چپ¬های “مارکسیست” و “لنینیست” و فرجام تاریخی آنها

هسته کمونمیستی

Tweet me!

متن کوتاه زیر مسئولیت یک جدل طبقاتی را به عهده گرفته است. قصد ما این است که در دنیایی که هنوز طبقه کارگر نیازمند سامانیابی فکری و عملی خود است، عده­ای کماکان در “بحر” “ملل” و حقوق آنان غوطه می خورند.

اینان هنوز با وامداری از تفکراتی که شاید حتا خود بگونه­ای مدعی نقد آن نیز باشند، به همان چیزی مشغولند، که طبقه کارگر را بیش از قرنی­ست که به بیراهه برده است. اینان هنوز با تبختر ویژه­ای در نقش همان آقا “روشنفکر”ان در جامعه جولان می دهند. هنوز هم جزء طبقه نیستند، بلکه “برای طبقه” دٌر فشانی صدقه می دهند. پشت سری را هم که دیگر افشا شده نمی بینند، قصدشان تکرار یک اکتبر آینده است.

هسته کمونمیستی

چپ عنوان عامی است که دقیقا بعد از انقلاب و پارلمان بورژوازی فرانسه به عرصه اصطلاحات مبارزه اجتماعی-تاریخی پیوند خورده است. اما با پایه گذاری “مارکسیسم”، توسط عده­ای از “روشنفکران پرولتاریا”یی، تدریجا

جنبش مشخص و طبقاتی کارگران نیز گره زده شد. این موقعیت بویژه در زمانی رنگ و نمای مشخص­تری یافت، که “لنینیسم” نیز به منصۀ ظهور رسید، و اندک اندک “جنبش­های ملی”، و … در کنار مفهوم مبارزه طبقاتی جا داده شده، و نهایتا به جایگاه خاصی دست یافتند.

البته هنوز در زمان حیات لنین این عنوان، جنبه عمومی بخود نگرفته بود، و تنها برای ترسیم گرایشی، بویژه از سوی لنینیست­ها تحت عنوان “چپ روی” اطلاق می شد. بویژه آنکه لنین و همراهان در آن زمان بیشتر اصطلاح عاریتی “سوسیال دمکرات” را در مورد خود بکار می بردند. اما از همان زمان و بعدترها با دگردیسی هر چه بیشتر در رفتار اجتماعی و برنامه­ای “مارکسیست- لنینیست”­ها، این عنوان جایگزین عامی برای مشخص نمودن یک جنبش “خلقی” بجای مبارزه مشخصا طبقاتی کارگری شد.

توضیح روند این جایگزینی، خود شامل پروسه ای است، که ابتدا از سوسیالیسم علمی به عنوان یک دستاورد زبدۀ تاریخی و مختص جنبش طبقاتی کارگران، و در مقابل ایده­هایی که مارکس خود آنها را با عنوان “سوسیالیسم تخیلی” توصیف نموده بود، چیزی بنام “مارکسیسم” ساخته شد، و نگاه طبقه کارگر را از یک نظریه دورانساز علمی و طبقاتی، مجددا به یک نگرش ایدئولوژیک منحرف نمود.

“مارکسیست­”ها از قرار معلوم از این پس کسانی بودند، که به جای نظریه علمی سوسیالیسم، که قرار بود سنگ بنای فرهنگ نوین جنبش طبقاتی کارگران شود، و مبارزه خود را با آن آمیخته سازد، خود به کتابداران و متولیان ویژه آن تبدیل شدند.

این واقعیت تنها به این دلیل می توانست شکل بگیرد، که “مارکسیست­”ها خود را با تعاریف عصر روشنگری بورژوازی منطبق می یافتند. ایده­هایی را که میراث عصر روشنگری بود، اکنون کسانی را هم که مایه­ای از آگاهی طبقاتی کارگری داشتند، بر آن داشت، تا خود را اندیشه ورزان این جنبش ارزیابی نمایند. و خود را در مقامی یافتند، که راه تاریک این جنبش طبقاتی را به مدد مشعل آگاهی ایدئولوژیک خود در جایگاه نماینده­گی کارگران روشن بدارند.

حقیقت چنین پراکتیکی نمی توانست نهایتا به چیز گویایی جز این فرا روید، که همان تقسیم کار تاریخی شکل یافته در جامعه طبقاتی را دوباره به جنبش کارگری تسری ندهد. تحت این آموزه­های ایدئولوژیک جدید “مارکسیست”ی، دوباره طبقه کارگر بایستی به کار یدی خود ادامه می داد، تا “روشنفکران پرولتاریا”یی به کار ذهنی آن سر و سامان دهند.

نهایتا سوسیال دمکراسی و بویژه “لنینیسم” پرچمدار و مفسر این روند اجتماعی و تاریخی شدند. ایده­ها و آموزه­های لنین در این مورد در کتاب “چه باید کرد” معرف بارز و تاریخی این مسئله می باشند.

ایده­های لنین بویژه با آن روحیه آسیایی، نه تنها فاتحه خوان آگاهی و استقلال طبقه کارگر با جذب سوسیالیسم علمی است، بلکه نمودار کاملی از تئوریزه و تلاش در جدایی ایده و پراتیک و تحقیر توانایی طبقه کارگر در عملی نمودن آن با توجیهاتی بظاهر انقلابی است.

این روند با تاثیر بسیار قاطع خود بر جنبش طبقاتی کارگران دو واقعیت را میسر نمود. از یک سو عامل دوری طبقه کارگر از فرهنگ نوین علمی- طبقاتی مربوط به خود شد، و از سوی دیگر برای خود مبشران این ایدئولوژی “مارکسیست”ی، شرایطی را فراهم نمود، تا به مدد همین تئوری منبعث از تقسیم کار یدی و ذهنی جامعه طبقاتی، پراکتیکی را در برنامه خود قرار دهد، که به هیچ روی نسبتی با منافع طبقه کارگر که نداشت هیچ، در مقابله تاریخی با آن نیز بود.

واقعیت تئوری لنینی، واقعیت جبران کمبود آن انقلاباتی بود، که اگر در اروپا به نتیجه رسیده بودند، اما در بخش اصلی جهان و بویژه در جغرافیای سیاسی- آسیایی شکلگیری لنینیسم، هنوز به چیزی دست نیافته بود. بدین ترتیب گرایش عملی و پتانسیل این تئوری، یک انقلاب بورژوایی به سبک آسیایی بود، که این تئوری به پایان رساندن آن را با مشرب فرمایشی­اش بطور برجسته در بطن خود داشت.

لنینیسم با جذب تئوری­های بورژوایی عصر روشنگری و در گونه­ای همراستایی با آموزه­های سوسیال دمکراسی اروپایی، دقیقا این نقش را در جنبش طبقه کارگر عملی نمود، و “تئوریزه نمودن “روشنفکران پرولتاریا” و متعاقبا پایه گذاری یک ساختار اجتماعی متناسب با آن به نام حزب(پیشاهنگ)، این تئوری بیگانه با منافع طبقه کارگر را گامی دیگر به پیش برد. و سپس با دادن جواز به این “روشنفکران پرولتاریا”یی برای تقسیم نمودن انقلاب و تئوری پردازی­های ویژه برای آن، باز هم قوام بیشتری به این تئوری برخاسته از پذیرش تقسیم کار یدی و ذهنی داد. اما نیازهای یک انقلاب بورژوایی به شیوه آسیایی، به هر حال تا همینجا به نتیجه خود نمی رسید، و در نتیجه لنینیسم بایستی هنوز به نیازهای دیگری از این طبقه(بورژوازی) پاسخ می داد و این پاسخ­ها که تحت عنوان یک انقلاب بورژوا- دمکراتیک سامان تئوریک یافته بود، با تئوری “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش” به شکل نهایی خود دست یافت.

درک لنین در “امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری”(۱) اگرچه ظاهرا در خدمت کمک به ” انقلابات پرولتاریا”یی؟! می باشد، اما این تحلیل وسیع هیچ چیز نیست، جز آنکه درکی را به بنفع مقابله بورژوازی کوچک در مقابله با بورژوازی بزرگ آماده و مسلح می کند. لنین خود در دام همین تئوری بود، که حتا در ایران هم گوشه چشمی به “رضا خان” داشت. و بیهوده نبود، که این تحلیل و ایدئولوژی بعدها انواع هواخواهان ملی جهانی و ضد امپریالیست خودش را هم پیدا کرده بود. (۲)

مارکس ملت را پشت سر گذاشت و با ارمغان سوسیالیسم علمی، و مهر معینی بر درک و روند مفهوم “طبقه” آن را به طبقه کارگر ارزانی داشت، و حالا “مارکسیست”­ها و “لنینیست­”ها این نقش را به عهده گرفته بودند، تا طبقه کارگر را با فرهنگ ارتجاعی “ملت” آشتی دوباره دهند. به این صورت لنینیسم با این موقعیت و با پی افکنی ساختار نهادی بورژوایی بنام “حزب” دقیقا همان انقلابی را “سازمان- دهی” کرد، که تمامی انقلابات بورژوایی در اروپا بنحوی دیگر پشت سر گذاشته بودند. در تمامی آن انقلابات نیز طبقه کارگر و دهقانان سهمی بسزا و البته برای کسب قدرت بورژوازی داشتند. و آیا در اکتبر آن سهم چیزی کمتر از یک انقلاب مشابه و بورژوایی در اروپا بود؟

فرق میان سوسیال دمکراسی اروپایی و چپی که بویژه بعدها خود را تحت نام لنینیسم در سطح جهان گسترش داد، در این بود، که سوسیال دمکراسی نیز در نقش یک مصلح اجتماعی ظهور کرده بود و مستقیما متاثر از همان انقلابات بورژوایی اروپا و تحت تاثیر فرهنگ مستقیم آن به بازی نقش خود در پارلمان و در دنیای بازار آزاد قانع شده بود، اما دیکتاتوری­های هار حاکمیت­های آسیایی، نیروهای انقلابی را در شرایطی قرار می داد، که کاملا در مقابله با قدرت­های سخت اشرافی، دچار خیالات کاذب انقلابی از نوع دیگر نیز بشوند. از اینرو عنوان “چپ” تنها بیان نوعی رادیکالیسم متمرکز بورژوایی بود، که واقعیت سخت آن شرایط در نهایت تاثیر خود را در تئوری­های آنها(لنینیسم) بازتاب داد و در اینجا البته دیگر از یک حداقل منش لیبرال نیز نمی توانست به سبک اروپایی و پارلمانتاریسمش خبری باشد. در این فرهنگ تنها یک تجمع نیرو می توانست آن انقلابات را تنها با عنوان متناقض “پرولتاریایی” به نتیجه برساند و در این راه لنینیسم با آن اتوپی خرده بورژوایی “پرولتاریا”یی­اش، تنها کارگران را مجتمع نمود، تا این انقلاب را پاسخ گوید و در نهایت نیز تحت قیمومت یک حزب بلشویک آن را به سر منزل مقصود رساند.

آن ساختار حزبی و آن فرامین از بالا همه ناشی از مطلوبیت یک ساختار وحدت گرای بورژوازی آسیایی بود، که عاجز از مقابله با حکومت های دودمان های اشرافی بود. و لنینیسم این وظیفه تاریخی را به گونه­ای غریزی اما با عنوانی عکس برای آن بدوش گرفته بود و در فردای کسب قدرت نیر آئینه تمام نمای همان عملکردی بود، که دیروز در پیکر حاکمیت همان استبداد شرقی-­ فئودالی خودنمایی داشت.

حزب بلشویک یا به عبارتی همان سکاندار دولت نوپای بورژوازی واحد دولتی، همانگونه که تا پیش از انقلابش با اعلام فرامین و به پیش راندن سیاست و “سازمان-دهی کردن”­هایش دستور العمل­ها را صادر و اجرایی کرده بود، پس از آن نمی توانست به چیزی جز آن توسل جوید. همه چیز و همه کس می بایستی الزاما تحت فرامین و دستورهای داهیانه “حزب” و رهبری “روشنفکران پرولتاریا”ی(واقعا رهبران) دیروز و رهبران قاهر دولت شکل گرفته آب بنوشند. در اینجا طبیعی بود، که دیگر حتا خبری هم از حداقل دمکرات منشی بازار آزاد و پالمانتاریسم آن در کار نباشد. زیرا مگر اساسا در اینجا بجز دولتی که خود کارفرما بود، واقعیت دیگری نقش داشت؟ آری “دولت واحد فرماندۀ کار”! در اینجا و تا همین حد هم حتا عنوان “سوسیال دمکراسی” نیز با واقعیت این تئوری و آنچه اتفاق افتاده بود، علنا تناقض خود را نشان داد. در حقیقت حتا این عنوان هم تنها عاریتی نا بجا از سوسیال دمکراسی اروپا و پارلمانتاریسم برازنده خود آن بود.

اکنون اما دیگر دیرگاهی است که سرمایه داری دولتی در مقابل سرمایه داری بازار آزاد، ناتوانی خود را به اثبات رسانده است. بازار آزاد، نه تنها با بوق و کرنا در طول بیش از ۱۰۰ سال برتری خود را بویژه با رشد تکنولوژیکش در مقابل سرمایه داری “طراز نوین” بلشویکی- دولتی به رخ جهان کشید و کارگران و توده­های مردم را به نفع بازار آزاد سر براه خود نمود، که بخش بسیار وسیعی از همان چپ­ها و یا به عبارتی مارکسیست- لنینیست­ها را نیز به سمت افق­های “آزاد” خود و “فردیت” و “مدرنیته” و “حقوق بشر” اخته­اش رهنمون گردید.

اکنون با چنین پیشینه­ای، چپ را می توان بار دیگر در چه هیئتی باز شناخت، جز آنچه دیروز آرزوی او در قالب یک انقلاب بورژوایی حزب محور دولتی بود.

به این ترتیب با این طرح و نگاه کلی اکنون نمونه این چپ در ایران را مورد توجه قرار دهیم.

از آنچه چپ در ایران نامیده میشد، و تحت نام احزاب و ­سازمان­های گوناگون با تمامی تفاوت­های کم و بیش­شان با یکدیگر، قامت برافراشته بود، اکنون جز اندکی با همان ایده­ها و آرمان­های کور و درک ناشده باقی نمانده است. این چپی است گیج و آرمانگرا که هنوز تنها برجستگی آن، اگر قرار باشد از چنین چیزی صحبت شود، آری چنین آرمانگرایی­ئی هنوز در آن باقی مانده است. اما آیا این آرمانگرایی در قبال آن همه واقعیت و برنامه­های انقلاب بورژوایی به اجرا در آمده، چه راهی به دهی می برد، جز آنکه خود آنان را به اتلاف وقت و انرژی بیشتر وادارد و البته هنوز هم مشتی خاک به چشم طبقه کارگری بپاشند، که بیش از آنکه به اوهام آنها نیازمند باشد، به درک موقعیت طبقاتی و انسجام خود نیازمند است، و رویکردن دوباره به سوسیالیسم علمی.

 چپ اگر بخواهیم با اصطلاحات خود جهان بورژوایی به سراغ آن برویم، در واقع یک “پسا سوسیالیسم تخیلی” بود، که بلافاصله پس از مارکس به همان ماقبل سوسیالیسم علمی بازگشته بود، و دقیقا هم به همین دلیل بود، که آرمانگرایی تنها خصیصه بارز آن بود. آن چپ وحدت گرای آرمان جوی دیروز، اما اکنون به سه بخش کاملا مشخص بدین ترتیب تجزیه شده و قابل شناسایی است:

الف: سوسیال دمکراسی ایرانی

ب: ناسیونالیسم منطقه­ای

پ: جنبش فمینیستی

سوسیال دمکراسی ایرانی:

بخش مهمی از این چپ اکنون دیگر نزدیک به سه دهه، آن آرمانگرایی متوهم و وحدت گرایانه حزب مرکزی یک سرمایه داری دولتی را به نفع یک پارلمانتاریسم بازار آزاد کنار گذاشته، و تحت عناوین عمومی سوسیال-دمکرات­های ایرانی اعم از “لائیک” و “جمهوری خواه” به تلاش و پرسه در سیاست جهانی پرداخته است. یکی از مشخصات ویژه این سوسیال دمکراسی ایرانی، جانبداری از وحدت ایران تحت حداکثر گونه­ای فدرالیسم است. این بخش از چپ دیروز و سوسیال دمکراسی امروزی از هم اکنون تلاش می کند، تا خود را وارد هر عرصه­ای از سیاست نماید، که امکان دمکراسی را برای ایران آینده آنها فراهم می نماید. این سیاست از همگام شدن با بخشی از جلادان دیروز دولت سرمایه داری و حکومت کنونی­اش را در بر می گیرد، تا سیاست­های جهانی که اینان سعی می کنند، خود را به اشکال گوناگون برای شناسایی به آنها معرفی کنند.

یکی از برنامه­های سیاسی این سوسیال دمکراسی، تمرکز بر جامعه مدنی و عدالت اجتماعی و دفاع از حقوق بشر، و آزادی انتخابات پارلمانی و انواع مشارکت در این زمینه­ها می باشد.

یکی از ویژه­گی­های خاص این سوسیال دمکراسی همچون تمامی همگنان خود در سطح جهان، بی اعتبار جلوه دادن تئوری مبارزه طبقاتی و ضدیت با کمونیسم به اشکال گوناگون آن است.

ناسیونالیسم گرایی منطقه­ای:

این قسمت از چپ و یا همان “مارکسیست- لنینیست”های دیروز که در پیکر بخش­های منطقه­ای همان سازمان­های آرمانگرای پیشین موجودیت یافته بود، با هر چه داغ تر شدن بازار تبلیغات ضد کمونیستی دنیای سرمایه­داری و بویژه پس از پذیرش علنی شکست سرمایه­داری دولتی در قبال بازار جهان آزاد، به نفع یک ناسیونالیسم خالص مرزبندی و اعلام و اعمال سیاست نموده و می کند. این بخش از چپ خلق گرای دیروز و ناسیونالیسم امروز، در پیکره­های گوناگون ناسیونالیسم آذری، کردی، عربی و بلوچ خودنمایی می کند. برنامه این احزاب و جنبش­ها از فدرالیسم تا جدایی کامل را در دستور کار “حق تعیین سرنوشت” خود دارد، و چگونگی دستیابی به این واقعیت را با توسل به جلب حمایت جهانی از دولت­های معظم سرمایه­داری(و بقول دیروز خودشان “امپریالیسم”) تا کشورهای سرمایه­داری هم زبان دنبال می کند. قابل گفتن است که در مقابل این ناسیونالیسم منطقه­ای، سوسیال دمکراسی ایرانی نیز بطور نا گفته، نماینده ناسیونالیسم فارس می باشد. منظور این سوسیال دمکراسی از “ملت” نیز و یا در مرکز “ملت” مورد نظر آنها، همان فارسی نشسته است، که هم اکنون با سیاست و زبانش بر اریکه قدرت سرمایه­داری در ایران تکیه زده است.

جنبش فمینیستی:

یکی از بخش­هایی که خسته و عاصی از شعارها و آرمانگرایی چپ دیروز، تجزیه و به بازار سیاست امروز جهان آزاد گره خورده، همانا جنبش زنان با تمرکز مبارزه بر روی مردسالاری است. آرمان­های ناکارای چپ  و آنچه در جبهه تاریخی حکومت­های چپ به اجرا در آمده بود، همگی موارد و مستنداتی بوده­اند، تا این بخش را نیز به این نتیجه برساند، که با وزیدن نسیم آزادی بازار آزاد و رهایی از توهمات چپ حزب محور پدر سالار، بایستی به سیاست و برنامه­ای عملی و قابل دسترس در شرایط جهان حاضر توسل جست.

این جنبش اکنون نقش بسیار فعالی در آزادی خواهی سیاسی و قانونی دوران کنونی به عهده داشته و دارد، و تلاش­هایش را تماما بر این دستیابی به برابری قانونی و حقوقی زنان با مردان پایه گذاشته است. بخشی از این جنبش فعالیتش به حیطه قانون فعلی قانع است و بخش رادیکال­تر آن دامنه سیاستش را تا سرنگونی “سیاسی” حکومت فعلی نیز تعمیم داده است.

آنچه می شود اکنون در مورد این چپ دیروز و تجزیه شده­هایش بیان کرد این است، که برنامه این چپ نه تنها دیروز جز از طریق توهماتی ایدئولوژک به جنبش طبقاتی کارگران تعلقی نداشته، که امروز بخصوص با تجزیه روشنی که در آن به سه شاخه بررسی شده، صورت گرفته، جدایی­اش از جنبش کارگری و طبقاتی کاملا مستندتر گردیده و آنچه می ماند، اینکه جنبش کارگری اکنون با فرو ریختن دیوار این توهمات، بایستی بیشتر به چگونگی در دست گرفتن راه و رسم مستقیم خود بیاندیشد. چیزی که جز تعمق در چگونگی یک تجمع سراسری و طبقاتی با محور تأمین فرهنگ و سیاست و سازمان­یابی طبقه کارگر و رویکرد مجدد به سوسیالیسم علمی ممکن نخواهد بود.

  یونی ۲۰۱۲ – هسته کمونیستی- فرانکفورت

………

موضوعات و اطلاعات مرتبط

۱-

http://www.asremaa.com/2011/12/blog-post_8425.html

امپرياليسم، بالاترین مرحله سرمايه‌دارى

و. ای. لنین

۹ انتقاد از امپریالیسم

انتقاد از امپرياليسم بمعناى وسيع اين کلمه از نظر ما عبارت از روشى است که طبقات گوناگون جامعه، بر حسب ايدئولوژى عمومى خود، نسبت به سياست امپرياليسم دارند
.

امپرياليسم عبارت است از عصر سرمايه مالى و انحصارهايى که در همه جا با کوششهايى توأم است که هدف آن آزادى نبوده، بلکه احراز سيادت ميباشد. نتيجه اين تمايلات
در اينجا هم عبارت است از بسط ارتجاع در همه جهات عليرغم وجود هر گونه نظام سياسى و نيز منتهاى حدت تضادها. ستمگرى ملى و کوشش براى الحاق اراضى ديگران يعنى کوشش براى نقض استقلال ملى ديگران (زيرا الحاق اراضى ديگران چيزى نيست جز نقض حق ملل در تعيين سرنوشت خويش) نيز شدت خاصى مييابد. هيلفردينگ بطرز صحيحى ارتباط بين امپرياليسم و تشديد ستمگرى ملى را خاطرنشان ساخته مينويسد: “و اما در مورد کشورهاى تازه کشف شده بايد گفت که سرمايه وارد شده در آنجا بر شدت تضادها ميافزايد و موجب مقاومت روز افزون توده‌هايى ميگردد که افکار ملى آنان بر ضد واردين بيگانه برانگيخته شده است؛ اين مقاومت بسهولت ممکن است به اقدامات خطرناکى عليه سرمايه خارجى مبدل شود. مناسبات اجتماعى کهن از ريشه منقلب گرديده، انزواى ارضى هزاران ساله “ملتهاى برون از جريان تاريخ” از بين ميرود و اين ملتها به گرداب سرمايه‌دارى کشانده ميشوند. خود سرمايه‌دارى رفته رفته وسايل و شيوه‌هاى رهايى را در اختيار مسخّر شدگان ميگذارد، آنها هدفى را مطرح مينمايند که زمانى در نظر ملل اروپايى عاليترين هدفها بود و آن عبارت است از تشکيل دولت ملى واحد بمثابه حربه آزادى اقتصادى و فرهنگى. اين جنبش استقلال‌طلبانه سرمايه اروپايى را در پُر ارزش‌ترين مناطق استثمار که درخشانترين دورنماها را نويد ميدهد، تهديد مينمايد و سرمايه اروپايى ديگر نميتواند سيادت خود را حفظ کند مگر از طريق افزايش دائمى نيروهاى نظامى خويش”.{١١٩}

به اين موضوع اين نکته را هم بايد اضافه کرد که امپرياليسم نه تنها در کشورهاى تازه کشف شده بلکه در کشورهاى قديمى هم کار را به الحاق اراضى ديگران و تشديد ستمگرى ملى و بالنتيجه به تشديد مقاومت ميکشاند. کائوتسکى ضمن اعتراض به اقدام امپرياليسم مبنى بر تشديد ارتجاع سياسى، مسأله مربوط به عدم امکان وحدت با اپوتونيست‌ها در دوران امپرياليسم را که جنبه بس مبرمى بخود گرفته است مسکوت ميگذارد. اعتراض او به الحاق‌طلبى طورى است که براى اپورتونيست‌ها نهايت درجه بى زيان بوده و سهلتر از هر چيز برايشان قابل قبول است. او مستقيما مستعمعين آلمانى را مخاطب قرار ميدهد ولى با اين وصف درست همان چيزى را که از همه مهمتر و از مسائل روز است، مثلا اين موضوع را که آلزاس-لورن سرزمينى است که آلمان بخود ملحق ساخته، پرده‌پوشى ميکند. براى ارزيابى اين “انحراف فکرى” کائوتسکى مثالى ميآوريم. فرض کنيم يک ژاپنى الحاق فيليپين از طرف آمريکايى‌ها را مورد تقبيح قرار ميدهد. حال اين سؤال پيش ميآيد که آيا خيليها ممکن است به اين موضوع باور نمايند که علت اين تقبيح، خصومت نسبت به هر نوع الحاق‌طلبى است نه اينکه تمايل شخصى خود او به الحاق فيليپين! و آيا نبايد تصديق کرد که فقط هنگامى ميتوان “مبارزه” آن ژاپنى را عليه الحاق‌طلبى صادقانه و از نظر سياسى شرافتمندانه دانست که همان کس عليه الحاق کره به ژاپن هم قيام کند و آزادى جدايى کره از ژاپن را هم طلب نمايد؟

هم تجزيه و تحليل تئوريک کائوتسکى درباره امپرياليسم و هم انتقاد اقتصادى و سياسى او از امپرياليسم هر دو سراپا آغشته به روحى است که بکلى با مارکسيسم منافات دارد، زيرا در آنها کوشش ميشود ريشه‌اى‌ترين تضادها پرده‌پوشى و ماستمالى گردد و به هر قيمتى شده از وحدت با اپورتونيسم در جنبش کارگرى اروپا يعنى همان وحدتى که شيرازه آن در حال از هم پاشيدن است دفاع شود.

…….

۱۰ جایگاه تاریخی امپریالیسم

انحصار، اليگارشى، کوشش براى احراز سيادت بجاى کوشش براى نيل به آزادى، استثمار تعداد روزافزونى از دول کوچک و ضعيف از طرف عده قليلى از غنى‌ترين يا نيرومندترين ملتها – همه اينها موجب پيدايش آن علائم مشخصه امپرياليسم است که واميدارد امپرياليسم را بمثابه سرمايه‌دارى طفيلى و پوسيده توصيف نماييم.

………..

۲-

مقاله زیر به این خاطر آورده شده، که توضیحاتی در مورد عملکرد کمینترن میدهد. اما خود نویسنده هم از یک نگاه کهنه در ارتباط با موضوع برخوردار است. زیرا تمامی آنچه در اینجا مستند میشود، نتیجه همان تئوری “لنینیسم” است، که برنامه نپ تنها یکی از راه حل­های آن بوده است. مسئله این است که بلشویک­ها مثل تمامی نیروهای انقلاب بورژوازی در انقلاب­های اروپایی، قدرت را اما به شیوه متمرکز و از طریق یک حزب سازمانیافته بدست آورده­اند و مابقی مسئله روندی است اجباری که آنها غیر از آن کاری نمی توانسته­اند انجام دهند. به این ترتیب نپ عامل بازگشت نبود، بلکه خود معلول حاکمیت سرمایه­داری دولتی از همان ابتدای کارش بود. من قسمت­هایی را مخصوصا درشت و خط کشی کرده­ام که چنانچه کل متن هم خوانده نشود، لااقل این قسمت­ها را بشود سریعتر ملاحظه کرد.

مثلا در همین اشاره که می گوید:

“سالھا طي شد تجربه­ھا انباشته گرديد، تراژديھا ساخته شد، تا دلسوختگان پيام انقلاب اكتبر

نظاره­گر بوروكراتيزه شدن انقلاب و استحاله آن به يك استبداد دولتي گردند.”

حتا پس از یک قرن و اندی همین نویسنده خود متوجه نیست که با پایه گذاری ساختار نهادی بورژوایی به نام حزب که آنها از پیش ایجاد کرده بودند، این بوروکراتیسم اهرم اساسی پیشبرد سیاست های آنها در تمامی دوران قبل از انقلاب بوده است و پس از آن چیزی غیر از آن نمی توانسته به پیش برده شود. کسانی که خود را به عنوان متولیان طبقه کارگر و با عنوان “روشنفکران طبقه” پیشاپیش به روی صحنه کشانده بودند، مگر قرار بود در فردای بعد از انقلاب به کسانی راه بدهند که زمانی درباره آنها ادعاهایی کرده بودند.

از سویی وقتی در پایانه قرن بیستم در ایران، رهبری مذهبی عقل و هوش از سر مردم می برد، و به اعتبار برافتادن حکومت شاهی تا سالها مسحور آن میشوند، آیا عجیب است که کارگران و دهقانان­ روسیه تزاری و جهان دچار توهم شوند، آن هم در شرایطی که اساسا هنوز شناختی از شکل دیگری از حاکمیت سرمایه داری در جهان و آن هم بصورت دولتی تجربه نشده بوده است؟

ـ * در تنظيم اين مقاله از تحقيقات م. آتيه عضو ھيئت تحريريه “نظم نوين” بھره گرفته شده است.

كمينترن و مفھوم «مبارزه ضد امپرياليستي»

مرثيه­اي بر انحطاط انترناسيونال سوم

انقلاب اكتبر مسئله فعليت انقلاب سوسياليستي را در يك كشور عقب مانده و دھقاني اروپا، و پيام

تحقق رھايي كشورھاي عقب مانده را از چنگال “قوانين آھنين مادي تاريخ” به ھمراه آورد. شور

و اشتياق انقلاب اكتبر، كمونيستھا و مردم ملل “شرق”  را بر آن داشت که ”  انقلاب تنھا در

كشورھاي عمده صنعتي اروپا ” قابل تحقق نيست. ھر چند كه بعدھا با از ميان رفتن دستاوردھاي

انقلاب اكتبر بسياري از اميدھا نقش بر آب گشت اما كماكان انقاب اكتبر و تشكيل دولت شوروي

بصورت عامل مھم و نيرويي مؤثر در چگونگي امر انقلاب در شرق باقي ماند. اين مسئله چه از

جھت وجود كشوري با سيستم سياسي ـ اجتماعي متفاوت از ساير كشورھا و چه بعنوان مدلي براي

سازماندھي جديد اجتماعي در سطح جھان مطرح گرديد.  لذا اين عامل جديد نقشي دخالتگر در

امر تغيير و تحولات آينده جھان ايفا نمود، و عمل انقلابي در كشورھاي شرق و ساير نقاط جھان

از تزھاي سياست­ھاي دولت شوروي متأثر گرديد.

سالھا طي شد تجربه­ھا انباشته گرديد، تراژديھا ساخته شد، تا دلسوختگان پيام انقاب اكتبر

نظاره­گر بوروكراتيزه شدن انقلاب و استحاله آن به يك استبداد دولتي گردند. و اين شد، كه شد.

برداشتي كه ما از انقلاب اكتبر گرفته­ايم ھمان گشايش آن فضاي انقلابي است كه به تئوري عجز

انسانھا در چيره شدن بر “سرنوشت”  خود و پاره نمودن بندھايي كه تا آن زمان وجودشان پيش

فرض شده بود خاتمه داد؛ يعني امكان فعليت يافتن انقلاب مداوم در يك كشور عقب مانده.  انقلاب

اكتبر در چھارچوب يك كشور، اما، استحاله آنرا نتيجه ميدھد، كه داد.  زيرا انقلاب اكتبر بخشي

از انقلاب دائمي و جھاني بود.  ماركس حتي انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه را انقلابي مداوم ميدانست و

پيش از اينكه ماھيت بورژوايي آن مدنظرش باشد، نطفه­ھاي تحول پرولتري آينده را در آن ميديد.

انقلاب اكتبر نيز ميتوانست در وجه گشودن دريچه­اي بر روي كساني كه به انقلاب مداوم

ميانديشيدند، برجسته گردد، و گشت (روزا لوگزامبورگ، گرامشي، و بورديگا از آن دفاع

نمودهاند). محدود كردنش به يك كشور (سوسياليسم در يك كشور)  و ستايش آن به منظور ارضاء

آرزوھا و آمال ملت روسيه چه ثمري به غير از سترون نمودنش و چه آتيه­اي به جز تحولش به

سنگ سنگين تكرار و تداوم وضعيت موجود (شوروي كنوني)، ميتوانست داشته باشد.

زمينه­ھاي نظري شكل­گيري تز «سوسياليسم در يك كشور»

كسب قدرت دولتي توسط بلشويكھا آنان را با مسئله سياست خارجي يك كشور سوسياليستي در

جھان سرمايه­داري روبرو ساخت.  فرمول اوليه لنين دال بر عدم جدايي سياست خارجي از داخلي

بزودي كارآيي خود را از دست داد. دولت شوروي به سرعت متوجه گرديد كه در رابطه با جھان

خارج بايستي سياستي مؤثر داشته باشد.  خطوط اوليه­اي كه سياست خارجي شوروي را تعيين

ميكرد بر دو پايه استوار بود: اول، اعتقاد بلشويكھا بر اين امر بود كه خطر دنياي سرمايه­داري

بعنوان يك سيستم متضاد با شوروي دائمي و قطعي ميباشد.  دوم، بلشويكھا تضادھاي دروني

سرمايه­داري جھاني را كه از سال ۱۹۱۵ حاد گرديده بود عاملي در جھت تضعيف اين سيستم و

مانعي در راه موفقيت آن براي نابودي اتحاد شوروي ارزيابي ميكردند. اين دو عامل را ما پيوسته

در سياستھاي دولت شوروي مشاھده ميكنيم؛ حتي آنجا كه صحبت از ھمزيستي ميشود

نشانه­ھاي اعتقاد به اينكه ھمزيستي امري موقتي بوده، خطر دنياي سرمايه­داري جدي است مشاھده

ميشود.  اما مھمترين نكته در رابطه با دو عامل تشكيل دھنده سياست خارجي شوروي عدم

ھمخواني اين دو عامل است.  عامل اول تكيه بر آنتاگونيسم دو سيستم اجتماعي متفاوت داشته و

مسئله انقلاب جھاني براي نابودي سرمايه­داري را مطرح ميكند در حاليكه عامل دوم بر

تضادھاي ذاتي سيستم سرمايهداري جھاني تكيه كرده و بر مانور دادن و استفاده از اين تضادھا

توسط دولت شوروي تكيه دارد.  اين ھمان معماي حل ناشده مشي سالھاي اوليه كمينترن و اتحاد

شوروي بود.  يك سري عوامل و شرايط جديد در سالھاي بعد از انقلاب اكتبر سبب گرديدند كه

اتحاد شوروي ھرچه بيشتر و بيشتر به عامل دوم تكيه كرده و آنرا سرلوحه سياست خارجي خود

قرار دھد.  عامل اول شكست انقابھا در اروپا (۱۹۲۱)، و ديگر به رسميت شناخته شدن دولت

شوروي توسط دولتھاي بزرگ سرمايه­داري مانند انگليس، ايتاليا، و غيره بود.  ايجاد رابطه

ديپلماتيك با دنياي سرمايه­داري مسئله تثبيت دولت شوروي را مطرح نمود.  در ھمين اثنا نيز

برنامه نپ در سطح داخلي در ھمين جھت حركت ميكرد. لذا مسئله ارتباط دولت شوروي با دنياي

سرمايه­داري و ھمزيستي با آن تبديل به يك امر مھم گرديد.  اين امر حتي از نظر حقوق بين­المللي

نيز در شوروي مورد بحث قرار گرفت. كورووين حقوقدان شوروي مطرح نمود كه دوران گذار،

عصر ھمزيستي دو نظام سرمايه­داري و سوسياليسم است و عصر قراردادھاي كشوري تنھا مشي

واقعي حقوق بين­المللي است.

چنين بحثي در تطابق با آن گرايش سياسي است كه در سال ۱۹۲۴ در كتاب “مسائل لنينيسم”

توسط استالين فرموله شده و تحت عنوان “سوسياليسم در يك كشور” در عرصه­ھاي سياست داخلي

و خارجي اتحاد شوروي بعمل درآمد.  ھلموت گروبر (H. Gruber) فرآيند تحواتي را كه منجر

به غلبه سياست “سوسياليسم در يك كشور” گرديد، بدينگونه زمان بندي ميكند.

(۲)

۱ـ دوران اوليه، كه با شكست انقلاب­ھاي كشورھاي اروپائي در سال ۱۹۲۳ خاتمه مييابد.  اين

دوراني است كه ھنوز مسئله انقلاب جھاني مدنظر بلشويكھا قرار دارد.

۲ـ دوران گذار، كه برگزاري كنگره پنجم كمينترن در سال ۱۹۲۴ آنرا مشخص ميكند.  در اين

دوران فرآيند گسست از سياست انقاب جھاني و دلبستگي به “سوسياليسم در يك كشور”  عملي

ميگردد.

۳ـ عصر سوسياليسم در يك كشور كه تمام دوران استالين از سال ۱۹۲۸ به بعد را شامل ميشود.

در اين سالھا “سوسياليسم در يك كشور”  بعنوان مدل استاليني “ساختمان سوسياليسم”  پياده

ميگردد. البته ا.ح. كار محقق شوروي شناس انگليسي در تبيين فرايند تحوات فوق وجوه ديگر را

نيز اضافه ميكند. او طرح برنامه نپ را در شكل­گيري سياست “سوسياليسم در يك كشور” مورد۳

بررسي قرار داده و نقش مھمي بدان ميدھد. كار حتي دوران اوليه سياست خارجي شوروي را به

سال ۱۹۲۰ به عقب ميبرد. “تابستان ۱۹۲۰ پايان دوراني بود كه در آن مسئله اعتقاد به

قريب­الوقوع بودن انقلاب در اروپا عامل عمده در سياست خارجي شوروي به حساب ميآمد.”

(۳)

لذا ما نيز به مطالعه نقشي كه برنامه نپ (بعنوان يك چاره اقتصادي)  در شوروي ايفا نموده و

تأثيراتي كه اين امر بر سياست خارجي آن كشور و استراتژي كمينترن در رابطه با مسئله انقلاب

جھاني (بخصوص در “شرق”) گذارد ميپردازيم.

از پائيز ۱۹۲۰ كه دولت شوروي از فرآيند جنگ داخلي پيروز بيرون آمد با نارضايتي دھقانان كه

جايگزين در اوضاع كشاورزي روبرو گرديد طرح يك برنامه اقتصادي كه جايگزين برنامه

كمونيسم جنگي”  گشته و بتواند نقشھاي اقتصادي را در جامعه حل كرده و زمينه­ھاي مساعد

رشد اقتصادي را فراھم نمايد استفاده از امكانات و تكنولوژي سرمايه­داري در غرب بود كه بر

اساس آن قراردادھاي اقتصادي با كشورھاي سرمايه­داري ضروري به نظر ميرسيد.  در اين

شرايط فضاي سياسي در داخل كشور كه آماده حركت به سوي نزديكي و ھمكاري با جھان

سرمايه­داري (بعنوان بعدي طبيعي از برنامه نپ)  بود با مصوبات كنگره دوم كمينترن سياست

دفاع از انقلاب جھاني در مقابل كشورھاي سرمايه­داري در تضاد قرار ميگرفت.  چنين تضادي

بين برنامه اقتصادي نپ كه ھمكاري و دعوت از سرمايه­ھاي كشورھاي غرب را در دستور كار

قرار ميداد، با سياست راديكال كنگره دوم ميبايستي به نفع يكي حل ميگشت. در عمل برنامه نپ

قادر گرديد كه سياست خارجي ھمخوان خود را بر كمينترن ديكته كند. (به بحثھاي كنگره سوم

كمينترن در اين مقاله رجوع نمائيد). 

كليه تحوات فوق زمينه­ھاي نظري “سوسياليسم در يك كشور”  را تدارك ميديدند.  برنامه نپ با

دعوت از سرمايه­ھاي خارجي امر صنعتي كردن سريع را تسھيل ميكرد و سياست خارجي آن نيز

“حفظ” دولت شوروي را در سطح جھاني تضمين مينمود.

با جو خلق شده توسط برنامه نپ پيوستگي داشتند طرح سوسياليسم در

چندين عامل ديگر كه كاملاً

يك كشور را تقويت نمود از جمله اشغال لھستان در ۱۹۲۰ توسط ارتش سرخ. جنگ با لھستان به

احساسات ميھن پرستانه روسي دامن زده و كارگران و دھقانان روسي را كه خواھان بازگشت

روسھاي سفيد نبودند به دفاع از جمھوري جوان شوروي برانگيخت

(۴)

.  حتي زينويف نيز تحت

تأثير شعله­ھاي احساسات ميھن­ پرستانه روسي قرار گرفت:

جنگ (لھستان)  دارد شكلي ملي بخود ميگيرد.  نه تنھا بخشھاي پيشرفته دھقانان

بلكه حتي دھقانان ثروتمند نيز به دشمني با طرحھاي زمينداران لھستاني

برخواسته­اند… ما كمونيستھا بايستي در رأس اين جنبش ملي كه حمايت تمام

جمعيت كشور را داشته و ھر روز قويتر ميگردد قرار گيريم.

(۵)

عامل ديگري كه به ھمراه جنگ لھستان زمينه تحقق پيدا كرد به خدمت گرفتن ھزاران نفر از

افراد نظامي و اداري روسيه تزاري در ارتش سرخ و دستگاه اداري حكومت شوروي بود.  اين

امر فضاي “ملي” را در اتحاد شوروي قوت بخشيده و به گفته ا.ح. كار “جنگ لھستان نمود نقطه

عطفي در تبديل ارتش سرخ انقابي به يك ارتش ملي بود”.

(۶)

ارتشي كه از جنگ داخلي پيروز

بيرون آمده بود ھزاران كادر نظامي ارتش تزار را به خدمت خود درآورد. وتستيس (Votsetis)4

و سرجي كامنف (Sergei Kamenov) رؤساي ستاد و ارتش سرخ ھر دو سرھنگان فرماندھي

عمومي سلطنتي بودند. در اين رابطه تروتسكي مسئول ارتش سرخ ميگويد كه وقتي به لنين اعلام

داشت كه تا اوايل ۱۹۱۹ حدود ۳۰/۰۰۰ نفر از افسران ارتش تزاري به استخدام ارتش سرخ

درآمده­اند او از اين امر بسيار تعجب نمود.

(۷)

تمامي اين تغييرات و تحوات از طرح برنامه نپ گرفته تا ايجاد جو ميھن پرستي روس و گرايش

در جھت آشتي ملي (بكار گرفتن كادرھا و متخصصين روسيه تزاري)  و بين­المللي (دعوت از

كشورھاي سرمايه­داري براي سرمايه­گذاري در شوروي)  زمينه­ھاي بسيار نيرومندي بودند كه

تحت تأثير نا اميد شدن بلشويكھا از وقوع انقلاب در اروپا آنان را بيش از پيش متوجه روسيه

گردانيد.

بحثھاي زيادي در مورد رابطه شكست انقاب در اروپا و طرح شدن “سوسياليسم در يك كشور”

انجام گرفته است.  برخي شكست انقلاب در اروپا را تنھا دليل مطرح شدن “سوسياليسم در يك

انقلاب اكتبر را بدين علت كه در روسيه عقب مانده بوقوع پيوست

كشور” دانسته، عدهاي نيز كلاً

از ابتدا محكوم به روي آوردن به طرح “سوسياليسم در يك كشور”  ميدانند.  به نظر ميرسد كه

ا.ح.  كار درك بھتري از مسئله دارد.  به نظر او مسئله انقلاب جھاني و ھمكاري و ھمزيستي با

كشورھاي جھان ھر دو پيوسته مدنظر رھبران انقلاب اكتبر بوده است.  وقتي صحبت از تأثير

برنامه نپ در سياست خارجي شوروي ميشود و يا اينكه شكست انقلاب در اروپا را نطفه عطفي

در رابطه با تغيير در روابط بين­المللي اتحاد شوروي و جھان سرمايه­داري تلقي ميكنيم نبايستي از

ياد بريم كه در ھر حال اين دو عامل (انقلاب/  ھمكاري)  بعنوان دو راه براي تأمين امنيت ملي

مورد نظر بودند و نه بعنوان دو بديل مختلف.  گرچه اظھار نظر درباره مسئله فوق مشكل بوده و

امر پيچيده­ايست اما تا آنجائيكه اطلاعاتمان اجازه ميدھد رابطه­اي بسيار مھم بين برنامه نپ و

تغيير سياست خارجي شوروي وجود دارد

يكي از مسائل عمده در رابطه با پياده نمودن برنامه نپ نياز شوروي به جلب سرمايه­ھاي خارجي

بود اما دولت شوروي چيزي براي عرضه متقابل نداشت لذا مسئله دادن امتيازات خارجي مطرح

گرديد. اين تلاش اما محتاج تعديل سياست خارجي اتحاد شوروي و كمينترن بود.

مسئله اعطاء امتيازات خارجي بحثھاي زيادي را درون اتحاد شوروي برانگيخت و اپوزيسيون

چپ اين امر را مغاير قانون اساسي شوروي سوسياليستي دانست.  اما بنا به گفته كار اتحاديه­ھاي

كارگري كانون مخالف اعطاي امتيازات خارجي و سرمايه­گذاري توسط كشورھاي اروپايي و

امريكا بودند؛ در چھارمين كنگره كشوري اتحاديه­ھاي كارگري اتحاد شوروي اين امر كاملا ھويدا

ً

بود.

(۸)

بھررو، لنين در كنگره دھم حزب كمونيست قطعنامه­اي مبني بر اخذ ماليات جنسي بر

توليدات كشاورزي را پيشنھاد نمود و بدينوسيله پايه اساسي برنامه نپ نھاده شد. جالب اينجاست كه

يك ھفته بعد از اين واقعه قرارداد انگلستان ـ شوروي، (كه در آن شوروي تعھد نمود كه بر عليه

منافع امپراطوري انگلستان در آسيا تبليغ نكند)  به امضاء رسيد.  دولت شوروي برنامه نپ را

تبلور طبيعي قرار گرفتن دولت پرولتري در زنجيره روابط بين­المللي”، دانست

(۹)

و چچرين آنرا

“نقطه عطفي در سياست خارجي شوروي”، به حساب آورد.

(۱۰)

  ۵

تحولات فوق تأثيرات مھم و زودرسي بر سياست “شرقي”  اتحاد شوروي نھاد.  در پائيز سال

۱۹۲۰ دولت شوروي اقدام به بستن يك سري قراردادھاي مودت و دوستي با دولت ايران (۲۶

فوريه ۱۹۲۱)  افغانستان (۲۸ فوريه ۱۹۲۱)  و تركيه (۱۶ مارچ ۱۹۲۱)  نمود.  با اين كار سياست

انقلاب جھاني و حمايت از جنبشھاي انقلابي در مقابل دولتھاي حاكم تبديل به حمايت از دولتھاي

ضد امپرياليست” در اين كشورھا براي ايجاد يك بلوك “ضد امپرياليستي اسلامي” گرديد

(۱۱)

  .

كليت تحولات فوق را بايستي بعنوان فرايندي كه زمينه­ ساز تز “سوسياليسم در يك كشور” گرديد،

بحساب آورد.  گرچه آنچه كه بطور اخص بعنوان “سوسياليسم در يك كشور”  معروف است ھمان

ساختمان سوسياليسم در شوروي دوران استالين ميباشد اما مطالعه شرايطي كه بر بستر آنھا چنين

نظري شكل گرفته و مشروعيت پيدا نموده نيز شايد به ھمان اندازه مھم باشد.

مختصات نظري «سوسياليسم در يك كشور»

ويژگي عمده تز “سوسياليسم در يك كشور”  محتواي محافظه­كارانه در بستر پذيرش “وضعيت

موجود بين­المللي”  و ھمخوان دانستن آنان با حفظ سوسياليسم در كشور شوروي ميباشد.  اين تز

برخلاف تئوري انقاب مداوم ماركس كه از محتوايي پويا و راديكال برخوردار بود از يك سو به

حفظ روابط موجود در سطح جھاني (تا آنجا كه به منافع دولت شوروي زيان نزند) توجه دارد و از

طرف ديگر به تعريف جديدي از مفھوم سوسياليسم اقدام ميكند.

پايه­ھاي تئوريك “سوسياليسم در يك كشور” را بايستي از دو زاويه مورد بررسي قرار داد. برنامه

داخلي (مفھوم سوسياليسم)، برنامه خارجي (مفھوم انترناسيوناليسم). از نظر برنامه داخلي، تز

“سوسياليسم در يك كشور”  اثرات تعيين كننده­اي بر آنچه كه بنام مدل ساختمان سوسياليسم در

شوروي معروف گشته است داشتند.  در اين تز ساختمان سوسياليسم مساوي است با انجام برنامه

صنعتي كردن سريع و اشتراكي نمودن كشاورزي (“انباشت اوليه سوسياليستي”) تحت رھبري

حزب.  روي ھمين اصل است كه در زمان استالين مسئله صنعتي كردن چنان نقش عمدهاي در

ايدئولوژي دولتي اتحاد شوروي ميگيرد.  در ديدگاھي كه اتوپي­اش مترادف با رشد عظيم صنعتي

است سازمانيابي ايدئولوژيك جامعه نيز بگونه­اي بنا نھاده ميشود كه ديگر ساختن يك كارخانه نه

امري در جھت رفاه انسانھا، كه خود ھدفي مستقل تلقي ميگردد.  ھدفي كه اھداف اوليه انقلاب

اكتبر را مانند تشكيل شوراھا و نفي ھرگونه ستم و استثمار را به فراموشي ميسپارد.  در ھمين

رابطه است كه سازماندھي كار به مديريت تيلوريستي روي ميكند و از مردم خواسته ميشود تا

در راه صنعتي كردن جامعه شوروي فداكاري نمايند.  تحت چنين شرايطي “دولت سوسياليستي”

بجاي اينكه تضمين كننده حقوق فردي و اجتماعي افراد در جامعه باشد، به عنوان مداخله­گر

“صنعتي كردن” جامعه اعمال استبداد ميكند. كار به جائي ميرسد كه در ھنر و ادبيات نيز ديدگاه

حاكم (رئاليسم سوسياليستي) از تمام ھنرمندان و نويسندگان ميخواھد كه در نوشته­ھايشان به تبليغ

رشد اقتصادي جامعه پرداخته و خوشبيني توسعه­گرايانه را مطرح سازند.

استالين بعنوان مشتاقترين و معتقدترين ھوادار “سوسياليسم در يك كشور” با طرح برنامه­ھاي پنج

ساله فرايند صنعتي كردن شتابان و اشتراكي نمودن قھرآميز كشاورزي را (در اواخر سالھاي

۱۹۲۰ و سالھاي ۱۹۳۰)  عملي نمود.  اين نوع “ساختمان سوسياليسم”  تحت رھبري استالين و يا

“ماركسيسم انترناسيونال دوم”  توسعه­گرائي را معادل سازماندھي سوسياليستي قرار ميدھد.  اين۶

گرايش نظري مشروعيت تئوريك خود را با عمده نمودن تئوري نيروھاي مولده بدست ميآورد*.

استالين خود در فصل “ماترياليسم تاريخي”  از كتاب “ماترياليسم تاريخي و ديالكتيك”  نيروھاي

مولده را انقلابي­ترين عناصر توليد خصلت­بندي كرده و تلاش نيروھاي مولده را براي خارج شدن

از پوسته خود نيروي محرك تاريخ ميداند و آنرا نيرويي تصور ميكند كه ھدايت كننده

سرمايه­داري به سمت انقلاب سوسياليستي است

(۱۲)

  .

اين نوع تفسير توسعه­گرايانه از سوسياليسم بعنوان يك گرايش نيرومند نظري در روسيه چنان

رواج داشت كه حتي تروتسكي نيز از آن مصون نماند. تروتسكي عليرغم تمام مخالفت­ھائيكه با تز

“سوسياليسم در يك كشور”  مينمود، ھيچگاه با مھمترين جزء اين تز، يعني مفھوم سوسياليسم

توسعه­گرايانه آن برخورد ازم تئوري را نكرد.  مختصات اصلي سوسياليسم در نظر تروتسكي به

نفي مالكيت خصوصي، برنامه­ريزي مركزي، و رشد نيروھاي مولده، محدود ماند. و به ھمين دليل

انتقاد تروتسكي (و جنبش تروتسكيستي)  به تز سوسياليسم در يك كشور و ماھيت جامعه شوروي

نيز در چھارچوب چنين تعريفي از سوسياليسم، محدود ماند.  بنابراين اختلاف تروتسكي با استالين

درباره تز “سوسياليسم در كشور” صرفا به تأكيد تروتسكي بر عدم امكان ساختمان سوسياليسم در

ً

يك كشور محدود ميماند، و كليت مسئله را به زير سئوال نميبرد.  دليل عمده­اي نيز كه با توسل

بدان امروزه جنبش تروتسكي “زيربناي” جامعه شوروي را “سوسياليستي” ارزيابي ميكند، ھمان

وجه اشتراكي است كه با تعريف استاليني از ساختمان سوسياليسم دارند.

از نظر سياست خارجي تز “سوسياليسم در يك كشور”  به مقوله “مبارزه ضد امپرياليستي”

ميانجامد.  اين مفھوم را شايد بتوان رايج­ترين مقوله تئوريك ـ سياسي در توجيه سياستھاي

كمينترن و حزب كمونيست اتحاد شوروي دانست.  مفھوم “امپرياليسم”  در تز “سوسياليسم در يك

كشور” نه در ارتباط با سازمانيابي توليد سرمايه بين­المللي و يا يك تقسيم كار (اقتصادي ـ سياسي)

با چنين

ً

جديد در سطح جھاني بلكه به كشورھاي دشمن اتحاد شوروي اطاق ميگرديد.  نتيجتا

تعريفي از امپرياليسم كليه كشورھا و با نيروھائي كه به دلايل گوناگون (و حتي ارتجاعي)  در

مخالفت با دشمنان شوروي قرار داشتند به عنوان “ضد امپرياليست” “مترقي و دموكراتيك” مورد

حمايت قرار ميگرفتند. از نظر طرح كنندگان تز “سوسياليسم در يك كشور” تنھا ايجاد ائتلاف­ھاي

“ضد امپرياليستي” و عدم طرح انقلاب در ممالك شرق بود كه به اتحاد شوروي مجال پياده نمودن

سوسياليسم در اين كشورھا را ميداد؛ بدين ترتيب كه با تقويت نيروھا و دولتھاي شرق از آنان

بعنوان سدي در مقابل حمات امپرياليسم به شوروي بھره جسته و در صورت لزوم به عنوان

تھديدي در مقابل منافع امپرياليسم و بخصوص امپرياليسم انگلستان بكار گرفته خواھد شد

(۱۳)

. كمي

بعد توضيح خواھيم داد كه اين مسئله چگونه عامل بوجود آمدن تراژديھاي مھمي در تركيه،

ايران، چين گرديده و بعدھا نيز ھمين “مبارزه ضد امپرياليستي”  به چه ترتيبي سبب به شكست

كشانيدن بسياري از جنبشھاي مترقي سوسياليستي گشت.

مفھوم “مبارزه ضد امپرياليستي”  بعنوان ترجمان تئوري “سوسياليسم در يك كشور”  در رابطه با

انقلاب در شرق را ميتوان از درون مباحثات و مصوبات كنگره­ھاي اوليه كمينترن و كنفرانس

ملل شرق در باكو بيرون آورده و ارائه نمود. ما نيز در اين مقاله ابتدا مباحثي را كه گرايشات

گوناگون و متنوع درون كمينترن حول مسئله انقلاب در شرق ابراز داشتند دنبال كرده و به سايه

روشنھاي تئوريك و سياسي كه مختصات تئوري انقلاب در “شرق” (كشورھاي “وابسته”) را

سامان دادند ميپردازيم، سپس تبيين تئوري “دموكراسي­ھاي توده­اي”  بعنوان تالي “ديكتاتوري۷

پرولتاريا” و سوسياليسم دست خواھيم زد. سعي داريم نشان دھيم كه چگونه تز “سوسياليسم در يك

كشور”  با معادل كردن سوسياليسم (دوران فراھم نمودن شرايط محو روابط و ساختارھاي

اجتماعي اقتصادي استثماري قدرتمداري)  با پروژه رشد نيروھاي مولده (صنعتي نمودن جامعه

مدرنيزاسيون)  و نظام جمھوري شورائي به ديكتاتوري دموكراتيك كارگران دھقانان حزب

كمونيست را بر فراز طبقه قرار داده و پديده “دموكراسي­ھاي توده­اي” (اروپاي شرقي)  تحقق

يافت.  قصدمان نيز پيش از اينكه تاريخنگاري باشد ھشداري تئوريك به چپي است كه امروزه در

ايران در راه بر پا كردن “جمھوري دمكراتيك خلق”  شربت “شھادت”  مينوشد و آتيه نگريش

تكرار ھمان سناريوي تراژديك “دموكراسي­ھاي توده­اي” است.

كنگره اول: كمينترن و مسئله شرق.

اين كنگره در سال ۱۹۱۹ در شرائطي برگزار گرديد كه اروپا آبستن حوادث انقلابي مھمي بود.

بلشويكھا كه در اين ايام عموما حفظ انقلاب اكتبر را در گرو انقلابھاي پيروزمند در اروپا

ً

ميدانستند توجه چنداني به مسئله انقلاب در ممالك “شرق”  نداشتند.  ھر چند كه در اين لحظات

كشورھاي شرق در معرض تغييرات انقلابي بودند. در چين، ھندوستان و ايران جنبشھاي متعددي

شكل گرفته و يا در حال شكل گرفتن بودند، اما درگيري كنگره با مسئله برپا داشتن انترناسيونال

سوم (كمينترن) و مباحثه حول مسائل انقلابھاي پرولتري در اروپا به آن مجال پرداختن به مسئله

“شرق” را نداد و مسئله در حد اعام ھمبستگي با مبارزات ملل مستعمره باقي ماند. دليل اين امر

را ميتوان بعلت شرايط بعد از جنگ و بيان فوريت انقلاب در اروپا به مثابه يك نيروي كمكي در

جھت بيرون آوردن انقلاب از انزوا دانست و ھم جدي تلقي ننمودن جنبشھاي مردم كشورھاي

“مستعمره” و “نيمه مستعمره”.

كنگره دوم: مباحثه لنين و ري.

اين گردھمآيي (ژوئيه ۱۹۲۰) در شرائطي متفاوت از نشست پيشين انترناسيونال انجام گرفت. از

يك سو اولين موج انقاب در آلمان با شكست مواجه شده بود و از طرف ديگر جنبشھاي انقلابي

“شرق”  به گونه برتري مطرح گرديده بودند و از طرف ديگر حساسيت بلشويكھا بخاطر رسيدن

ارتش سرخ به مرزھاي كشورھاي فوق­الذكر بيشتر گرديده بود.  نتيجتا در اين كنگره بحث حول

ً

مسئله انقلاب در “شرق”  جاي مھمي را اشغال كرد.  در اين نشست بحث بر سر انقلاب در شرق

در رابطه­اي دوگانه قرار گرفت:

۱ـ   چگونگي مبارزه ملل شرق عليه امپرياليستھا و بخصوص امپرياليسم انگلستان.

۲ـ   طرح برنامه انقلاب در كشورھاي شرق.

اشكال اساسي طرح مسئله بدين شكل آن بود كه برخلاف تصور بسياري چنين اھداف دوگانه­اي در

ھر شرايطي مكمل ھم نبوده برعكس با يكديگر در تقابل قرار ميگرفتند؛ بخصوص اينكه تفسيري

كه از ھدف اول ميشد (مبارزه عليه امپرياليستھا)  با مفھوم انقلاب اجتماعي انطباق نداشت.  اينكه

انقلاب اجتماعي توسط طبقه كارگر و درھم ريزي نظام

در برخي از كشورھاي “شرق”  اصواً

سنتي توسط انقلاب ارضي و شوراھاي دھقاني نميتوانست در دستور كار باشد امر منطقي بنظر

ميرسد. در اين كشورھا بورژوازي محلي با داشتن يكسري اختلافات با سرمايه بين­المللي حركاتي۸

بر عليه دولتھاي اروپائي انجام ميداد كه ميبايستي مورد حمايت واقع ميشدند. ولي مسئله بر سر

اين است كه در كشورھايي كه حركات تودهاي كارگران و دھقانان بعنوان تالي اجتماعي مطرح

بودند دولت شوروي و كمينترن ھمچنان بر تقويت و به رسميت شناختن دول بورژوايي و يا

آميزه­اي از بورژوازي نوخاسته و طبقات سنتي پافشاري كرده و مسئله انقلاب در اين كشورھا را

تابع اختلافات اين قشر يا طبقه با سرمايه بين­المللي ميكرد (تركيه، چين، ايران…). راه حل

پيشنھادي لنين، ايجاد پلي بين جنبشھاي كارگري كشورھاي سرمايه داري پيشرفته و رنجبران ملل

مستعمره و عقب مانده بود.  لذا او مطرح ساخت كه كمينترن ميبايستي از جنبشھاي بورژوا

دموكراتيك در كشورھاي عقب مانده حمايت كند تا آنھا خود را از يوغ امپرياليسم رھا سازند.

مھمترين تاكتيك پيشنھادي در اين مسير را نيز تلاش در جھت ايجاد شوراھاي دھقاني ميدانست تا

بدين وسيله شوراھا بعنوان نيروي محركه حل مسئله ارضي، تضمين كننده پيروزي مبارزه ضد

امپرياليستي گردند.  البته لنين در عين حال پيشنھاد ميكرد كه كمينترن بايستي “وحدت موقتي”  با

جنبشھاي “بورژوا دموكراتيك” در اين كشورھا را نيز در دستور كار خود قرار دھد.

سخنگوي اصلي كه مسئله كمونيستھاي ملل شرق را مطرح ساخت كمونيست ھندي م.ن.  ُري

.بود (M.N.Roy)

(۱۴)

ُري بحث خود را در كنگره با تمايز بين مراحل مختلف رشد سرمايه­داري

در كشورھاي شرق آغاز نمود.

… كشورھاي شرق را ميتوان به سه دسته تقسيم نمود.  اول، كشورھائي كه در

آنجا سرمايه­داري كاملا توسعه نيافته است

.  اينھا كشورھائي­اند كه نه تنھا صدور ً

سرمايه از كشورھاي سرمايه­داري صنعتي مركزي در آنجا انجام ميگيرد، بلكه

سرمايه­داري داخلي توسعه يافته­اي كه رشد يك طبقه بورژوازي با آگاھي طبقاتي

را فراھم نمود نيز در آنجا وجود دارد.  سرمايه ضد خود را نيز توليد ميكند (در

اين كشورھا)  يك پرولتارياي در حال كسب آگاھي طبقاتي (پديد آمده است)  كه

درگير مبارزه اقتصادياي­ست كه رفته رفته رنگ سياسي به خود ميگيرد.  دوم،

كشورھائي كه رشد سرمايه­داري در آنجا آغاز گرديده است اما ھنوز در سطح

پائيني بوده و وضعيت فئودالي ھنوز بر ساخت جامعه غالب است و در آخر

مرحله سوم توسعه است كه در آن (كشورھا)  وضعيت ابتدائي (توليد)  ھنوز

برقرار است.  يعني جوامعي كه توسط فئودالھاي موروثي اداره ميشوند.  چگونه

ميتوانيم براي تمامي اين كشورھائي كه به “مستعمرات و نيمه مستعمرات”

معروف گشته و به چنين دسته­ھائي تقسيم ميگردند يك برنامه عمومي و يا يك

اصل كلي رھنماي تاكتيكي به منظور رشد جنبش انقابي ارائه دھيم؟

(۱۵)

وي در رابطه با ماھيت جنبشھاي موجود در كشورھاي شرق نيز آنھا را به دو نوع تقسيم كرد.

يكي جنبشھاي “ملي”  كه توسط بورژوازي با ھدف طرح استقلال سياسي كه درون سيستم

سرمايه­داري جھاني باقي خواھد ماند و ديگري جنبش دھقانان و بخصوص دھقانان بي­ زمين كه به

ھمراه پرولتارياي جوان اين كشورھا خواستار تغيير اجتماعي­اند.  ُري تأكيد داشت كه اگر چه

كمينترن ميتواند در برخي موارد از جنبشھاي دسته اول حمايت كند اما در ھر كجا كه جنبش نوع

دوم ُبعد اجتماعي پيدا كرده است وظيفه كمينترن حمايت كامل از انسان است.  ۹

نكته­اي را كه ُري قصد تأكيد آنرا داشت رابطه جنبشھاي به اصطلاح “بورژوا دموكراتيك”  در

كشورھاي “شرق”  با احزاب كمونيستي و انقلابي بود.  تجربه نيز چه در ھمان دوران و چه در

سالھاي بعد (مسئله چين، تركيه، ايران…) نشان داد كه وي محق بود كه از كمينترن بخواھد

سياستش را نسبت به دفاع و يا عدم دفاع از جنبشھاي كمونيستي و انقلابي در برابر جريانھاي

حاكمي كه در اين كشورھا بعنوان “ضد امپرياليست”  مورد حمايت واقع ميشوند روشن سازد.

تلاش ھواداران مشي استالين نيز كه بعدھا بحثھاي ُري و سلطانزاده را به لوث كشانيده و آنان را

به چپ رواني كه خواھان انقلاب سوسياليستي فوري در كشورھاي شرق بودند خواندند تنھا به

تكرار فجايعي نظير كشتار كمونيستھا و انقلابيان انجاميد

بعد از بحثھاي ديگري كه در اين كنگره انجام گرفت لنين اعام داشت كه در كميسيون اين مسئله

(نزديكي بورژوازي محلي به امپرياليسم)  به گونه غيرقابل نفي نشان داده شد و ما به اين نتيجه

ً ھمه جا لفظ “بورژوا دموكراتيك” را با

رسيديم كه تنھا كار صحيح در نظر گرفتن آن بود و تقريبا

انقلابي ـ ملي”  تعويض كرديم.  معني اين تغيير آنست كه ما كمونيستھا بايد از نھضتھاي ملي

بورژوائي در كشورھاي مستعمره فقط زماني حمايت كنيم كه اين جنبشھا واقعا انقلابي

اند.  زماني ً

كه نمايندگان اين نھضتھا جلو ما را در تربيت و بسيج دھقانان و توده­ھاي وسيع با يك روحيه

انقلابي نگيرند

(۱۶)

.

بھررو كنگره، آميخته­اي از تزھاي “لنين”  و ” ُري”  را (عليرغم اختلافاتشان)  به تصويب رسانيد.

پايه تئوريك تحليل ” ُري”  از مسئله انقلاب در شرق كه عامل تأثير گذارنده در مصوبه فوق گشت

اين بود كه چون كشورھاي اروپائي از كشورھاي مستعمره و نيمه مستعمره مافوق سود اخذ

ميكنند قادر به مقابله با بحرانھاي اقتصادي خود بوده و ميتوانند كارگران كشورھايشان را در

رفاه نسبي قرار دھند. انقلاب در كشورھاي شرق سبب قطع سود اخذ شده گرديده و امر انقلاب در

كشورھاي امپرياليستي را امكانپذير ميكند.

برخلاف تحليل كنگره اول اين سرنوشت جنبش طبقه كارگر اروپا است كه به

انقاب در شرق وابسته است

(۱۷)

.

جالب اينجاست كه ھنوز دو ماه از تاريخ مصوبات كنگره دوم كمينترن نگذشته بود كه در باكو

اولين كنفرانس “ملل شرق” برگزار شده و در آنجا “زينويف” بعنوان صدر كنفرانس اعلام داشت

كه بايستي بر عليه امپرياليسم انگلستان اقدام به “جھاد”  نمود و از انور پاشا رقيب “آتاتورك”  كه

در دوران جنگ جھاني اول در اتحاد آلمان ـ عثماني مسئول مستقيم قتل عام ھزاران نفر از ارامنه،

بعنوان ميھمان برجسته كنگره دعوت نمود. به گفته كار، فاز اوليه سياست اتحاد شوروي در رابطه

با مسئله شرق بدين ترتيب شكل گرفت.

كنگره باكو: شمشير دموكليوس در دست رھبران اتحاد شوروي

شوروي شناس معروف انگليسي “كار” مينويسد: كنفرانس باكو را ميتوان آغاز فاز اول سياست

اتحاد شوروي در “شرق” دانست كه با معاھده شوروي انگليس به افول رسيده و در سومين كنگره

سپري ميگردد.  ۱۰

در شانزدھم ماه مه ۱۹۲۰ ھيئت رئيسه كمينترن درخواستي خطاب به “حزب كمونيست ايران” كه

در ھمان ايام در “انزلي”  در حال تشكيل بود فرستاده و از حزب دعوت نمود كه در اول سپتامبر

۱۹۱۰ با بيشترين تعداد ممكن ھيئت نمايندگي خود را به كنگره ملل شرق در باكو اعزام دارد.

دعوتنامه كمينترن از كارگران و زحمتكشان ملل شرق درخواست نمود كه آنان در كنگره باكو و

براي مبارزه بر عليه امپرياليسم انگلستان و نوكرانش شركت نمايند

دھقانان و كارگران ايران حكومت قاجار در تھران و خوانين خدمتگزار آن در

ولايات قرنھاست كه به چپاول و غارت شما مشغول بوده­اند.  زمين كه بر طبق

قوانين شريعت ملك مشترك شما بوده توسط كارگزاران حكومت تھران غصب

شده است… 

… دھقانان بين­النھرين، انگلستان كشورھاي شما را مستقل اعلام داشته است اما

۸۰/۰۰۰ ھزار سرباز انگليسي در كشور شما و ايران مستقر بوده و به چپاول و

غارت، كشتار و تجاوز به زنان شما اشتغال دارند

(۱۹)

  .

ھمين نقل كوتاه و لحن تھييج آميز آن خطاب به مردم شرق ميتواند نيت سياسي تشكيل دھندگان

كنگره باكو را بيان كنند. دو ھدف عمده كنگره را ميتوان چنين خلاصه كرد:

                  ۱ـ تھييج احساسات ضد انگليسي مردم شرق بر عليه انگلستان و نوكرانش.

۲ـ برجسته نمودن و ارزش نھادن بر اعتقادات عقب مانده ملل شرق براي مبارزه

عليه حزب (انگلستان)  از طريق طرح مسائلي مانند تجاوز به ناموس حفظ

شريعت و غيره

دعوت از كساني مانند سلطان امانﷲ از افغانستان، شيوخ عرب، و غيره نيز تنھا بيان توسل ھيئت

رئيسه كمينترن به ارزشھا و نيروھاي كھن ارتجاعي جوامع شرق بخاطر تحريك آنان عليه

انگلستان است حتي اگر اين امر به قيمت مشروعيت بخشيدن به اسلام و در خدمت ھر چه

مستحكمتر شدن آن در اين جوامع باشد. مروري بر وقايع و مباحثات مطروحه در كنگره مسئله را

عريانتر خواھد نمود.

مراسم افتتاحيه كنگره باكو خود صحنه نمايش “ضد امپرياليستي”  بود.  چند روز پيش از گشايش

كنگره به بورژوازي باكو دستور داده شد تا براي آسودگي خاطر “پرولتاريا و ارتش سرخ”  شھر

را ترك گويد. در روز افتتاحيه ابتدا از مجسمه بزرگ ماركس پرده­ برداري شده و سپس مترسكھاي

پارچه­اي را كه از پيكرهھاي م.  ميلراند سوسياليست سازشكار فرانسوي (M.Millerand) لويد

جرج نخست وزير انگلستان و ويلسون رئيس جمھور امريكا ترتيب داده بودند به جايگاه ھيئت

رئيسه آورده رئيس دادگاه باكو آنان را به مرگ محكوم نموده و يك بطري از نفت باكو را روي

مترسكھا ريخته و آتش زدند.” اين است مزه نفت باكو كه شما آنقدر مشتاق تصاحبش بوديد

(۲۰)

 .

زينويف سعي نمود كه در نطق افتتاحيه از ھر طريق و حتي با دامن زدن به احساسات ديني

شركت كنندگان آنان را بر عليه انگلستان تحريك كند.  آنان نيز به درخواست زينويف مبني بر

اعام جنگ مقدس بر عليه انگلستان پاسخ مثبت داده و فرياد زدند كه جھاد جھاد، سوگند ميخوريم

كه جھاد نمائيم

(۲۱)

  .۱۱

ھيئت نمايندگي ايران در اين كنگره (با ۱۵۷ نفر)  بعد از تركيه بيشترين تعداد شركت كننده را

داشت. ھيئت رھبري حزب كمونيست ايران را حيدرخان عمواوغلو ، علي اف، سلطانزاده، جعفر

پيشهوري، لطفي، زارع و احسانﷲ خان، تشكيل ميدادند. اولين شركت كننده در بحثھاي كنگره

“حيدرخان دوست نزديك استالين بود.

(۲۲)

وي عنوان نمود كه حكومتھاي وابسته به امپرياليسم در

“شرق”  خود بخود سقوط نخواھند كرد و كمك دولت شوروي به شكل اسلحه و مھمات براي

سرنگون نمودن آنان ضروري است.  نكته جالب در رابطه با حيدرخان نطق او در روز پنجم

كنگره بود. وي در اين نطق به ستايش تمدن ايران پرداخته و اين كشور را “زادگاه زردشت محل

توليد تمدن بزرگ و مھمترين مركز زندگي فعاليتھاي اسلامي كه جايگاه خاصي در خاورميانه

دارد

(۲۳)

معرفي نمود.  سخنان حيدرخان در ستايش از ايران به مذاق ھيئت نمايندگي اتحاد

شوروي خوش نيامد.  بعدھا زينويف گلايه نمود كه برخي از نمايندگان احزاب خاورميانه بجاي

“انترناسيوناليسم” به تبليغ “ناسيوناليسم” پرداخته­اند

(۲۴)

  .

اما بھررو كنگره نتايجي را كه ھيئت رئيسه كمينترن برايش در نظر داشتند بھمراه آورد.  چنانكه

زينويف در نطق اختتاميه كنگره خاطر نشان ساخت كه كنگره ملل شرق (باكو) “سختترين

ضربات را بر عليه سرمايه­داري انگليس وارد آورد.

(۲۵)

اگرچه در اين نشست مسائل انقلاب در كشورھاي شرق در دستور قرار گرفته و حتي در تبليغات

آن نيز مطرح گرديد، اما قرائت اھداف اصلي كنگره و آشنائي با مجموعه مسائلي كه كنگره تحت

آنھا برپا گرديد؛ اشاره بر مسائل ديگري سواي “انقلاب” “در شرق”  داشت.  خطوط ذيل را

ميتوان بعنوان گرايش اصلي نظري در كنگره باكو جمعبندي كرد:

۱ـ ھدف اصلي كنگره باكو به تھييج شركت كنندگان به عليه امپرياليسم انگلستان محدود ماند.

۲ـ سعي كنگره بر اين بود كه مجموعه ھرچه وسيعتري از نيروھاي ضد انگليس را در راه باا

بسيج نمايد؛ لذا در برخورد به نيروھا و ارزشھاي عقبمانده و ارتجاعي حاكم بر مردم شرق تا

جائيكه در تضاد با انگليس قابل بھره وري بودند، سياست بسيار محافظه كارانه­اي را اتخاذ نمود

۳ـ طرح مسئله انقاب در اين كشورھا را و ھمچنين رابطه احزاب كمونيست اين ملل را با

نيروھاي “ضد امپرياليست” تحت الشعاع ايجاد “جبھه ضد امپرياليستي” و ائتلاف سياسي قرار داد.

از مطالعه مجموعه شرايط موجود در سطح بين­المللي بخصوص رابطه بين اتحاد شوروي و

انگلستان چنين بنظر ميرسيد كه ھدف اتحاد شوروي از برگزاري چنين نشستي در آن ايام تحت

فشار قرار دادن دولت انگلستان كه سياست سرسختانه­اي را در رابطه با اين كشور در پيش گرفته

نيز، بوده است.

در ۲۰ سپتامبر ۱۹۲۰ چچرين وزير خارجه شوروي اعلام داشت كه “آقاي لويد جرج با قطع

مذاكره با شوروي نبايستي از رخ دادن يك جنبش عظيم در آسيا بر عليه بريتانياي كبير شكايتي

داشته باشد”

(۲۶)

در پاسخ بدين التيماتم

لويد جرج نيز پيشنھاد مجدد مذاكره را (به شرايط قبول ُ

شروط دولت انگلستان از طرف دولت شوروي)  داده و بالاخره در سال ۱۹۲۱  (سال بعد از

برگزاري كنگره باكو) قرارداد معروف شوروي ـ انگلستان تعھد نمود كه:   ۱۲

۱ـ دولت شوروي متعھد ميگردد كه از دست زدن به ھر گونه عمل و يا تبليغ بر عليه انگلستان

خودداري كند.

۲ـ دولت شوروي متعھد ميگردد كه از دامن زدن و يا حمايت از ھرگونه حركات تبليغاتي و يا

قھرآميزي كه مردم آسيا را مستقيم و يا غير مستقيم بر عليه منافع انگلستان و يا بريتانياي كبير

تحريك كند خودداري كند.

دو سال بعد اثرات سياسي برنامه نپ (NEP) فرآيند انحطاط كمينترن را براي سالھاي آتي تدارك

ميديد؛ انترناسيونال دوم “انتقام”  خود را از “انترناسيونال سوم”  بدين ترتيب گرفت.  حزب

كمونيست شوروي در تعقيب ديدگاه “توسعه­گرايانه”اش از سوسياليسم، برنامه نپ (بازگشت به

سرمايه­داري)  را بعنوان بديل سازماندھي اقتصادي براي حل مشكات آن روز جامعه شوروي

قرار داد.  اثرات “بازگشت به عقب”  در عرصه سياست داخلي در بكارگيري سازمانيابي نيروي

كار (مديريت تيلوريستي)  و عمده شدن جايگاه متخصصين در فرآيند توليد متبلور گرديده، در

عرصه سياست خارجي نيز دعوت از سرمايه­ھاي خارجي، (كشورھاي پيشرفته صنعتي) و انعقاد

قراردادھايي مانند معاھده ۱۹۲۱ شوروي ـ انگلستان در دستور كار قرار گرفت.  از اين به بعد

كمينترن (و دولت شوروي) پيوسته يك سياست دوگانه را در رابطه با مسئله انقلاب در “شرق” و

مبارزه “ضد امپرياليستي”  اتخاذ نمود.  ھر آنگاه كه رابطه بين شوروي و كشورھاي امپرياليستي

شكراب ميشد شوروي با دامن زدن به جو “مبارزه ضد امپرياليستي” مسئله “انقلاب” در شرق را

در دستور كار قرار ميداد و ھرگاه كه روابط ديپلماتيك شوروي ايجاب ميكرد جھت “حفظ صلح

جھاني و دفاع از دستاوردھاي سوسياليسم”  كمونيستھاي كشورھاي “شرق”  به ايجاد “جبھه­ھاي

واحد”  و سازش دعوت ميگرديدند (ھمانگونه كه در بحثھاي كنگرهھاي ششم و ھفتم خواھيم

ديد).

بھررو اثرات اين سياستھا را ميتوان در تغيير مشي كمينترن و اتحاد شوروي درباره ايران

(بستن معاھده ايران ـ شوروي حمايت از رضا شاه عدم حمايت از جناح چپ حزب كمونيست

ايران و …)، تركيه (انعقاد پيمان مودت با دولت آتاتورك و سكوت در مقابل كشتار رھبران حزب

كمونيست تركيه بدست او)، چين (سياست فاجعهآميز كمينترن در قبال رابطه بين گومين تانگ و

كمونيستھاي چين) مشاھده كرد.

كنگره سوم: دفن مسئله انقلاب در شرق:  

اين كنگره در سال ۱۹۲۱ در شرايط حاكم بعد از قرارداد انگلستان ـ شوروي و معرفي برنامه نپ

برپا گرديده و با كنارگذاري قطعي مسئله “انقلابات اجتماعي در شرق” و حمايت از دولتھاي “ضد

امپرياليست”  حاكم بر اين ملل به گفته “كار”  انقلاب در شرق را به خاك سپرد.  در اين كنگره به

كمونيست ھندي ُري كه در كنگره دوم بحثھاي مفصلي در رابطه با مسئله انقلاب در شرق ايراد

كرده بود تنھا ۵ دقيقه فرصت صحبت كردن داده شد. وي نيز از اين فرصت محدود استفاده كرده

اين سياست را ابنالوقت مآبانه (اپورتونيستي) خوانده و به اين امر اعتراض نمود.

نكته جالب در اين كنگره ديدگاه شوونيستي احزاب كمونيستي كشورھاي اروپائي درباره جنبشھاي

كشورھاي مستعمره و نيمه مستعمره بود.  تا جائيكه “صفراف”  (Safarov) در اعتراض به

اظھارات نماينده حزب كمونيست فرانسه دائر بر اينكه برخي از مردم از رشد كافي براي اداره۱۳

امور خود برخوردار بوده و برخي ديگر (مانند الجزاير مستعمره فرانسه) قادر به تعيين سرنوشت

و اداره امور خود نميباشند اظھار داشت: “برخلاف تصميمات كنگره دوم كمونيست بين­الملل،

احزاب كمونيست كشورھاي امپرياليستي كمترين توجھي به مسئله ملي و مستعمرات انجام

نداده­اند… از آن بدتر پرچم كمونيسم را براي پنھان ساختن ايده­ھاي شوونيستي كه با انترناسيونال

پرولتري بيگانه است بكار گرفته­اند

(۲۷)

.  مسئله آنقدر جدي بود كه در كنگره دوم نماينده حزب

كمونيست انگلستان اعتراف كرده بود كه اكثريت كارگران انگليس مخالف يك مبارزه طبقاتي ضد

استعماري توسط مردم شرق عليه امپرياليسم انگليس­اند.

(۲۸)

بنابراين نه ملاحظات سياسي اتحاد

شوروي و نه ديدگاه ناسيونال شوونيستي احزاب كمونيست اروپائي براي طرح و انجام انقلابات

اجتماعي در “شرق”  چندان ارزشي قائل نبودند.  بيدليل نبود كه در ھمه كنگره­ھاي اول كمينترن

(كه ھنوز امكان انجام بحث آزاد عملي بود و مخالفين دچار تصفيه­ھاي استالين نگرديده بودند)

اغلب كمونيستھاي شرق در صف اول انتقاد به سياستھاي مسلط بر كمينترن قرار داشتند.

(۲۹)

كنگره چھارم: جبھه متحد كارگري

در نوامبر ۱۹۲۲ تشكيل گرديد اين در شرائطي بود كه انقلاب در سطح جھاني از اوج خود

فروكش كرده و احزاب كمونيستي در كشورھاي اروپايي سعي در حفظ پايگاھھاي موجود خود

داشتند.  بدين خاطر تاكتيك “جبھه متحده كارگري”  در اين نشست به تصويب رسيد.  ھدف اين

تاكتيك جديد فراھم آوردن شرايطي بود تا احزاب كمونيست اروپا بتواند در مبارزه روزمره

كارگران خود را فعال كرده از طريق تكيه بر منافع كوتاه مدت كارگران احزاب سوسيال دمكرات

را از طريق فشار از پائين منزوي نمايند (خواھيم گفت كه اين امر چگونه زمينه ساز رفرميسم در

ميان اين احزاب گرديد).

در رابطه با مسئله شرق نيز سياست محافظه­كارانه سوسياليسم در يك كشور بيش از پيش دلباختگي

خود را به حمايت از “رھبران ضد امپرياليست”  كشورھاي شرق نشان داد.  در آستانه گشايش

كنگره چھارم (نوامبر ۱۹۲۲)  كمال آتاتورك حزب كمونيست تركيه را غيرقانوني اعلام كرده

دست به قتل عام اعضاي اين حزب زد. حتي شانزده تن از رھبران حزب كمونيست را با دست و

پاي بسته به تنگه بسفر انداخت.  نمايندگان حزب كمونيست تركيه شرح مفصلي از اين فجايع را

نوشته و او كمينترن درخواست تجديد نظر در سياستھاي خود در مورد حمايت از حكومت آتاتورك

گرديدند. ِرادك به نمايندگي از سوي ھيئت رئيسه كمينترن در پاسخ اظھار داشت كه

… ما براي يك لحظه ھم از آنچه كه به كمونيستھاي ترك گفتيم پشيمان

نميباشيم… مسئله اين است كه آيا تركيه ميتواند خود را آزاد كند يا برده سرمايه

بين­المللي خواھد شد… امروز ما به كمونيستھاي ترك ميگوئيم… وظيفه دفاع از

استقلال تركيه كه از اھميت انقلابي خاص برخوردار است ھنوز تمام نشده است.

شما بايد خود در مقابل اين فشارھا دفاع كنيد… اما ھمچنين بايستي بفھميد كه زمان

ھنوز براي مبارزه قطعي براي نجات و آزادي فرا نرسيده است و شما ھنوز راه

درازي در پيش داريد تا ھمراه عناصر بورژوازي انقلابي سفر كنيد.

(۳۰)

واقعيت آن بود كه در اين ايام دولت تركيه از نظر بين­المللي از سوي دول “آنتانته”  براي انعقاد

قرارداد صلح تحت فشار قرار گرفته بود و مقاومت ميكرد. دولت اتحاد شوروي نيز در اين مورد۱۴

از دولت تركيه دفاع ميكرد. حال كمينترن نيز كه تحت سياست خارجي شوروي تبديل به يكي از

ادارات وزارت امور خارجه شوروي گرديده بود با توسل به تئوري انقلاب مرحله­اي و عمده بودن

مبارزه ضد امپرياليستي به كمونيستھاي تركيه كه توسط حكومت آتاتورك كشتار ميشدند درس

خونسردي و حفظ ائتلاف با “عناصر بورژوازي انقلابي” (آتاتورك) را ميداد.

كنگره چھارم را ميتوان از يك نظر نقطه عطفي در تاريخ “انترناسيونال سوم” قلمداد كرد. از يك

سو جناح بندي­ھاي دروني كمينترن ھرچه بيشتر روشن گرديده و تز “سوسياليسم در يك كشور”  و

جناح ھوادار آن ميرفت كه تسلط كامل و قطعي خود را بر تمامي آحاد سياسي و تئوريك كمينترن

ً كليه مصوبات

عملي سازد. از طرف ديگر اين كنگره در رابطه با مسئله انقلاب در “شرق” تقريبا

كنگره دوم را به فراموشي سپرد.  استالين كه در اين مقطع نفوذ بسياري در ھيئت رئيسه كمينترن

كسب كرده بود اين مسئله را در كتاب “اصول لنينيسم” اين گونه فرموله ميكند:

لنين ميگويد: “تقاضاي جداگانه دموكراسي منجمله حق حاكميت بر سرنوشت يك

چيز مطلق نبوده بلكه جزئي است از نھضت عمومي دموكراتيك جھان (اكنون

نھضت عمومي سوسياليستي). ممكن است در بعضي از موارد جداگانه جزء با كل

متضاد باشد در اين صورت لازم است از آن صرفنظر نمود”… عين ھمين را بايد

بطور كلي در باب نھضت انقلابي ملي گفت.  لزوم جنبه انقلابي نھضت ملي در

شرايط فشار امپرياليسم به ھيچ وجه آن نيست كه عناصر پرولتري در نھضت

وجود داشته و نھضت داراي برنامه انقلابي جمھوريخواھانه و يا متكي بر

دموكراسي باشد.  مبارزه امير افغان براي استقال افغانستان با وجود نظريه

سلطنت طلبانه­اش… از نظر عيني مبارزهاي انقلابي است، زيرا اين مبارزه

امپرياليسم را تضعيف و قوايش را تجزيه ميكند… مبارزه بازرگانان و

روشنفكران بورژوازي مصر براي استقال اين كشور بھمين جھان از نظر عيني

مبارزهاي انقلابي است عليرغم اينكه رھبران نھضت ملي مصر از طبقه

بورژوازي و مخالف سوسياليسم ھستند.

(۳۱)

گفته­ھاي فوق جان كلام سياست خارجي “سوسياليسم در يك كشور” است كه استالين با “شيوائي” و

عرياني تمام آنرا جمعبندي ميكند. ميتوان از يك نيروي ارتجاعي سلطنت طلب ضد سوسياليست

و… بشرط اينكه دشمن “امپرياليسم” باشد حمايت كرد. اين چنين بود كه بارقه­ھاي اميدبخش انقلاب

اكتبر در لواي “مبارزه ضد امپرياليستي”  خشك گرديد.  تمام تازگي پيام انقلاب اكتبر در دست رد

زدن به سينه كساني بود كه انقلابھاي سوسياليستي را در پس پرده­ھاي آھنين “قوانين”  رشد

نيروھاي مولد (منشويسم)  حبس كرده و نفس آزاديخواھي و رھايي­طلبي انسانھا را در سينه­شان

خفه نموده بودند. تمامي تاش شيفتگان بعدي انقلاب اكتبر در شرق (نظير ُري و سلطانزاده) نيز

از شنيدن چنين پيامي، انرژي خود را ميگرفت. دفاع ما نيز از اينان تنھا به قصد برجسته نمودن

آراء فرزانگانيست كه در دل شور انقاب مداوم و در افكارشان دلبستگي به گسستن “قوانين لايزال

مادي”  تاريخ به چشم ميخورد.  اينان را ما رھنوردان انديشه­ھاي نوين (در مقابل آراء

تكامل گرايانه انترناسيونال دوم)  سوسياليستي ميدانيم كه از انقاب اكتبر رھايي از محبس تئوري

مرحله بندي انقلاب، ستيز با نيروھا و ارزشھاي كھن، و طرح شوراھاي كارگري و دھقاني را

گرفته بوده، خزيدن در آسودگي سايه دولتمردان و سران قبائل ملل شرق (“رھبران مبارزه ضد

امپرياليستي”) را با سوسياليسم بيگانه مي پنداشتند. چون آتيه سوسياليستي و سازماندھي شورايي را۱۵

پيشه كرده بودند، ھيچگاه در برابر “سوسياليسم در يك كشور”  زانو خم نكرده و غالبا نيز دچار

ً

تصفيه­ھاي استاليني گرديدند.

سوسياليسم در يك كشور محتاج ايجاد رابطه فرمانده و فرمانبردار بين احزاب كمونيستي جھان بود

و ھر آنكه چنين نكرد خائن و جاسوس امپرياليست معرفي شد، و به قتل و تبعيد گرفتار گرديد.

كنگره چھارم كمينترن نقطه برشي بود كه بعد از آن و در طي يك پروسه كوتاه جناح غالب بر آن

(جناح استالين)  با توسل به تز “سوسياليسم در يك كشور” (صنعتي كردن سريع اشتراكي نمودن

قھرآميز در شوروي و بوروكراتيزه نمودن ھرچه بيشتر حزب كمونيست شوروي و كمينترن و قلع

و قمع كردن مخالفين) به آمال و آرزوھاي قديمي پوپوليستھاي روس دال بر اينكه “روسھا برترين

مردم جھانند” جامه عمل پوشانيد.

(۳۲)

كمينترن و مسئله ايران: حزب كمونيست ايران و تحول آن

كنگره انزلي و تشكيل حزب كمونيست ايران ـ اولين كنگره حزب كمونيست ايران در ۲۳ ژوئيه

۱۹۲۰ را بايستي در عين حال نشست اعلام موجوديت آن نيز بحساب آورد. در اين كنگره بود كه

كمونيستھاي ايران كه پيش از اين تحت نام “حزب عدالت”  فعاليت ميكردند نام خود را به

“حزب كمونيست ايران”، تغيير دادند، ۴۸ نماينده از طرف ۲۰/۰۰۰ نفر اعضاي حزب تحت

رياست آقازاده كنگره را افتتاح نمودند.

از بحثھاي نمايندگان در اين كنگره چنين درك ميشود كه دو گرايش عمده خود را مطرح نمودند.

يكي گرايشي بود كه به طرح مسئله انقاب مداوم در ايران از طريق سازماندھي شوراھاي دھقاني

و مبارزه بر عليه زمينداران بزرگ پرداخت (جناح سلطانزاده). و گرايش دوم، كه مسئله انقلاب

مرحله­اي و عمده بودن مبارزه بر عليه امپرياليسم انگلستان را در دستور كار خود قرار داد.

سلطانزاده در روز دوم كنگره اعام نمود: “در حال حاضر در ايران وضعيت انقابي وجود

ندارد زيرا توده­ھا بطور عمومي در جنبش انقلابي شركت نمي جويند”.

(۳۳)

در اين رابطه وي

شعارھاي زيرا را به سود انقلاب ايران ميدانست:  ۱ـ مبارزه عليه انگلستان، ۲ـ مبارزه عليه

حكومت شاه، ۳ـ مبارزه عليه خان­ھا و زمينداران بزرگ.  وي اضافه نمود كه حتي اگر يكي از

اين شعارھا كنار گذاشته شود انقلاب ايران به پيروزي نخواھد رسيد.

(۳۴)

در مقابل بحثھاي او

ابوكف در روز سوم مطرح نمود:

توده دھقانان ھم ميتوانند عليه انگلستان بكار گرفته شوند و ھم عليه شوروي. اين

امر بستگي به اين دارد كه در چه جھتي بر روي آنان كار شود.  ليكن از طريق

كار تھييجي كه به دقت انجام گيرد در آن واحد ھم زمينداران بزرگ شمال ھم

بورژوازي و ھم دھقانان قيام خواھند كرد. آن چه بايد توجه جدي ما را بخود جلب

كند پيدايش مرد انقلابي كوچك خان و انستيتوسيون قدرت سوويتي در ايران است.

اگر بورژوازي امروز عليه انگلستان قيام نميكند و از كوچك خان پشتيباني

نمي نمايد علت آن اشتباھي است كه ما مرتكب شده­ايم و در ايران حكومت سوويتي

تشكيل داده­ايم.  براي پايان دادن به اين برخورد قابل تأسف ما بايد به ھمه اھالي

بفھمانيم كه حكومت شوروي (در ايران) در واقع نه زمينداران را تھديد ميكند و

نه بورژوازي را.  آنھا نيز به جنبش آزاديبخش ملي خواھند پيوست.  و نيز نبايد۱۶

ھيچگونه تظاھراتي عليه زمينداران و بورژوازي انجام داد.  امروز جز از يك

شعار نميتوان سخن گفت مرگ بر انگلستان نابود باد شاه.

(۳۵)

اختلاف اساسي دو گرايش فوق چنانكه در اين نقل قول تبلور يافته در استراتژي سياسي براي

انقلاب ايران است.  نكته­اي را كه سلطانزاده به درستي برجسته ميكند لزوم انقلاب ارضي در

ايران است.  لذا او شوراھاي دھقاني را نيروي اصلي مبارزه براي تحول اجتماعي پيشنھاد

مينمايد. به ھمين دليل سلطانزاده مسئله مبارزه بر عليه “زمينداران بزرگ” را عمده ميكند. اما

گرايش مقابل به جاي طرح انقلاب ارضي مسئله ائتلاف سياسي از كمونيستھا بورژوازي و

زمينداران بزرگ بر عليه امپرياليسم و شاه را پيش ميكشد.

به ھر رو نشست انزلي موفق به تصويب برنامه­اي گرديد كه ھسته اصلي آنرا بحث سلطانزاده

درباره تئوري انقاب ايران تشكيل ميداد. برنامه بعد از بدست دادن يك تحليل از اوضاع اقتصادي

اجتماعي ايران و وضعيت سرمايه­داري بين­المللي چنين نتيجه ميگيرد:

… تمام اين اوضاع و احوال موقعيتي، با امكانات بسيار وسيع ايجاد ميكند كه با

توجه به ضعف بورژوازي بايد لامحاله از (مرحله)  ملي به (مرحله)  اجتماعي

تغيير يابد.  ھمسايگي و نزديكي روسيه پرولتري اين منبع عظيم نيروي انقلابي

براي جنبش رھايي بخش تمام طبقات ستم ديده و استثمار شده خاور دور و نزديك

اھميتي تقريبا تعيين كننده در بر خواھد داشت

.  ايران يكي از نمونه وارترين ً

كشورھاي شرق است كه در آن روشنتر از ھر جاي ديگر اين امتزاج و اين ستم

امپرياليستي و بيدادگري استعماري به چشم ميخورد.

حزب كمونيست ايران وظايف مشخص ديكتاتوري پرولتاريا را در ايران كه

در حاليكه توده­ھاي كارگري آن عمدتا در مناطق مرزي قفقاز و تركستان ساكن

ً

اند

در داخل كشور فقيرترين بخش دھقانان و اقشار خرده بورژوازي اھالي تفوق

دارند به شرح زير انكشاف ميدھد.

خلاصه اين برنامه چنين است: ۱ـ طرح انقلاب اجتماعي به عنوان بديل انقلاب مرحله­اي (ملي).

۲ـ برنامه انقاب ارضي به عنوان چاره ساز انقلاب اجتماعي و تحول ساختي ـ طبقاتي. ۳ـ پيشنھاد

دموكراسي شورائي به عنوان تالي سازماندھي اجتماعي سياسي جامعه. اين برنامه با طرح انقلاب

اجتماعي به نفي تئوري انقلاب مرحله­اي پرداخته و در مقابل تز ائتلاف سياسي، طرح انقلاب

ارضي را پيشنھاد ميكند. از مفاد اين برنامه چنين برميآيد كه كنگره انزلي به طرح سازماندھي

وفادار بوده و به جاي ديكتاتوري دموكراتيك كارگران و دھقانان (خلق)  حكومت شورايي را

دستور كار خود قرار ميدھد.  نكته جالب ديگر در برنامه حزب كمونيست آن است كه مبارزه

“ضد امپرياليستي”  را پديده­اي خارجي و بر عليه “بيگانگان”  ندانسته و مبارزه عليه زمينداران

بزرگ، خانھا ، و روحانيت را در عين حال مبارزه ضد امپرياليسم انگلستان نيز ميداند.

گرايش ديگر درون حزب كمونيست ايران را ميتوان به وضوح در سندي كه در ژانويه ـ مارس

۱۹۲۱ منتشر شد (معروف به تزھاي حيدرعمواوغلي كه انتشارات مزدك آنرا نوشته يكي از

كارشناسان كمينترن به نام سكاچكو ميداند) ملاحظه نمود:  ۱۷

… در مقابل يگانه طبقه ضد انقلابي مالكين بزرگ طبقات زيرين قرار دارند كه

بالقوه انقلابيند الف: بي چيزان شھر ب: دھقانان ج: طبقه چند ميليوني كسبه كوچك

و متوسط.  در چنين شرائطي كه در ايران پرولتارياي صنعتي كاملاً غير متشكل

است و دھقانان در تاريكي و جھالت بسر ميبرند…، و ماداميكه نفرت به

خارجيھا كه در نظر خلق ايران منشأ تمامي اين بايا ھستند، نظر مشترك ھمه

است (جز طبقه مالكين بزرگ)  تصور اينكه انقلاب ايران ميتواند بر زمينه

ً

مبارزه طبقاتي بوجود آيد و از ھمان آغاز زير پرچم كمونيستي برود قطعا

نادرست است.  انقلاب ايران فقط در شكل نھضت آزاديبخش ملي كه ھدفش

رھانيدن خلق از اسارت خارجي و تثبيت استقلال كامل سياسي و اقتصادي ايران

باشد، ميتواند به وجود آيد، و پيروزمندانه تكامل يابد.  چنين انقلابي به وسيله

خرده بورژوازي تجاري كه يگانه طبقه قادر به رھبري سياسي در ايران است،

رھبري خواھد شد.  فقط در جريان بعدي تكامل انقلاب يعني وقتي كه توده­ھاي

وسيع دھقاني بدان ملحق شويد، و اين توده­ھا متشكل گردند و زير رھبري حزب

كمونيست قرار گيرند، و زماني كه دشمن مشترك يعني امپرياليسم خارجي كه

فقط در اين صورت در جريان تقريبا به تمامي طبقات تعدي مي

ً

كند مغلوب گردد،

تحكيم پيروزي مبارزه عمومي ملي، خصلت مبارزه طبقات زحمتكش پرچم انقلاب

سوسياليستي را برافراخته و با از سر راه برداشتن ساير طبقات مخالف تا پيروزي

نھايي پيش خواھد رفت.  جريان تكامل انقلاب ايران با منافع انقلاب اجتماعي

جھاني ھماھنگي كامل خواھد داشت، زيرا در وھله اول انگلستان را از ايران

ميراند، قدرت امپرياليسم انگلستان را متزلزل ميسازد و سپس ايران را به طور

طبيعي و به تدريج به مدار نظام كمونيستي سوق ميدھد.

(۳۷)

سند بالا به خط مسلط بر كمينترن نزديك بوده و زمينه تئوريك خود را بر بستر انقلاب مرحله­اي

درك تكامل­گرايانه از تغييرات اجتماعي (حركت “طبيعي و تاريخي”  ايران به مدار نظام

در ھمين جاست كه ماركسيسم انترناسيونال سوم، به موازات

ً

كمونيستي)  قرار داده است و دقيقا

ماركسيسم انترناسيونال دوم و بلشويسم در خط منشويسم گام برميدارد.

نكته مھم در اينجا مسكوت گذاردن مسئله انقلاب ارضي و تأكيد نھادن بر عقب ماندگي جامعه، و

تسلط امپرياليسم است. جالب اين جاست كه سند بالا راه حل بيرون آمدن جامعه كشاورزي ايران را

از عقب ماندگي به جاي انقلاب ارضي و فروپاشي نظام ارباب ـ رعيتي در “بيرون كردن

امپرياليسم انگلستان”، ميداند. نوشته فوق اين را به خواننده القاء ميكند كه انقلاب ايران دو مرحله

دارد، در مرحله اول “انگلستان را از ايران ميراند”، و “سپس ايران را بطور طبيعي به تدريج به

مدار نظام كمونيستي سوق ميدھد”. جالب اينجاست كه حتي فردي مانند تروتسكي كه خود را

تدوين كننده “انقلاب مداوم” و كسي كه با تز “سوسياليسم در يك كشور” از ابتدا مخالفت كرده بوده

نيز موضعي چندان متفاوت از گرايش غالب بر حزب كمونيست شوروي و كمينترن اتخاذ نمي­كند:

“ما بايد با استفاده از ھر طريق و وسيله­اي به تأكيد بر آمادگي خود در رسيدن به سازش با

انگلستان در مورد شرق ادامه دھيم.

  (۳۸)

  ۱۸

كمينترن و رضا شاه

براي شناخت از مختصات تئوريك ـ سياسي گرايشات موجود در كمينترن و حزب كمونيست اتحاد

شوروي، درك دو واقعه مھم كه در اين ايام (سالھاي ۱۹۲۰) در ايران رخ داد ضروريست كودتاي

۱۹۲۱) ۱۲۹۹ ميلادي) و به خدمت رسيدن رضا شاه، و ديگر مسئله جنبش جنگل.

سياست اوليه اتحاد شوروي در رابطه با جنبش جنگل حمايت از آن بود، چرا كه شوروي اين

جنبش را مانعي بر سر راه امپرياليسم ميدانست.  انعقاد قرارداد شوروي ـ انگلستان و سياست

خارجي شوروي مبني بر حمايت از دولتھاي “ضد امپرياليستي” (رضا شاه)، منجر به تغيير اين

سياست گرديد. از سوي ديگر موضعگيري كمينترن و اتحاد شوروي در رابطه با اختلافات دروني

ً محافظه­كارانه و تحت تأثير اين

جنبش جنگل (اختلاف حزب كمونيست و كوچك خان)  نيز شديدا

سياست شوروي بود.  به گونه­اي كه تا زماني كه شوروي از جنبش جنگل حمايت ميكرد، حزب

كمونيست را به حمايت مطلق از ميرزا كوچك خان فرا خوانده و حمايت از او را در صدر ھمه

مسائل ديگر ارزيابي مينمود.  حتي ھنگامي كه سلطانزاده مسئله ائتلاف كوچك خان را با

زمينداران بزرگ، خوانين، و روحانيت مطرح كرده و حمايت از چنين ائتلافي را به زير سئوال

كشيد، كمينترن حزب كمونيست ايران را تشويق به دفاع از كوچك خان كرده، و “نابودي يك شبه

فئوداليسم در ايران” را، غيرممكن تلقي ميكرد. شايد بتوان خطوط عمده سياست اتحاد شوروي (و

كمينترن) را در رابطه با جنبش جنگل، چنين جمعبندي كرد:

۱ـ دولت شوروي ھيچگاه مسئله انقلاب اجتماعي در ايران را جدي نگرفته بود و پيش از ھر چيز

از اين جنبش به عنوان شمشير دولبه­اي بر عليه حكومت ايران (رضا شاه)، و دولت انگلستان

استفاده ميكرد.  چچرين وزير امور خارجه شوروي در مقاله­اي در پراودا (شماره ۱۵۱ مورخ ۶

نوامبر ۱۹۲۱)  نوشت: “در ۲۲ اكتبر ۱۹۲۰ كميته مركزي حزب كمونيست ايران ضمن تصويب

قطعنامه­اي خاطرنشان ساخت كه انقلاب ايران ھنوز بايد از مرحله بورژوائي گذر كند.  بدين سان

به كوشش در جھت استقرار يك رژيم كمونيستي در ايران كه با پايه­گذاري دولت محلي شوروي

گيلان آغاز گشته بود پايان داده شد.”

(۳۹)

خوشحالي چچرين از تغيير سياست حزب كمونيست ايران

كه تحت تئوري انقلاب مرحله­اي توجيه شده بود، بي اعتقادي دولت شوروي را به مسئله انقلاب

اجتماعي در ايران به وضوح بازگو ميكند.  البته اين امر تنھا با عدم برقراري “حكومت

كمونيستي”، به اظھارنظر “رونشتاين” (سفير شوروي در ايران)  درباره جنبش جنگل كه در

نامه­اي به ميرزا كوچك خان عنوان گرديده، توجه كنيد “با آن اميدي كه به دوستي شما دارم به خود

اجازه ميدھم كه گوشزد كنم كه بواسطه اوضاع بين­المللي برايتان امكان نيافت با تاكتيك خودتان

دولت را مرعوب و مجبور به برخي تغييرات كنيد.  و يا اينكه مملكت را از نفوذ انگليسھا آزاد

نمائيد، تكرار ميكنم كه تقصير شما نيست بلكه بعلت اوضاع بين­المللي است كه از زمان جنگ به

اين طرف ناشي شده است.  و از آنجائي كه ما، يعني دولت شوروي در اين موقع نه تنھا عمليات

انقلابي را بي فايده و بلكه مضر ميدانيم. اين است كه شكل سياسي را تغيير و طريق ديگري اتخاذ

كرده­ايم.”

(۴۰)

۲ـ دولت شوروي جنبش جنگل را سدي در مقابل انگلستان ميديد.  زماني كه در سياستھا و

معادات ديپلماتيك اين كشور رژيم رضا شاه به عنوان نيرويي ضد امپرياليست وارد گرديد، ديگر

جنبش جنگل را، و به خصوص شدت گرفتن آن را عاملي در جھت ترسيدن رضا شاه كه۱۹

ميتوانست او را به انگلستان نزديك كند، ارزيابي كرد. در ھمين رابطه بود كه چچرين وزير امور

خارجه شوروي نوشت : “سياست ما در رابطه با ايجاد شرايط خودآگاھي بورژوازي كشورھاي

شرق بوده است، تا به عنوان يك نيرو قادر به ايجاد مانعي بر سر راه خياات امپرياليسم و ديگر

سرمايه­ھا باشد.”

(۴۲)

البته معلوم نيست كه چگونگي خودآگاھي بورژوازي او را دوست

“سوسياليسم” و مانعي بر سر راه امپرياليسم قرار ميدھد. مگر تئوري انقلاب مرحله­اي كه خواب

رسيدن به سوسياليسم را از طريق انقلاب بورژوا دموكراتيك ميبيند.  در ھمين رابطه كار رادك

ً غير ضروري يكي از رھبران حزب كمونيست شوروي ميگويد: “براي دولت شوروي كاملا

است كه در ايران يك جمھوري شورايي مصنوعي ايجاد كند. منافع واقعي او (دولت شوروي) در

ايران اين است كه آنجا تبديل به پايگاھي براي حمله به باكو نگردد.” چنين سياستي سبب گرديد كه

دولت شوروي در رابطه با مسئله اختلافات دروني جنبش جنگل نيز تا آنجا پيش رود كه از وحدت

با زمينداران بزرگ در ايران نيز دفاع كند، و دست آخر نيز شكست جنبش جنگل را به گردن

جناح چپ حزب كمونيست ايران اندازد.  نوشته­ھاي جديدي كه شوروي درباره رابطه كمينترن و

مسئله شرق انتشار داده است به خواننده چنين القاء ميكند كه جناح سلطانزاده قصد داشته در

كشوري كه طبقه كارگر آن ھنوز آمادگي نداشته است يك شبه “ديكتاتوري پرولتاريا”  را برقرار

سازد.

(۴۳)

اين در حقيقت تحريف در تاريخ و بحثھاي سلطانزاده و مصوبات كنگره انزلي است.

سلطانزاده در رابطه با كوچك خان چنين ميگويد:

درباره مقاصد كوچك خان دائر به اجراي انقلاب بورژوا دموكراتيك از طريق

جلب خوانين گوناگون زمينداران بزرگ و فئودالھا تحت اين عنوان كه در مبارزه

بر عليه شاه و انگليسيھا بايد ھمه ملت را متحد ساخت ابراز نگراني ميشد. نياز

به گفتن ندارد كه حزب كمونيست ايران نميتوانست بر اين تاكتيك صحه بگذارد…

از آنجا كه بسياري از كمونيستھاي ايراني در ترديد بودند، من از جانب كميته

مركزي حزب مأموريت يافتم با لنين در اين باره تماس برقرار كنم.”

(۴۴)

اين تماس نيز نتيجه­اي نداد و بي تأثير ماند.  پس مسئله­اي كه براي حزب كمونيست (جناح

سلطانزاده) مطرح است عدم ھمكاري با خوانين و فئودالھاست كه آن نيز از تحليل صحيحشان در

رابطه با نياز انقلاب ارضي در ايران نشأت ميگرفت.  آخر چگونه ميشد براي انجام انقلاب

ارضي با زمينداران بزرگ و خوانين ائتلاف كرد؟ سلطانزاده ھيچگاه زير بار قبول سياستھاي

كمينترن و دولت شوروي مبني بر عمده بودن مبارزه ضد امپرياليستي نرفت.

(۴۵)

بحث حول ماھيت رضا شاه و سياست كمينترن و كمونيستھاي ايران درباره آن نيز مانند مسئله

جنگل جاي مھمي در تاريخچه بحثھاي انقلاب در شرق ايفا نمود.  گرايش مسلط در كمينترن با

توسل به مسئله “مبارزه ضد امپرياليستي” كودتاي فوريه ۱۹۲۱ (سوم اسفند ۱۲۹۹) را به فال نيك

گرفته و آن را “مترقي و ضد امپرياليست”  ارزيابي نمود.  اما حتي در درون حزب كمونيست

شوروي نيز بحثھاي متنوعي حول اين مسئله درگرفت.

در سال ۱۹۲۸ مباحثهاي در شوروي بر سر مسئله ايران (ماھيت رژيم رضا شاه) در جريان بود.

و.ا   گوربو كريژين (V.A Gurbe- Krezhin) كه خط مسلط در حزب كمونيست شوروي را

نمايندگي ميكرد در مطالعه­اي تحت عنوان “كودتا در ايران”، تزھاي اساسي خود را در لزوم

دفاع از رضا شاه عنوان نمود:  ۲۰

۱ـ كودتاي رضا شاه ادامه سنت بزرگ جنبش مترقي و دموكراتيك در ايران است كه سيستم دولت

مركزي را به ھمراه آورده و بدين دليل حمايت سوسياليست­ھايي مانند “سليمان ميرزا اسكندري”

را نيز بدست آورده است.

۲ـ بايستي از حكومت رضا شاه دفاع كرد، چرا كه به عنوان يك دولت ناسيوناليست نيروئي بر

عليه امپرياليسم انگلستان است.

۳ـ رفرمھاي اقتصادي و اجتماعي رضا شاه، ھمانند رفرمھاي مشابھي كه توسط آتاتورك در تركيه

انجام شده، مترقي ميباشد.

آفتاب آمد دليل آفتاب، به روشني مشخص است كه نويسنده به غلط مسحور ماھيت “ضد

امپرياليستي رضا شاه”  و مدل معروف “از ھر كسي كه سدي بر سر راه انگلستان ايجاد كند بايد

دفاع كرد”، شده است. حتي اگر مانند رضا شاه با كمك خود انگليس روي كار آمده باشد.

از سوي ديگر ويسونف (Vissonov) با تدوين مقاله­اي تحت عنوان “ايران رضا شاه”  به نقد

نظرات فوق پرداخته و چنين استدال ميكند:

۱ـ دولت رضا شاه از ماھيتي بورژوا دموكراتيك برخوردار نبوده، ضد فئودال نيز نميباشد، و

چون وابسته به نيروھا و ارزشھاي كھن جامعه ايران است لذا قابل حمايت نميباشد.

۲ـ سيستم نظامي رضا شاھي نه در خدمت اھداف بورژوا دموكراتيك كه در خدمت اقشار زميندار

بوده و كودتا نيز يك تحول انقلابي نميباشد.  تركيب اجتماعي مجلس و… اين را نشان ميدھد.

ارتش نيز يك نيروي انقلابي نبوده و بلكه در خدمت سركوبي جنبشھاي مترقي مانند جنگل و

خياباني و لاھوتي قرار گرفته است.

ً چيزي بنام صنعت داخلي وجود

۳ـ سازماندھي توليد در ايران كشاورزي است و در آن تقريبا

ندارد. لذا تنھا راه رشد بازار داخلي و صنعت ملي حل مسئله ارضي ميباشد.

۴ـ گرچه سلسله پھلوي از خاندان قاجار مترقيتر است اما از آنجا كه پادشاھي پھلوي در خدمت

زمينداران و روحانيت است قابل حمايت نميباشد.

۵ـ عليرغم باور بسياري دولت رضا شاه توسط حمايت انگلستان به قدرت رسيد و ضد امپرياليست

نميباشد.

(۴۶)

عليرغم اينكه اين مباحثه براي مدتي ادامه يافت اما اتحاد شوروي و كمينترن از موضع اوليه خود

در دفاع از “رضا شاه ضد امپرياليست”  عدول نكرده، و مسئله در گزارش ھيئت رئيسه كمينترن

(۲۶ـ ۱۹۲) بار ديگر تائيد گرديد:

… رضا شاه به رغم گرايشھاي سزار مآبانه­اش فعاليت اصلي خود را متوجه آن

ساخته است كه حزب نيرومند متحدي با اساس بورژوا ـ سرمايه­داري بوجود

آورد. ما در ايران شاھد مراحل پديد آمدن بورژوازي صنعتي ھستيم… جنبش ملي۲۱

در ايران بدون وقفه انكشاف مييابد.  زيرا امپرياليسم انگليس به رشد و انكشاف

سرمايه ملي در ايران علاقمند نيست اين سرمايه ملي در مبارزه خود براي

انكشاف و مستقل خويش تنھا ميتواند به اتحاد شوروي تكيه كند.  تفويض سلطنت

به رضاخان مرحله­ايست در دگرساني ايران به يك جمھوري بورژوا ـ دموكراتيك.

جنبش آزادي بخش ملي در اين مرحله نميتواند متوقف گردد…

(۴۷)

كنگره دوم حزب كمونيست ايران

اين كنگره در سال ۱۹۲۷ در اروميه و در شرائطي برگزار گرديد كه جناح استالين ـ بوخارين از

“مبارزه”  دروني حزب كمونيست اتحاد شوروي پيروز بيرون آمده و تز “سوسياليسم در يك

كشور”  در عرصه جنبش كمونيست بين المللي بيرقيب “به پيش”  ميرفت.  ھم زمان جناح

عمواوغلو (دوست نزديك استالين)  درون حزب كمونيست ايران تقويت شده و در موضع رھبري

از ھنگام تشكيل حزب كمونيست ايران اختلاف بين جناح سلطانزاده و

قرار گرفت.  اصولاً

عمواوغلو وجود داشت تا جائيكه حيدرخان و كميته قفقاز كميته مركزي منتخب كنگره اول را كه

مركب از سلطانزاده پيشه وري آقازاده چنلگريان و… بود به رسميت نشناختند.  عليرغم اين امر

كميته مركزي در جلسات كمينترن شركت كرده و در آنجا به رسميت نيز شناخته شد.  پس از يك

سري درگيريھا كه طي آن كمينترن كميته مركزي را و حزب كمونيست آذربايجان شوروي از

كميته باكو حمايت ميكردند سرانجام در ھفتم اكتبر ۱۹۲۱ كمينترن تصميم گرفت كه كميته

مركزي را كه جناح مخالف تشكيل داده بود تحت شرائطي به رسميت بشناسد: “كميته مركزي كه

در نشست باكو برگزيده شده بود بدين شرط به رسميت شناخته ميشود كه نمايندگان خراسان،

سلطانزاده و جوادزاده را به عضويت بپذيرد”.

(۴۸)

كنگره اروميه در چنين شرائطي برگزار شد.  سلطانزاده را ميتوان برجسته ترين نماينده جناح

انقلابي حزب كمونيست ايران محسوب كرد.  او گرچه در ابتدا و براي مدت كوتاھي در ارزيابي

از ماھيت دولت رضاشاه دچار اشتباه گرديد اما پيوسته مبادي انقلاب اجتماعي و عليه خط “مبارزه

ضد امپرياليستي”  كه توسط جناح مسلط بر كمينترن مطرح ميگرديد بود.  او در كنگره اول به

در مقابل جناحي از حزب كه عقيده داشت كه

ً

طرح مسئله انقلاب ارضي در ايران پرداخته، شديدا

“از طريق دخالت فعال ميتوان زمينداران شمال بورژوازي و دھقانان را به مبارزه عليه

امپرياليسم انگلستان كشانيد”  و “نبايستي عليه مالكين ارضي و بورژوازي اقدام كرد.”

(۴۹)

شديد

ايستادگي نموده و عليه ھمكاري با فئودالھا و زمينداران بزرگ پافشاري نمود. (نظرات

سلطانزاده ھيچگونه رابطه­اي با سياستھاي آنارشيستي احسانﷲ خان در رابطه با جنبش جنگل

نداشته است).

در كنگره دوم اما بعلت شرايط جديد و سلطه جناح استالين بر حزب كمونيست شوروي و كمينترن

نظرات حيدرعمواوغلو برجستگي بيشتري پيدا كرد.  در اين كنگره براي اولين بار تمايز بين

بورژوازي دلال (كمپرادر) و ملي مطرح گرديد.

(۵۰)

عليرغم تسلط جناح استالين اين كنگره موضع

محكمي را در رابطه با حكومت رضا شاه اتخاذ نمود و اعلام داشت:

“چنين نظريه­اي را كه كودتاي رضاخان معنايش سقوط حكومت فئودالھا و استقرار حكومت

بورژوازيست بايستي باشك نظريه­اي آپورتونيستي ابنالوقت و ضد انقابي محسوب داشت”.

(۵۱)

  ۲۲

كنگره دوم در مصوبات خويش راجع به ساخت طبقاتي جامعه ايران چنين اظھار نظر نمود:

به مقاصد ارتجاعي انگليس و رضا شاه كمك

ً

ساختمان طبقاتي ايران معاصر موقتا

نمود.  طبقه حاكمه مھم يعني ماكين عمده صاحب و ارباب حقيقي مملكت

ميباشند… رل بورژوازي صنعتي غيرقابل ذكر بوده و بورژوازي دال با رسته

فوقاني بورژوازي كه متكي بر كاپيتاليسم خارجي است مانند روحانيون در دست

ارتجاع و امپرياليستھاي خارجي بوده و خواھد بود… ايران امروز به دو صف

متخاصم تقسيم گرديده است در يك طرف ماكين يعني طبقه حاكمه و طرفداران

آنان و يا به عبارت صحيحتر آنھائي كه در عمليات با مالكين شريكند (قسمت

فوقاني بورژوازي)  و در طرف ديگر كارگران دھاقين و صنعتگران بورژوازي

كوچك و قسمت خيلي زياد بورژوازي متوسط

(۵۲)

  .

كنگره با توجه به تحليل تئوريك خود از ساخت طبقاتي جامعه و چگونگي آرايش نيروھاي

اجتماعي در ايران تزھايي در رابطه با ماھيت انقلاب ايران و تاكتيك و استراتژي آن به تصويب

رسانيد.

۱ـ حزب انقلابي ملي ايران بايد حزب اتحاد انقلاب كارگران و دھاقين و بورژوازي كوچك باشد.

۲ـ اساس آن بايد تشكياتي باشد كه حزب كمونيست ايران در آن نقش رھبريت را بازي كند.

۳ـ اين حزب بايد بر ضد استقال سياسي و تشكيلاتي حزب كمونيست ايران دستاندازي ننموده و

براي تنقيدات از اشتباھاتي كه در مبارزه انقلابي ميشود وي را به مظيقه نياندازد.

مصوبات كنگره دوم حزب كمونيست ايران تغييرات مھمي را در رابطه با تئوري انقلاب ايران در

برنامه كنگره اول ايجاد كرد. كه مھمترين آنھا نفي نيروي دھقانان به عنوان نيروي محركه انقلاب

و شوراھاي دھقاني به عنوان شكل سازماندھي اجتماعي انقلاب است.  كنگره دوم طرحي را

پيشنھاد ميكند كه به ميزان زيادي شبيه بحثھاي لنين در “دو تاكتيك سوسيال دموكراسي است.

دھقانان كارگران خرده بورژوازي و بخشي از بورژوازي متوسط را نيروي محركه انقلاب دانسته

و ديكتاتوري دموكراتيك آنان را شكل سازماندھي سياسي انقلاب ميداند.  برنامه كنگره دوم از

سوي ديگر با توجه به اھميت فراواني كه به نقش حزب كمونيست ميدھد شباھت زيادي با طرح

تئوري “دموكراسي­ھاي توده­اي”  كه چند سال بعد از سوي كمينترن به عنوان بديل سوسياليسم در

يك سري از كشورھاي اروپاي شرقي گرديد دارد.  برنامه كنگره دوم با كمي تفاوت ھمان برنامه

اكثريت نيروھاي چپ ايران كنوني است كه به انقلاب مرحله­اي معتقد بود و مسئله “جمھوري

دموكراتيك خلق” را در دستور كار خود قرار داده­اند.

اما آنچه كه در رابطه با برنامه تصويب شده در كنگره دوم حزب كمونيست ايران اھميت دارد

وجود يك استقلال نسبي (از كمينترن)  در محتواي اين برنامه و طرحي است كه در آن ايام اتحاد

شوروي براي كشورھايي مانند ايران ارائه داده بودند.  برنامه بر سر مسايل بحث انگيزي مانند

ماھيت دولت رضا شاه و برخورد به مسئله ارضي موضعي مغاير با خط مسلط در كمينترن اتخاذ

نموده موضعي ميانه نسبت به برنامه اول حزب و خط غالب در كمينترن پيشه نمود.  اين نكته را

ميتوان بوضوح در “پروگرام عمليات” حزب كمونيست ايران مصوب كنگره دوم مشاھده نمود.  ۲۳

… انقلاب زراعتي در شرايط حاضر لازمه­اش محو و انحال كامل بقاياي

فئوداليسم و حكومت روحانيت و دموكراتيزاسيون اساس كليه بنيان حيات ايران

است. براي اجراي پيشرفت فاتحانه انقلاب زراعتي مبارزه كردن دھاقين به تنھا و

تصرف حكومت بدست خود در دھات و ضبط و تقسيم اراضي اربابي بين خود

كافي نبوده بلكه لازم است كه دھقانان با داشتن اتحاد محكم با طبقات انقلابي

شھرھا (كارگران صنعتگران و بورژوازي كوچك)  مبارزه خود را اجرا نمايند…

لازم است كه در آتيه انقلاب ايران در تحت رھبريت فكري و تشكيلاتي پرولتاريا

تشكيل يافته و توسعه يابد…

(۵۳)

   .

كنگرهھاي پنجم و ششم كمينترن

در كنگره پنجم مسئله قابل ماحظهاي در رابطه با طرح انقاب در شرق روي نداده و بيشتر

بحثھا حول مسائل احزاب كمونيستي اروپايي دور ميزد.  اما در فاصله زماني بين كنگرهھاي

پنجم و ششم وقايع مھمي رخ دادند.  جناح استالين يك سري تصفيهھاي مھم را در ميان كادرھاي

رھبري حزب كمونيست اتحاد شوروي و كمينترن كه در كنگره پنجم (۱۹۲۴) برگزيده شده بودند

توسط جناح استالين كنار گذاشته بودند. زينويف صدر كمينترن، شل اكت روزنبرگ، فيشروبنكپ

م. ن روي، بورديگا، چن توسيو، شفلو، كامنف، تروتسكي توانست سيلر ژيرال، دوريو، لوزات،

ھوگلند، ليكبوم، ساموتيسون و… از جمله تصفيه شدهگان بودند. از اين ۱۸ نفر، ده نفرشان در مقام

رھبري كمينترن بودند.

كنگره ششم برخاف ديگر كنگرهھا كه ھر ساله برگزار ميگرديدند، چھار سال بعد برگزار

گرديد. خط راست و سازشكارانه در اين كنگره محل مانور بسياري پيدا نمود. فرمولبندي معروف

“اگر بورژوازي جلو حركت و تبليغ كمونيستھا را نگيرد بايستي از او پشتيباني نمود”  در اين

كنگره طرح گرديد.  ھنوز بعد از تجربيات تراژديك ايران، تركيه، چين، كره، و غيره كمينترن

احزاب كمونيستي را تشويق به پيروي از سياستھاي انحرافي گذشته ميكرد. قبا كومين دانك را

ً

به عنوان حزب ھوادار كمينترن به صفوف خود راه ميداد. كنگره سعي زيادي داشت كه اشتباھات

خود را به گردن احزاب محلي اندازد و تا جائيكه ميتواند نقش خود را پنھان نمايد.  بونتينگ

(Bunting) از افريقاي جنوبي در اعتراض به سياستھاي كمينترن در رابطه با استراتژي انقاب

در كشورھاي مستعمره و نيمه مستعمره به نقد طرح پيشنھادي كمينترن پرداخت.

من طرح پيشنھادي كمينترن را خواندم. در آن اشاره ميشود كه دو نيروي انقابي

اصلي وجود دارند يكي پرولتارياي كشورھاي سرمايهداري مادر و ديگري

تودهھاي مستعمرات. من به وجود چنين تمايزي اعتراض ميكنم. كارگران ما فقط

تودهھاي ساده نيستند آنھا پرولتر ھستند… برنامه پيشنھادي براي مستعمرات فقط

وظيفه مبارزه عليه امپرياليسم را تجويز ميكند ھيچ اشارهاي به پرولتارياي

مستعمرات ندارد به نيروي طبقاتي اين كارگران مستعمرات به عنوان يك طبقه

آنھا محكوم به بيعلمي ھستند

(۵۴)

  .

ً ھيچ

طرح پيشنھادي كنگره كه توسط بوخارين و كوزينس (Kuusines) تدوين گرديده بود تقريبا

محلي براي انقاب در كشورھاي مستعمره و نيمه مستعمره قائل نبوده و با تأكيد بيش از حد بر۲۴

ناديده ميگرفت و تنھا مبارزه “خلق”  را بر

عقبماندگي اين جوامع اميد ھرگونه تغيير را عماً

عليه امپرياليسم در دستور كار آنان قرار ميداد.  نمايندگان ھندوستان و ايران به شدت با طرح

پيشنھادي مخالفت كرده و نظرات خود را عنوان نمودند.  نازاريان نماينده ھندوستان اظھار داشت

كه:

… در طرح پيشنھادي گفته شده كه مستعمرات و نيمه مستعمرات براي دوران

انتقالي مھم ميباشند زيرا كه آنھا نقش مناطق روستايي دنيا را نسبت به كشورھاي

صنعتي كه شھرھاي دنيا ھستند بازي ميكنند.  من فكر ميكنم كه اين فرمولبندي

چيز رضايتبخشي نيست اگر ما بگوئيم كه مستعمرات و نيمه مستعمرات

روستاھاي دنيااند اين بدان معني است كه در آنھا ھيچ تكامل سرمايهداري موجود

نيست

(۵۵)

  .

و شرقي نماينده ايران افزود:

در گزارش خود رفيق بوخارين درباره برخورد احزاب كمونيست اروپاي غربي

درباره احزاب سوسيال دموكرات صحبت كرد.  در ايران ھيچ حزب سوسيال

دموكراتي وجود ندارد اما احزاب مشابه مانند سوسياليست ـ ناسيوناليست و غيره

داريم.  براي مدت مديدي ما در يك بلوك با حزب سوسياليست بوديم.  در سالھاي

اخير اين حزب به نمونه بارز اپورتونيسم بدل گرديد و عما بر عليه حزب

ً

كمونيست بوده و به آن خيانت كرده است.  حزب سوسياليست ھيچگاه يك حزب

تودهاي نبوده و نخواھد بود. اما حزب كمونيست در آينده نه چندان دوري به نمايش

بازيھا و… برخي از اعضاء اين حزب خاتمه خواھد داد.  متأسفانه كمينترن ھيچ

نوع خط مشخصي در رابطه با اين مسئله ندارد

(۵۶)

  .

اين در واقع سلطانزاده بود كه در اين كنگره با طرح بحثي پيچيده درباره تئوري امپرياليسم

نظرات بوخارين را به نقد كشيده و طرح پيشنھادي كمينترن را به زير سئوال كشيد. نقطه نظرات

سلطانزاده درباره تئوري امپرياليسم بيشتر به آراء ھيلفردينگ شباھت داشت و تمام سعي بوخارين

در مباحثه با او اين بود كه نظرات او را ضد تئوري امپرياليسم لنين قلمداد كند.

سلطانزاده در بحثي پيرامون نقدي بر برنامه پيشنھادي اظھار داشت:

رفقا ھنگاميكه من تزھا را دريافت داشتم و شروع به قرائت آنھا نمودن براي يك

لحظه تصور كردم كه در مسكو نبوده و بلكه در يكي از مستعمراتي كه تزھاي

رفيق كوزينس (Kuusiness) درباره آنان سخن ميگويد ميباشم.  من سعي كردم

تا ايران را در اين طرح كه كليه كشورھاي مستعمره و نيمه مستعمره را در چھار

گروه جاي داده است قرار دھم اما موفق نشدم. (اين طرح) چگونه با واقعيت ايران

در ايران ايجاد

ً

ميخواند؟ آيا اين امكانپذير ميباشد كه يك جمھوري شورائي فورا

شود و يا اينكه روز بعد از انقاب ميبايستي ديكتاتوري دموكراتيك دھقانان و

كارگران را برقرار ساخت؟ آيا ما قادر ھستيم كه انقاب ارضي را در ايران تحقق

بخشيم و يا اينكه بايستي در اين مورد سكوت نمائيم.  متأسفانه من ھيچ پاسخي در

جواب به اين سئوالھا كه بسيار براي ما مھماند دريافت نميكنم. من فكر ميكنم كه۲۵

طرح رفيق كوزينس بيش از حد كلي بوده و در آن ھيچ درك عملي وجود ندارد.

كشورھاي مذكور چنان (در اين طرح)  گروهبندي شدهاند كه مشكل بتوان ھر يك

از آنان را در جايگاه شايستهشان قرار داد… مطمئن ھستم كه رفقاي ترك ما نيز

دچار ھمين مشكل ميباشند

(۵۷)

  .

اگر چه در اين كنگره پاسخ روشني به سئوالھاي نقادانه سلطانزاده داده نشده و طرح پيشنھادي به

تصويب رسيد اما كمي بعد كمينترن با طرح تئوري “دموكراسيھاي تودهاي”  قالب منسجم

تئوريكي براي توجيه سياستھا و نظرات خود پيدا نمود.  جمھوري شوراھا به “زبالهدان تاريخ”

سپرده شد و “دموكراسيھاي خلقي” جايش را گرفت. سازماندھي سياسي و اجتماعي شورايي نيز

تحت طرح “انقابات خلقي به رھبري حزب طبقه كارگر بايگاني شدند. ديكتاتوري حزب بر طبقه

و تمام خلق برقرار گرديد.  اين نوع تئوري “انقاب”  كه سازماندھي اجتماعي را ھمانند

“سوسياليسم موجود” بوروكراتيزه كرده و امكان ھرگونه حركات خودانگيخته و حتي سازمان يافته

طبقه را در جامعه نفي مينمايد و حزب را قيم “خلق” ميداند. ھما مدل دست دوم “سوسياليسم در

يك كشور”  ميباشد.  عجيب نيست كه طرح نھايي تئوري “دموكراسيھاي تودهاي”  در اواخر

سالھاي ۱۹۳۰ ھم زمان با به سرانجام رسيدن فرآيند بوروكراتيزه شده مطلق سازماندھي جامعه در

كشور شوروي انجام گرفت. “دموكراسيھاي تودهاي “را ميتوان در يك جمله محصول صادراتي

ساختمان “سوسياليسم در يك كشور”  دانست كه تئوريسينھا و آكادميسينھاي شوروي به عنوان

نسخه براي كشورھاي “برادر” تجويز نمودهاند.

جمھوريھاي دموكراتيك تودهاي، بديلي براي سقط جمھوري شوراھا

دوران بين كنگره ششم (۱۹۲۸) و ھفتم (۱۹۳۶) را بايستي سالھايي دانست كه ديگر دوران انتقالي

تحول دستاوردھاي تاريخي انقاب اكتبر (سازماندھي شورايي فعليت انقاب…) راه به سيستم

جديدي از تئوريھا و برنامهھاي اجتماعي ميدھد كه امروزه معروف به “ساختمان استاليني

سوسياليسم در اتحاد شوروي” گرديده است.

از خصوصيات بارز اين سالھا يكي گردش به “چپ”  توسط كمينترن بود.  سياست جديد با خيزش

فاشيسم در اروپا ھمراه بود سوسيال دموكراتھا را به عنوان “برادر دوقلوي فاشيسم”  ارزيابي

كرد.  از ديگر ويژگيھاي دوران “گردش به چپ”  طرح تز مشھور “فاز سوم”  بود.  فاز سوم بر

اساس تزھاي مصوبه در پلنوم دھم كمينترن به عنوان آخرين فاز زندگي سرمايهداري جھاني

ارزيابي گرديده بود. مولوتف مرد دست راست استالين اعام داشت كه تاريخ فاز چھاري را شاھد

نخواھد بود. تحت تأثير چنين تزھاي جبرگرايانه كمينترن به چپترين موضع ممكن افتاد و دوراني

را كه جوش و خروش انقابات جھاني فروكش كرده بود به عنوان عصري كه با انقابات جھاني

ھمراه بوده و تمامي حكومتھاي غربي فاشيستي خواھد شد ارزيابي كرد. از اين رو ھرگونه اتحاد

مبارزاتي با “سوسيال فاشيستھا” (سوسيال دموكراتھا)  را به عنوان خيانت به طبقه كارگر تلقي

كرد.

بنابراين تحليل ھيچ گرايش ديگر كارگري به رسميت شناخته نميشد، سوسيال دموكراتھا=

سوسيال فاشيست، آنارشيستھا=  آناركو فاشيست و سنديكاليستھا=  سنديكو فاشيست به حساب۲۶

آمدند.  نتايج مخربي را كه اين تئوري نوظھور بر سر انقابات اسپانيا و غيره آورد از بحث ما

خارج است. پلنوم دوازدھم كمينترن سرانجام وظايف كمونيستھا را چنين مطرح ساخت:

شعبات كمينترن بنابراين ميبايستي نوك حملهشان را به سمت سوسيال دموكراسي

وارد آورند زيرا ايزوله شدن سوسيال دموكراسي از پرولتاريا يك پيش شرط كسب

حمايت اكثريت طبقه كارگر بوده و لذا پيش شرط پيروزي عليه فاشيسم

ميباشد

(۵۸)

  .

جالب اينجاست كه ھنگاميكه پرولتارياي آلمان شكست نھايي را از فاشيسم آلمان خورد و اطمينان

رھبران شوروي از شعله كشيدن انقاب در اروپا از بين رفت گرايش مافوق چپ كمينترن كاماً

براست تغيير موضع داد. نه تنھا اعتقاد به فاز چھارم سرمايهداري تائيد گرديد بلكه حتي صحبت از

ھمكاري سوسياليسم و سرمايهداري به سوي جامعه فرداي صلحآميز به ميان آمد.  فرناندو كلودين

سياست خارجي دوران استالين را بدينگونه تعريف ميكند

(۵۹)

. در سياست خارجي استالين دو نوع

استراتژي قابل ماحظه است.  استراتژي اول كه سالھاي آخر دھه ۱۹۲۰ را در بر ميگرفت و

تحت مباني تئوري “سوسياليسم در يك كشور” فرموله شده بود بر اساس تقدم منافع دولت شوروي

و تحتالشعاع قرار دادن ھر عمل انقابي در جھت اين رابطه بود.  استراتژي دوم كه پس از

شكست نھايي پرولتارياي آلمان توسط فاشيسم اتخاذ شد تحت تأثير عدم اعتماد به ھر گونه جنبش

انقابي در اروپا به طرح مسئله “استفاده از تضادھاي دروني امپرياليسم”  پرداخت.  بنابراين

سياست ھر عمل انقابي در جھان ميبايستي با در نظر گرفتن اصل استفاده از تضادھاي دروني

امپرياليسم صورت گيرد. وجه مشترك ھر دو استراتژي قرباني كردن جنبشھاي انقابي به خاطر

منافع دولت شوروي بود.  استراتژي دوم را ميتوان نتيجه عملي استراتژي اول اما در شرائط

ديگري دانست.  بيان روشن اتخاذ استراتژي دوم را ميتوان در امضاء معاھده شوروي ـ آلمان

ھيتلري مشاھده كرد. امضاء چنين قراردادي كه بر مبارزه ضد فاشيستي محدوديت زيادي بر جاي

ميگذاشت تنھا با توسل به تز استفاده از تضادھاي دروني امپرياليستھا (آلمان، انگليس، آمريكا)

به منظور خريدن زمان براي دولت سوسياليستي شوروي قابل توجيه بود.

اما نتايج واقعي سياست جديد استالين را بايستي پس از شروع حمله آلمان نازي به شوروي و

بوجود آمدن اتحاد ميان شوروي و متفقين مطالعه نمود. تشكيل اتحاد جديد فاز تازهاي را در رابطه

با تاكتيكھا و استراتژي احزاب كمونيست در سطح جھان بوجود آورد.  در مركز اين سياست تز

“جبھهھاي تودهاي”  قرار داشت كه ميبايستي در سراسر جھان توسط اتحاد كمونيستھا و تمامي

نيروھاي ضد فاشيسم تشكيل شود. البته در اين تز تشكيل چنين جبھهھايي تنھا به عنوان يك تاكتيك

استقال و منافع احزاب كمونيستي و طبقه كارگر را در جھان

مقطعي مورد نظر نبود بلكه عماً

دست بسته تقديم بورژوازي كشورھايي كه در جبھه مخالف آلمان قرار داشتند ميكرد. استالين خود

اعام داشت كه شكلگيري اين “اتحاد بزرگ”  نه تنھا موقتي و زودگذر نميباشد بلكه جنبه

درازمدت دارد

(۶۰)

. حتي صحبت از آن شد كه “سرمايهداري و كمونيسم شروع به حركت در جھت

جامعه صلحآميز آينده در كنار يكديگر كردهاند”

(۶۱)

. خاصه اينكه كشورھاي بدتر از فاشيسم سابق

(ھنگام عقد قرارداد شوروي ـ آلمان)  به يكباره تبديل به متحدين پرولتاريا گرديدند (جالب آنكه با

به “امپرياليست خونخوار” تبديل شدند. به نطق ژدانف در

ً

شروع جنگ سرد ھمين كشورھا مجددا

اولين نشست كمينفرم رجوع گردد)

(۶۲)

  .۲۷

نتايج عملي و تئوريك سياست “جبھهھاي تودهاي”  در مطالعه تحول استراتژي كمينترن و مسئله

انقاب جھاني از جايگاه ويژهاي برخوردار است.  فضايي كه سياست “جبھهھاي تودهاي”  خلق

كرده بود و توھمي كه توسط دستگاه استاليني ايجاد شده بود چنان تأثيري داشت كه حتي برخي از

احزاب كمونيست قصد داشتند در شرايط جديد خود را منحل كرده و كاما در اختيار بورژوازي

ً

ضد فاشيسم قرار دھند. با اين وجود شايد بتوان مھمترين پيامد تئوريك سياست “جبھهھاي تودهاي”

را تئوري “دموكراسي تودهاي”  به عنوان تالي گذار به سوسياليسم در كشورھاي اروپاي شرقي

(كه ارتش سرخ در آنجا حضور داشت)، دانست.  اھميت اين امر در بعد جھاني (بوجود آمدن

“دموكراسي تودهاي”  ـ آلمان شرقي مجارستان چكوسلواكي لھستان و…)، و چه در رابطه با

انقاب ايران (بيرون آمدن حزب توده از دل سياست “جبھه تودهاي”  و تاش “چپ موجود”  در

ايران براي برپايي “دموكراسي تودهاي”  ـ جمھوري خلقي ـ به عنوان راهحل انقابي در ايران

امروز مورد ماحظه است.

پايه اصلي تئوري “دموكراسي تودهاي” بر اين پيش فرض استوار است از آنجا كه قدرت سياسي و

مالي اوليگارشي زميندار در فرآيند رھايي (كشورھاي اروپاي شرقي از جنگ فاشيسم)  از بين

رفته و پايه اقتصاديش توسط مصادره و ملي نمودن سرمايهھايش قطع گرديده است يك ھمكاري

درازمدت بين طبقه كارگر دھقانان كوچك و بورژوازي صنعتي و تجاري و كشاورزي متوسط به

عنوان بخشي از فرآيند گذار تدريجي به سوسياليسم ممكن است.  در اين فرآيند بخش ملي شده به

رشد خود ادامه داده و بخش سرمايهدارانه نزول خواھد كرد.  دھقانان كوچك نيز به تدريج و

داوطلبانه به سوي شكل توليد تعاوني كشانيده شده اقتصاد بر پايهاي سوسياليستي استوار خواھد شد.

البته در اين فرآيند مبارزه طبقاتي نيز ادامه خواھد يافت اما به شكلي صلحآميز و تكاملي و در

درون يك سيستم دموكراتيك پارلماني

(۶۳)

.  دركي كه چنين “تالي نوين گذار به سوسياليسم”  القاء

ميكند چيزي جز يكي شمردن سوسياليسم با دولتي نمودن وسايل عمده توليد و رشد صنعت و

كشاورزي نميتواند باشد.  اما آنچه كه در اين تئوري نوظھور است گذار به چنين سوسياليسمي با

تمام طبقات جامعه (به غير از اوليگارشي زميندار)  است.  در اين رابطه

ً

ھمكاري تقريبا

ديميتريوف تا آنجا پيش رفت كه ادعا نمود كه “براي گذار به سوسياليسم ديكتاتوري پرولتاريا

ضروري بود، (در سال ۱۹۱۹) اما اكنون در بسياري از كشورھا مسئله رسيدن به سوسياليسم در

گرو ھمكاري بين طبقه كارگر دھقانان، ابزارمندان، روشنفكران و ديگر بخشھاي مترقي خلق

قرار گرفته است”

(۶۴)

.  جاي تعجبي نيست كه چنين دركي از سوسياليسم ثمرهاي بھتر از لھستان و

چكوسلواكي و… نداده است.

  *         *         *

تأثيرات عملي و تئوريك استراتژي جديد كمينترن در ايران جاي مطالعه و تعمق فراوان دارد.

تشكيل “حزب توده ايران”  تحت غلبه چنين استراتژي ممكن گشت.  حزب توده در سالھاي آغاز

تشكيلش بلندگوي تبليغاتي سياستھاي اتحاد شوروي و مبلغ و مشوق پيگير “جبھهھاي تودهاي” با

شركت ھرچه وسيعتر نيروھاي ضد فاشيسم بود. حتي عدم توافق اتحاد شوروي با نامگذاري حزب

در راستاي به حزب كمونيست و قرار دادن شاھزاده سليمان ميرزا در رھبري حزب توده نيز دقيقا

ً

اي پيروي از استراتژي آن زمان حزب كمونيست اتحاد شوروي بوده است.  اصوا ساخت جبھه

ً

حزب توده و درخواست حزب براي پيوستن تمام اقشار خلق به آن نيز تحت تأثير مستقيم ايجاد

“جبھهھاي تودهاي” بوده است. عدم فعاليت حزب توده در مناطق نفتي جنوب (حوزه نفوذ انگلستان۲۸

متحد آن روز اتحاد شوروي) تا پايان جنگ، شركت در كابينه قوام و… چيزي جز بيان پياده نمودن

سياستھاي دوران جنگ جھاني اتحاد شوروي در ايران نبوده (مسئله استفاده از تضادھاي دروني

امپرياليسم). رشد بعدي حزب توده ايران نيز در شرايطي انجام گرفت كه از يك سو احزاب

“كمونيست”  به مجريان سياستھاي ديكته شده از مسكو بدل گرديده بودند و از طرف ديگر

سياستھاي مذكور به جز حفظ منافع دولت شوروي ھدف ديگري نداشت حزب توده را به عنوان

يك سازمان دال خارجي در ايران معرفي نمود، (نمونه بارز اين امر را در تبليغات حزب توده

براي اعطاي امتياز نفت شمال به اتحاد شوروي ميتوان ماحظه كرد).

گرچه حزب توده ايران توانست با استفاده از تجربيات حزب كمونيست در امر تشكيل اتحاديهھاي

كارگري به عنوان يك نيروي قابل ماحظه اجتماعي در عرصه سياست خود را مطرح سازد. اما

متأسفانه آنچه كه از حزب كمونيست ايران باقي مانده بود نه گرايش انقابي آن (سلطانزاده و…)

بلكه گرايشي بود كه به نقد تسليم روابط ارباب و رعيتي “سوسياليسم در يك كشور”  گرديده بود.

چرا كه كمونيستھاي انقابي  ايران قباً دچار تصفيهھاي استاليني گرديده و به قتل رسيده بودند.

آنچه كه مانده بود گماشتگان علي اف و سفارت شوروي بودند (كامبخش نمونه كامل اين افراد بود)

بنابراين آنچه كه به سازشكاري نوكر صنعتي و خيانت معروف است ھمه محصوات دوران

رھبري استالين بر جنبش جھاني كمونيستي بوده است.  خروشچف و “رويزيونيسم مدرن”  تنھا بر

كشتي آمادهاي كه “رفيق استالين” برايشان فراھم آورده بود “سوار” گرديدند.

حال “چپ موجود”  ايران كه خود را وارث “سنن انقابي رفيق استالين”  ميداند چه براي گفتن

دارد؟ آيا براستي معماي كھنه شده “چپ موجود” كه در آن واحد خود را “سمبل مبارزه” با حزب

”  و ً “فدائيان توده پيرو راه استالين ميداند، كاف سردرگمي نگرديده است؟ آيا واقعا آنطور كه

“راه كارگر” و ديگران ميپندارند ميشود فرآيند افسانهزدايي از پديده تودهايسم در ايران را تحت

افسانه سازي استاليني واقعيت بخشيد.  آيا براستي رابطهاي بين دفاع از “سوسياليسم در يك

كشور”، تئوري “جمھوري دموكراتيك خلق”  و وجود “اردوگاه”، و تئوري تودهايسم موجود

نميباشد؟ و در اين صورت آيا “گناه” حزب توده به جز پيروي از خط “اردوگاه” بوده است؟ اينھا

سئوااتياند كه سالھاست پيش روي كمونيستھاي انقابي ايران قرار داشته است و دارد.  پاسخ

بدان وظيفهاي انقابي و سوسياليستي است.  جدي نگرفتنشان نيز عقب انداختن پروژه سوسياليستي

و انقابي است. فرار از تودهايسم تنھا فاجعه را عقب خواھد انداخت (فدائيان پيش از انقاب)، در

بھترين وجه “چپ موجود” در فاصلهاي نزديك اما در موازات حزب توده به زندگيش ادامه خواھد

داد.*

References:

۱- Carr, E. H.  Socialism in One Country. Vol III. Machmillan: London, 1987. P. 8

۲- Gruber, Helmut. Soviet Russia Masters the Comintern, Anchor Books: New York.

۱۹۷۴. P XIII-XVI

۳- Carr, E.H. The Bolshevik Revolution. Vol. 3. Pelican: London. 1984. P. 272.

۴- Carr, E.H. Ibid, P. 27329

۵- Pravda, May 19, 1920

۶- Carr, E.H. Ibid, P.274

۷- Carr, E.H. Ibid, P.274

۸- Carr, E.H. Ibid, P.275

۹- Carr, E.H. Ibid, P.284

۱۰- Carr, E.H. Ibid, P.289

۱۱- Carr, E.H. Ibid, P.289

۱۲- Carr, E.H. Ibid, P.290

۱۳- Joseph Stalin, Dialectical Materialism, Moscow

Mandbendra Roy -14  متولد ۱۸۹۸ در جوانی به جنبش انقابی ھند پيوست. او بعدا سفری برای خريد

اسلحه به آمريکا کرد ولی در آنجا دستگير شد. با کمک ھمسر آمريکايی به مکزيک فرار کرد. در آنجا با

نيکای ميخائيل بورودين آشنا شد وبه کمونيسم گرويد. اين دو نفربه تشکيل حزب کمونيست مکزيک کمک

زيادی کردند. روی با معرفی بورودين به کنگره دوم کمينترن دعوت شد و با بحث ھای مھمی که در کنگره

در مورد مسئله شرق کرد شھرت جھانی يافت. در سال ۱۹۲۸ ھيئت رئيسه انترناسيونال او را با

اختيارات تام به چين فرستاد تا به حل مسائل بين گميمن تانگ و كمونيستھاي چين كمك نمايد

روي عليرغم مخالفت خود با سياستھاي استالين در رابطه با چين اين مأموريت را قبول كرد.

اما بھر حال او نيز نتوانست كار مھمي از پيش ببرد. در بازگشت به مسكو روي مورد مؤاخذه

واقع شد و لذا او از مسكو فرار كرده و به برلين رفت. مدت كوتاھي با كمونيستھاي جناح

چپ آلمان ھمكاري نمود در ھمين اوان وي از كمينترن اخراج گرديد. در جواي ۱۹۳۱ به

ھند رفته و در آنجا براي مدت ۶ سال زنداني گرديد. روي بعدھا بر اثر مشاھده سياستھاي

بوروكرات منشانه و ضد انساني دوران استالين از ماركسيسم سرخورده و به نظرات

اومانيستي گرايش پيدا نمود. واضح است كه ما در اين نوشته به دفاع جزء به جزء نظرات و يا

اعمالي كه وي در طول زندگيش معتقد بوده نپرداخته و بيشتر بحثھاي وي در كنگره دوم

انترناسيونال را در مدنظر داريم.

۱۵- چنين تعريف از امپرياليسم بود که بورژوازی به دو جناح “وابسته” و “ملی” تقصيم شد.

۱۶ـ ھلموت گروبر، ۱۹۷۴، صفحه ۳۱۶.

۱۷- Claudin, Fernando. The Communist Movement (I), MR: New York.

۱۹۷۵. P. 247.

۱۸ـ منبع باا.   ۳۰

۱۹- Fatemi. N.S. Diplomatic History  of Persia, 1917-  ۱۹۲۳. Russell F.

Moore Co: N.Y. 1952. P. 161.

۲۰-    ھمانجا

۲۱- فاطمی، صفحه  ۱۶۲

۲۲ـ فاطمي، ۱۹۵۲، صفحه ۱۶۳.

تركيب شركت كنندگان در اين كنگره بسيار ناھماھنگ بود عده زيادي از ۲۰۰۰ نماينده حتي سواد

خواندن و نوشتن را نداشتند. اختاف نژادي بين شركت كنندگان طوري بود كه حتي يك شورش ۳

روزهاي كنگره را تھديد نمود.  نمايندگان تاتار به كشتن ۱۵۰۰۰ نفر از مسلمانان آن ديار توسط

بلشويكھا اعتراض نمودند.  چندين نماينده تركستان دولت شوروي را مھم به ستمگري بر ملت

ازبك نمودند.  و خواھان حق تعيين سرنوشت ملت خود شدند.  مسئله چنان باا گرفت كه نماينده

تاتار و تركستان را به زور از صحنه خارج نمودند.

فاطمي، ۱۹۵۲، صفحه ۱۶۹.

۲۳ـ فاطمي، ۱۹۵۲، صفحه ۱۷۲.

۲۴ـ فاطمي، ۱۹۵۲، صفحه ۱۷۲.

۲۵ـ فاطمي، ۱۹۵۲، صفحه ۱۸۳.

۲۶ـ فاطمي، ۱۹۵۲، صفحه ۱۷۹.

۲۷ـ فرناندو كلودين، ۱۹۷۵ جلد اول، صفحه ۲۷۵.

۲۸ـ ھمانجا

۲۹ـ جالب توجه است كه نمايندگان ايران در شش كنگره اول كمينترن گرايش انتقادي به خط غالب

بودند.  اين امر نه تنھا دال بر استقال رأي آنان ميكرد بلكه بيان توانايي آنان در شركت در

بحثھاي پيچيده تئوريك و سياسي كمينترن بود.  مقايسهاي بين عملكرد نمايندگان حزب كمونيست

ايران در ۶۰ سال پيش با سطح بحثھاي كمونيستھاي امروزي كشورمان قابل تأسف است.

۳۰- Helene Carrered Encausse and Stuart R.  Schrom. Marxism and Asia,

Pengin Press: Baltimore. 1965.

۳۱ـ جوزف استالين مسايل لنينيسم، چاپ پكن صفحه ۱۵.۳۱

۳۲ـ تجزيه و تحليل سوگندنامه استالين بر مزار لنين روان شوونيستي روسي را در لفافه غرور

برانگيخته شده يك ملت “عقب مانده” (دھقاني)  براي مطرح كردن خود به عنوان يك قدرت در

عرصه جھاني به نمايش ميگذارد.  استالين به عنوان يك رھبر فرھمند بيان آمال و آرزوھا و

غرور زنده شده پوپوليستھاي روسي است.

۳۳ـ مزدك، اسناد تاريخي جنبش كارگري سوسيال دموكراسي و كمونيستي ايران، جلد اول چاپ

دوم صفحه، ۷۲.

۳۴ـ مزدك، جلد اول، صفحه ۷۲.

۳۵ـ مزدك، جلد اول، صفحه ۸۹.

۳۶ـ مزدك، جلد اول، صفحه ۸۹.

۳۷ـ مزدك، جلد اول، صفحه ۶۳ـ ۵۹.

۳۸ـ تروتسكي حتي در نامهاي مورخ ۴ ژوئن ۱۹۲۰ در اين رابطه مينويسد: “در سياست بريتانيا

به به ھيچ وجه يگانگي مطلق ديده نميشود.  و ما ظاھرا مي

ً

توانيم پيدايش اين يگانگي نظر را

تعويق بياندازيم. از اين نتيجه ميشود كه انقاب سويتي در شرق اكنون براي ما عمدتا به منزله يك

ً

وسيله اصلي معامله ديپلماتيك با انگلستان امتيازآور است”. مزدك، جلد چھارم، صفحه ۲۸.

۳۹ـ مزدك، جلد يكم، صفحه .۸۲

۴۰ـ مزدك، جلد يكم، صفحه ۸۹.

۴۱ـ اي. اچ، كار، ۱۹۷۸، صفحه ۶۱۵.

۴۲- Rezun Miron. The Soviet Union  and Iran, S. and  N. International

Publishers BV: Geneve. 1981. P. 18.

۴۳ـ در چند سال اخير دولت شوروي تاش نموده است كه با انتشار مطالبي در رابطه با

سياستھاي كمينترن در شرق به انتقاداتي كه در سطح جھان بدين سياستھا گرديده است پاسخي

گفته و پايهھاي تئوريك بحثھاي امروزي اتحاد شوروي را (راه رشد ـ دموكراسي تودهاي و…)

تقويت نمايد.  دو جلد كتاب ه نامھاي “كمينترن و شرق”  (The Comintern and the East) و

“كمينترن و شرق نقدي بر نقد

(The Comintern and the East. A Critique of Critique)

حدود ھزار صفحه با كمك زبدهترين آكادميسينھاي روسي به چاپ رسيده است نويسندگان اين

نوشته سعي نمودهاند كه با ھزار فريب و نيرنگ سياسي ثابت كنند كه تنھا راه ممكن در شرق

ھمان خط غالب بر كمينترن بوده است. جالب اينجا است كه آكادميسينھاي روسي نيز مانند حزب۳۲

توده (و چپ مدعي مبارزه بر عليه حزب توده)  سعي دارد كه سلطانزاده را عنصري چپنما كه

نظرات “انحرافي”  داشته است معرفي كند.  و حيدرخان را نماينده گرايش متعادل و انقابي در

حزب كمونيست ايران بشناساند.  تقسيم كار جالبي است استالين اقدام به از بين بردن فيزيكي رفيق

سلطانزاده كرد، و امروز نيز نويسندگان شوروي با تحريف بحثھا و نظرات او دست به ترور

شخصيت او به عنوان يك كمونيست ميزنند.

ً ” شوروي به غير از دو كتاب ياد شده اخيرا

آكادمي اتحاد ”  اقدام به انتشار نشريهاي به نام

“مطالعات شرقي در اتحاد شوروي”  كرده است.  تا آنجا كه از مطالعه ۳ شماره اول اين نشريه

ميتوان درك كرد اين نشريه به عنوان وسيلهاي براي تئوريزه نمودن سياست خارجي شوروي در

رابطه با كشورھاي “جھان سوم” به چاپ ميرسد. بحثھاي اين نشريه نيز مانند دو كتاب ذكر شده

بيشتر تئوريك بوده و با ديگر نوشتهھا و نشريات منتشره توسط اتحاد شوروي به محتوايي تبليغاتي

فدائيان اكثريت يكي از كتابھاي مذكور را در ايران

ً

و تھييجي دارند كاماً متفاوتاند (ظاھرا

ترجمه نموده است). قصد داريم اگر مجال يابيم در مقالهاي جداگانه به بحث درباره دو كتاب

مذكور بپردازيم.

۴۴ـ مزدك، جلد ششم، صفحه ۸۲.

۴۵ـ سلطانزاده در جريان ترورھاي معروف دوران استالين ھمراه ھزاران كمونيست ديگر به قتل

رسيد (۱۹۲۸)  براي اطاع بيشتر به مقدمه آثار سلطانزاده (۳)  به كوشش حكمت، شاكري،

كشاورز و گنجبخش انتشارات پادزھر ۱۹۸۴ رجوع كنيد.

از كساني كه دچار قتلھاي انجام شده دوران استالين گشته است آورده شده و از او “اعاده حيثيت”

گرديده است.

۴۶ـ رزون ميرون، ۱۹۸۱، صفحه ۲۸۶.

۴۷ـ مزدك جلد ششم صفحه ۱۱۳.

۴۸ـ مزدك جلد ششم صفحه ۷.

۴۹ـ مزدك جلد ششم صفحه ۲۱.

۵۰ـ مزدك جلد اول صفحه ۹۶.

۵۱ـ مزدك، جلد ششم، صفحه ۹۷.

۵۲ـ مزدك جلد ششم صفحه ۹۸.

۵۳ـ مزدك، جلد ششم، صفحه ۱۰۴.

۵۴ـ ھلن كررد و استوارت شروم، ۱۹۶۵، صفحه ۲۲۴.  ۳۳

۵۵ـ ھلن كرر و استوارت شروم ۱۹۶۵ صفحه ۲۲۵.

۵۶ـ رزون ميرون ۱۹۸۱ صفحه ۲۸۷.

۵۷ـ رزون ميرون، ۱۹۸۱ صفحه ۲۸۹.

۵۸- Guide to the XII Plenum, ECCI, Sept. 1932, P,63.

۵۹ـ كلودين جلد دوم ۱۹۷۵ صفحه ۳۸۲.

۶۰ـ كلودين، جلد دوم، ۱۹۷۵ صفحه ۲۹۱.

۶۱ـ كلودين، جلد دوم، ۱۹۷۵، صفحه ۳۹۵.

در زمان شروع جنگ سرد و تشكيل كمينفرم بخود انتقاد نموده و اعام

ً

۶۲ـ البته ديميتريف بعدا

داشت كه ديكتاتوري پرولتاريا ھميشه به عنوان شكل سياسي دوران گذار بايد اعمال گردد.

۶۳ـ كلودين، جلد دوم، ۱۹۷۵ صفحه ۴۶۱.

۶۴ـ كلودين، جلد دوم، صفحه ۴۶۲.

ـ * تعريف استالين از نيروھاي مولده آنرا تقريبا به ابزار توليد و تكنولوژي تقليل مي

دھد. نقش عامل انساني (كار ً

ً شود.  انسان) و دانش سازماندھي فرآيند كار كاما ناديده گرفته مي

ـ * در تنظيم اين مقاله از تحقيقات م. آتيه عضو ھيئت تحريريه “نظم نوين” بھره گرفته شده است.

……..

فرمان دولتی بر روی پارچه

فرمان، ژوئیه ۱۹۲۲

انترناسیونال کمونیستی (کمینترن) در مسکو در ۱۸ ژوئیه ۱۹۲۲ فرمانی صادر کرد که طبق آن حزب کمونیست چین باید از شانگهای به کانتون منتقل می‌شد. هدف از این اقدام تشویق همکاری با انقلابی‌های “بورژوای” جنوب بود که بعدها به کومینتانگ تبدیل شد. این اوکاز (فرمان) که روی تکه پارچه‌ای نوشته شده و در لباس نماینده کمینترن، هنک سنیولیت، با نام مستعار فیلیپ و مارینگ (۱۹۴۲ – ۱۸۸۳) مخفی شده بود، باید از مسیر سیبری به چین برده می‌شد. کمونیست‌های چین از تمام جنبه‌ها در برابر وی پاسخگو بودند. از ژوئیه ۱۹۲۲ حزب کمونیست چین رسماً عضو کمینترن بود و کمینترن تصمیم گرفته بود که چین هنوز آماده برقراری کمونیسم نیست.

منبع: انستیتوی بین‌‌المللی تاریخ اجتماعی – آمستردام

…………..

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.