مختلف دنیا توسعه داد، در همین راستا فاز ویژه انباشت بدوی سرمایه در حوزه های تازه را با پیش ریز سرمایه های صادر شده ممالک سرمایه داری روز جایگزین ساخت. صدور مستمر، فزاینده و رو به اوج سرمایه، پویه انکشاف کاپیتالیستی جوامع فئودالی و ماقبل سرمایه داری را شتاب داد و پیش راند. در متن وقوع این فرایند آنچه که بیش ار هر چیز برای سرمایه اهمیت می یافت سیل عظیم و پرخروش اضافه ارزش هائی بود که توسط نیروی کار شبه رایگان پرولتاریای جوامع در حال انکشاف سرمایه داری یا سرمایه داری شده تولید می گردید. آنچه برای سرمایه داری غرب از همه لحاظ حیاتی می شد، گسترش این حوزه های تازه انباشت، پیش ریز کوه سرمایه های آزاد در این حوزه ها و ارزش افزا شدن این سرمایه ها از طریق استثمار وحشیانه جمعیت عظیم توده های کارگر جدید کشورها و نه ساختار ماقبل سرمایه داری و فئودالی این جوامع یا غیر کاپیتالیستی ماندن آن ها بود. رزا لوکزامبورگ این را حرف را نمی پسندد، او شیوه تولید سرمایه داری را نه دست به کار گسترش پروسه انباشت که نیازمند حوزه ها و کشورهای غیرسرمایه داری می بیند. در همین راستا مصر است که تسلط بیش و بیشتر سرمایه در این یا آن نقطه دنیا معنایش فراهم سازی شرائط انباشت و توسعه کاپیتالیستی نیست. رزا حتی بخش هائی از جامعه روز انگلیس را هم سرمایه داری به حساب نمی آورد. به این قسمت از حرف های وی توجه کنیم.
« مارکس آشکارا با تأثیرپذیری از شرایط انگلستان که سطح بالائی از تکامل سرمایه داری را داشت معتقد بود که کارگران روستائی که پیوسته به شهرها کوچ می کنند به پرولتاریای مزدبگیر تعلق دارند، زیرا پیش تر تحت سلطه سرمایه کشاورزی بوده اند و اکنون تابع سرمایه صنعتی شده اند. با این همه او مسأله ای را که برای شرایط قاره اروپا اهمیت فوق العاده ای دارد نادیده می گیرد.یعنی منابعی که این پرولتاریای روستائی و شهری از آن سربازگیری می شوند. فرایند مداومی که توسط آن لایه های متوسط روستائی و شهری همراه با انقراض اقتصاد دهقانی و کسب و کار پیشه وران خرد به پرولتاریا بدل می شوند، به بیان دیگر همان فرایند گذار بی وقفه از شرایط غیرسرمایه داری به سرمایه داری نیروی کار، که توسط شیوه های تولید غیرسرمایه داری – و نه سرمایه داری – در جریان فروپاشی و تجزیه تدریجی شان کنار گذاشته شده اند» مشاهده می کنیم که رزا انگلستان را در سطح بالائی از تکامل سرمایه داری ارزیابی می کند، روند انقراض روستاها، زوال تولید خرد دهقانی و پیشه وری مناطق مختلف این کشور، تبدیل شدن آنها به نیروی کار مزدی مهاجر را قبول دارد اما در عین حال کل این فرایند را معادل با سرمایه داری شدن این بخش ها و مناطق جامعه انگلیس نمی بیند، مصر است که کماکان حوزه های غیرسرمایه داری هستند که با انقراض اقتصاد طبیعی خود نیروی کار مورد نیاز مناطق صنعتی را تأمین می نمایند اما خودشان با اینکه بخشی از جامعه انگلیس هستند و در قلمرو استیلای جامع الاطراف سرمایه داری بریتانیا قرار دارند نواحی غیرسرمایه داری می باشند.
در اینجا و در انتهای این بخش گفتگو یک سؤال جدی پیش روی رزا لوکزامبورگ قرار می گیرد. این پرسش که اگر او زنده می ماند و شرائط ۶۰ سال اخیر دنیای سرمایه داری را مشاهده می نمود، با نظریه انباشت خویش چه می کرد. حداقل از شصت سال پیش به این سوی سرمایه به عنوان رابطه تولید اضافه ارزش، شیوه تولید مسلط در سراسر کره ارض بدون هیچ اگر و استثناء بوده است. هیچ روستای چند نفری دور افتاده ای در هیچ نقطه جهان موجود نیست که کل معیشت و دار و ندار ساکنانش در چنبره ارزش افزائی و بازتولید سرمایه به طور کامل منحل نشده باشد. وارثان تئوریک رزا با دیدن این وضع چاره کار را در انکار تسلط سرمایه داری بر بخشی از جهان می بینند، اما او از سنخ این کسان و احزاب نبود. یک ویژگی بسیار مهم، رزا را از همنظران بعدی وی متمایز می ساخت. او اشتباهات و کژانگاری های نظری خود را لباس « مارکسیسم» و مرید مارکس بودن نمی پوشانید. بالعکس به درستی و بسیار صادقانه زیر بیرق نقد مارکس مطرح می ساخت. این جسارت و صداقت سترگی است که در خیلی ها وجود ندارد.
- پیش تر دیدیم که رزا لوکزامبورگ عظیم ترین بخش انتقاد خود به مارکس را بر روی رابطه میان پروسه تحقق اضافه ارزش ها در یک سوی و مبادلات میان دو بخش اساسی اقتصاد سرمایه داری یا پویه سامان پذیری سرمایه اجتماعی کشورها متمرکز می سازد. او معتقد است که مارکس این امر یعنی تبدیل شدن اضافه ارزش های تولید شده به سرمایه مجدد را در یک جامعه سرمایه داری ممکن تلقی کرده است، در حالی که چنین چیزی ممکن نیست. اولاً و پیش از هر بحثی باید گفت که مارکس کتاب دوم سرمایه را ننوشته است تا ممکنی یا ناممکنی تحقق اضافه ارزش در دائره استیلای سرمایه داری را توضیح دهد. اضافه ارزش های تولید شده در شرایطی پروسه تحقق خود را به فرجام می رسانند و در شرایطی این کار ناممکن می گردد. مبادلات میان بخش های ۱ و ۲ سرمایه اجتماعی نیز منوط به موقعیت ها و شرایط متفاوت می تواند انجام گیرد و می تواند غیرقابل انجام باشد. مارکس در فصل مربوط به آناتومی همین مبادلات مخصوصاً تأکید می کند که: « در ساختمان خودروی این شیوه تولید، تعادل خود امری تصادفی است» ( جلد دوم ص ۴۱۱) او در این فصل نیز به سیاق معمول و با هدف تفهیم و تشریح حلقه ای از زنجیره سراسری ارزش افزائی و بازتولید سرمایه، مفروضاتی را پیش می کشد که صرفاً تمثیلی هستند و کاربرد آموزشی دارند. وقتی به طور مثال ارقام ۶۰۰۰ و ۲۰۰۰ را برای نمایش سرمایه ثابت بخش های ۱ و ۲ انتخاب می کند، زمانی که اعداد ۱۰۰۰ و ۵۰۰ را به عنوان میزان سرمایه متغیر این بخش ها در نظر می گیرد، هنگامی که نرخ اضافه ارزش کاملاً همسان ۱۰۰ درصد را برای سرمایه های هر دو بخش ملحوظ می کند و بالاخره موقعی که ترکیب ارگانیک واحدی را برای دوره های مختلف انباشت و واگرد مد نظر قرار می دهد، بسیار خوب می داند که هیچ کدام این داده ها نماینده اقلام واقعی نیستند. نه فقط مارکس که هر کس دیگر هم به اندازه کافی واقف است که سرمایه داران دنیا عزم جزم نکرده اند تا حتماً میزان پیش ریز سرمایه های خود را با این نمودار تطبیق دهند، از این که بگذریم نرخ اضافه ارزش نیز پدیده ای گزینشی نیست و صاحبان سرمایه آن را انتخاب نمی کنند. در یک کلام، کاملاً بدیهی است که این ارقام با آنچه در پروسه انباشت و بازتولید سرمایه اتفاق می افتد قابل انطباق نیستند. اینها همه روشن است. معضل رزا لوکزامبورگ نه این که چیز دیگری است. مشکل او آن است که برای پویه شناخت خود از سرمایه بدترین عزیمت گاه را انتخاب کرده است و از همین نقطه عزیمت ً نادرست است که به سراغ فرایند تحقق اضافه ارزش و نقد حرفهای مارکس می رود. او مثل همه اقتصاددانان مکتب اتریش، بسان سران انترناسیونال دوم و در رویه متضاد با نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوازی، کل بساط کالبدشکافی خود را در پیچ و خم مدار گردش سرمایه پهن می کند. ریشه رخدادهای این سیستم را در همین جا می کاود. برای مارکس سیر تمرکز سرمایه، پیدایش انحصارات، ظهور سرمایه مالی، نیاز به صدور کالا و رواج بی مهار صدور سرمایه، همه و همه امر ذاتی شیوه تولید سرمایه داری هستند و از جوهر وجودی این شکل تولید نشأت می گیرند، رزا لوکزامبورگ این را قبول ندارد و ریشه مشکل را در سیمای گردش و به فروش رسیدن یا نرسیدن کالاهای تولید شده جستجو می کند!! مارکس می گوید:
« در تولید سرمایه داری پول نه در شکل وسیله دّوّران که به شکل پول – سرمایه است. پول – سرمایه شرایطی را به وجود می آورد که به موجب آن، جریان عادی بازتولید، خواه ساده و خواه گسترده انجام می گیرد. این شرایط اما به همان اندازه هم موجبات جریان غیرعادی و امکان وقوع بحران می شود زیرا در ساختمان خودروی این شیوه تولید تعادل خود امری تصادفی است» (جلد دوم، ترجمه اسکندری ص ۴۱۱)
رزا در خارج از این فضا، دور از این عزیمت گاه و در فراز و فرود سرنوشت دورپیمائی ها می گوید چنین چیزی عملی نیست. آنچه تولید شده است باید حتماً در بیرون از مرزهای استیلای سرمایه خریدارانی پیدا کند و از این طریق قادر به گشایش مشکلات خود گردد. اولی بر شیرازه تولید انگشت می گذارد و حتی هنگامی که مشغول تشریح فرایند گردش است، ساختمان شیوه تولید را نشان می دهد و می گوید که بانی و باعث کل نامتعادلی ها در آنجا است. صدور کالا و صادرات عظیم ترین حجم سرمایه ها را نه فقط علاج درد واقعی سرمایه نمی بیند که از آن به مثابه شمشیری دو دم یاد می کند. شمشیری که فقط چند گام آن طرف تر روند بروز بحران ها را به گونه ای بسیار مؤثر و سرنوشت ساز تشدید می نماید. دومی کل مشکل را در فروش رفتن و نرفتن کالاها خلاصه می کند و وجود جوامع ماقبل سرمایه داری و صدور تولیدات به این مناطق را راه خلاص سرمایه از خطر محقق نشدن اضافه ارزش ها می یابد!! ( در مورد تفاوت ماهوی میان نظریه مارکسی بحران و روایت رزا لوکزامبورگ در این زمینه، پائین تر صحبت خواهیم کرد)
مارکس می گوید « هر گاه مسأله تنها از لحاظ حجم ارزشی مطالعه شود می بینیم که کنه مادی بازتولید گسترده در بازتولید ساده به وجود می آید. اضافه ارزش حاصل کار طبقه کارگر بخش ۱ است که مستقیماً صرف تولید وسائل تولید و ایجاد سرمایه الحاقی بالقوه برای ۱ می گردد. بنا بر این، تشکیل پول – سرمایه الحاقی بالقوه نزد ۱( A1, A2, A3) از راه فروش پی در پی اضافه محصول آن ها که بدون هر گونه مخارج پولی سرمایه دارانه به دست می آید – در اینجا عبارت از شکل ساده پولی وسائل تولید اضافی است که در بخش ۱ تولید گردیده است» رزا این حرف را قابل قبول نمی داند و مصر است که سرمایه داران هر کدام بخش ها برای اینکه اضافه ارزش های تولید شده در قلمرو استثمار خود را تحقق بخشند باید حتماً کالاهای خویش را در مستعمرات غیرسرمایه داری بفروشند.
مارکس ریشه بروز بحران را در شیرازه تولید سرمایه داری می بیند و پروسه گردش و دورپیمائی سرمایه اجتماعی کشورها یا سرمایه جهانی را اساساً جای جستجوی ریشه بحران نمی داند. در همین راستا، در جلد دوم کاپیتال به دنبال یافتن سرچشمه بحران نیست و اگر نامی از این پدیده می برد، صرفاً آثار تبعی آن بر روی فرایند سامان پذیری سرمایه را مورد اشاره قرار می دهد. حوزه کاوش و تشریح ریشه بحران برای مارکس جلد سوم است. در آن جا است که او دقیقاً بر بنمایه هستی سرمایه یا رابطه تولید اضافه ارزش، به عنوان منشأ و مرکز واقعی جوشش بحران انگشت می گذارد و اعلام می کند که سد آهنین سر راه گسترش پویه انباشت و ارزش افزائی سرمایه، وجود خود سرمایه است. نشان می دهد که پروسه تولید اضافه ارزش در عین حال و به صورت اجتناب ناپذیری پروسه گرایش رو به افت نرخ سود نیز می باشد و همین گرایش است که تحت شرایطی معین، به گونه ای قهری، بحران های کوبنده سرمایه داری را از دامن خود متولد می سازد. مارکس توضیح می دهد که پیشرفت نیروی بارآور اجتماعی کار به دو شکل خود را ظاهر می کند. اول در حجم و ارزش نیروهای بارآوری که قبلاً انباشته شده است و دوم در کوچکی نسبی نیروی کار زنده ای که برای بازتولید و ارزش افزائی میزان مشخص سرمایه در پروسه تولید وسیع لازم است. بارآوری اجتماعی کار در رابطه با نیروی کار مورد استفاده نیز به دو صورت تجلی می کند. نخست باعث کوتاه کردن زمان کار لازم و افزایش کار اضافی می شود. دوم آنکه کاهش شمار کارگران برای به حرکت در آوردن میزان مشخصی از سرمایه را به دنبال می آورد. این تحولات نرخ سود را زیر فشار خود قرار می دهند، زیرا که: اولاً. حجم کل سود همان حجم کل اضافه ارزش است، ثانیاً. نرخ سود حاصل تقسیم اضافه ارزش به کل سرمایه است، ثالثاً. اضافه ارزش از یک سو به نرخ خود و از سوی دیگر به نیروی کار یا سرمایه متغیر پدید آورنده این نرخ گره خورده است.
در این راستا آنچه رخ می دهد این است که پیشرفت بارآوری تا آنجا که مایه کاهش جزء پرداخت شده کار می شود، میزان و نرخ اضافه ارزش را بالا می برد، اما همزمان حجم نیروی کار مورد استثمار یا تنها سرچشمه تولید اضافه ارزش را کاهش می دهد. او به طور مثال می گوید که دو کارگر با روزانه ۱۲ ساعت کار نمی توانند همان حجم اضافه ارزشی را پدید آرند که ۲۴ کارگر با روزانه کار ۲ ساعته تولید می نمایند. درست به همین دلیل جبران کاهش شمار کارگران از طریق بالا بردن درجه بهره کشی با مرز عبورناپذیری تصادم می نماید. چیزی که به جلوگیری از سقوط نرخ سود کمک می کرد، به هیچ وجه نمی تواند بر آن غالب گردد.
مارکس پس از این توضیحات تصریح می کند: « تضاد در اینجا قرار دارد که شیوه تولید سرمایه داری متضمن گرایشی به سوی گسترش نیروهای بارآور، صرفنظر از ارزش و اضافه ارزش نهفته در آن و نیز قطع نظر از مناسبات اجتماعی معینی است که این گسترش در درون آن انجام می گیرد. در حالی که از سوی دیگر، هدف این شیوه تولید عبارت از نگاهداری ارزش – سرمایه موجود و بارور ساختن آن در بالاترین درجه یا افزایش مستمراً در حال شتاب این ارزش است. خصلت ویژه اش بر این پایه قرار دارد که ارزش –سرمایه موجود را به منزله وسیله ای برای بارور ساختن این ارزش تا سرحد امکان به کار برد. اسلوب هائی که شیوه تولید سرمایه داری به وسیله آنها به این هدف دست می یابد متضمن کاهش نرخ سود، ارزش کاهی سرمایه موجود و پیشرفت نیروهای بارآور کار به زیان نیروهای بارآوری است که قبلاً تولید گشته اند. ارزش کاهی ادواری سرمایه موجود که یکی از خصال سرشتی این شیوه تولید است، جلوگیری از تنزل نرخ سود، شتابان ساختن انباشت ارزش – سرمایه از راه تشکیل سرمایه نو در مجموع شرائطی معینی را می آفریند که روند دّوّران در درون آن دچار اختلال می شود و با رکودها و بحرانهای ناگهانی روند تولید همراه می گردد» (جلد سوم، ترجمه اسکندری، صفحات ۲۶۵ و ۲۶۶)
مشاهده می کنیم که مارکس سرآغاز هر بحران سرمایه داری یا حتی هر اختلال درون پروسه سامان پذیری سرمایه را یکراست به هستی اساساً متضاد این شیوه تولید ارجاع می دهد. تضاد غیرقابل حل میان گرایش سرمایه به افزایش نامحدود بارآوری اجتماعی کار در یک سوی و تأثیر گریزناپذیر این فرایند بر بالا رفتن ترکیب ارگانیک سرمایه و کاهش نرخ سود در سوی دیگر است که سرچشمه زایای بحران ها می شود. هر گونه اختلال در پروسه گردش و دورپیمائی سرمایه از اینجا نشأت می گیرد و عکس آن به هیچ وجه اتفاق نمی افتد.
« مانع اصلی تولید سرمایه داری همانا خود سرمایه است. سرمایه و خودباروسازی آن به مثابه نقطه آغاز، فرجام، انگیزه و هدف تولید تلقی می شوند. تولید فقط تولید برای سرمایه است. وسائل تولید ابزار ساده ای نیستند که در خدمت جامعه تولید کنندگان باشد. حفظ و بارورسازی ارزش – سرمایه که بر پایه سلب مالکیت و مستمند ساختن توده های بزرگ تولید کنندگان قرار دارد فقط می تواند در درون مرزهای معینی حرکت نماید. مرزهای مزبور پیوسته با اسلوب های تولیدی که سرمایه ناگزیر باید برای انجام منظور خود به کار برد در تضاد قرار می گیرند. زیرا این اسلوب ها در جهت افزایش بدون هیچ حد و مرز تولید، به سوی تولید به مثابه یک مقصود بالاصاله و در جهت گسترش بی قید و شرط نیروهای بارآور اجتماعی کار رانده می شوند. وسیله یعنی گسترش بی قید و شرط نیروهای بارآور اجتماعی کار، با هدف محدودی که عبارت از بارورسازی سرمایه موجود است مستمراً در گیر می شود. بنا بر این، اگر شیوه تولید سرمایه داری وسیله ای تاریخی برای رشد نیروی بارآور مادی و ایجاد بازار جهانی متناسب با آن است، در همان حال، حامل تضاد دانمی میان این وظیفه تاریخی و مناسبات اجتماعی تولیدی معین مربوط به آن نیز هست. ( جلد سوم ص ۲۶۶ نقل با تلخیص) منظور از نقل مطالب بالا، پرداختن به نظریه مارکسی بحران سرمایه داری نیست. این کار در جای دیگری انجام یافته است. هدف اشارات کوتاه فوق فقط بازگوئی یک چیز است. این که مارکس برای شناخت سرمایه داری و همه مسائل مربوط به آن، از جمله پدیده بحران، شیرازه کار خود را بر آناتومی رادیکال سرمایه به مثابه یک شیوه تولید، رابطه تولید اضافه ارزش، رابطه اجتماعی شالوده موجودیت جامعه کاپیتالیستی قرار داده است. او ساختار هستی سرمایه داری و کل مسائل مبارزه طبقاتی پرولتاریا علیه سرمایه داری را نیز از همین منظر کاویده است.
رزا لوکزامبورگ با فاصله گیری از هسته رادیکال نقد مارکسی اقتصاد سیاسی بورژوازی، بخواهد یا نخواهد راه نگاه نادرست به حوزه های مختلف پیکار طبقاتی توده کارگر را به روی خود باز می کند. روایت وی از سرمایه داری فرصت نقد ریشه ای رفرمیسم مسالمت جوی انترناسیونال دوم و رفرمیسم میلیتانت لنینی را از او می گیرد و انتقاداتش به این رویکردها را تا سطح خرده گیری های ضد شوونیستی، اپورتونیسم ستیزانه و دموکراسی جویانه پائین می آورد. وقتی او مشکل اساسی سرمایه داری را در چرخه گردش کالا و تعارض میان این چرخه با پویه تحقق اضافه ارزش ها می کاود راه را برای قبول شکلی از سرمایه داری با بیرق جعلی « سوسیالیسم » یا « کمونیسم»!! به عنوان نوعی مناسبات اقتصادی، اجتماعی که گویا مصون از مخاطره بحرانها و تلاطمات اندرونی است!! برای خویش باز می گذارد. این یکی از پاشنه آشیل های مهم بلشویسم، لنینیسم، حزب سوسیال دموکرات آلمان یا کل سوسیال دموکراسی انترناسیونال دوم بود.
بازار داغ نظریه تحزب و تقدس حزب آفرینی، در هر دوی این رویکردها، با همه تفاوت ها و تمایزات فاحش صوری میان آن ها نیز با تصور بدیل فوق برای جامعه کاپیتالیستی، همگنی و همخونی دارد. حزب سازی رایج نیروهای چپ در سده بیست، ابداع و سیره سوسیال دموکراسی به دنبال افول سنت های بین الملل اول، در سال های پس از مرگ مارکس بود. شالوده واقعی تئوری تحزب هر دو گرایش ( سوسیال دموکراسی مسالمت جوی پارلمانتاریست و سوسیال دموکراسی سرنگونی طلب لنینی) باور به اهمیت و مبرمیت تسخیر قدرت سیاسی توسط یک تشکیلات بالای سر توده های کارگر است. تشکلی که وظیفه برنامه ریزی و تضمین حاکمیت و بقای سرمایه داری در شکلی دیگر، زیر نام و رمز «سوسیالیسم» یا «کمونیسم» را به دوش گیرد
موضوع را کمی شفاف تر بیان کنیم. وقتی که سرمایه داری با مؤلفه هائی مانند آنارشی تولید، اختلالات درون چرخه گردش و مالکیت انفرادی سرمایه ها یا سیمای صوری و حقوقی مالکیت سرمایه توصیف می گردد!! برنامه ریزی اقتصاد، سیاست و ساختار حقوقی، فرهنگی، مدنی، اجتماعی همین سرمایه داری به شرط حذف یا تغییر مؤلفه های مذکور، اسم و عنوان و اعتبار جعلی «سوسیالیسم» یا حتی «کمونیسم» پیدا می کند!! وقتی که کار مزدی یا رابطه خرید و فروش نیروی کار، شاخص هویتی تولید سرمایه داری به حساب نیاید، محو کار مزدی به عنوان سنگ بنای سوسیالیسم، کمونیسم و جامعه آتی بعد از سرمایه داری هم خیلی راحت، موضوعیت خود را کنار می گذارد!!. یک گام این طرف تر، وقتی که شکلی از سرمایه داری لباس سوسیالیسم تن کند، آنگاه مسأله سازمانیابی سراسری و شورائی توده های وسیع طبقه کارگر و جنبش سازمان یافته آگاه سرمایه ستیز آنها برای محو بردگی مزدی و به عنوان تنها نیروی قادر به انجام این رسالت عظیم تاریخی نیز از دستور کار خارج می شود. در همین جاست که موضوعیت وجود حزب، زوایای ذهن بانیان این تئوری ها و پندارها را اشغال می کند. تمامی این مسائل بسان حلقه های یک زنجیر به هم متصل و مربوطند. روایت سرمایه داری، روایت سوسیالیسم، درک از هستی اجتماعی طبقه کارگر و جنبش کارگری، روایت مالکیت خصوصی کاپیتالیستی، روایت دولت و قدرت سیاسی و تمامی امور ریز و درشت مبارزه طبقاتی پرولتاریا اجزاء مختلف منظومه واحدی را می سازند.
مارکس سرمایه داری را با رابطه خرید و فروش نیروی کار، رابطه تولید اضافه ارزش، رابطه جدائی کارگر از کار و محضول کار خویش، رابطه سرمایه شدن حاصل کار و استثمار کارگر، رابطه تبدیل کار مرده کارگر به قدرت خداگونه مسلط بر او و طبقه اش تعریف می نمود. در این روایت، سوسیالیسم نیز طبیعتاً باید متضمن محو همه این مؤلفه ها و بنمایه آنها از ساحت زندگی انسان ها باشد، محو کالا بودن نیروی کار، محو بردگی مزدی، امحاء کامل جدائی کارگر از کار و سرمایه شدن محصول کارش، محو دولت و طبقات و در یک کلام ظهور جامعه ای که گواه رهائی بشر از هر قید از جمله قید کار است. در منظر مارکس جنبشی که توان محو سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم با چنان روایتی را دارد. نمی تواند یک جنبش آویزان به حزب بالای سر خود و مشتی نخبگان حزب نشین باشد. چنین چیزی مطلقاً ممکن نیست. برپائی سوسیالیسم لغو کار مزدی لاجرم در گرو میدانداری یک جنبش سراسری شورائی عمیقاً سرمایه ستیز است که کل یا لااقل عظیم ترین بخش آحاد توده های کارگر نقش سلولهای زنده، آگاه، خلاق، توانا و اثرگذار را در درون آن و در تعیین همه سیاست ها، جهتگیری ها و پراکسیس پیکار خویش ایفا می کنند. جنبشی که قدرت متحد، سازمان یافته و آگاه توده های وسیع طبقه کارگر را در مقابل قدرت سرمایه و طبقه بورژوازی به صف می کند، مارکس این روایت خود از سرمایه داری و سوسیالیسم و جنبش کارگری را از قبل با روایت رادیکال ماتریالیستی دیگری از موقعیت و هستی اجتماعی پرولتاریا، حقانیت و اعتبار می بخشد. او پرولتاریا و نه افاضل بورژوازی را چشمه زاینده کمونیسم، منشأ آگاهی کمونیستی و دارای ظرفیت رشد، بلوغ و قدرت طبقاتی به عنوان یک جنبش نیرومند کمونیستی می دید. کل این باورها در شیوه شناخت مارکس از تاریخ، جامعه، مبارزه طبقاتی و نقش پرولتاریا همخوان، همخون و همگن هستند. سوسیال دموکراسی در هر دو رویه خود، رفرم طلبی سازش جویانه پارلمانتاریستی نوع حزب سوسیال دموکرات آلمان و کائوتسکیستی، یا رفرمیسم چپ نمای خلق گرای سرنگونی طلبانه لنینیستی و بلشویستی در تمامی روایت های بالا با مارکس و جنبش لغو کار مزدی پرولتاریا افتراق دارند. سرمایه داری در منظر هر دو رویکرد با شاخص های رقابت، هرج و مرج تولید و مالکیت انفرادی سرمایه ها توصیف می شود. سوسیالیسم آنها سرمایه داری بدون این مؤلفه ها یا همان بردگی مزدی تحت مالکیت، سیادت و کنترل دولت است. آگاهی سوسیالیستی به زعم هر دو جریان چراغ دانشی است که دانشوران بورژوازی می افروزند و روشنی ساز راه رهائی توده های کارگر می سازند. جنبش سوسیالیستی در روایت هر دو رویکرد جنبشی است که مشعل وجود حزب بر تارک آن فروغ می پاشد. در این میان یکی سلاح پیروزی را پارلمانتاریسم و دیگری سرنگونی قهرآمیز ماشین دولتی روز می بیند.
رزا لوکزامبورگ به رغم انتقاداتی که به هر کدام این رویکردها دارد، در بیشتر مسائل اساسی مبارزه طبقاتی با آنها همپیوند است. این انتقادات در محاسبات بسیاری از محافل چپ جایگاهی متفاوت با جوهر و ابعاد واقعی خود احراز کرده است. واقعیت آن است که نقد لوکزامبورگ به نسخه پیچی های لنین و بلشویسم، در دوره های مختلف از محدوده مشتی ایراد گیری های اصلاح طلبانه فاقد بار مارکسی و ضد کار مزدی فراتر نرفت. درست همان گونه که برد انتقاد وی به رهبران حزب سوسیال دموکرات آلمان، سوسیال دموکراسی روایت کائوتسکی و شرکا هم در حد اعتراض علیه شوونیسم و اپورتونیسم جنایتکارانه احزاب یا جماعت مذکور محدود ماند. برخی کمونیست های دانشگاهی نظریه انباشت رزا لوکزامبورگ و انتقاد او به مارکس را ناشی از بی توجهی وی به توضیحات مارکس و در عین حال گواه تأثیرپذیری از نظریه بحران سران انترناسیونال دوم دیده اند. شکی نیست که رزا هم آناتومی مارکسی سرمایه را دقت نکرده است و هم در طرح نقد خود تحت تأثیر حرف های کاوتسکی و همانندان بوده است، اما اشکال بسیار فراتر از این ها است. بحث بر سر دو رویکرد متفاوت و متعارض در مبارزه طبقاتی پرولتاریا است. اگر این دسته کمونیست ها کل معضل را به سطح برخی برداشت های نادرست و اثرپذیری های کم اهمیت تقلیل می دهند فقط به این دلیل است که خود نیز از منظر مارکسی مبارزه طبقاتی به ماجرا نظر نمی اندازند.
ناصر پایدار
نوامبر ۲۰۱۵