هیودیس در کتاب خود «درک مارکس از بدیل سرمایه داری» با مطالعه و کاویدن آثار مهم مارکس به جمع آوری اشارت ها، عبارت ها و توضیحات پراکنده وی پیرامون جامعه فراسوی سرمایه داری پرداخته است. او وقت زیادی را به این مهم اختصاص داده است. دستاورد کاوش های او بدون شک حتی برای مخالفان و منتقدان نتیجه گیری های وی قابل تقدیر است. مشکل اساسی کار هیودیس آنست که وی این کار را نه از نگاه خود مارکس، نه از منظر انتظار چندین میلیارد کارگر گرسنه، آواره، مفلوک، لهیده و فرسوده از فشار استثمار و بربریت سرمایه داری، که از سر دلواپسی ها و مشغله های رایج یک فیلسوف، یک انسان اهل تتبع و یک مارکس پژوه دانشگاهی دنبال کرده است. مارکس در سال ۱۸۴۵ در نوشته موسوم به تزهائی در باره فویرباخ»، نخستین تز را این گونه فرمول بندی کرد:
«عیب اصلی تمام ماتریالیسم تا کنون موجود (از جمله ماتریالیسم فویرباخ) اینست که شئی، واقعیت و دنیای محسوس، را نه به صورت فعالیت محسوس انسان، پراکسیس و انسان فعال، بلکه فقط به شکل موضوع شناخت یا نظاره گری می بیند. از همین رو است که جنبه فعال انسان را نه ماتریالیسم بلکه ایدآلیسم پرورانده است. البته به گونه ای انتزاعی، چرا که ایدآلیسم فعالیت واقعی و محسوس انسان به طور کلی را نمی شناسد. فویرباخ خواستار اعیان محسوس و واقعاً متمایز از اعیان فکری است. اما خود فعالیت انسان را فعالیتی عینی نمی بیند. به همین دلیل است که او در ماهیت مسیحیت تنها رفتار راستین انسانی را رفتار نظری می داند و پراکسیس را فقط در جلوه های کثیف و یهودائی آن می بیند و نشان می دهد. چنین است که او اهمیت فعالیت «انقلابی» و «عملی – انتقادی» را در نمی یابد.» (۱)
از نگارش تزهای مارکس در باره فویرباخ زائد بر یکصد و هفتاد سال می گذرد. همه مارکس پژوهان و تمامی فیلسوفان شهیر «مارکسیست» دنیا در طول این سالها تا چشم کار می کند اندر توصیف همین تز بالا داد سخن داده اند، در باره اش مقاله نگاشته اند، سخنرانی کرده اند. از آن دفاع نموده اند و کارهای دیگر انجام داده اند. اما واقعیت این است که کارنامه طولانی تحقیقات، تحلیل ها، نظریه آفرینی ها، نقدها و تفسیرهای اکثر این مارکس پژوهان عالیجاه، هیچ بارقه پای بندی به همین چند جمله مارکس را نیز بر جبین نداشته است. هیودیس بدون شک در زمره خوبان این جماعت است، اما او نیز بار همین مشکل را بر دوش می کشد. کتاب «در باره درک مارکس از بدیل سرمایه داری» از آغاز تا پایان حدیث چرخ خوردن وی در دام همین معضل می باشد. پیش از آنکه به بررسی وارونه بینی ها و گمراهه رفتن های نویسنده بپردازیم کتاب را با هم ورق زنیم.
هیودیس در مقدمه کتابش از «بازگشت علائق عمومی به مارکس» در دهه های اخیر آغاز می کند. او چهار دلیل را برای این کار ردیف می نماید. وقوع پیش بینی های درست مارکس در مورد جهانی شدن تولید سرمایه داری، گسترش جنبش های عدالت خواهانه زیر فشار تشدید نابرابری های طبقاتی، بحران اقتصادی سرمایه داری که از یک سوی مؤید نظریه مارکس است و از سوی دیگر بر وسعت نارضائی ها افزوده است و بالاخره افتادن طشت رسوائی این نظام از بام و عریان شدن هر چه بیشتر این واقعیت که سرمایه داری سوای درد و رنج و فلاکت هیچ ارمغان دیگری برای بشریت نداشته است و ندارد، خطوط کلی چهار دلیل او را تشکیل می دهد.
آنچه هیودیس بازگشت علائق عمومی به مارکس می نامد، در عالم واقع، شایسته هر عنوانی باشد، اطلاق نام علاقه به راهبردها، افقها و پراکسیس طبقاتی مارکس، یا کمونیسم مارکسی پرولتاریا بر آن، بسیار تحریف آمیز و بی ربط است. زمینه ها و ادله ای که او برای این به اصطلاح رجعت ذکر کرده است نیز همگی گواه آشکار نامتجانسی یا بی ربطی همین تلقی هستند. رعب آور است که مدعی بازگشت علاقه انسانها به مارکس باشیم و دلایل مهم تعلق خاطر یا احیاء مجدد علاقه آنها را ثابت شدن درستی حرف های مارکس در مورد جهانی شدن سرمایه داری، نظریه بحران وی یا حتی رشد دامنه اعتراضات علیه بی عدالتی ها و مصیبت های مولود این نظام ببینیم. علاقه مندان واقعی مارکس مسلما جماعت قائم بر این برهان ها نیستند. این نوع رجعت ها، احیاء علایق، ارادت ورزی ها سیره و سنت مارکس پژوهان کاسبکار بازاری است. همراهان، همدلان و همرزمان واقعی مارکس با ظن به درستی اندیشه هایش، راه خانه او را پیش نمی گیرند. آنها بدون اینکه فردی به نام مارکس را بشناسند، بدون اینکه امکان تحقیق و تتبع آثارش را داشته باشند، بدون اینکه اهل تفسیر این اثرها باشند، بدون آنکه امکانات یا فرصت لازم برای این کارها را دارا باشند، خود، به حکم هستی اجتماعی و طبقاتی خود، نیروی سلسله جنبان جنبشی عظیم و تاریخی هستند که مارکس در قلب آن ایستاده است و تمامیت مارکس بودن خود را از آن دارد. اگر بناست بازگشت یا عدم بازگشت علاقه انسانها به مارکس را رصد کنیم باید به ۵ میلیارد کارگر نفرین شده جهان چشم دوزیم. فقط جنبش رادیکال سازمان یافته سرمایه ستیز این میلیاردها انسان استثمارشونده و آماج بربریت سرمایه است که می تواند حدیث اعتلای واقعی رویکردها و علایق راستین به مارکس، به نقد مارکسی سرمایه داری و به کمونیسم مارکسی لغو کار مزدی باشد. هیودیس اگر نه صریح اما ضمنی عکس این را می گوید. او از بالیدن علاقه عمومی به مارکس سخن می راند و این علاقه و اشتیاق را در وجود جماعتی می کاود که شیفته درستی نظر مارکس در باره جهانی شدن سرمایه داری شده اند!! او در همان صفحه نخست پیشگفتار کتابش، پایه کنکاش خود پیرامون مارکس یا چگونگی آرایش قوای نیروهای اجتماعی متمایل به نگاه مارکسی مبارزه طبقاتی، جامعه و تاریخ را نه بر زمین تفتان اسثثمار، کار، زندگی و پیکار جاری توده کارگر که بر فراز برآوردهای خردورزانه پژوهندگان صحت و سقم و اعتبار اندیشه ها استوار می کند. این چیزی است که در تمامی تار و پود بحث ها و جستجوهای هیودیس در باره مارکس و بدیل مارکسی سرمایه داری به صورت سرکش خود را ظاهر می سازد و پروسه داوری ها را زیر فشار قرار می دهد.
نکته مهم دوم، در همین مقدمه، تشریحی است که هیودیس از انگاره های مارکس پژوهان پیرامون «بی علاقگی» مارکس به طرح بدیل سرمایه داری، به عمل می آورد. او در این زمینه معین، به درستی با جماعت مذکور مخالف است. بر خلاف آنها باور دارد که پیش کشیدن تصویر جامعه فراسوی نظام بردگی مزدی نه تنها مورد بی مهری مارکس نبوده است که جایگاه مهمی را در همه آثارش دارا است. هیودیس به نوشتن این کتاب اهتمام کرده است تا درستی باور خود و بی پایگی استنباط مخالفان را ثابت کند. به همین خاطر لازم دیده است که دلایل مورد استناد مارکس پژوهان برای نشان دادن «عدم علاقه» مارکس به طرح بدیل سرمایه داری را مورد بررسی قرار دهد. او این جماعت را به دو دسته مجزا تقسیم می کند. گروه نخست را کسانی می داند که مارکس را مخالف پیشگوئی های تاریخی و بدیل آفرینی های نظری قلمداد می کنند. گروه دوم نیز بدیل مارکسی سرمایه داری را همان سرمایه داری دولتی اردوگاهی می پندارند. نویسنده کتاب « درک مارکس از بدیل سرمایه داری» ادامه می دهد که هر دو رویکرد ولو با نقطه عزیمت های کاملاً متفاوت، به هر حال انتظار اهتمام مارکس به پیش کشیدن الگوئی برای فرا رفتن از جامعه سرمایه داری را بیهوده و غیر واقعی می انگارند.
هیودیس در اینجا، در تشریح زمینه ها و ریشه های برداشت این محافل از «عدم تمایل مارکس به طرح الگوی خاص سوسیالیسم» به تنها چیزی که نمی پردازد پایه های مادی، زمینی و طبقاتی باورها و برداشت ها است. او نمی گوید که این گروهها و جمعیت ها در دنیای واقعیت ها و بر روی زمین زندگی جامعه طبقاتی، حرف دل کدام نیروهای اجتماعی را بر زبان می رانند. مسأله را کمی دقیق تر نظر اندازیم. دسته اول مورد اشاره هیودیس بسیار آشنا هستند، طیف احزاب، مارکس شناسان دانشگاهی، فعالان سیاسی غیرمتحزب اما در جستجوی تشکیل حزب و مانند اینها که از یک سوی خود را « لنینیست» و از سوی دیگر منتقد اردوگاه شوروی سابق می دانند، جریاناتی که خود و احزاب و محافل خود را آلترناتیو سرمایه داری می بینند!! تاریخا چنین پنداشته اند، چنین کرده اند و اکنون در سینه سای زوال تاریخی خویش نیز همین باور را دارند. از منظر اینان اگر نه در حرف اما عملاً، جامعه فراسوی سرمایه داری را نیروئی می سازد که بیرق مبارزه با دولت روز بورژوازی را بر دوش دارد. رژیم ستیز است. در جستجوی تسخیر قدرت سیاسی است. برای این کار، همه توان خود را به کار می گیرد تا توده عاصی و ناراضی را پشت سر حزب خود به صف کند. آنها را متقاعد نماید که برای خلاصی از جهنم موجود و وصال جامعه موعود باید ً حزب را بر اریکه قدرت نشانند و رسالت نجات خود و نسل های آتی خود را به دست آن بسپارند. گروه اولی که هیودیس از آنها سخن می راند، این نیروها و افراد هستند. نیروهائی که خلاصی توده های کارگر از نظام بردگی مزدی را این چنین نسخه پیچی می کرده و می کنند و حاصل نسخه پردازی آنها همین چیزی است که از شروع قرن بیستم تا امروز به فاجعه بارترین شکل ممکن بر سر کارگران دنیا آوار است. هیودیس به سیاق همه مارکس پژوهان به جای رجوع به زمینه های مادی و هستی طبقاتی این نیروها، مسیر پرواز اندیشه ها و آراء آنها را می کاود، از سیر و سلوک اعتقادی آنها می گوید. در مورد گروه دوم نیز همین شیوه را به کار می بندد. به بررسی اندیشه ها روی می آورد و انسانهای زمینی اندیشنده، با تعلقات معین طبقاتی و اجتماعی را به دست فراموشی می سپارد. بر انگاره های غلط، در مورد همسان دیدن بدیل مارکسی سرمایه داری با سوسیالیسم روایت اردوگاه، انگشت می گذارد، اما به سراغ نیروهای معین طبقاتی حامل این انگاره ها نمی رود. نیروها و جریاناتی که هویت آنها روشن است. بورژوازی اردوگاهی سابق و بازماندگان و میراث داران دانشگاهی لاحق آنها، که نه در لباس پیشین، بلکه در مقام افاضل عالیجاه و اندیشمندان بزرگ صاحب نام، زمین و زمان زندگی توده های کارگر دنیا را از نسخه پیچی های رفرمیستی آکنده اند.
هیودیس از نظریه ها و نظریه پردازان مدعی بی توجهی مارکس به طرح الگوی جامعه آتی می گوید. این نظرات را توضیح می دهد. به این جماعت انتقاد می کند، تئوری ها، مبانی بحث ها و استدلال های آنان را مردود می داند، همه این کارها را انجام می دهد، اما در باره اینکه، تئوری ها، حرف دل کدام اقشار و طبقات اجتماعی هستند، چرا این اقشار و طبقات چنین نگاهی به مارکس و سوسیالیسم مارکسی دارند، این نیروها در طول قرن بیستم و پیش از آن با مبارزه طبقاتی پرولتاریا و روایت مارکسی کمونیسم چه کرده اند و بسیاری پرسش های دیگر، هیچ کلامی بر زبان نمی آرد. نکاتی که همگی واجد اهمیت هستند و توده های کارگر دنیا نیازمند بازشناسی رادیکال آنها می باشند. مسأله اصلی در اینجا نه نقل اندیشه ها و باورهای این یا آن محفل مدعی بی علاقگی مارکس به شرح الگوی جامعه آینده!! که معرفی درست ریشه های طبقاتی اندیشه ها و معرفی نیروهای اجتماعی دارای این باورها است.
رویکردهائی که هیودیس از آنها سخن می گوید نوظهور نیستند. در سال های آخر قرن نوزدهم و سراسر سده بیستم ما شاهد میدان داری و عروج جنبش هائی بودیم که بدنه طبقاتی آن ها را کارگران تشکیل می دادند، اما این جنبش ها هر چه بودند و هر راهی می رفتند، در هیچ کجا و به هیچ میزان، جنبش آگاه ضد سرمایه داری طبقه کارگر نبودند. توده کارگر دنیا را در درون خود و پشت سر خود به صف داشتند، اما رهبران، استراتژها، افق آفرینان و سر آنها، سر پرولتاریای سرمایه ستیز کمونیست نبود. بیرق سرخ سوسیالیسم بر دوش می کشیدند اما در بهترین حالت آرایش و اصلاح نظام بردگی مزدی را دنبال می کردند. در مورد سوسیال دموکراسی روایت انترناسیونال دوم نیاز به بحث نیست. « لنینیسم» و آنچه در روسیه قبل و بعد انقلاب اکتبر و سپس در پهناورترین بخش جهان با تفتیدگی و اشتعال بر طبل کمونیسم می کوبید نیز نهایتاً سوای جایگزینی نوعی از سرمایه داری با نوع دیگر را دنبال نمی نمود.
در بطن چنین شرایط و فضای سیاسی عالمگیر، آنچه که به هیچ وجه، هیچ محلی از اعراب کسب نمی کرد، بدیل مارکسی سرمایه داری بود. به این دلیل بسیار روشن که این بدیل به صورت زنده و واقعی، مادی و ملموس، با کالبد حقیقی انسانی، با اسکلت اندیشنده حی و حاضر خود، توسط جنبش های دیگر، جنبش های با نام و نشان کمونیسم، به گروگان گرفته شده بود، زیر مهمیز مصادره و مسخ و انجماد قرار داشت، دوران بیگاری دادن و خدمت در ارتش احزاب مدعی رهائی انسان را پشت سر می نهاد. در طول این دوره، سفینه بانان همین جنبشهای اصلاح مسالمت آمیز یا میلیتانت و سرنگونی طلبانه سرمایه داری، همین مصادره کنندگان بدیل واقعی جامعه حاضر بودند که خود را تنها بدیل مارکسی نظام بردگی مزدی می دیدند. اینان قرار نبود الگوی دیگری سوای الگوی خود را با این نام خوانند و به جستجوی آن پردازند. گفتگوی کاوش دورنمای مارکسی سوسیالیسم از زمانی آغاز می گردد که منتظران اعجاز انقلاب اکتبر و راهبردهای لنینی مبارزه طبقاتی، فرجام کار این انقلاب و اینده جنبش کارگری روسیه را نیز تیره و تار می یابند. این ها هستند که در آن روزها بساط جستجوی بدیل را پهن می کنند، همه تلاش خود را زیر درفش معرفی سوسیالیسم واقعی مارکسی انجام می دهد، اما هر چه بیشتر می کاوند ژرف تر و سخت تر در برهوت دموکراسی جوئی سرگردان می گردند. نسلهای بعدی آنها از اسلاف خود، بسیار دموکراسی زده تر، اندیشه سالارتر و فیلسوف ماب تر می شوند. با فروپاشی اردوگاه شوروی جماعت دانشگاهی و اندیشه پرداز دو گروه مورد گفتگوی هیودیس، نیز سرخورده از شکست رؤیاهای واهی پیشین به این عده ملحق می گردند. ویژگی کل آنها این است که یا مدافعان به بن بیست رسیده و شکست خورده کمونیسم اردوگاهی هستند و یا منتقدین دموکرات همین روایت کمونیسم می باشند. اینها به هر یک از این دو دسته که تغلق داشته باشند، در شرایط تاریخی حاضر طیف کم و بیش همسانی را تشکیل می دهند. طیفی که کل کارش تلاش برای آفرینش گمراهه های جدید به جای برهوت های فرساینده سابق در پیش پای توده های کارگر دنیا است. آنچه هیودیس توجهی به آن ندارد و در راستای شناخت و تصویر درست آن گام بر نداشته است، همین نکته است. چرا؟ پاسخ روشن است. هیودیس خود نیز فردی از این طیف است و شالوده اختلاف ما با او دقیقا در اینجا قرار دارد. محتوای مقاله حاضر نیز واکاوی همین ماجرا، همین نوع نگاه به مارکس و بدیل مارکسی سرمایه داری از جمله وارونه بینی ها و وارونه آفرینی های گمراهساز هیودیس در این زمینه است. محور اصلی نقد ما بر کتاب «درک مارکس از بدیل سرمایه داری» نشان دادن بنمایه ضد مارکسی همین پیگردی است که نویسنده، زیر نام جستجوی این بدیل انجام می دهد. مارکس بدون هیچ تردید، در سطر، سطر آثار و حرف های خود و با کل پراکسیس طبقاتی و جنبشی خود، بر وجود واقعی بدیل سرمایه داری انگشت نهاده است. در این شکی نیست. اما آنچه هیودیس زیر این نام و نشان به مارکس نسبت می دهد، هر چه هست بدیل مارکسی سرمایه داری نمی باشد. به بررسی همین موضوع می پردازیم.
هیودیس در مقام محققی که به اهتمام مارکس در ارائه الگوی سوسیالیسم یا آلترناتیو جامعه موجود یقین دارد، در مقدمه کتابش از ۴ مسیر پژوهشی خود برای حصول این یقین حرف می زند. اینکه مارکس در جاهای مختلف و در همه نوشته های خود، نکات زیادی را به معرفی این آلترناتیو اختصاص داده است، اینکه حتی اگر این کار را هم نکرده بود نفس کالبدشکافی او از سرمایه داری گواه چشم داشتن حتمی وی به بدیل این نظام است. سوم آنکه مارکس پای بندی بسیار استوار و آهنین به دیالکتیک هگل داشته است و زیر فشار همین پای بندی نمی توانسته است نسبت به طرح بدیل خود برای سرمایه داری غافل ماند و چهارم اینکه مارکس طرفدار دولت های توتالیتر و حکومت های سوسیالیستی طراز شوری سابق نبوده است، به دموکراسی و آزادی تعلق خاطر عمیق داشته است و بر همین اساس باید کاوید و دید که او در باره جامعه فراسوی نظام حاضر چه می اندیشیده است و چه تصویری ارائه کرده است.
قابل تعمق است که هر ۴ مسیر پژوهشی هیودیس، از میان کهکشان اندیشه ها عبور می کنند و هیچ کدام آن ها هیچ تماسی با زمین زندگی انسانها و مبارزه طبقاتی جاری در تاریخ ندارند. او به دنبال شکل مشخص جامعه ای می گردد که مارکس آن را جایگزین آتی سرمایه داری می دیده است. به بیان دقیق تر و صریح تر الگوی مورد نظر مارکس و آماج تجسس هیودیس یک جامعه است. جامعه ای متشکل از انسان های زمینی، جامعه ای که باید به دنبال یک انقلاب عظیم اجتماعی و نابودی سرمایه داری توسط یک نیروی تاریخی ضد بردگی مزدی معماری و بنیاد شود، جامعه ای که برپائی، استقرار، بقا و توسعه اش، نیازمند عظیم ترین تدارک و آمادگی بشریت معترض به موجودیت شیوه تولید و مناسبات اجتماعی مسلط روز است. هیودیس در جستجوی شناخت جنبشی نیست که مارکس آن را همه کاره، خواهان، معمار و سازنده سوسیالیسم می بیند. هیچ کلامی از این جنبش، از جنبشی که مارکس هر میزان پیروزی یا شکست، حقیقی یا دروغین بودن، انطباق یا عدم انطباق سوسیالیسم با آرمان رهائی انسان را به چگونگی آرایش قوا، آگاهی، سازمان یافتگی و تدارک آن پیوند زده است، بر قلم نمی آرد. بدیل مارکس برای سرمایه داری در زیج رصد هیودیس، یک جامعه محصول پیکار یک طبقه یا جنبش طبقاتی معین نیست. یک الگو، یک آرمان، یک نقشه، یک آرمانشهر است و همه شور و اشتیاق و تکاپوی وی نیز آن است که ثابت کند مارکس واقعا چنین الگوئی داشته است و در آثارش به معرفی آن پرداخته است. این تلقی از بدیل یا الگوی مارکس، لاجرم هیودیس را وا می دارد تا سنگلاخ مادی مبارزه میان طبقات اجتماعی را رها کند، مارکس را به طور کامل از پروسه این کارزار قیچی نماید. از او فیلسوفی سازد که آناتومی کننده سرمایه، منتقد رادیکال سرمایه داری و صاحب یک الگو برای فرا رفتن از مرزهای این نظام است. درست به همین دلیل کل مسیرهای تجسس هیودیس برای یافتن الگوی سوسیالیستی مارکس نیز از پیچ و خم اندیشه ها می گذرد و به زیر و رو نمودن عبارت ها و اشارت های مارکس در نوشته های مختلف منتهی می گردد. او در این گذر تا آنجا پیش می رود که یک دلیل مهم اهتمام حتمی مارکس به طرح بدیل برای سرمایه داری را پای بندی استوار و آهنین او به دیالکتیک هگلی می بیند!!
هیودیس می گوید: «مارکس هرگز منکر دین خود به دیالکتیک منفیت هگل نشد. منفیت در هگل به پوچی نمی انجامد. در عوض امر ایجابی از نفی نفی ظاهر می شود که هگل آن را منفیت مطلق نامیده بود. بنا بر این دین انکارناپذیر مارکس به دیالکتیک هگل دلیل دیگری را در اختیار پژوهندگان جدی مارکس می گذارد تا بکوشند نشانه های آینده را که از نقد او بر سرمایه و سایر شکل های اجتماعی معرف جامعه کنونی نتیجه می شود تشخیص دهند و تحلیل کنند» (ص ۱۶ کتاب) بورژوازی و رفرمیسم راست و چپ در طول صد سال و چند دهه اخیر، به هر تحریفی در مورد کمونیسم مارکسی طبقه کارگر دست زده اند. مقایسه ابعاد این تحریف ها هیچ چیز را روشن نمی کند، اما اگر بنا باشد به چنین قیاسی دست یازیم، باید تصریح کرد که آنچه هیودیس انجام می دهد دست کمی از مابقی ندارد. او همه همت خویش را وقف آن کرده است تا ثابت کند که مارکس نسبت به بدیل سرمایه داری بی تفاوت نبوده است. (عجبا!!) و آنگاه همه آثار و زندگی مارکس را چراغ می اندازد تا علاقه وی به این بدیل را کشف نماید و به همگان نشان دهد، از میان نشانه ها و ادله ای که می یابد یکی هم این است که نفی نفی هگلی به قبول امر ایجابی منتهی می گردد، مارکس هم دلباخته دیالکتیک هگل بوده است، پس او نیز حتماً برای سرمایه داری بدیل خاص خود را داشته است!!. بعید است که بتوان بیش از این، انسانی مانند مارکس را از دنیای واقعیت های زمینی مبارزه طبقاتی و فرایند مادی تحولات تاریخی جدا ساخت و او را بر دار فلسفه بافی و آرمان پردازی پوزیتویستی آویزان کرد. در اینجا، در زیج محاسبات هیودیس با مارکسی مواجه می شویم که کمونیسم و دورنمای رهائی بشر را در پیچ و خم باورهای فلسفی و نوعی معرفت یابی اعتقادی پیدا می کند!!. مارکسی که لابد کل کارنامه زندگی و همه کارهای دیگرش نیز از همین سنخ بوده است!!، به طور مثال روایت خویش از تاریخ را هم مدیون سیر و سلوک در لا به لای گرد و غبار متراکم اندیشه ها است!! سیاست را از ژرفنای فلسفه بیرون آورده است، مبارزه طبقاتی را از محضر فیلسوفان شهره تاریخ آموخته است!! پرولتاریا را هم به گاه چله نشینی و ریاضت، در کویر معرفت دیدار کرده است!!.هیودیس در گشت و گذار پیگیر مارکس پژوهانه خود، مارکسی را کشف می کند که مارکس واقعی پرولتاریا، پروسه مارکس شدن خود را با فرار بسیار آگاهانه، منتقدانه و رادیکال از چنان موجودی آغاز نمود. مارکس مبارزه طبقاتی را در کلیشه های فلسفی پیدا ننمود، کمونیسم را از اندیشه های کانت و فیخته و بیکن و اسپینوزا و هگل و فوریه بیرون نکشید. این سنت همه مارکس پژوهان است که گام به گام زندگی، هویت و هستی اجتماعی مارکس را در درون مطالعات فلسفی وی تعقیب کرده و حاصل همین تتبعات و دانش اندوزی ها دیده اند. تا هر کجا که توانسته اند، پیرامون غوطه خوردن او در دریای متلاطم اندیشه های اسپینوزا و کانت داد سخن داده اند. اندام علیل، چشمان گود رفته و چهره بی خون او به خاطر مرارت مطالعه آثار فلاسفه پیشین را نقاشی نموده اند. دوربین مارکس پژوهان فقط در تعقیب این مناظر بوده است. آنچه هیچ گاه هیچ جاذبه ای برای آنها نیافته و نداشته است، مارکس اهل کارزارهای واقعی زمینی و طبقاتی است. اینکه انسانی چون او برای فهم جامعه و جهان و تاریخ تکامل جوامع انسانی یا تاریخ زندگی و کار و تولید مادی و فکری و پویه پیکار انسان ها، دستاوردهای دانش بشری را واکاوی کرده است، توضیح واضحات است. نکته اساسی آنست که مارکس، همه این تجسس ها و کاویدن ها را نه در مقام یک سالک راه معرفت، نه برای فتح قلعه های تیره و تار ابهامات فلسفی و ایدئولوژیک که به عنوان انسانی زمینی با پیوندها و تعلقات معین طبقاتی و اجتماعی، برای عبور از سنگلاخ سخت پویه تغییر جهان مادی، تغییر جهان متشکل از طبقات و انسان های نابرابر، تغییر دنیای مالامال از استثمار و انسان ستیزی و کشتار آزادی ها، برای تغییر این جهان انجام داده و دنبال نموده است. او از همان اوان جوانی به عنوان یک انسان فعال در پهنه مجادلات اجتماعی و خواستار تغییر وضعیت موجود، وارد زندگی و پروسه رخدادهای جاری جامعه و دنیا گردید. هیودیس این بخش هستی مارکس را که نیروی محرک و سلسله جنبان همه کارها، از جمله مطالعات او است نمی بیند و چون نمی بیند، مارکسی را دیدار می کند که حتی بدیل خود برای جامعه حاضر را از قعر دیالکتیک هگل و رویه نفی نفی این دیالکتیک می کاود. در اینجا وارد این بحث نمی شویم که نگاه مارکس به دیالکتیک هگل درست سویه متضاد آن چیزی است که هیودیس به او نسبت می دهد. دیالکتیک هگل به رغم تمامی نقطه قوت ها و تأثیراتش بر پویه واکاوی مادی واقعیت ها، نهایتاً خود را به روح مطلق می آویخت، به جای پیکار برای تغییر ریشه ای واقعیت های موجود، عقلانیت این واقعیت ها را تصدیق می نمود و جواز ماندگاری آنها می شد. اما گفتگوی ما در اینجا مشکلات این چنینی هیودیس نیست. محور واقعی بحث همان است که پیش تر مشخص شد. بنمایه نگاه و شناخت او از بدیل مارکسی سرمایه داری است که عمیقا نادرست است و نقیض تلقی مارکس از بدیل واقعی جامعه موجود می باشد. هیودیس به دنبال حرفهای بالا، در همان مقدمه کتاب، به جستجوی مبانی کار مارکس در نقد سرمایه داری و در همین راستا مصالح شناخت او برای کشیدن نقشه سوسیالیسم می پردازد. تمرکز مارکس بر «ارزش» به عنوان خصلت نمای جامعه حاضر و نفی ارزش به مثابه شاخص ماهوی نظم آتی، نکته ای است که توجه هیودیس را جلب می کند. او در این رابطه می گوید: «موضوع اصلی توجه مارکس خاستگاه ارزش نبود. توجه اصلی وی به نحوه ای بود که مناسبات اجتماعی در جامعه مدرن شکل ارزش به خود می گیرند. موضوع اصلی نقد او خصلت وارونه مناسبات اجتماعی در سرمایه داری بود که در آن مناسبات انسان ها شکل مناسبات بین اشیاء را می گیرند. شکی نیست که نقد مارکس به سرمایه داری بر نقد تولید ارزش متمرکز است، اما نکته کمتر روشن این است که دقیقا به نظر مارکس چه چیزی برای چیرگی بر تولید ارزش لازم است» (ص ۲۰)
مارکس تولید کالائی به طور کلی را با قانون ارزش توضیح می دهد. این کاملا بدیهی است. تولید سرمایه داری نیز فاز عالی اقتصاد کالائی است و لاجرم بر تولید ارزش و در اینجا ارزش اضافی استوار است. این ژرفترین مرزبندی مارکسی با رویکردهای مختلف رفرمیستی راست و چپ پیرامون شناخت سرمایه داری و سوسیالیسم نیز می باشد. همه این ها درست هستند اما هیودیس همین کار درست را با نقطه عزیمتی غیرمارکسی و پندارگرایانه انجام می دهد. بنمایه حرفش این است که مارکس در مقام یک فیلسوف، متفکر و دانشمند به جایگزینی مناسبات انسان ها با مناسبات میان اشیا خیره شده است!!. در پیچ و خم این خیره شدن یا پژوهش فلسفی، راز این جایگزینی، راز شخصیت یافتن اشیاء و شیئی شدن انسان ها را کاویده است!!. در همین راستا و برای کشف همین راز مطالعه و باز هم مطالعه نموده است!!، در جستجوی یافتن همین راز غواص هر چه ماهرتر و کاردان تر بحر فلسفه شده است!! و گویا سرانجام در پروسه همین سیر و سلوک فلسفی بوده است که به خصلت فتیشیستی کالا، ارزش و مناسبات سرمایه داری یا مناسبات بانی شیئی شدن انسان ها و شخصیت یافتن اشیا وقوف پیدا کرده است!! همه چیز در مدار سیاحت ها و تجسس های پیگیر عقلانی چرخ می خورد. فحوای واقعی کلام هیودیس این است که گویا مارکس از زیج کنجکاوی های فلسفی رازآمیزی سرشتی کالا را رصد می کرده است!! و در جریان این رصد و عبور از منزلگاههای مختلف مکاشفه، سرمایه داری را و بالاخره پرولتاریا را کشف و دیدار نموده است!!. او البته در مبحث بعدی همین کتاب، در فصل «فرا رفتن از بیگانگی» به صورت گذرا و پاره وار به نوعی تقارن عقیدتی میان طرفداری مارکس از عدالت اجتماعی و کاوش های فلسفی وی اشاره می کند، اما این اشاره هیچ جای مهمی را در پروسه تلاش هیودیس برای شناخت خاستگاه مادی، اجتماعی و طبقاتی رویکرد مارکس به نقد فلسفه کانت، هگل، کنار زدن کل این ها، تمرکز عمیق بر نقد اقتصاد سیاسی و کالبدشکافی سرمایه داری احراز نمی کند. بالعکس نقطه عزیمت همه جا اندیشه است. «روح کلی» است، اندیشه فارغ از مصیبت ها و آلایش های ماده است که سیر آفاق و انفس می کند!!، از طریق حلول در ماده خود را کمال می بخشد!! این کار را ادامه می دهد و به سوی مدار متعالی تر خیز می گیرد!!
هیودیس برای اثبات نظر خویش دائر بر پای بندی مارکس به ضرورت مطرح ساختن بدیل سرمایه داری تمامی شاخص های واقعی مارکس بودن او را به زیر سؤال می برد و از اعتبار ساقط می سازد!!. در مورد اینکه سیر عینی ماجرا به هیچ وجه چنین نبوده است می توان بحث نمود. می توان به آثار همین دوره زندگی مارکس به دستنوشته ها، مسأله یهود، مقدمه نقد فلسفه حق هگل و به ویژه و از همه مهم تر ایدئولوژی آلمانی رجوع نمود. زمان تهیه تمامی این متون حتی به پیش از فقر فلسفه بر می گردد. گمراهه آفرینی محض است که مارکس مشغول نگارش این کتاب ها را یک فیلسوف در حال جستجوی رمز و راز فیتیشیسم کالا یا از آن بدتر، در پویه کنکاش رابطه «هست و باید» بازشناسی کنیم!! تار و پود و بنمایه کل بحث ها خروش سرکش شعور، شناخت و آگاهی یک انسان رادیکال معترض به موجودیت سرمایه داری است. مقاله «کار بیگانه» عمیق ترین حفاری هوشمندانه و اندیشمندانه از کل فاجعه ای است که سرمایه بر زندگی طبقه کارگر آوار نموده است. در این متون از پرولتاریا و نقش تاریخی او در رهائی بشر سخن می رود. از کمونیسم لغو کار مزدی به عنوان هستی آگاه طبقه کارگر گفتگو می گردد. مارکس حاضر در برگ، برگ این آثار، مارکس خروشان در قلب مبارزه طبقاتی، مارکس دخالت گر، فعال، ریشه کاو، چاره اندیش و آموزگار در پهنه کارزار روز توده های کارگر و استثمار شونده است. این مارکس قطعاً نمی تواند از فراز آسمان اندیشه، از اوج کهکشان فلسفه و برج کندوکاو فلسفیِ رابطه ابژه و سوژه، به سنگلاخ تفتان آکنده از همه هفتخوان های پیچیده زمینی هبوط کرده باشد. انسانی که محتوای این متون را بر قلم می آرد، از فلسفه به سمت سیاست، جامعه، آدمهای درون جامعه، به سوی جدال میان طبقات و رخدادهای جاری اجتماعی نیامده است. بالعکس اندیشه ها، تحلیل ها، دورنما و چاره پردازی های خویش را از قعر مسائل جاری زمینی، از بطن زندگی انسان ها و مناسبات اقتصادی و اجتماعی مسلط بر آنها استخراج کرده و جان بخشیده است. هیودیس ماجرا را وارونه می بیند. این مشکل بزرگ اوست اما تنها مشکل وی نمی باشد. همه متون بالا و شفاف تر از همه، ایدئولوژی آلمانی، مانیفست های بسیار قاطع و کوبنده علیه همین شیوه تجسس و متدولوژی شناخت هیودیس می باشند. مارکس کتاب اخیر را یکسره وقف تشریح درک مادی تاریخ کرده است و اینکه اندیشه ها زندگی را نمی سازند، هستی اجتماعی انسانها است که افکار، باورها، اخلاق، فرهنگ، شعور و شناخت آنان را تعیین می کند و محتوا و جهت می دهد. هیودیس ورق به ورق آثار مارکس را زیر و رو می کند تا بدیل او برای نظام سرمایه داری را بشناسد اما در متن همین جستجو، خود مارکس و هستی اجتماعی و طبقاتی بانی و باعث مارکس شدن وی را به تمام و کمال گم می کند. بر پایه مطالعات مارکس پژوهانه ایشان، اولین کشف زمینی مارکس در عالم مکاشفات فلسفی پی بردن به راز اصالت آزادی در مقابل ضرورت یا اختیار در مقابل جبر بوده است!! مطابق آنچه هیودیس می پندارد مارکس این راز سر به مهر را در پی سالها ریاضت و سلوک شاق فلسفی و از ورای غور ماهرانه در فلسفه پسا ارسطوئی اشراق کرده است و به گاه نگارش رساله دکترای فلسفه خویش آن را در همین متن مطرح ساخته است!!!
«علاقه مارکس به رابطه بین فلسفه و واقعیت، جستارمایه نخستین اثر نظری وی را تعیین کرد. رساله دکترایش با عنوان [اختلاف فلسفه بین فلسفه طبیعا دموکریتی و اپیکوری] اگر چه تحلیل مفصل این اثر خارج از محدوده های کتاب حاضر است جنبه هائی از آن ارزش بازنگری دارد. مارکس به اپیکور جلب می شود چون اپیکور وجود حسی را ستایش می کند و در همان حال به ایده آزادی در نظریه اش در باره انحراف اتم تأکید می کند. در حالی که نظریه دموکریت که بنا به آن اتم ها در خطوط مستقیم سقوط می کنند، بر پیش بینی پذیری و جبرباوری تأکید می کند. اپیکور که بر انحراف اتم از خطوط مستقیم معطوف می شود، بر انتخاب آزاد و اراده آزاد تأکید می نماید …..» ( ص ۶۲)
شاید این سؤال پیش آید که مگر تجسس های فلسفی و نظری مارکس پیرامون مسائلی مانند آزادی و ضرورت و نوع اینها چه ایرادی دارد. او نیز بسان همه انسان های دیگر غرق در ابهامات و سرگردانی ها بوده است و برای رفع آنها یا یافتن پاسخ های ذهنی خود تلاش می کرده است. این سؤال از همه لحاظ درست است و هیچ ایرادی بر آن متصور نیست. بسیار بدیهی است که مارکس هم آدمی مثل همه آدمهای دیگر بوده است. تا مدتها تاریخ، جامعه، جهان، انسان، اقتصاد، سیاست، حقوق و مسائل دیگر را به گونه ای متفاوت یا حتی متضاد با سال های بعدی عمر خویش، متمایز یا متضاد با دوره پس از ۱۸۴۴ و ادامه آن می دیده و می کاویده است. مارکس هم در مورد همه این پدیده ها و عناصر، کند یا تند، به تحلیل های تازه ای دست می یافته است. نظریات سابق خود را نقد می کرده است. برداشت ها و افکار جدیدی را جایگزین آنها می ساخته است. از باورهای فلسفی کانت و فیخته و اسپینوزا فاصله می گرفته است، به هگل روی می آورده است، به لیبرالیسم می آویخته است. کل این ها را آماج ریشه ای ترین انتقادات قرار می داده است. همه این کارها را می کرده است و در همین راستا و به دنبال همه این پیچ و خم ها و فراز و فرودها مارکس شده است. کل این ها بدیهیات هستند و بسیار طبیعی و مفروض است که چنین باشد. حرف ما هم این است که باید از هر گونه اسطوره پردازی و افسانه سرایی در مورد او دوری جست. بنیاد اختلاف ما با هیودیس طبیعتا نه این ها که مسأله بسیار اساسی دیگری است. این اختلاف مطلقا به چگونگی شناخت ایشان از مارکس هم محدود نمی شود، مشکل بسیار فراتر از آن است و به کل متدولوژی یا بنمایه شناخت هیودیس نسبت به انسان، نسبت به رابطه بین شعور انسانها با هستی اجتماعی آنها مربوط است. اختلاف دقیقا از جنس همان جدالی است که مارکس با نئوهگلی ها و فیلسوفان زمان خویش و پیش از خود داشت. اینکه «آگاهی زندگی را تعیین نمی کند، زندگی است که آگاهی را تعیین می نماید» مارکس از تفحص و تحقیق در فلسفه اپیکور، اعتبار آزادی، اهمیت آزاد زیستن و نقش آزادی در زندگی بشر را استخراج نکرد. روایت خود از آزادی را نیز در مباحث فلسفی یونان باستان کشف ننمود. آزادی نیاز حیاتی و حتمی هر انسانی است. اکثریت غالب انسان ها هم در تمامی طول تاریخ و در تمامی جوامع بشری قادر به داشتن حداقل آن نشده اند. نیروهای اجتماعی معینی کمترین میزان این آزادی را از اکثریت مذکور سلب می کرده اند. این نیروها به چنین کاری مبادرت می نموده اند زیرا نیاز حفظ مالکیت و قدرت و منافع خاص آنها بوده است. آزادی در دوره های مختلف برای بخش های مختلف انسان ها یا طبقات اجتماعی متفاوت، معنی و محتوای معین خود را داشته است. از این که بگذریم ژرفای شناخت افراد یک طبقه از آزادی نیز با هم تفاوت هائی دارد. همه اینها واقعیت های زمینی و جریان مادی زندگی بشر هستند، انسانها در سنگلاخ دشوار و مرگبار زندگی خود با همه این مسائل مواجه می باشند. آنها موهبت بودن و نقش معجزه گر آزادی را از گنجینه های عظیم فلسفی ابیقور بیرون نمی کشند، در زیر فشار سهمگین و مرگ آگین بی حقوقی ها و قتل عام آزادی ها به اندازه کافی خود را محتاج قطره ای از آن می بینند. بر همین سیاق بدون رجوع به نظریه حرکت دموکرایت، مصیبت سلب اختیار و اسارت در چنگال قهر نیروهای ماوراء خود را لمس می کنند. نقطه عزیمت نه افکار که زندگی، نه باورها که انسان ها هستند. مارکس مثل هر آدم زمینی در یک جامعه طبقاتی زندگی می کرد. جامعه ای که در آن طبقه مسلط تمامی آزادی ها و حقوق را از طبقات فرودست و استثمار شونده سلب می نمود. هستی اجتماعی استثمار شوندگان و حکومت شوندگان در بند، بند خود داغدار نبود آزادی ها و بی حقوقی ها بود. مارکس موضوعیت، اهمیت و مبرمیت آزادی را نه از فلسفه ابیقور که از زندگی خود و زندگی توده عظیم فاقد هر میزان حقوق و آزادی و زیر شلاق قهر حاکمان می آموخت. در اینجا، در عمق هستی اجتماعی و زمین زندگی انسان ها، در برهوت خشک دیکتاتوری و کویر لوت خالی از آزادی است که ضرورت شناخت آزادی، شناخت عوامل سلب آزادی استثمارشوندگان چرایی سلب آن ، بار اجتماعی و طبقاتی آزادی یا موضوعات مشابه، اندیشه و ذهن او را در خود می پیچد. برای تعمیق بیشتر این شناخت به تجسس می افتد، مطالعه می کند، نظریه اتم ابیقور را کمکی به ژرفش دریافت های خویش می بیند و تئوری حرکت دموکریت را مورد انتقاد قرار می دهد. هیودیس ماجرا را معکوس می کند. به زعم او مکاشفه ژرف در فلسفه ابیقور است که مارکس را متوجه موهبت آزادی و اهمیت آن می سازد!!! او همین شیوه تحلیل را در رابطه با سالهای بعدی زندگی مارکس هم دنبال می کند. همه جا انسانی را دیدار می نماید که از آسمان به سمت زمین در حال هبوط است. از یک سنگر اندیشه به سنگر دیگر منتقل می گردد، در چرخش بر مدار اندیشه، قلعه های اسرار را یکی، پس دیگری تسخیر می کند و سرانجام از طریق همین مکاشفه ها اندک، اندک به زمین زندگی انسان ها نزدیک می گردد!! هیودیس با مارکسی سر و کار دارد که تا پیش از ۱۸۴۳ در همان حال که منتقد هگل است داربست نگاهش به غالب موضوعات هگلی است!! به طور مثال بنمایه تبیین هگل از دولت را قبول دارد!! بر این باور است که هگل واقعیت های جامعه مدرن را درک کرده است!! و موارد دیگری که هیچ کدام، حداقل به صورتی که هیودیس نقل می کند، واقعیت ندارند. کافی است فقط به کتاب « سانسور و آزادی مطبوعات» از نوشته های همین دوره مارکس نظر اندازیم تا ابعاد تفاوت میان بحث های وی و هگل پیرامون مسائل مربوط به « جامعه مدنی» و به طور مثال موضوع « قانون» به اندازه کافی مشاهده شود. مارکس در همین کتاب با اینکه هنوز راه دراز نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی را شروع نکرده است، با اینکه مارکس سالهای بعد، مارکس پرولتاریا و کمونیسم لغو کار مزدی، یا حتی مارکس « اتحادیه کمونیست ها» و انترناسیونال اول نیست اما در ضدیت با سانسور و تعریف خود از آزادی مطبوعات، رها بودن انسان ها از جمله انسان نویسنده از هر گونه قید و بند بالای سر خویش را شرط لازم و حتمی تحقق این آزادی می بیند.
هیودیس بر روی تمامی این واقعیت ها و تمایزات، با سخاوت تمام پرده می اندازد. همچنان به مارکسی نظر می دوزد که غرق فلسفه و مفاهیم است. آزادی و حقوق انسان ها را با ملاک های عالم تعقل به داوری می نشیند، از آسمان به زمین می آید، مسیر معکوس می پیماید، اما نهایتاً به هگل وفادار است و واقعیت را به ایده می آویزد. مارکسی که از زیج اندیشه ها حقایق زمینی را رصد می کند، در ژرفنای بحر فلسفه مروارید غلطان دموکراسی را صید می نماید، شیفته و شیدای آن می گردد. کمی این طرف تر، در می یابد که دموکراسی سیاسی، جدائی انسان از انسان را دست نخورده باقی می گذارد، در میان موج های متلاطم همین کنکاش های عقلانی، از راز نیاز به پشت سر نهادن جامعه مدنی و لزوم انقلاب مداوم پرده بر می دارد. باز هم مکاشفات فلسفی خویش را ادامه می دهد و عمق می بخشد، تا سرانجام به پرولتاریا و کمونیسم می رسد!!
«.. نقد ۱۸۴۳ مرحله ای تعیین کننده را در تحول مارکس مشخص می کند. زیرا از طریق مطالعه فلسفه حق، به درک غنی تری از تناقض ها و کاستی های واقعیت سیاسی مدرن رسیده است. در نتیجه اکنون، با طرح این پرسش که: چه نوع جامعه ای می تواند، بر این کاستی ها چیره شود، به تعمق در آینده می پردازد…» ( ص ۸۲)
هیودیس چند سطر پائین تر باز هم این بحث را دنبال می کند و می افزاید: «… مارکس آشکارا به عنصری درون واقعیت دست دراز می کند که بتواند امر آرمانی را تحقق بخشد. بدون این که نیاز به روشن کردن فلسفی امر آرمانی را کنار گذارد. به این دلیل مارکس با دو حزب به بحث می پردازد. حزب سیاسی عملی که به بهای کنار نهادن فلسفه به واقعیت روی می آورد و حزب فلسفه که از واقعیت روی بر می گرداند» او ادامه می دهد: «بنا بر این عنصر درون واقعیت چیست که قادر است ایدآلهای فلسفی مارکس را تحقق بخشد؟ آن عنصر چیزی نیست جز طبقه ای از جامعه مدنی که از آن جامعه مدنی نیست. گروه اجتماعی که همانا انحلال تمامی گروههای اجتماعی است..» فیلسوف مارکس پژوه، بالاخره و به عنوان نتیجه شفاف و صریح این بخش پژوهش های خود اعلام می دارد که:
«بیان این نکته مهم است که کشف پرولتاریا توسط مارکس، به عنوان طبقه انقلابی، مقدم بر مطالعه موضوعات اقتصادی است که بعدها در ۱۸۴۴ آغاز شد. درک مارکس از پرولتاریا بخشی از تلاش او برای حل معضلی فلسفی بود…» ( درک مارکس از بدیل سرمایه داری ص ۸۴).
سخن هیودیس بسیار صریح است. مارکس، فیلسوف ژرفکاو و اندیشمند نستوهی است که هر چه دارد به برکت مکاشفات فلسفی و قدرت تدبیر نصیب وی گردیده است. به قول شاعر شیراز: «هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ – از یمن دعای شب و ورد سحری داد»!! مارکس نیز به یمن همین سلوک پیگیر و نقاد بوده است که تکلیف خود را با اندیشه های کانت و فیخته تعیین کرده است، از عهده نقد هگل برآمده است. به جستجوی ایده در ابژه ادامه داده است و بالاخره بر سر یکی از کوچه های شلوغ فلسفه ناگهان قیافه زمخت مادی پرولتاریا را در مقابل چشمان خویش دیده است فریاد یافتم، یافتم سر داده است!! به سراغ پرولتاریا رفته است!!، با او در گفتگو گشوده است. به وی یعنی پرولتاریا بشارت داده است که کمونیسمِ محصول تتبعات فلسفی وی قبائی است که فقط بر قامت رسای او ساز است. سخن کوتاه فیلسوفی به نام مارکس در جریان غور و غوص فلسفی خویش، با یک دست کمونیسم و با دست دیگر پرولتاریا را کشف نموده است و آنها را برازنده هم تشخیص داده است!!! هیچ بی جهت نیست که هیودیس تمامی متون نقد اقتصاد سیاسی مارکس را هم آثار فلسفی و مکمل مطالعات و ژرفکاوی های او در عالم فلسفه می داند.
اگر پندارها و باورهای نویسنده «مارکس و بدیل سرمایه داری» می توانست درست باشد، معنایش آن می شد که کمونیسم مارکس و طبقه کارگر اساساً یک ایدئولوژی، یک نظریه فلسفی، یک مکتب و دکترین اعتقادی است که توسط فردی به نام مارکس از طریق تتبعات فلسفی کشف و پایه گذاری شده است. این همان روایتی از کمونیسم و مبارزه طبقاتی است که سران انترناسیونال دوم ابداع کردند، اشاعه دادند و شاخ و برگ بخشیدند. «حزب کمونیست شوروی» و کمینترن آن را ساز و کار طراحی «مارکسیسم لنینیسم» نمودند. عناوینی که بعدها با «مائوئیسم» تروتسکیسم و پسوندهای دیگر تکمیل شد. همان شناخت از رابطه عین و ذهن یا هستی اجتماعی و افکار، که کمونیسم را محصول اندیشه پردازی افاضل طبقات دارا می بیند. بنمایه و سرچشمه کارگری آن را انکار می کند، تاریخاً بر طبل این تئوری کوبیده است که طبقه کارگر یک توده تردیونیونیست است، شوره زاری است که سنبل کمونیسم نمی رویاند، برای کمونیست شدن نیازمند عاریت بذر این «ایدئولوژی» از افراد دانشور طبقات دارا است، این افراد، این پیام آوران رهائی انسان هستند که توده کارگر را دعوت به پذیرش «سوسیالیسم علمی» می کنند، برای آنها حزب ک می سازند، فعالین جنبش کارگری را در درون این حزب متشکل می نمایند، دولت روز بورژوازی را به زیر می کشند، « دولت کارگران» را بر جای آن می نشانند، سرمایه داری را ساقط و کمونیسم را مستقر می نمایند!!. اینها اجزاء همگن و انداموار این روایت کمونیسم را تشکیل می دهد. کمونیسم مارکس و پرولتاریا در همه وجوه متضاد با این منظومه ایدئولوژیک یا استراتژی ارتجاعی تحول جویانه سرمایه مدار است. کمونیسم مارکس از قعر شرایط کار و استثمار و زندگی و مبارزه کارگران می روید. در اینجا نطفه می بندد و می بالد. سرمایه ستیزی خودپو و ذاتی جنبش کارگری است. مثل هر موجود زنده دیگر مجبور به گذراندن مراحل مختلف تکوین، بالندگی و بلوغ است. باید تغذیه شود، بیاموزد، رشد کند، شعور و شناخت خود را ارتقاء دهد، برای این کار نیازمند مارکس ها و آگاهان طبقه خویش است. یک ایدئولوژی، مرام و مسلک یا نحله فلسفی نیست که دقیقاً یک جنبش است، جنبش توده های کارگر برای تغییر وضعیت موجود. جنبشی که در تمامی عرصه های حیات اجتماعی، از پهنه پیکار برای افزایش بهای نیروی کار یا بهبود شرایط کار و زندگی گرفته تا حصول آزادی های سیاسی و حقوق اولیه انسانی، تا محو تبعیضات جنسی و رفع آلودگی های زیست محیطی تا همه انتظارات و خواسته های دیگر، سرمایه ستیز است و در کل این حوزه ها بر روی ریل جدال با اساس موجودیت سرمایه داری پیش می تازد.
نکته مهم و تعیین کننده در رابطه با هیودیس آنست که او در بحث های خود پیرامون روایت مارکسی سوسیالیسم، با لنینیسم و کل کمونیسم بورژوائی مرزبندی دارد. باید بسیار منصف بود، بر این مرزبندی انگشت تأکید نهاد، آن را ستود و ارج گذاشت. بعلاوه او در همین قلمرو دارای رویکردی متفاوت با مارکس پژوهان دانشگاهی دیگر، به طور مثال ،با «مزاروش»، «هاروی» و همانندان است. فرار او از تعابیر عدیده بورژوائی کمونیسم، اختلاف وی با «مارکسیست های آتونومیست»، با افرادی مانند« میشل آلبرت»، «هالوی»، «نگری» و دیگران بسیار چشمگیر، رادیکال و مارکسی است. او در هر کجا که از سوسیالیسم و کمونیسم به عنوان جامعه انسانی آینده، صحبت می کند، از همه افرادی که نام بردیم به مارکس نزدیک تر است. هیودیس در زمره معدود کسانی است که شالوده بحث خویش پیرامون روایت مارکسی سوسیالیسم را، بر شاخص بنیادی و ماهوی نفی «قانون ارزش» قرار داده است. او بحثهای مارکس در گروندریسه، در رابطه با نقد سوسیالیسم کوپنی پرودن و همنظران انگلیسی وی را با دقت دنبال می نماید. در پیگیری خود، بر روی نکته ای از حرف های مارکس درنگ می کند. آنجا که می گوید: «مفهوم اقتصادی ارزش در میان مردم باستان مطرح نمی شود. ارزش مجزا از قیمت، یک مقوله صرفا حقوقی بود، که در مقابل تقلب و غیره، به آن استناد می گردید…….. این مفهوم، انتزاعی ترین جلوه خود سرمایه و تولید متکی بر آن است. در مفهوم ارزش راز سرمایه برملا می گردد» ( ص ۱۷۰ کتاب) هیودیس این ها را نقل می کند و با رجوع به بخش های دیگر نقد مارکس بر سوسیالیسم بورژوائی پرودن یا سایر اشارت های وی به مناسبات اقتصادی جامعه آتی، این نتیجه کاملا درست را می گیرد که هدف سخن مارکس نشان دادن تناقض بنیادی میان سوسیالیسم و قانون ارزش است. او سپس به دنبال نقل این نکته اضافه می کند: « در نتیجه همان طور که تولید ارزش و ارزش مبادله ای پیش از سرمایه بر جامعه مسلط نبود پس از سرمایه داری هم مسلط نخواهد بود» (ص ۱۷۰) این استنتاج بدون عیب نیست زیرا بحث مارکس نه فقط نفی استیلای قانون ارزش بلکه امحاء آنست اما نفس اینکه هیودیس این شاخص را برجسته می کند، مهم است و گویای تفاوت های جدی او با بسیاری از مارکس پژوهان معاصر می باشد.
هیودیس به گونه ای درست می کوشد تا نشان دهد که مارکس هر شکل بقای روابط کالائی و مبادله محصولات بر پایه «قانون ارزش» در جامعه آتی را انگاره پردازی بی اساس بورژوائی می خواند و توهم بافی سوسیالیست های بورژوا می داند. او ابتدا این گفته مارکس را نقل می کند که: « به این ترتیب اگر فرض شود که همه اعضای جامعه کارگرانی بی واسطه هستند، مبادله کمیت های برابر با ساعت های کار فقط به این شرط ممکن است که در باره تعداد ساعاتی که باید صرف تولید مادی شود، پیش تر موافقت شده باشد. اما چنین موافقتی، مبادله فردی را نفی می کند » سپس خودش ادامه می دهد که: « مارکس در این جا وضعیتی را به تصویر می کشد که در آن، یک میانگین اجتماعی که در پس کارگران عمل می کند – زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی –، دیگر فرمان نمی دهد که کارگر باید چه مقدار زمانی صرف تولید محصول معینی بکند، در عوض تولید کنندگان همبسته در باره مقدار زمان، پیش تر به توافق رسیده اند. تولید مادی اکنون با تصمیم های آگاهانه تولید کنندگان تعیین می گردد. به جای آنکه توسط نیروی خودمختار تولید ارزش تعیین شود. چنین وضعی مبادله فردی را نفی می کند، از این لحاظ که محصولات بر پایه مقدار زمان کار گنجیده در آنها مبادله نمی شوند. به نظر می رسد که مارکس در باره این نکته روشن و صریح است. (ص ۱۴۴)
هیودیس در همین زمینه و در جای دیگری از همین کتاب به سراغ نکته ای دیگر از گروندریسه مارکس می رود. مارکس گفته است «… صعود و نزول در قیمت ها را لغو کنید. به این معنی که از شر قیمت ها خلاص بشویم. این به معنای الغاء ارزش مبادله ای است که به نوبه خود مستلزم الغاء نظام منطبق با نظام بورژوائی جامعه است. این آخری مستلزم دگرگون کردن جامعه بورژوائی از لحاظ اقتصادی است. آن وقت از همان ابتدا آشکار می شد که پلیدی های جامعه بورژوائی نمی تواند با دگرگونی مبتذل یا استقرار نظام پولی عقلانی تخفیف داده شود» هیودیس به دنبال نقل این مطلب مارکس، توضیح می دهد که: « اما چرا مارکس با چنین شدتی پرودونیست ها را برای پیشنهاد تغییرات در سپهر مبادله نقد می کند؟ علت این است که الغای قیمت ها و ارزش مبادله ای، دگرگونی انقلابی مناسبات بنیادی تولید را پیش فرض دارد. مقصود مارکس از دگرگونی جامعه بورژوائی از لحاظ اقتصادی، دگرگونی رادیکال مناسبات تولید است که متناظر با آن، مناسبات جدید توزیع را می آفریند..» ( ص ۱۵۰)
هیودیس بر پایه برداشت درست خود از گفته های مارکس می نویسد: « اما مناسبات تولیدی جامعه سوسیالیستی یا کمونیستی کار مجرد را از بین می برد. کنش ها و گرایش های افراد، دیگر تابع یک میانگین انتزاعی نیست که بی توجه به آنها عمل می کند. با این دگرگونی که الغای کار بیگانه شده را در بر دارد، تولید ارزش به پایان می رسد. بنا بر این چگونه ممکن است که محصولات کار در چنین جامعه ای متقابلا مبادله شوند پاسخ این است که آنها نمی توانند متقابلا مبادله گردند.» ( ص ۲۶۶) او همین استنباط درست از حرفهای مارکس را در جای دیگری از کتاب به این صورت بیان می کند« در سرمایه داری خصلت اجتماعی تولید فقط بعد از واقعه، با ارتقاء محصولات به ارزش های مبادله ای و مبادله این ارزش ها تثبیت می شود، در حالی که در سوسیالیسم، خصلت اجتماعی کار پیش فرض قرار می گیرد و مشارکت در جهان کالاها، در مصارف، با وساطت و مبادله بین حاصل کار کارگران مستقل رخ نمی دهد. این امر با وساطت تولید اجتماعی انجام می شود که درون آن فرد فعالیت خود را ادامه می دهد» ( ص ۱۵۹)
یکی از نکات برجسته بحث های هیودیس در همین کتاب، توجه دقیق وی، به تعارض اساسی میان گفتمان اردوگاهی فازبندی سوسیالیسم با حرف های مارکس در این رابطه خاص است. او به درستی اصرار می ورزد که مارکس به هیج وجه تحول سوسیالیستی اقتصاد را مرحله بندی نکرده است، میان سوسیالیسم و کمونیسم فرق نمی گذارد، آنها را یکی می بیند و از دوره های متمایز سوسیالیسم و کمونیسم سخن نرانده است. هیودیس اضافه می کند که مارکس الغاء کار مزدی را شاخص بنیادی و هویتی سوسیالیسم می دانسته است و هیچ گاه از امکان تداوم کار مزدی در سوسیالیسم حتی در نخستین گام استقرار آن گفتگو ننموده است. « مهم است تأکید کنیم که مارکس نمی گوید جبران کار در مرحله پائین تر سوسیالیسم یا کمونیسم متکی بر سطح برون داد تولیدی توسط کارگر است.در عوض بر مقیاس طبیعی کار یعنی بر زمان، تعداد واقعی ساعات کار انجام شده توسط فرد متکی است. تفاوت بین کار و زمان کار تمایز تحلیلی تعیین کننده ای است و در هم آمیختن این دو به سهولت به سوء برداشت از موضع مارکس می انجامد. مارکس مطرح نمی کند که اصل عمل کننده در مرحله پائین تر سوسیالیسم یا کمونیسم، « از هر کس بنا به توانائی اش، به هر کس بنا به کارش» است. چنین فرمول بندی نه در نقد برنامه گوتا وجود دارد و نه در هیچ یک از آثار مارکس» ( ص ۲۷۰)
هیودیس البته، در این قسمت از بحث خود، نکات بسیار مهمی را از قلم می اندازد. او به اصل کاملاً هویتی «داوطلبانه بودن کار» در سوسیالیسم، حتی در همان طلایگان استیلای برنامه ریزی سوسیالیستی کار و تولید توسط توده های کارگر هیچ اشاره ای نمی کند. بعلاوه او با اینکه بیشترین موشکافی ها را برای فهم درست عبارت معروف مارکس «از هر کس بنا به توانائی اش و به هر کس بنا به کارش» انجام داده است و دقیق ترین استنتاجات را هم به عمل آورده است اما مسأله تاریخی بودن و ضرورت تاریخی دیدن این بحث را فراموش کرده است. واقعیت آنست که کل این بخش از گفته های مارکس در « نقد برنامه گوتا» به شرایط خاص تاریخی دوره نگارش نقد مذکور اختصاص دارد. دوره ای که در آن سطح تولید اجتماعی و محصول کار بشر در پیشرفته ترین جوامع نه فقط در قیاس با امروز که حتی در مقایسه با ۳۰ سال بعد از آن هم، به صورت خیره کننده ای نازل و ناچیز بود. پیداست که با تغییر آن وضعیت و عروج کهکشانی محصول اجتماعی کار و تولید توده های کارگر، موضوعیت «به هر کس بنا به کارش» هم منتفی می گردید.. هیودیس به این نکات نمی پردازد اما برای ارائه تصویر دقیق نظریه مارکسی «از هر کس بنا به توانائی اش و به هر کس بنا به کارش» و بیرون کشیدن لاشه واقعی این فرمول از زیر لایه های متراکم تحریفات سرمایه مدار احزاب اردوگاهی تلاش درست و موفقی انجام می دهد.
هیودیس در پای بندی به مؤلفه های مهم امحاء کار مزدی، الغاء کامل قانون ارزش، نقش « تولید کنندگان همبسته» در برنامه ریزی کار و تولید یا «تصمیم های آگاهانه تولید کنندگان» در سازمان اجتماعی کار، به عنوان شاخص های هویتی تحول سوسیالیستی اقتصاد، مساعی لازم را به عمل می آورد. برای نشان دادن اهمیت تعیین کننده این شاخصها در الگوی مارکسی سوسیالیسم، همه آثار مارکس را مرور می کند و لیست مفصلی از شواهد را در اختیار خوانندگان قرار می دهد. کار وی در این گذر اگر نه بی همتا، قطعا کم نظیر و پرارج است. در این حرفی نیست. مشکل وی مسأله مهم دیگری است. موضوعی چنان اساسی که دستاوردهای او در پهنه فهم و شناخت روایت مارکسی کمونیسم را زیر سؤال می برد و از اعتبار می اندازد. هسته اصلی بحث ما و بنمایه نقد این مقاله بر هیودیس نیز در همین جا قرار دارد. هدف از نگارش مطلب حاضر پرداختن به این موضوع بوده است. آنچه تا اینجا آورده ایم هم، نقش مقدمه، هر چند مقدمه ای طولانی تر از اصل موضوع، اما لازم و شاید اجتناب ناپذیر، برای ورود به یکی از اساسی ترین مباحث مبارزه طبقاتی پرولتاریا و جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر را داشته است. ببینیم ماجرا چیست و مشکل بنیادی هیودیس، در کندوکاو بدیل مارکسی سوسیالیسم چه می باشد؟
هیودیس در جستجوی درک مارکس از بدیل سرمایه داری دقیقاً اسیر همان مشکلی است که در سرتاسر کنکاش خود، برای شناخت پیچ و خم زندگی یا پویه کارزار اجتماعی مارکس، از زمان نقد کانت و فیخته، تا عبور از اسپینوزا، پیوستن به هگل، نقد ریشه ای هگل و هگلیسم کهنه و نو تا زمان عروج به قلب تپنده پیکار ضد سرمایه داری پرولتاریا و کمونیسم لغو کار مزدی با آن درگیر بود. گفتیم که او در نقطه، نقطه این جستجوها، مارکس اهل سلوک فلسفی و غواص بحر اندیشه ها را تعقیب می نمود، هیچ گاه و هیچ کجا به زمین زندگی، به هستی اجتماعی، به دیالکتیک زمخت کارزار، به گرفتاری های مادی مستولی بر زندگی انسان هائی که مارکس فردی از آنها بود، به مخمصه های دامنگیر این انسان ها هیچ نگاهی نیأنداخت. او فقط مارکسی را دید که بساط تعلق خود به یک منزلگاه فلسفی و اعتقادی را جمع می کند، علیه فلسفه و باور و اندیشه ساکنان آن منزلگاه می شورد، یک تنه به راه خود ادامه می دهد، سیمرغ وار از آشیانی به آشیان بعدی عروج می کند و در این مسیر به وصال پرولتاریا و کمونیسم نائل می گردد. هیودیس درک مارکس از بدیل سرمایه داری را نیز دقیقا با همین نگاه می کاود. او به مارکسی نظز می دوزد که به دنبال سیر و سلوک و مکاشفات ممتد بالا سرانجام شاخص ها و مؤلفه های سرشت نمای جامعه فراسوی سرمایه داری را کشف کرده است و شاخص های اساسی و هویتی آن را در لا به لای سطور نوشته هایش باز گفته است. او چنین می انگارد که گویا کل بدبختی یا خوشبختی، اسارت یا آزادی، استثمارشوندگی یا رهائی از استثمار، فرودستی یا حاکمیت بر کار و زندگی، خودبیگانگی یا باخودیگانگی انسان عصر، حول محور ندانستن یا دانستن شاخصهای واقعی سوسیالیسم حلقه بسته و به این محور قفل گردیده است. او که همه جا و در همه جستجوها، اسیر مارپیچ افکار است و به جای رفتن از زمین به آسمان مسیر عکس می پیماید، در اینجا نیز همه چیز را به دار اعتقاد می آویزد. دچار این اشتباه سترگ و بسیار فاحش است که ریشه همه گمراهه رفتن ها در نامرغوبی اندیشه ها خوابیده است. هیودیس تضاد هویتی میان کمونیسم اردوگاه یا احزاب لنینی، با روایت مارکسی کمونیسم را می بیند، اما شالوده این تضاد را در عمق اندیشه های متضاد می جوید. او به ورطه بدترین اشتباه سقوط می کند، زمانی که بدیل مارکس برای سرمایه داری را در نفس شاخص های جامعه فراسوی سرمایه داری یا کمونیسم در هیأت یک جامعه می بیند. شناخت ژرف و مارکسی این مؤلفه ها بدون شک، اهمیت عظیم دارد، اما بدیل مارکس در مقابل نظام بردگی مزدی، نه شاخص ها و علائم شناسائی جامعه آتی که جنبش کارگری و فقط جنبش کارگری دارای ظرفیت، توان، تدارک، شعور، شناخت، کارائی، کاردانی و آمادگی لازم برای پایان دادن به وجود رابطه سرمایه و استقرار کمونیسم است. باید تأکید کرد که این مسأله حیاتی ترین و هویتی ترین مرز میان کمونیسم رادیکال سرمایه ستیز مارکسی با کمونیسم اردوگاهی و احزاب لنینی است. سوسیالیسم بدون امحاء کار مزدی، بدون لغو کامل قانون ارزش، بدون حضور فعال، آگاه، آزاد، دخالتگر، خلاق، اثرگذار و شورائی کل آحاد توده های کارگر در برنامه ریزی کار و تولید و زندگی اجتماعی وجود خارجی نخواهد داشت. این از بدیهی ترین بدیهیات است اما جنگ واقعی بر سر قبول یا عدم قبول این موضوع در عالم اندیشه نیست. جنگ اینجاست که کدام جنبش جاری و عینی طبقاتی، با کدام رویکرد، کدامین شاخص ها، بر کدام بستر پیکار، با چه شناختی از مطالبات روز، با کدام دورنما، کدام سازمانیابی، کدام راهبرد و استراتژی عملی، کدام راهکارها و راه حل های روزمره، کدام آگاهی و شعور، کدام توانائی و با عبور از کدام سنگلاخ ها و مارپیچ ها قادر به سرنگونی سرمایه داری و استقرار کمونیسم آراسته به شاخص های واقعی بالا خواهد شد. بدیل زنده مارکس نه آن دورنما که این جنبش است. به این نکته توجه کنیم. «هیچ نظام اجتماعی تاریخی قبل از آنکه کلیه نیروهای مولده مورد نیاز، رشد یافته باشند، مضمحل نمی گردد و مناسبات تولیدی برتر جدید هیچ گاه قبل از آنکه شرایط مادی وجود آن در چهارچوب جامعه قدیم به حد بلوغ رسیده باشد جانشین مناسبات تولیدی قدیم نمی شود» در کندوکاو سوسیالیسم به مثابه یک جامعه نیز کل بحث بر سر شرایط مادی استقرار آن است، اما این شرایط مادی بر خلاف پندار احزاب لنینی، مطلقا مجرد رشد و باز هم رشد سرمایه داری نیست. نیروی سلسله جنبان، سرنوشت ساز و تعیین کننده همه چیز در این شرایط مادی فقط جنبش لغو کار مزدی طبقه کارگر است. سخن مارکس پیرامون پیدایش شرایط مادی جامعه برتر در بطن جامعه کهن را وقتی به سوسیالیسم مربوط می شود، باید این گونه فهمید. در اینجا شاهد وجود تفاوت هائی نسبت به دوره های پیشین هستیم. شیوه تولید سرمایه داری از درون مناسبات سرواژ و فئودالی بالید. توسعه سرمایه داری، اضمحلال فئودالیسم را همراه داشت. بورژوازی سوار بر موج انکشاف شیوه تولید نوین وارد تاریخ شد و نیازهای گسترش و تسلط سرمایه داری را منشور وجود تاریخی خود ساخت. هر چه رابطه خرید و فروش نیروی کار بیشتر و عظیم تر توسعه می یافت بورژوازی نیرومندتر می شد و حرف بیشتری برای گفتن پیدا می کرد. پروسه بالندگی و انکشاف و استیلای سرمایه داری روند عروج، میدان داری و قدرت گیری طبقه سرمایه دار هم بود. بورژوازی مطالبات، انتظارات، دورنما، سیاست، حقوق، مدنیت، الگوی حکومت، برنامه ریزی نظم اقتصادی، افکار، فرهنگ، ایدئولوژی و همه چیزش را از متن نیازهای شیوه تولید معینی استخراج می کرد که وجود داشت و گسترش می یافت. در جدال با سلطنت و کلیسا و نهادهای نظام کهن احتیاجات این شیوه تولید را نسخه می پیچید، حق رأی و پارلمان و دموکراسی، آزادی بیان و مطبوعات، ایجاد مدارس، تأسیس نهادهای مدنی، آزادی تجارت، تعرفه های گمرکی، دیپلوماسی و مانند اینها را به عنوان ساز و کارهای هموارسازی راه انکشاف و استیلای همین شیوه تولید می خواست. «رشد مناسبات برتر جدید در چهارچوب جامعه قدیم» در رابطه با سرمایه داری و برای بورژوازی چنین بود. در مورد بالندگی و قدرت یابی کمونیسم و پرولتاریا در سیطره سرمایه داری موضوع این گونه نیست. در اینجا چیزی به نام شیوه تولید سوسیالیستی در حال بالیدن نیست. شکل تولیدی نوینی روند انکشاف نمی پیماید تا پرولتاریا قدرت آن را سلاح کارزار خود سازد. رشد سرمایه داری اگر سر به کهکشان ساید، باز هم رشد سرمایه داری است. شکی نیست که سرمایه داری با توسعه خود پایه های مادی سوسیالیسم را پدید می آورد اما تعبیر سران انترناسیونال دوم و احزاب لنینی از موضوع عمیقا غیرواقعی، نه مارکسی که تحریف کامل سخن مارکس است. در اینجا، در چهارچوب حاکمیت سرمایه داری، «مناسبات برتر جدید» در حال استخوان بندی و بالیدن نیست. آنچه باید ببالد، شاخ و برگ کشد و قدرت گیرد جنبش لغو کار مزدی طبقه کارگر است. جنبشی که به قدرت رسیدنش، پیش شرط استقرار سوسیالیسم است. باید در زیر سیطره کل بربریت ها، سبعیت ها و هولوکاست سازی های بورژوازی قدم به قدم و لحظه، به لحظه ببالد، شاخ و برگ کشد، آگاه و توانا و کارا گردد، در تداوم همین فرایند توان نابودی نظام بردگی مزدی را به چنگ آرد و خود و بشریت را رها سازد. کل بحث بر سر این جنبش است. اگر بورژوازی در سیطره نظام سرواژ و فئودال، ملزومات رشد و استقرار یک شیوه تولید جدید در حال گسترش را مانیفست وجود تاریخی، قدرت و میدان داری خود می کرد. پرولتاریا تنها در تعرض به پایه های واقعی موجودیت سرمایه داری است که شالوده واقعی کمونیسم را می ریزد و بنای جامعه آتی را معماری و مستقر می گرداند. درست به همین دلیل و در همین راستا جنبش کارگری با هر میزان خروج از ریل واقعی پیکار ضد سرمایه داری، با هر مقدار غلطیدن به دام رفرمیسم راست اتحادیه ای یا رفرمیسم میلیتانت چپ نمای لنینی، بیرق بالندگی و برپائی کمونیسم را هم بر زمین می اندازد. زیرا که هست و نیست قدرت خود را مکمل قدرت بورژوازی می کند و پایه های بقای مناسبات ارتجاعی حاکم را محکم و محکم تر می سازد.
هیودیس در هیچ کجای مطالعات مارکس پژوهانه خود هیچ گوشه چشمی به جنبش لغو کار مزدی و کمونیستی پرولتاریا نمی اندازد. جنبشی که بدون آن، بدون شکوفائی و ابراز وجود و سرکشی نیرومند آن، سخن از بدیل واقعی سرمایه داری، سخن از کمونیسم مارکس و طبقه کارگر خیال بافی خواهد بود. با اتحادیه آفرینی و حزب سازی و آویختن جنبش کارگری به دار اتحادیه ها و احزاب نمی توان راه برپائی بدیل مارکسی سرمایه داری را پیمود. ریشه معضل اینجا است. مارکس دقیقا در نقطه مقابل آنچه که نویسنده « درک مارکس از بدیل سرمایه داری» می پندارد، در رویه متضاد با کمونیسم رایج و مستولی قرن بیستمی، در تضاد بنیادی با کمونیسم احزاب لنینی، بدیل واقعی خویش در برابر نظام بردگی مزدی را جنبش زنده سرمایه ستیز توده های کارگر می داند، جنبشی که ظرف واقعی کمونیسم است، ظرفیت محو واقعی سرمایه داری را دارا است اما برای اینکه چنین کند و چنین نقشی را ایفاء نماید باید در همه وجوه هستی خود سرمایه ستیز ببالد و مظهر بالندگی کمونیسم در قعر جامعه موجود باشد. مارکس آرمان های عظیم انسانی خود را به فراز و فرود این جنبش می آویزد. پرولتاریا برای مارکس همه چیز است و درست به همین دلیل، چگونگی آرایش قوا، نوع سازمانیابی، سطح انتظارات و مطالبات، درجه آگاهی، ماهیت رژیم ستیزی، افق، راهبرد، راهکار و سایر مسائل روز جنبش کارگری در پهنه جدال با بورژوازی، تعیین کننده ترین فاکتورها را در محاسبات او برای تعیین سرنوشت بشر و برای معماری دنیای متضمن رهائی انسان تشکیل می دهد. مارکس به حکم بنمایه شناخت خود از تاریخ و مبارزه طبقاتی و در تضاد با تعابیر انترناسیونال دومی و لنینی، پرولتاریا و سرمایه ستیزی خودپوی طبقاتی اش را سرچشمه کمونیسم تلقی می کند. به همین منبع جوشان و خروشان ضدیت با سرمایه نظر دارد. در همین جا، با دیده تیزبین دیالکتیک کاو خویش وجود نطفه ای را مشاهده می کند که زنده است. قدرت بالیدن دارد، ظرفیت و توش و توان شاخ و برگ کشیدن را دارا است. یک جنبش است. جنبشی زنده و طبقاتی که بسان هر موجود زنده دیگر برای رشد، قوام، استحکام، بلوغ و پیروزی خود نیازمند خیلی کارها و انجام فراوان کارستان ها است. بیرون از آن چیزی به نام کمونیسم واقعی، کمونیسم ضد کار مزدی و مارکسی وجود ندارد، اما همین کمونیسم زنده درون زاد طبقه کارگر یا جنبش کارگری از زمین و آسمان در معرض شبیخون رفرمیسم راست و چپ است اگر قادر به دفع این شبیخون ها نشود، نمی بالد، نیرو نمی گیرد، به استخوان بندی لازم دست نمی یابد و در این صورت سخنی از محو واقعی سرمایه داری، از کمونیسم لغو کار مزدی به عنوان تنها بدیل راستین نظام بردگی مزدی در میان نخواهد بود. برای شناخت درک مارکس از بدیل سرمایه داری باید به همین جا، به جنبش لغو کار مزدی پرولتاریا چشم دوخت و همین جنبش را بازشناسی کرد. در طول قرن بیستم و سال های پیش و پس آن، کل حرفهای مارکس پیرامون مسائل مختلف مربوط به مبارزه طبقاتی دوران سرمایه داری تحریف و مسخ شده است اما با جرأت می توان ادعا نمود که در این میان بنمایه شناخت وی پیرامون طبقه ای به نام پرولتاریا بیشتر، ژرف تر و فاجعه بارتر از همه مسائل دیگر مورد باژگونه پردازی و تحریف قرار گرفته است. همه سخن مارکس آن بود که نطفه و هسته زاینده کمونیسم لغو کار مزدی در قعر هستی طبقه کارگر، در وجود مادی جنبش کارگری است. کمونیسم یک اندیشه، یک تئوری، یک فلسفه یا ایدآل نیست بلکه سرمایه ستیزی روان، پویا، بالنده و آماده بلوغ بردگان مزدی است. ایده و الگو و آرمانی نیست که سوارکاران چیره دست دنیای اندیشه، دانشوران عالیمقام طبقات صاحب امکانات و ساز و برگ، آن را کشف کرده باشند، جنبش توفنده ضد کار مزدی طبقه کارگر است که با تولد تاریخی این طبقه متولد شده است. خونمایه واقعی سخن مارکس در باره کمونیسم و سرچشمه آن قبل از هر چیز جنبش بودن و منشأ طبقاتی کارگری آنست. ماهوی ترین مرز میان بدیل مارکس از سرمایه داری و روایت لنینی کمونیسم نیز دقیقا در همین جا است مرزی که نقطه آغاز جدائی کامل این دو رویکرد در تمامی عرصه های مبارزه طبقاتی پرولتاریا می باشد. از این سرچشمه واقعی افتراق است که یکی راهی برپائی کمونیسم لغو کار مزدی می گردد، در حالی که دومی راه حل بورژوازی برای آرایش و پیرایش نظام سرمایه داری به شیوه های مختلف می شود. کمونیسم برای سران انترناسیونال دوم، بلشویسم، کمینترن، احزاب لنینی و همه لنینیست ها، یک مکتب، ایدئولوژی و شریعت است. شریعتی که در جستجوی جنبشی شدن خود می باشد و جنبشی شدن خود را راه رهائی انسان می بیند. اندیشه و آیینی علمی، انقلابی، سرنگونی طلب و ضد سرمایه داری که توسط فرد، افراد یا جماعتی از دانشوران رادیکال طبقات دارا !! کشف و ابداع شده است اما نسخه نجات توده های کارگر و همه زحمتکشان از شر استثمار سرمایه داری و همه اشکال استثمار، بی حقوقی، ستمکشی، وجود طبقات و جامعه طبقاتی است!!. این کمونیسم جنبشی نیست که باید آگاه و اندیشمند شود، بالعکس اندیشه ای است که باید کالبد مادی احراز کند، ماده اندیشه ورز و اندیشمند و بالنده و راهی فاز بلوغ نیست، عکس آنست، تئوری و نظریه ای است که برای اعجاز، شفا بخشیدن و انجام رسالت انسانی و تاریخی خود باید توده های استثمار شونده و فرودست را استخوان بندی فیریکی خود سازد. این کمونیسم لاجرم و به حکم تعریف پرچمدارانش نیازمند رسولان، امامان، واسطه های فیض و نخبگان است. اهالی دنیای فلسفه، دانش، حکمت و افرادی که ظرفیت بالای علم اندوزی و قدرت درک اسرار دارند. بنیاد نظریه لنینی حزب یا به بیان عام تر، تئوری نیاز به تشکیل «حزب کمونیست» به طور کلی، در همین جا است و بر همین روایت کمونیسم استوار است. حزبی متشکل از افراد معتقد، مؤمن، وفادار به اندیشه و شریعتی موسوم به کمونیسم که رسالت ابلاغ این آیین به توده های فرودست را به دوش می گیرند و ایفای این نقش را به عنوان حرفه، شغل و وظیفه ایدئولوژیک خویش پذیرا می گردند. تا اینجا، در سیطره این روایت، خود توده های کارگر هیچ کاره اند، فاقد تأثیر و نقش هستند. «لایعقلون»، «لایتفکرون»، «لایشعرون»، و «لایتدبرون» می باشند. رهائی آنها از این مصیبت ها در گرو نقش بازی حزب است. باید در رکاب حزب پرچمدار، سرنگونی رژیم سیاسی جنگ کنند. از برنامه ها، تاکتیک ها، منشورها، قطعنامه ها و تمامی مصوبات کنگره و کمیته مرکزی حزب اطاعت نمایند، حزب را به قدرت برسانند و قدرت حزب را قدرت خود پندارند. صدر و ذیل هستی یا فلسفه وجود پرولتاریا، در روایت لنینی کمونیسم، در همین حد خلاصه می گردد. طبقه ای که به مثابه یک توده مادی آلت فعل تاریخ متولد شده است و باید برای همیشه در همین آلت فعل بودن باقی ماند!! احزاب لنینی در همان حال که کران تا کران جهان موجود را با تصویر تاریخ آفرینی، قهرمانی، انقلابی بودن و یگانه رهاینده انسان بودن پرولتاریا آذین می بندد!!! نقش این طبقه را در عمل و در پروسه تحولات مادی تاریخ، تا این حد تنزل می دهندد، این روایت کمونیسم وقتی از پرولتاریا سخن می راند، فقط حزب و کمیته و دفتر و دستک تشکیلاتی خود را مطمح نظر دارد. پرولتاریای دارای قدرت ساحره انقلابی و تاریخ آفرینی مورد اشاره اش صرفا پرولتاریائی است که طوق اطاعت فرقه، سازمان و حزب او را به گردن آویزد.
بدیل این روایت کمونیسم برای سرمایه داری، مستقل از اینکه بانیان، حامیان، طرفداران و پرچمدارانش چه می گویند، مستقل از هر تصویری که اینان بر لوح ذهن خویش دارند یا در رسانه های خود نقاشی می کنند، مستقل از همه اینها، سوای شکلی از برنامه ریزی کار و تولید سرمایه داری یا نوعی از نظم اقتصادی، سیاسی، مدنی و حقوقی بردگی مزدی هیچ چیز دیگر نیست و نمی تواند باشد. این امر حتی از بدیهی ترین قضایای هندسی بدیهی تر است. سنگ بنای این کمونیسم بر معجزه گری، رسالت، میدان داری و نقش آفرینی حزب و منجیان حزب نشین در یک سوی و بیعت، رکاب داری، پیاده نظامی و اطاعت پذیری توده کارگر از حزب و رهبران در سوی دیگر استوار است. اما فرا رفتن از سرمایه داری، محو رابطه خرید و فروش نیروی کار، امحاء کار مزدی و الغاء کامل قانون ارزش نیاز جبری و گریزناپیر به حضور فعال، خلاق، دخالتگر، آگاه، آزاد، برابر و شورائی کل آحاد کارگران دارد. توده کارگری که اکثریت غالب آحادش از درون یک جنبش استخواندار شورائی سرمایه ستیز و در حال جنگ با بورژوازی در کلیه حوزه های زندگی اجتماعی، توانائی، کارائی و شرایط لازم برای ایفای این نقش را احراز کرده باشد. این جنبش و فقط این جنبش است که بدیل واقعی سرمایه داری است. این جنبش است که ظرفیت و توان استقرار کمونیسم لغو کار مزدی به صورت یک جامعه، به شکل یک ساختار اقتصادی و اجتماعی را دارا است. وقتی از بدیل مارکسی سرمایه داری حرف می زنیم باید کل هوش و حواس خود را بر روی شرط و شروط و نیازهای واقعی بالندگی رادیکال این جنبش متمرکز سازیم. اگر این جنبش مقهور رفرمیسم شود، اگر به ورطه امپریالیسم ستیزی خلقی فرو غلطد، اگر دنباله رو رژیم ستیزی فراطبقاتی سرمایه مدار گردد. اگر لباس پیاده نظام انقلاب دموکراتیک پوشد، اگر نقش ارتش حزب بالای سر خود را بازی بنماید دیگر گفتگوی بدیل مارکسی سرمایه داری هم گره زدن به باد خواهد بود.
هیودیس این واقعیت را نمی بیند. او به درستی منتقد کمونیسم اردوگاهی است، میان محصول انقلاب اکتبر با بدیل مارکس برای سرمایه داری تعارض بنیادی می بیند. تا اینجا را درست نظر می اندازد اما مشکل اساسی وی از اینجا به بعد است. آنچه او نمی بیند این است که اگر انقلاب اکتبر فرزندی چنان ناهموار، ناهنجار و اختاپوس وار زائید به خاطر بی سوادی و بی اطلاعی قابله های انقلاب از مؤلفه های کمونیسم مارکسی و لغو کار مزدی نبود. کل استراتژی و راهکارهای بلشویسم، کل جهتگیری لنینی بلشویسم، شناخت این جماعت از سرمایه داری و سوسیالیسم و نقش جنبش کارگری، سازمان یابی، رژیم ستیزی و پروسه پیکار ضد سرمایه داری این جنبش، همه این ها از بیخ بن سرمایه مدار و در خدمت استقرار سرمایه داری دولتی یا همان کمونیسم اردوگاهی بود. نسخه پیچی بلشویسم و رویکرد لنینی برای جنبش کارگری نه فقط هیچ کمکی به هموارسازی راه بالندگی، سرکشی و میدان داری بدیل زنده کمونیستی پرولتاریا برای سرمایه داری نمی کرد که این راه را از همه لحاظ سنگلاخی و غیرقابل پیمودن می ساخت. نظریه لنینی کمونیسم اولاً. منکر وجود نطفه بدیل بردگی مزدی در هستی اجتماعی طبقه کارگر است. اساسا وجود چنین ظرفیت، نطفه و. هسته ای در جنبش کارگری را قبول ندارد که مترصد شکوفائی و شاخ و برگ کشیدن و میدان داری آن باشد. ثانیاً و به خاطر انکار وجود چنین چیزی، سد راه هر میزان رشد، بالندگی و بلوغ این بدیل می باشد. رویکرد لنینی کمونیسم تنها رسالتی که برای توده کارگر قائل است بیعت به حزب، پیوستن به حزب، تبعیت از فرامین حزب، ایفای نقش پیاده نظام برای حزب، سرنگونی ماشین دولتی روز بورژوازی و به قدرت رساندن حزب است. بحث بر سر فرمول بندی ها نیست. سخن از واقعیت های زمینی ملموس و مشهود مبارزه طبقاتی است. سخن از رخدادهای مادی معینی است که در تاریخ لباس واقعیت پوشیده است. همه این ها به اندازه کافی فریاد می زنند که در این رویکرد یا روایت بورژوائی و خلقی کمونیسم، پرولتاریا صرفا اسم رمزی برای حزب است و قدرت سیاسی طبقه کارگر سوای ماشین قدرت حزبی هیچ چیز دیگر نیست. در همین راستا و به همه این دلایل، سرمایه داری دولتی یا آنچه پس از انقلاب اکتبر در روسیه و سپس بخشی از دنیا مستقر گردید، یگانه سرنوشت، بدیل و افق پیش روی احزاب لنینی است. اکمونیسم این رویکرد متولد زمین زندگی و کار و پیکار طبقه کارگر نیست. اساساً کمونیسم پرولتاریا نیست. کمونیسم معماری شده افاضل طبقات دیگر برای توده های کارگر است. صریح تر بگوئیم کمونیسم بورژوازی است. توسط دانشوران این طبقه اما زیر پرچمی دروغین و به صورت متاعی غیرمجاز، زیر نام مارکس و آذین بندی شده با اسم و رسم و اعتبار پرولتاریا قرار است شکلی از برنامه ریزی کار و تولید سرمایه داری را جایگزین شکل دیگر سازد.
هیودیس بر روی تمامی این واقعیت ها پرده می اندازد. او در جستجوی بدیل مارکسی نظام بردگی مزدی، بر روی وجود پرولتاریا، بر روی جنبش زنده ضد کار مزدی طبقه کارگر، بر روی آنچه که لاشه مادی اندیشمند این بدیل است یکسره خط می کشد و به جای آن از لیست مؤلفه ها و شاخص های جامعه ای می گوید که فقط و فقط توسط این جنبش و با دست توانای آن قابل برپائی است. چرا هیودیس دچار این اشتباه عظیم می گردد؟ پاسخ همان است که بالاتر گفتیم. کمونیسم در منظر او نوعی اندیشه و نظریه است. تصور وی این است که استقرار جامعه واقعی یا غیرواقعی کمونیستی نیز موضوعی مربوط به چند و چون محاسبات و حد و حدود دقت اندیشه ها است. اگر آدم ها یا بالانشینان احزاب، شاخص های مارکسی کمونیسم را خوب بشناسند و آنها را آویزه هوش و گوش خود کنند، حتماً جامعه ای کمونیستی با موازین و ملاک های کارگری و مارکسی پی خواهند ریخت!!! اگر چنان نکنند و جامعه معماری شده موعود حائز این خصوصیات نگردد، باید به شناخت آنان از مؤلفه ها و معیارهای مارکسی کمونیسم شک کرد!!!
بنمایه شناخت هیودیس از کمونیسم و بدیل مارکسی سرمایه داری به رغم همه ژرف اندیشی های مارکس پژوهانه اش این است. نگرشی که به نوبه خود شیوه ای از نگاه بورژوازی به کمونیسم یا شکلی از ابراز وجود کمونیسم بورژوائی است. هیودیس در این زمینه، حتی در همین مسیر جستجو و تببین خود از کمونیسم به هیچ وجه تنها نیست. بخش قابل توجهی از «مارکسیست» های مدعی نقد اردوگاه شوروی، در سطح جهانی به همین نحله و آیین تعلق دارند. در جامعه ما «منصور حکمت» و خیل کثیر طرفداران و همنظرانش بدیل مارکسی سرمایه داری را دقیقا به شیوه هیودیس و با بنمایه شناخت او از کمونیسم، نظر می انداختند و کماکان می اندازند. «حکمت» بر پای بندی سرسختانه خود به «لنینیسم» اصرار می ورزید. بر روی شکاف بنیادی میان رویکرد لنینی مبارزه طبقاتی با کمونیسم مارکسی و لغو کار مزدی پرده می انداخت، کل صدر و ذیل نقد خود به کارنامه بلشویسم در روسیه سالهای ۱۹۰۲ تا پایان دهه ۳۰ قرن بیستم، را به ندانم کاری های حزب کمونیست شوروی در سالهای بعد از مرگ لنین و دوره زمامداری استالین خلاصه می نمود. او با این تحلیل ها و کارها، در همه وجوه جهتگیری های خویش به ورطه کمونیسم بورژوائی سقوط می کرد. مثل هر رویکرد دیگر دیگر کمونیسم بورژوائی، بیشترین جنجال ها را هم حول کمونیسم و طبقه کارگر راه می انداخت، اما عملاً و در پهنه کارزار زمینی طبقاتی، بنیاد موجودیت، موضوعیت و نقش جنبش ضد سرمایه داری توده های طبقه کارگر به عنوان یگانه پیکر مادی بدیل سرمایه داری و شرط لازم و حتمی نابودی نظام بردگی مزدی را به طور کامل مورد انکار قرار می داد. کمونیسم را نه در هستی اجتماعی و طبقاتی توده های کارگر که در وجود حزب می دید، جنبش کمونیستی را نه جریان زلال بالندگی، شکوفائی و بلوغ سرمایه ستیزی خودپوی طبقه کارگر در پروسه کارزار جاری طبقاتی علیه سرمایه که در اندیشه پردازی ها، سیاست گذاری ها و نقش بازی های حزب و شخصیت های حزبی می کاوید. موضوعیت وجود پرولتاریا را به آلت فعل حزب بودن و ایفای نقش پیاده نظام حزب بالای سر خود و بیگانه با خود تنزل می داد. حزب شخصیت ها را جایگزین طبقه کارگر و جنبش ضد سرمایه داری و برای لغو کار مزدی توده های این طبقه می کرد. کمونیسم حکمت ، حتی در بهترین حالت، از سرمایه داری آشنای اردوگاهی هیچ میلیمتری پا فرا نمی نهاد. این موضوعی است که احزاب لنینی قادر به شناخت و درک آن نیستند.
کمونیسم نسخه پیچی اندیشه و شعور طبقات دارا، کمونیسمی که از قعر شرایط کار و استثمار و زندگی و پیکار توده کارگر نمی جوشد، کمونیسمی که نطفه حیاتش را ضدیت خودانگیخته کارگران با سرمایه تشکیل نمی دهد، کمونیسم بورژوازی است. اینکه بورژوازی بیرق دار این کمونیسم چه جار و جنجالی راه می اندازد، کدام ادعاهای مالامال از شداد و غلاظ را به هم می بافد، چگونه نام و نشان و گفته های مارکس از جمله شاخص ها و مؤلفه های مورد تأکید او برای بدیل بردگی مزدی را آذین دفتر و دستک حزب خود می سازد، در اصل ماجرا هیچ گونه تغییری پدید نمی آورد. بدیل مارکسی سرمایه داری، پیش از هر چیز و مقدم بر همه چیز، جنبش جاری، رادیکال و ضد کار مزدی توده های طبقه کارگر است جنبشی که از سرمایه ستیزی خودپوی طبقاتی کارگران سرچشمه می گیرد و باید در همه حوزه های زندگی اجتماعی سرمایه ستیز و رادیکال رشد کند، قوام گیرد و قدرت یابد. وقتی مارکس با تأکید از سرچشمه کمونیسم در هستی اجتماعی پرولتاریا سخن می راند، دقیقا همین سرمایه ستیزی اندرونی را مطمح نظر دارد. نطفه این بدیل در اینجاست و حال همه سخن بر سر شروط، ملزومات، مسیر و چگونگی بالندگی و سرکشی این بدیل، سدها، موانع و سنگلاخ های سر راه این بالندگی، ساز و کارهای چالش این سدها و عبور از این سنگلاخ ها و در یک کلام حل و فصل کل این مسائل در متن زندگی و مارپیچ مبارزه جاری طبقاتی توده های کارگر است.
توضیح واضحات است که سد اساسی سر راه رشد، استخوان بندی و شکوفائی بدیل کمونیستی سرمایه داری خود شیوه تولید و نظام سرمایه داری در همه وجوه هستی آن است. سرمایه با پیدایش، انکشاف، پروسه تسلط جویی و بالاخره تسلط تام و تمام خود، همه عرصه های زندگی، مدار اندیشه، مرزهای انتظار و مطالبات، معیارهای حق و حقوق، ارزش های فرهنگی و اخلاقی، جنس سنن و عادات، افق پیش روی، دایره اعتراض، پیچ و خم پیکار و همه چیز طبقه کارگر را با ملاک ها و موازین چرخه ارزش افزائی خود ممهور و مین گذاری می کند. نظام بردگی مزدی در همین گذر، برای تضادهای غیرقابل حل میان کار و سرمایه و برای مهار مبارزات جاری منبعث از این تضادها نیز به تمام چاره اندیشی های ممکن دست می یازد. بنیادی ترین معضل سر راه رشد سرمایه ستیزی سرشتی یا نطفه کمونیسم اندرونی طبقه کارگر، یا همان بدیل کارگری سرمایه داری، قدرت مستولی و قاهره سرمایه، در حوزه های بالا است. کمونیسم درون زاد جنبش کارگری، برای اینکه ببالد، شاخ و برگ کشد و مصداق عینی بالندگی کمونیسم طبقه کارگر باشد، باید در کلیه حوزه ها و عرصه های زندگی اجتماعی با سرمایه درگیر شود و راه کارزار پیش گیرد.
اولین حلقه این زنجیره، میدان جدال بر سر خواسته های روزمره است. اساس کار سرمایه داران و نظام سرمایه داری آن است که پروسه طرح این مطالبات از سوی کارگران را زیر بیشترین فشار ممکن قرار دهند. کاری کنند که بهای نیروی کار کارگران هر چه حقیرتر ماند. شرایط کار هر چه فرساینده تر و کم هزینه تر باشد. روزانه کار هر چه طولانی تر و شدت و سرعت کار هر چه کوبنده تر گردد، معیشت توده کارگر هر چه بیشتر سلاخی شود و توقعات آنان بالا نرود در یک کلام کفه کار لازم به نفع کار اضافی تا هر کجا که امکان دارد، سبک و باز هم سبک تر گردد. سرمایه داران و دولت آنها خواستار تمکین کارگران به چنین وضعی هستند. رویه متضاد ماجرا در مورد کارگران صدق می کند. اینان به طور طبیعی و متعارف، خواستار بهبود هر چه بیشتر شرایط کار و معیشت خود می باشند. رفاه و امکانات افزون تری می خواهند، آسایش جسمی و آرامش فکری متعالی تری را مطالبه می نمایند. دامنه نیازهای واقعی انسانی خود را گسترده تر می بینند، تحقق این نیازها را حق مسلم خود تلقی می کنند و بر مطالبات عاجل خویش می افزایند. به خاطر همه این ها خواهان سنگین سازی هر چه افزون تر کفه کار لازم، به زیان کار اضافی و تحمیل بیشترین انتظارات خود بر سرمایه داران و دولت می باشند. این پروسه کاملا طبیعی و متعارف رویاروئی دو طبقه سرمایه دار و کارگر است و آنچه در این میان حرف اول و آخر را می زند، فقط و فقط قدرت، حی و حاضر طبقاتی طرفین این رویاروئی است. قدرت طبقه سرمایه دار قدرت سرمایه است. قدرتی که در تمامی وجوه موجودیت خود قهر آمیز است. اشتباه بسیار عظیمی است اگر قهر بورژواژی را در شکلهای ویژه نظامی، پلیسی، امنیتی یا در وجود زندان ها، بی دادگاهها، محاکم قضایی، شکنجه گاه ها و کلاً دستگاههای سرکوب فیزیکی آن خلاصه کنیم. سرمایه در بند، بند هستی خود مظهر تمامیت قهر و سرکوب است. قهر اقتصادی به صورت قتل عام معیشت و تحمیل فقر و گرسنگی و فلاکت و آوارگی و بی بهداشتی و بی آموزشی بر توده های کارگر عادی ترین و در عین حال کوبنده ترین سلاح قهر سرمایه است. سیستم آموزشی و دستگاههای تولید اندیشه، حقوق، مدنیت، اخلاق، فرهنگ، دموکراسی، مذهب نیز همه و همه، نهادهای قدرت سرمایه برای سرکوب فکری طبقه کارگر می باشند.
سرمایه کل این قدرت را با قهر علیه جنبش کارگری اعمال می کند و کمونیسم اندرونی یا سرمایه ستیزی درون زاد این جنبش برای اینکه باقی ماند، ببالد و سرکشی کند باید همه جا و در تمامی عرصه های کارزار، قدرت سرمایه را با قدرت ضد سرمایه داری و قهر سرمایه را با قهر علیه سرمایه پاسخ گوید. از حلقه مبارزه بر سر مطالبات عاجل روز شروع کردیم. کمونیسم درون زاد جنبش کارگری در همین حلقه، در پایه ای ترین و فراگیرترین و جبری ترین میدان جدال، باید و می تواند بر جمع آوری و به کارگیری کل قدرت پیکار توده های طبقه خود اتکاء کند. معنی اتکاء به قدرت طبقاتی بسیار شفاف و بی نیاز از تعبیر است. قدرت طبقاتی واقعی توده کارگر قابل آویختن به دار قانون و حقوق و مدنیت سرمایه نیست. وقتی چنین شود، دیگر نه قدرت ضد سرمایه، که بخش بسیار تعیین کننده ای از قدرت سرمایه، در خدمت نظام سرمایه داری، علیه کمونیسم درون زاد طبقه کارگر و ابزار اعمال قهر سرمایه علیه هر شکل بالیدن و شاخ و برگ کشیدن سرمایه ستیزی اندرونی جنبش کارگری است. پروسه جدال توده های کارگر با بورژوازی محکوم به انحلال خود در نظم سیاسی و حقوقی و مدنی سرمایه نیست. کارگران در جنگ برای مطالبات اقتصادی و رفاهی خود می توانند و از این ظرفیت برخوردارند که پای هیچ میثاق و عهدنامه و قرارداد متضمن اجماع با بورژوازی را امضاء نکنند. سلاح خود را صرفاً قدرت متحد، متشکل، شورائی و ضد سرمایه داری خود بینند، این قدرت را هر چه بیشتر آگاه سازند، نقد مارکسی اقتصاد سیاسی، درک مادی و مارکسی تاریخ، ماتریالیسم رادیکال و پراتیک مارکسی را شریان خون و غذای روز این قدرت سازند. آن را در میدان جنگ برای حصول مطالبات خود هر چه کارآمدتر و آگاه تر به کار گیرند. جنبش کارگری در هر سطح، هر دوره و هر شرایطی آگاهان اندرونی خود را دارد، همه کارهای بالا در درون این جنبش می تواند انجام گیرد. مارکس نیز محصول همین جنبش و فردی از آن بود. کمونیسم درون زاد جنبش کارگری این ظرفیت را دارد که قدرت سرمایه را در همه قلمروها، با قدرت ضد سرمایه پاسخ گوید. چرخ کار و تولید را از چرخش باز دارد. این کار را نه در داربست معاهدات اتحادیه ای سرمایه مدار که با تکیه بر قدرت شورایی سرمایه ستیز انجام دهد. وقتی آماج یورش قوای قهر بورژوازی قرار می گیرد، بساط جار و جنجال غیرقانونی بودن سرکوب پهن نکند. آن را قانون ذاتی و حیاتی سرمایه بیند و برای مقابله با آن به اعمال گسترده تر و کاراتر قدرت ضد سرمایه داری روی آرد. عرصه را بر چرخه سودآوری سرمایه تنگ تر کند. مجاری تولید سود و سرمایه را آهنین تر مسدود سازد. آموزش، بهداشت، دارو و درمان، نگه داری پیران و سالمندان و فراوان امکانات رفاهی دیگر را با هزینه از کار اضافی و به بهای کاهش حجم اضافه ارزش ها برای کل اهالی جامعه رایگان سازد. روزانه کار را به همین طریق و باز هم با خشک سازی گسترده تر سرچشمه تولید ارزش اضافی کوتاه کند. هر نوع کار کودکان را ممنوع نماید و تهیه عالی ترین امکانات و آموزش و پرورش و سلامت آنان را به کار اضافی یا سود طبقه سرمایه دار حوالت دهد. هر چه می تواند کفه کار لازم را سنگین سازد، سرمایه را دچار وضعی کند که قادر به بازتولید خود نگردد. به طور بی امان با افت خرد کننده نرخ سود و وزیدن طوفان بحران مواجه باشد و خیلی کارهای دیگر را انجام دهد.
کمونیسم درون زاد جنبش کارگری این توان را دارد که عین همین کار را در همه حلقه های دیگر همآوردی با سرمایه پی گیرد. در پهنه آزادی خواهی، حقوق انسانی، مدنیت، فرهنگ، اخلاق، ارزش های اجتماعی که برای بورژوازی نقش مرزبانان و پاسداران حریم تولید سود را دارند، بیرق طبقاتی و سرمایه ستیزی خود را افرازد، راه حصول هر میزان آزادی را در تغییر موازنه قوای روز به نفع طبقه خود، در افزایش توان تعرض خود به قلاع قدرت سرمایه، در اتکاء به قدرت متحد شورائی توده های کارگر برای تضعیف، فرسوده سازی و اختلال هر چه گسترده تر و ژرف تر ماشین دولتی بورژوازی، در خشک سازی هر چه وسیع تر و کوبنده تر سرچشمه های تأمین اقتصادی دستگاههای اختاپوسی قهر سرمایه از طریق سنگین سازی هر چه خرد کننده تر کفه کار لازم به زیان کار اضافی و نوع این اهرمها جستجو کند. ملاک آزادی را در همه جا، هر زمینه و شرایطی کاهش هر چه تعیین کننده تر فشار استیلای قانون ارزش و رابطه کار مزدی بر زندگی اجتماعی و انسان خود بیند و تأمین افزونتر و توسعه بیشتر آزادی ها را به اعمال قدرت هر چه کوبنده تر علیه موجودیت سرمایه گره زند.
شالوده رویکرد و سرشت جهت گیری های کمونیسم درون زاد جنبش کارگری در سایر حوزه های مبارزه طبقاتی و مجادلات اجتماعی نیز چنین است و می تواند این گونه باشد. در جنگ علیه تبعیضات جنایتکارانه جنسی، آلودگی های فاجعه بار زیست محیطی، کار کودکان، وجود فقر، گرسنگی، آوارگی و بی خانمانی، دیکتاتوری، اشکال عدیده ستم و بی حقوقی های اجتماعی، همه جا خدنگ تیز خواسته های فوری روز را به قلب هستی سرمایه نشانه می رود. بساط هر نوع شعار پراکنی توخالی مریخی را جمع می کند و حمله مستقیم به موجودیت سرمایه داری، به رابطه تولید اضافه ارزش، به نظم سیاسی، جامعه مدنی، سیستم حقوقی و به همه نهادهای قدرت بورژوازی از طریق اعمال قدرت اثرگذار سراسری و شورایی را دستور کار می سازد.
سرمایه ستیزی ذاتی طبقه کارگر یا کمونیسم درون جوش این طبقه، در پویه بسط شناخت، ارتقاء شعور و تکامل مدام خودآگاهی خود به حکم بنمایه واقعی طبقاتی اش وقتی به سرمایه و سرمایه داری نظر می اندازد، رابطه خرید و فروش نیروی کار، رابطه تولید اضافه ارزش، رابطه جدائی انسان از کار و ابزار کار و محصول کار، رابطه طرد شدن کارگر از هر گونه دخالت در سرنوشت زندگی خویش را می بیند، سرمایه داری را نه با آنارشی تولید و رقابت و فقدان برنامه ریزی متمرکز که با کار مزدی توضیح می دهد. زمانی که سخن از سوسیالیسم و بدیل خویش برای نظام بردگی مزدی بر زبان می راند. جامعه رها شده از کار مزدی، جامعه بدون هیچ جدانی آدم ها از کار و سرنوشت کار و زندگی خود، جامعه مبتنی بر برنامه ریزی کار و تولید و نظم زندگی اجتماعی توسط شوراهای متشکل از کل آحاد انسان ها و متضمن دخالتگری هر چه نافذتر، خلاق تر، آگاه تر و آزادتر آنها را پیش روی خود می آرد. کمونیسم را در وجود خودش و نه در شیارهای مغز افاضل طبقات بالا جستجو می کند،. سرنگونی طلبی ضد سرمایه داری و نه رژیم ستیزی دموکراتیک و بورژوائی را دستور کار می کند، کمونیسم درون جوش طبقه کارگر در همه این پهنه ها و عرصه ها مارکسی است. با زبان مارکس سخن می راند، با نگاه مارکس می کاود و با شعور مارکسی پیش می تازد.
در این راستا، بر این بستر، با این استراتژی و با توسل به این راهکارها است که می تواند در همین جهنم گند و خون بردگی مزدی، گام به گام پیش تازد، موقعیت و مکان یک قدرت طبقاتی مستقل و سرنوشت ساز را احراز کند. جامعه سرمایه داری را دو شقه نماید. قدرت کارگران ضد سرمایه را در مقابل جامعه سرمایه داری قرار دهد. کمونیسم اندرونی و خانه زاد طبقه کارگر با این راهبرد و مسیر پیکار، می تواند جنبش طبقه ای گردد که به رغم اجبار حضور، در جامعه مدنی، نه عضو این جامعه که قدرت رادیکال ضد و در حال جنگ علیه آن باشد. جنبش طبقه ای که نه منحل در سرمایه داری بلکه پرچمدار و مظهر واقعی یک جنگ زمینی طبقاتی برای انحلال کامل این نظام باشد. جنبش طبقه ای که نماد تحمل همه ناحقی ها است و برای کندن ریشه کل ناحقی ها می جنگد، « نه مقامی تاریخی که مقامی انسانی» را برای کل بشریت می جوید، نه علیه رژیم سیاسی حاکم که علیه وجود جامعه محکوم به داشتن رژیم سیاسی بالای سر اهالی، جنگ می کند، جنبش طبقه ای که با آزادی خود، تمامی بشریت را رها می سازد. کمونیسم درون زاد جنبش کارگری برای بالیدن و قدرت گرفتن محتاج اتخاذ چنین رویکرد و استراتژی و توسل به چنین راهکارها و راه حلها، در همه مقاطع مختلف و در تمامی عرصه ها و حوزه های رویاروئی با بورژوازی است. در کلیه این قلمروها، با سرمایه به طور کلی و با کل تندنس ها، لایه ها و جناح بندیهای درون طبقه سرمایه دار درگیر است. رویکردهای متفاوت رفرمیستی از جمله رفرمیسم میلیتانت کمونیسم نما در بستن سد بر سر راه شکوفانی و ابراز هستی اش همان می کند که کل بورژوازی انجام می دهد.
بدیل مارکس برای سرمایه داری، جنبش کارگری رادیکال، نیرومند و پیکار جویی است که مظهر واقعی و تام و تمام بالندگی، شکوفائی، سرکشی و میدان داری کمونیسم درون زاد طبقه کارگر است. ظرف این بالندگی، استخوان بندی و میدان داری فقط شوراها و جنبش شورائی ضد سرمایه داری است. شورا در اینجا یک الگوی خاص تشکیلاتی یا نوعی از سازمانیابی نیست. یک جنبش است. تجلی شکوفائی و رشد و سرکشی کمونیسم اندرونی طبقه کارگر است. در اینجا همه کارگران از آگاه ترین ها تا کمتر آگاهان، دست در دست هم می گذارند. به هیچ نیروی بالای سر خود نمی آویزند، راه حل ها و چاره گری های خود را بحث می کنند، شناخت مارکسی سرمایه داری را آگاهی و شعور طبقاتی خود می سازند. ریشه کل بی حقوقی ها و سیه روزی ها را در سرمایه می کاوند و برای چالش و محو آنها به اساس موجودیت سرمایه و به هر شکل تسلط سرمایه داری بر شرایط کار و زندگی خود حمله می کنند. وجود خود را به مثابه نیروی حاضر و آماده برنامه ریزی شورائی کار و تولید سوسیالیستی به اثبات می رسانند. پرچمدار جنگ طبقه علیه طبقه و علیه کل نظام بردگی مزدی می شوند. به مبارزه طبقاتی روز محتوا و سیمای واقعی جدال دو طبقه بر سر بود و نبود سرمایه داری می بخشند. به صورت یک قدرت زنده ضد سرمایه داری در می آیند و مظهر رشد و بلوغ بدیل زنده خود، بدیل مارکس برای سرمایه داری می گردند. فقط این جنبش رادیکال است که شایستگی اطلاق بدیل مارکسی سرمایه داری را دارا است. هیودیس در دنیای مارکس پژوهی دانشگاهی خویش، در سیر و سیاحت های فلسفی و اندیشه شناسانه خود، حرف های مارکس پیرامون سرمایه داری بودن و نبودن این یا آن، صورت بندی اقتصادی – اجتماعی را خوب، خیلی خوب تر از همکاران دیگر خود درک کرده است. درکی که قابل تقدیر است، اما آنچه او یافته است نه بدیل مارکسی سرمایه داری، که در بهترین حالت فقط آن چیزی است که باید به دست توانای این بدیل بر پای گردد. کمونیسم لغو کار مزدی، جامعه انسانی بدون طبقه رها شده از مصیبت کار مزدی و قانون ارزش را فقط جنبش نیرومند کارگرانی خواهد ساخت که نماد رخشان و تابناک بالندگی و ابراز وجود کمونیسم درون زاد طبقه کارگر در تاریکی زار جامعه سرمایه داری و در پهنه پیکار علیه سرمایه باشد. بدیل ,واقعی مارکس برای سرمایه داری این جنبش طبقاتی رادیکال و قابل لمس است. آنچه هیودیس لیست کرده است صرفاً نمای ساختمانی است که این جنبش و توده عظیم کارگران متشکل در ساختار سراسری و شورائی آن خواهند ساخت.
سوسیال دموکراسی، احزاب لنینی، چپ اردوگاهی و کل کمونیسم بورژوائی، وجود سرمایه ستیزی خودجوش کارگری یا کمونیسم درون زاد جنبش کارگری را منکر می گردند. همه این جریانات با نفی مصرانه سرچشمه کمونیسم ضد کار مزدی در شرائط کار و زندگی و استثمار و پیکار توده های کارگر، لاجرم بر روی امکان شکل گیری، استخوان بندی و بالیدن کمونیسم به مثابه یک جنبش درون خیز طبقه کارگر هم شلاق نفی و انکار می زنند. معنا و محصول مستقیم کل باورها، اندیشه پردازی ها و تحلیل های آنان این است که به هر حال کمونیسم یک نحله اهدائی فرزانگان بورژوازی برای توده های کارگر است. چیزی که صد البته در مورد کمونیسم آنان صادق نیز هست. اما تاریخ در روایت مادی و رادیکال خود، کل این فریبکاری ها و باژگونه آفرینی ها را افشاء می کند. تاریخ مبارزه طبقاتی مخزن عظیم این راز بزرگ است که جنبش کارگری پرونده ظهور خود را با سرمایه ستیزی سرکش اندرونی، با حمل نطفه زنده و رویای کمونیسم به گوش جهانیان رسانده است. قیام کارگران ایتالیا به رهبری کارگری« چومبی» نام، در سال ۱۳۷۸ میلادی، با خواست های به هم آمیخته افزایش مزد و حقوق سیاسی و استقرار قدرت کارگری، شورش عظیم کارگران «میدل سکس» انگلیس در ۱۶۱۷ و اهتمام آنها به آرایش قوا برای جنگ داخلی علیه بورژوازی و رژیم سیاسی مدافع سرمایه داران، جنبش کارگری موسوم به «تورینگن» در منطقه « مولهاوزن» آلمان در قرن هجدهم با بیرق استقرار قدرت انقلابی «شورای ابدی» و خواست « اجتماعی کردن همه ثروت ها» مشارکت همگان در پروسه تولید، الغاء هر گونه سیادت و قدرت بالای سر توده اهالی، فرازهای رادیکال و سرمایه ستیز جنبش چارتیستی در انگلیس، خیزش کارگری دو شقه سازی شهر پاریس در انقلاب ژوئن ۱۸۴۸ فرانسه، برپائی انترناسیونال کارگری اول، انقلاب عظیم و درس آموز کارگران در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ و اسقرار قدرت پرشکوه کارگری کمون پاریس، رادیکالیسم سرکش ضد سرمایه داری کارگران روسیه در طول سال های منتهی به انقلاب اکتبر، قیام کارگران ماهیگیر انزلی در سال ۱۹۰۶ (۱۲۸۵ خورشیدی) و اخطار آنها به سرمایه دار مالک شیلات شمال ایران که کل صید آنها متعلق به خودشان است و هیچ چیز به صاحب سرمایه نخواهند داد، همه و همه شاهدان واقعی وجود، سرکشی و میدان داری این سرمایه ستیزی خودرو یا همان هسته روینده و زاینده کمونیسم درون زاد طبقه کارگر هستند. در طول همین سده ها البته رویکردهائی زیر نام سوسیالیسم، کمونیسم، برابری طلبی با دعوی مبارزه برای رهائی توده های کارگر از استثمار و ستم و استقرار جامعه بی طبقه نیز همواره در درون و حاشیه جنبش کارگری جهانی ابراز وجود کرده اند. کارهائی انجام داده اند، تاثیراتی محدود یا وسیع بر جا نهاده اند. اما این رویکردها هیچ سنخیت و همگنی با سرمایه ستیزی خودجوش کارگران و با کمونیسم درون جوش طبقه کارگر نداشته اند. آنچه سوسیالیست های تخیلی و افرادی نظیر اوئن پیش کشیده اند، گمراهه آفرینی های امثال پرودن و دیگران از این سنخ بوده است. فراموش نکنیم که کمونیسم خانه زاد طبقه کارگر، همان گونه که از نامش پیداست و مطابق کل توضیحاتی که آوردیم، یک رویکرد است. رویکردی که تا مدتها به طور معمول با هیچ دورنمای کنکرت و نقشه مند یا هیچ الگوی آراسته و پیراسته اقتصادی، اجتماعی همراه نیست. رویکردی که در پهنه پیکار طبقاتی باید ببالد و پروسه بالیدن آن در عین حال پویه تدارک ارگانیک برای برنامه ریزی جامعه آتی است. کمونیسم مارکسی نماد بارز، شکوفا، استخواندار، بالیده و بالغ این رویکرد است. آنچه سوسیالیست های تخیلی ماقبل و هم عصر یا ما بعد مارکس به هم بافته اند و به میان توده کارگر برده اند، نه این که بدیل های ساخته و پرداخته بورژوازی برای به گمراه بردن، تباه کردن و به شکست کشاندن این رویکرد بوده است. بحث را تمام کنیم. بدیل مارکس برای سرمایه داری در اساس خود، نه کمونیسم به صورت یک ساختار که پیش از هر چیز جنبش زنده ضد سرمایه داری و برای لغو کار مزدی توده های کارگر است. جنبشی که مظهر و معنای زمینی بالندگی و میدان داری کمونیسم درون زاد طبقه کارگر و جنبش کارگری است.
- در نقل این تز مارکس، از ترجمه محسن حکیمی در شماره دوم «علیه کار مزدی» استفاده شده است.
ناصر پایدار
مارس ۲۰۱۷