داستان آخوند معروف اوین را همه شنیده اند. او مدعی اشراف بی مهار بر همه آثار مارکس بود!! تمام نظریات مارکس را مردود و غیرعلمی می دانست!! و برای اثبات ادعایش دلائل زیادی داشت!! در میان این ادله برا و صائب یکی را از همه متقن تر، کاراتر و دندان شکن تر می دید!! او این دلیل هوش ربای قاطع و ساحر خود را این گونه برای همگان شرح می داد « مارکس از تضاد میان تز و آنتی تز گفته است و این غلط است زیرا من و زنم به مثابه تز و آنتی تز اصلاً اختلافی با هم نداریم و بسیار مألوف و مأنوس و یار غار همدیگر هستیم»!!!
شاید اکبر گنجی هم مارکس را از طریق همان آخوند معروف اوین و آموزش های پربهای او شناخته است. بالاخره روزی همکار صدیق و یار مسجد و محراب وی بوده است. دیگران را به سجده در مقابل ولایت فقیه و برائت از هر نوع ستیز با چهره اهورائی ولایت و جمهوری اسلامی دعوت می کرده است. شاید هم خودش در کوششی جداگانه به حرف های همان آخوند دست یافته است و در این میان فقط « توارد» ی متعارف رخ داده است. کدامیک از این دو اتفاق افتاده است، اصلاً مهم نیست. نکته اصلی این است که هر دوتا مدافع نظام بشرستیز سرمایه داری هستند. هر دوتا طبقه اجتماعی مارکس یا بردگان مزدی دنیا را خصم آشتی ناپذیر طبقه خویش و کل این نظام می بینند، هر دوتا نقش مارکس در جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر را آماج عظیم ترین امواج نفرت قرار می دهند، هر دو خود را برای نثار این نفرت و ادای این ستیز ملزم به وارونه پردازی بی عنان واقعیت ها احساس می کنند. هر دوتا به اندازه کافی « نخوانده ملایند» و برای طرح بزرگترین دعاوی هیچ نیازی به هیچ مطالعه و شناخت و کنکاشی به دل راه نداده و نمی دهند. سرنوشت آخوند اوین را نمی دانم اما اکبرگنجی در این سال های اخیر مثل همه حمام خون سالاران پیشین و اصلاح طلبان امروزی به جماعت « گذار به دموکراسی» پیوسته است و افاضات اخیر وی در نقد حرف های مارکس نیز از سر دموکراسی خواهی انجام یافته است او می نویسد:
« هنوز که هنوز است برخی “اقتصاد” را عامل تعیین کننده به شمار می آورند. گمان می کنند که زیربنای اقتصادی، روبنای سیاسی/فلسفی/حقوقی/زیبایی شناسانه/اخلاقی/ایدئولوژیک را تعین می بخشد. احکام مارکس در پیش گفتار درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی را در نظر بگیرید. او می گفت: “آگاهی انسان ها نیست که هستی شان را تعیین می کند، بلکه برعکس، هستی اجتماعی آنها است که آگاهی شان را تعیین می کند…با تغییر زیربنای اقتصادی، کل روبنای عظیم نیز دیر یا زود دگرگون می شود”. مراحل نظریه او چنین بود: اول- تولید (نیروهای تولید). دوم- مناسبات تولید. سوم- قوانین و نهادهای سیاسی. چهارم- اشکال آگاهی، وضعیت طبقه کارگر روز به روز بدتر و مسکنت بارتر می شد(یا باید بشود) تا آنها پس از کسب “آگاهی طبقاتی” نهایتاً از راه انقلاب قهرآمیز، بورژوازی را سرنگون سازند. “بدتر و بدتر شدن” وضعیت اقتصادی محرومان( در نظریه مارکس طبقه کارگر)، شرط لازم تحول انقلابی و فروپاشی در نظریه مارکس است» ( مقاله بدترین سناریو برای ایران در سایت بی بی سی فارسی)
هیچ سرمایه دار و نماینده سیاسی یا فکری نظام بردگی مزدی مادام که هستی اجتماعی او این است، قرار نیست تار و پود فکر خود را از نقد طبقاتی توده های کارگر دنیا بر شالوده وجود رابطه تولید اضافه ارزش استخراج کند و در همین راستا قرار هم نیست که با آناتومی مارکس از رابطه سرمایه و جامعه سرمایه داری همصدا گردد یا حتی درستی آن را اعتراف کند. انجام این کار برای او متضمن کشیدن شمشیر بر هستی طبقاتی خود و اعلام جنگ علیه موجودیت تاریخی طبقه خویش است. این نکته در مورد همه مدافعان نظام اجتماعی مسلط در هر کجای این جهان از جمله در باره اکبر گنجی صدق می کند. با همه این ها امثال گنجی مشکل خاص خود را دارند. بسیاری از متفکران بورژوازی می دانند که مارکس چه گفته است و بر همین اساس می دانند چه چیز را نقد می کنند، چرا باید نقد کنند و در این گذر کدام ساز و کارهای لازم وارونه پردازی و تحریف را انتخاب کنند. مشکل گنجی این است که کمترین شناخت را از گفته های مارکس ندارد. او چیزی را نقد می کند که اصلاً نمی داند چیست. مارکس در همین جائی که گنجی بسیار نابلد و ناشیانه وارد معرکه فضل فروشی شده است، خاطرنشان می کند که « کالبدشکافی جامعه مدنی را باید در اقتصاد سیاسی جستجو نمود» او بر همین پایه، دست به کار آناتومی جامعه سرمایه داری می شود. از کالا آغاز می کند تا به کالا شدن نیروی کار می رسد. در همان ابتدا اعلام می کند که کالا یک رابطه اجتماعی است و شیرازه تشریح خویش از سرمایه را در همین جا در شناخت سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی استوار می سازد. سرمایه مشتی شیئی نیست. یک رابطه اجتماعی است. رابطه خرید و فروش نیروی کار، رابطه ای که یک قطب آن طبقه سرمایه دار و قطب دیگرش طبقه کارگر، دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری می باشند. رابطه ای که موجودیت، بقا، گسترش و خودگستری آن نیازمند دولت، نظم سیاسی، نظم مدنی، حقوق، قانون، اخلاق، ایدئولوژی، افکار، فرهنگ، پارلمان، بوروکراسی گسترده دولتی، مراکز پژوهشی وعلمی، مؤسسات شستشوی مغزی، ارتش، پلیس، نهادهای امنیتی، سایر قوای قهر و سرکوب و کل فراساختارهای اجتماعی است و سرمایه همه این ها را می خواهد و با چنگ و دندان و تمامی سبعیت هم می خواهد تا نظم تولیدی و اقتدار و حاکمیت و ماندگاری خود را تضمین کند. تعیین کننده بودن اقتصاد در نگاه مارکس با این معنی و معناها همراه است. او بر خلاف گنجی ها اقتصاد را و سرمایه را فقط مشتی پول، کارخانه، بانک و تجارتخانه و اشیاء نمی بیند و تعیین کنندگی آن را در مهم بودن پول خلاصه نمی کند.
سرمایه یک رابطه اجتماعی است و طبقه سرمایه دار قطب مسلط این رابطه، مالک کل سرمایه ها در همه اشکال صنعتی، تجاری، « خدماتی» و مالی آن است. طبقه ای است که سرمایه شخصیت یافته است و قانون و قرار و دولت و فرهنگ و حقوق و مدنیت و سیاست را صرفاً به عنوان سلاح قدرت سرمایه می خواهد، دانشگاه و همه مراکز علمی، آموزشی، پژوهشی یا هر نوع اکتشاف و اختراع و پیشرفت دانش بشری را به مثابه اجزاء لایتجزای انباشت سرمایه و کارافزارهای متصل سودآوری انبوه تر سرمایه ها می خواهد، طبقه ای که دانش تولید اضافه ارزش و گسترش هر چه انبوه تر سرمایه ها شالوده و محتوای دانش اوست، افکار و باورهایش از چرخه ارزش افزائی سرمایه نشأت می گیرد، هر چه را که لازمه بقا و خودگستری سرمایه است می اندیشد و همین اندیشه را از همه مجاری ممکن به اندیشه مسلط جامعه تبدیل می کند. طبقه ای که چه تولید شود را تصمیم می گیرد، در باره اینکه چه میزان تولید شود حکم می دهد، سرنوشت تولید و محصول اجتماعی کار را تعیین می نماید و همه این کارها را در راستای تولید سود هر چه بیشتر، تولید هر چه متراکم تر و غول آساتر سرمایه به کار می گیرد و کل ساختارهای سیاسی، مدنی، قانونی و آموزشی و علمی و فرهنگی و اخلاقی و همه چیز را در همین جهت سوق می دهد. طبقه ای که دنیای سیاست، دانش، آگاهی و افکارش را از همین جا استخراج می کند و افکار حاکم جامعه می گرداند.
تا همین جا شاید کافی باشد که اکبر گنجی در باره شناعت و ابتذال روایت خود از معنای تعیین کنندگی اقتصاد در سخن مارکس کمی به فکر افتد، اما بعید به نظر می رسد. او از جنس منتقدینی مانند « کورنلیوس کاستوریادیس» اروپائی یا حتی بابک احمدی و پرهام ایرانی نیست. نقد ماتریالیسم انقلابی مارکس را نه از افاضل دانشگاهی بورژوازی که از مشتی رمال، کلاهبردار و شیاد حوزوی، از سنخ ناصر مکارم، مصباح یزدی و مرتضی مطهری آموخته است. افرادی که کل دار و ندار دانش آن ها از طول و عرض آب قلیل و کر و ابعاد کفن میت تجاوز نمی کند. گفتگو در باره نادرستی حرف های گنجی نیست. سخن این است که او موضوعی را طرح کرده است، بدون اینکه هیچ بداند چه چیز را مطرح ساخته است. پس باید بیشتر و بیشتر بحث کرد. سرمایه در شناخت مارکس یک رابطه اجتماعی است. رابطه ای که یکی از دو قطب ان را طبقه کارگر تشکیل می دهد. طبقه ای که موجد و تولید کننده کل سرمایه ها و ثروت ها و امکانات و همه ارزش های اقتصادی و رفاهی و خدماتی جهان موجود است. طبقه ای که توسط سرمایه، توسط صاحبان سرمایه، توسط طبقه نخست استثمار می شود. طبقه ای که حاصل کار و استثمارش سرمایه، سرمایه و باز هم سرمایه می شود. طبقه ای که فروشنده نیروی کار است و با فروش نیروی کار از هستی آزاد انسانی خود به طور کامل ساقط می گردد. طبقه ای که آنچه تولید می کند در قالب سرمایه و در ملکیت طبقه سرمایه دار از ید تصاحب و قدرت او خارج می شود. طبقه ای که در پروسه فروش نیروی کارش، با خویش، با کار خویش و با محصول اجتماعی کار خویش یکسر بیگانه می شود. طبقه ای که در دل همین فرایند از هر نوع دخالت آزاد در تعیین سرنوشت زندگی خود به طور یکپارچه ساقط می گردد. طبقه ای که هر چه بیشتر کار می کند عمیق تر با کار خود بیگانه می شود، هر چه چه بیشتر تولید می کند، وحشتناک تر از خود دور و با خود بیگانه می گردد، هر چه هر چه بر قدرت سرمایه می افزاید ضعیف تر و مقهورتر می شود، هر چه خود را می فرساید سرمایه را فربه تر و نیرومندتر می سازد. تعیین کنندگی اقتصاد در روایت مارکس همه این معناها را همراه دارد.
سرمایه در نگاه و منظر ماتریالیسم انقلابی مارکس یک رابطه اجتماعی است. دو قطب این رابطه اجتماعی دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری هستند. طبقه ای که استثمار گر و حاکم و مالک و صاحب همه چیز و فرمانروای یکه تاز و فعال مایشاء جهان موجود است و طبقه دیگری که تولید کننده همه سرمایه ها و ثروت ها و دارائی ها و کل امکانات رفاهی و اجتماعی این دنیاست اما نیروی کار وی تنها و تنها کالائی است که در اختیار دارد. کالائی که امکان فروش یا عدم فروش آن نیز نهایتاً با سرمایه است. کالائی که اگر به فروش هم رسد، بهای آن فقط هزینه بازتولیدش برای فروش مجدد به سرمایه دار و تولید سود و سرمایه و باز هم سرمایه است. طبقه اول استثمار می کند و عظیم ترین بخش کار طبقه دوم را از او سلب و به سرمایه تبدیل می نماید. طبقه دوم استثمار می گردد، از هستی آزاد انسانی خود تماماً ساقط می گردد، گرسنه می شود، فقیر و بی مسکن و بی دارو بی بهداشت و بی درمان و بیکار می شود. این طبقه هیچ راهی سوای جنگ ندارد، جنگ علیه طبقه نخست، جنگ علیه سرمایه و نظام سرمایه داری، جنگی برای از بین بردن نظام سرمایه داری و رهائی از همه مصائب این نظام. جنگی برای برپائی شکل دیگری از زندگی که فارغ از استثمار و طبقات و همه مظالم جامعه طبقاتی باشد. تاریخ زندگی بشر تاریخ مبارزه طبقاتی است و تاریخ سرمایه داری تاریخ جنگ میان این دو طبقه متخاصم اجتماعی است. وقتی که مارکس شالوده جامعه مدنی را در اقتصاد سیاسی می کاود، وقتی که او نقد اقتصاد سیاسی را چراغ راه پیکار طبقه کارگر می کند، تمامی معانی بالا را ضمیمه سخن خویش دارد.
آیا اکبر گنجی این حرف های مارکس را دیده و شنیده است و باز هم با تعجب و کبری بسیار جهل آمیز به افاضه فضل می پردازد و می گوید: « هنوز که هنوز است برخی “اقتصاد” را عامل تعیین کننده به شمار می آورند… » باز هم تأکید می کنم که صحبت اصلاً بر سر قبول و رد گفته های مارکس توسط گنجی ها نیست. بالعکس گفتگوی بیشترین استقبال از نقد، دشمنی و جنگی است که در آن منتقد، دشمن و مهاجم، به گونه ای صریح و متمدنانه بگویند که چه چیز را نقد می کنند، آماج دشمنی قرار می دهند و با آن می جنگند. گنجی قادر به چنین کاری نیست. او حوزوی سخن می راند، به شیوه مصباح یزدی و مکارم و آخوند اوین نقد به هم می بافد. اصلاً مراد مارکس از اقتصاد را نمی فهمد، از روایت مارکسی جامعه هیچ کلامی نمی داند. معنای جستجوی آناتومی جامعه مدنی در اقتصاد سیاسی» را در هیچ سطحی درک نمی کند، او برای نقد، مطلقاً خود را نیازمند خواندن و فهمیدن آنچه نقد می کند، نمی بیند. درستی و نادرستی نقدش مورد بحث ما نیست. او نقد نمی کند، عوامفریبی و تهمت و افتراء تنها کاری است که زیر نام انتقاد انجام می دهد. مشکل کار او قبل از هر چیز اینجاست.
به رابطه سرمایه، به نظم تولیدی و سیاسی و مدنی جامعه سرمایه داری، به نیاز قهری سرمایه به قانون، حقوق، دولت و پارلمان و فرهنگ و همه مؤسسات و فراستاختارهای اجتماعی، به افکار و باورها و ایدئولوژی برتافته از سرمایه و ملزومات بازتولید چرخه انباشت، به دو طبقه اساسی جامعه سرمایه داری و جنگ جاری میان این طبقات اشاره کردیم. جنگی که لاجرم در کلیه عرصه های حیات اجتماعی انسانها جریان می یابد. جنگی از سوی کارگران که علیه استثمار، بی حقوقی و ستم، علیه کل نهادهای حقوقی و مدنی و اجتماعی پاسدار استثمار سرمایه داری، علیه اساس موجودیت رابطه خرید و فروش نیروی کار و علیه کل سرمایه است. جنگی که در همان حال از سوی صاحبان سرمایه و حاکمان سرمایه داری دفاع از کیان سرمایه و حفظ کلیه فراساختارهای سیاسی، مدنی، فرهنگی، حقوقی و همه توحش سالاری سرمایه را دنبال می کند. جنگی که در آن بورژوازی با تمامی ظرفیت سیاسی، نظامی، تکنیکی، زرادخانه های تسلیحاتی و دانش های روزش در یک طرف و توده عظیم بردگان مزدی با کل آگاهی و شعور و شناخت و قدرت پیکار طبقاتی خود در سوی دیگر آنند. جنگی که جنگ دو طبقه متضاد و متخاصم اجتماعی بر سر کل بود و نبود جامعه و نظام اجتماعی موجود است. جنگی که در آن طبقه کارگر اساس استثمار سرمایه داری، سلب هر نوع آزادی انسان ها، کار کودکان، بی حقوقی زنان، مردسالاری، شستشوی مغزی دینی و غیردینی، هر میزان تبعیضات جنسی و قومی و نژادی، آلودگی محیط زیست، دیکتاتوری، شکنجه، زندان و همه فرارسته های سرمایه داری را آماج حمله می گیرد و با شعار « رشد آزاد همگان در گرو رشد آزاد هر انسان» به پیش می تازد، جنگی که ریشه همه توحش ها و سبعیت ها را در وجود رابطه سرمایه می کاود و لاجرم هر شکل دروغ و تحریف و عوامفریبی و وارونه پردازی امثال گنجی ها را که گویا می توان در زیر چرخ قدرت سرمایه نیز از حق و حقوق و آزادی های اولیه انسانی حرف زد، گویا در جهنم گند و خون و وحشت سرمایه داری هم می توان از خطر گرسنگی و فقر و و دیکتاتوری و بی داروئی و بی مسکنی برای لحظه ای در امان ماند و همه این نوع توهم بافی ها را با تمامی توان به سینه دیوار می کوبد و البته باز هم به آقای گنجی و همه گنجی ها آزادی بی مرز عطا می کند تا بر بام هر مناره ای با فراغ بال فریاد سر دهند که « هنوز که هنوز است برخی “اقتصاد” را عامل تعیین کننده به شمار می آورند… »
گنجی نه معنای اقتصاد را می فهمد و نه برای فهم روایت مارکس پیرامون تعیین کننده بودن اقتصاد هیچ نیازی به هیچ تعمقی دیده است. او از راه های بسیار دور، در جلسات دعای ندبه و کمیل از زبان مرتضی مطهری و ناصر مکارم شنیده است که کمونیست ها همه اش اقتصاد، اقتصاد می کنند. در دوره معینی از حیات خویش نیز با احساس هراس و دهشت از فروریزی بنای ویران جمهوری اسلامی سرمایه داری آهنگ گذار این نظام به دموکراسی کرده است. برای این کار به « پوپر» و آلکسی دوتوکویل و کرین برنیتون ها آویخته است و در همین گذر خود را نیازمند نوسازی لیبرالی و نولیبرالی نقدش از مارکس دیده است. تا اینجا جای بحثی نیست. مهم این است که او هنوز هم با سر مطهری ها می بیند و عقب ماندگی افراطی دینی وی اجازه نمی دهد که چیزی را که قرار است نقد کند از قبل بشناسد.
گنجی مخالف نظر مارکس در باره تقدم هستی اجتماعی انسان ها بر آگاهی آن هاست و چنین نظریه ای را محصول روایت وی از تعیین کنندگی اقتصاد می داند. شناخت گنجی از آنچه مارکس می گوید معرکه است!!! او باید به شیوه همان آخوند اوین برای هدایت همه اسرای ضلالت بیرق نقد مارکس برافرازد. ببینیم مارکس چه می گوید و اکبر گنجی از حرف های مارکس چه شنیده است و فاصله شنوده های وی با واقعیت ها، از کجا تا به کجاست؟! مارکس می گوید: « انسان ها را می توان بنا به شعور، مذهب و یا هر چیز دیگری که مایل باشید از حیوانات تمیز داد، خود آن ها به مجرد اینکه شروع به تولید وسائل معیشت خود می کنند، تمایز خود را از حیوانات آغاز می نمایند و این گامی است که توسط سازمان بدنی آن ها مشروط می شود. با تولید وسائل معیشت، انسان ها به طور غیرمستقیم زندگی مادی خویش را تولید می کنند» مارکس به این ترتیب کار و روند کار را فصل ممیز زندگی انسان ها و انسان بودن آن ها از حیوانات می بیند. چیزی که علم بشری نیز هر چیز مخالف آن را دور می ریزد اما اکبر گنجی درس خوانده حوزه ای سوای حوزه دانش های انسانی است. او به آیه « خلقتُ فیهِ مِنُ روحی» آویزان است. در منظر وی عده ای فرشته مقرب در اجرای حکم خداوندی مقداری « طین لاذب» جمع می کنند و خدا هم از آسمان در دل این خاک فوت می نماید و موجود بادکنکی حاصل، انسان می گردد!!! البته اکبر گنجی شاید زیر فشار حقارت و خجالت از سر هم بندی این خرافه های زشت به کتاب « خلقت انسان» یدالله سحابی پناه برده و داروینیسم را در محراب عبادت الهی غسل تعمید اسلامی کرده باشد. اما این کار نه فقط هیچ کمکی به او نمی کند که مشکل وی را بیش از حد پیچیده و پیچیده تر می سازد و سخت جانی وحشتناک ارتجاعی آدم ها را بیشتر و بیشتر قوام می بخشد. نمی توان مسلمان بود و در عین حال نقش کار و تولید و روند کار را به عنوان خط فاصل میان انسان و حیوان به رسمیت شناخت.
مارکس به دنبال سخن بالا توضیح می دهد که شیوه تولید صرفاً بازتولید هستی فیزیکی افراد نیست. یک شکل معین فعالیت، شکل معینی از ابراز حیات، یک شیوه معین زندگی است. اینکه انسان ها چه هستند، با تولیداتشان، چه می کنند و چگونه تولید می نمایند انطباق دارد و به همین دلیل اینکه افراد چه هستند به شرائط مادی تولید آن ها بستگی دارد. مارکس این نکات را تشریح می کند و سپس وارد این بحث می شود که « انسان های فعال واقعی که توسط توسعه معین نیروهای مولده خویش و مراوده متناسب با آن تا آخرین اشکالش مشروط می شوند، همان انسان ها مولدین مفاهیم، افکار و جز آن خود هستند. آگاهی هر گز نمی تواند چیزی جز هستی آگاه باشد و هستی انسان ها جریان واقعی زندگی آن هاست» ( تأکید از من است) مارکس با گفتن این موضوعات دنیای تیره باژگونه پردازی ها را ویران می سازد تا بر خرابه های آن شالوده فهم علمی و واقعی حقیقت انسان، زندگی انسانی و راه درست رهائی بشر را بنا کند. ماحصل حرفش این است که برای شناخت انسان ها نمی توان و نباید از خیالات، تصورات، روایات یا افکار آن ها در باره خودشان عزیمت کرد. بالعکس باید از انسان های فعال واقعی آغاز نمود و تکامل بازتاب های ایدئولوژیک آنان بر اساس جریان واقعی زندگی آن ها را نشان داد. اخلاق، مذهب، متافیزیک و همه وجوه دیگر ایدئولوژی و کل اشکال آگاهی متناظر با آن ها به هیچ وجه پدیدارهای مستقلی نیستند، تاریخ و تکامل تاریخی مستقلی ندارند. این انسان های فعال درگیر تولید و کار و روند کار هستند که همراه با تولید مادی و توسعه مراودات مادی و دنیای واقعی خویش، تفکر و محصولات این تفکر را هم تغییر می دهند. مارکس این ها را خاطرنشان می کند و در ادامه همین توضیحات است که می گوید « این آگاهی نیست که زندگی را تعیین می کند بلکه زندگی است که آگاهی را تعیین می نماید»
اکبر گنجی با هیچ کدام این حرف ها و نظریات و پروسه های شناخت زندگی آدم ها اصلاً کاری ندارد. او به آیه مقدس « وَ عَلَمَ آدمَ الاسماء کُلُها» چسبیده است. بر این عقیده است که فرشتگان مقداری خاک را جمع کردند، خدا از روح خویش در دل این طین لاذب دمید، خاک آدم شد و سپس همان خدا که خالق دنیا و جامع جمیع علوم است کل دانش هایش را هم به مخلوق خاکی دست ساخت خود آموخت!!! آیا راستی راستی قرار است در درون این منجلاب دهشتبار خرافه، جهل و فریب و تزویر جائی برای فهم سخن مارکس پیرامون تقدم هستی اجتماعی انسان ها بر آگاهی آن ها باقی ماند؟!! معلوم است که نه! آیا این بدان معنی است که گنجی حتی در زیر آوار همین دنیای خرافه ها و جهل ها حق نقد مارکس را ندارد، قطعاً دارد، اما این حق مسلم دیگران هم هست که عوامفریبی های وی را افشاء کنند و به همگان بگویند که او هیچ کلامی از حرف های مارکس نمی داند. اصلاً ندیده که سخن مارکس چیست و چیزی را نقد می کند که هیچ شناختی از آن ندارد. او سخن مارکس را نقد نمی کند، فقط نفرت خویش را از طبقه کارگر، از آگاهان این طبقه و از مارکس به عنوان فرد آگاه و بیدار و فعال عملی اندیشمند این طبقه ابراز می دارد.
مارکس بسیار درست و علمی و ماتریالیستی و رادیکال، هستی اجتماعی انسان ها را تعیین کننده آگاهی آن ها می داند، آگاهی طبقه سرمایه دار و نمایندگان فکری این طبقه از جمله همین آقای اکبر گنجی از هستی اجتماعی آن ها، از سرمایه و سرمایه دار بودن و دولتمرد یا نماینده فکری و فرهنگی سرمایه بودن آن ها بر می خیزد. این آگاهی ساخته و پرداخته و ریخته گری شده کارگاه ارزش افزائی و سودآوری سرمایه است، در خدمت بقای سرمایه داری است و بر روی هر چه انسانی و انسانیت است شمشیر می کشد تا نظام بردگی مزدی را حفظ کند، تا این نظام را بر میلیاردها برده مزدی دنیا تحمیل نماید. این آگاهی در قالب اقتصاد، سیاست، فلسفه، مدنیت، فرهنگ، اخلاق، مذهب، ارزش های اجتماعی، سنت و همه چیز مدافع رابطه خرید و فروش نیروی کار است. به کارگران می گوید که آنان کار خویش را و نه نیروی کار خویش را می فروشند!!! می گوید که دولت موجود نهاد نماینده منافع عام همه طبقات است!!! و دولت سرمایه داری یا دولت طبقه سرمایه دار نیست!!! می گوید که آنچه کارگران تولید می کنند به ثروت اجتماعی و به مایملک کل جامعه بدل می گردد!!! می گوید که هر چه کارگران بیشتر کار کنند، مرفه تر می گردند!!! می گوید که پارلمان نماینده آراء آزاد همه انسان هاست!!! می گوید که ساختار حقوقی حاکم پاسدار حقوق همه شهروندان است!!! می گوید که تمامی افراد جامعه انسان های متساوی الحقوق هستند!!! این آگاهی از ملت و منافع ملی سخن می راند!!! از دخالتگری آزاد آدم ها در تعیین سرنوشت خویش با رجوع به انتخابات و گزینش نمایندگان پارلمان حرف می زند!!!. این آگاهی در سرشت خود از بیخ و بن آگاهی وارونه است، دروغ است، جهل است، خرافه است، شیادی است، عوامفریبی است و تمامی این خصوصیات را در ذات خود حمل می کند تا پاسدار نظام سرمایه داری باشد. آیا اکبر گنجی و گنجی ها ظرفیت آن را دارند که این حقیقت عریان را دریابند، مطلقاً نه، زیرا که با سر سرمایه به جهان نظر می اندازند، همه چیز را وارونه می بینند زیرا بنیاد سرمایه داری بر وارونه سازی همه حقایق زندگی انسان ها استوار است. سرمایه اگر وارونه نبیند و نگوید حکم به سرنگونی و نابودی خود داده است.
آگاهی بورژوازی مشخصات بالا را دارد زیرا که از هستی اجتماعی طبقه سرمایه دار و از بطن رابطه خرید و فروش نیروی کار بر می خیزد. به آگاهی طبقه کارگر بپردازیم. بنمایه این آگاهی واکنش آگاه و طبقاتی کارگر به استثمار سرمایه داری، به فروشنده نیروی کار بودن، به ساقط شدن از هستی آزاد انسانی خویش، به انفصال از کار، به سقوط از حق تعیین سرنوشت اجتماعی خود، به سرمایه شدن حاصل کار و تولید، به خود بیگانگی خویش در زیر سیطره رابطه تولید اضافه ارزش و به موجودیت سرمایه و نظام سرمایه داری است. این آگاهی دقیقاً از هستی اجتماعی کارگر شعله می کشد و تمامی اهمیت کار مارکس هم این است که در نقش یک کارگر بیدار و آگاه و انقلابی و متفکر مشعل همین آگاهی و پیکار را افروخته است. « آگاهی چیزی سوای هستی آگاه نیست » و طبقه کارگر در کالبدشکافی مارکسی سرمایه، در آناتومی مارکسی جامعه سرمایه داری و در ارتقاء این کالبدشکافی ها به پراتیک پیکار است که هستی آگاه خود را در مقابل موجودیت سرمایه به صف می کند، سقف افکار و باورها و ایدئولوژی های حاکم را که اندیشه ها و اعتقادات و ایدئولوژی سرمایه و طبقه مسلط و نوع اکبر گنجی ها است در هم می شکافد، جنگ طبقه علیه طبقه را مشتعل می سازد، جنبش شورائی سراسری آگاه و با دورنمای الغاء کار مزدی طبقه اش را سازمان می دهد و تا نابودی کامل سرمایه داری پیش می رود. اکبر گنجی باز هم می تواند با جهانی بیمایگی، جهل و پوسیدگی فکری شیپور کبر به دست گیرد و عربده سر دهد که « هنوز که هنوز است برخی “اقتصاد” را عامل تعیین کننده به شمار می آورند… » و اضافه کند که هنوز که هنوز است عده ای این سخن مارکس را تکرار می کنند که «آگاهی نیست که هستی اجتماعی را می سازد بلکه هستی اجتماعی است که آگاهی را تعیین می کند ». « از کوزه همان برون تراود که در اوست» افاضل جمهوری اسلامی اگر هم بخواهند جلد عوض کنند و از قماش مطهری و مکارم و نویسنده کتاب « آخرین پیامبر و اولین دانشگاه» نباشند بالاخره از اکبر گنجی، سروش یا جماعت ملی – مذهبی های زاد و ولد نهضت آزادی فراتر نمی روند. گنجی دشنه تنفر خود را به سوی مارکس نشانه رفت تا حرف دل خویش را باز گوید و بار امانت به منزل برساند. تمامی نفرت پراکنی وی « براعت و استهلال» ی بود برای سر دادن نغمه شومی که سالیان متمادی است از حلقوم کثیف کل حاکمان جهنم گند و خون و وحشت سرمایه داری و نمایندگان فکری و سیاسی این نظام خارج می گردد. او برای ایفای این نقش و انجام این رسالت باز هم احتیاج به دنیائی تهمت پراکنی علیه مارکس و کمونیست ها دارد. گنجی این بار، دیگر نیاز به جعل هیچ جمله ای از مارکس هم نمی بیند، کار را راحت تر می کند، در نهایت وقاحت خودش چیزی را می سازد و به مارکس نسبت می دهد!! او خواب می بیند که گویا مارکس گفته است، هر چه توده های کارگر فقیرتر، سیه روزتر، حقیرتر و ذلیل تر شوند حتماً انقلابی تر می گردند! پس بهترین کار این است که در انتظار شدت هر چه فاجعه بارتر استثمار و بی حقوقی و گرسنگی و فلاکت توده های کارگر بنشینیم!!! تنها در این صورت است که خورشید انقلاب طلوع خواهد کرد!!! راستی راستی چه بی تمدن و بی فرهنگ و زبونند مدافعان نظام سرمایه داری و این بربریت آن ها تا کجا به اوج می رود زمانی که هیچ چیز برای گفتن ندارند و افتراء و تهمت را تنها سلاح خود می بینند. در باره اینکه اکبر گنجی در کجای آرشیو ذهن خود این خزعبلات را پیدا کرده است پائین تر اشاره می کنم اما تا جائی که به مارکس و کمونیست ها مربوط است حرف آنان همیشه این بوده و این است که شالوده هستی سرمایه داری بر استثمار و سلاخی و بی حقوقی و فقر و فلاکت توده های کارگر استوار است. کارگران در این نظام راهی سوای پیکار ندارند، این طبقه کارگر و آگاهان و فعالان و مارکس های این طبقه نیستند که مبارزه و انقلاب و نابودی سرمایه داری را به استثمار هر چه مهلک تر و گرسنگی و ذلت و فلاکت هر چه فاجعه بارتر خود گره زده اند!!! این سرمایه داری است که بنا به ماهیت خود، لاجرم همه این بلاها را بر آن ها تحمیل می کند. آن ها مجبورند که مبارزه کنند و بجنگند و این جنگ را هم مطلقاً و بر خلاف تهمت زشت و ناروا و کوردلانه اکبر گنجی اصلاً به شدت ژرف تر سیه روزی خود موکول نکرده اند!!! آنان خواستار نابودی هر میزان استثمار و بی حقوقی و ستم و جهل و خرافه و تبعیض جنسی و قومی و هر نوع نابرابری اجتماعی، خواستار محو طبقات و دولت و جامعه طبقاتی هستند. آنان همیشه و با همه وجود آماده اند تا علیه هر شکل بروز هر نوع بی حقوقی جنگ کنند. این حرف پوچ که آنان منتظر انفجار فقرند تا انقلابی گردند!!! حرفی است که فقط زیبنده گنجی هاست. اکبر گنجی از تبار توحش جمهوری اسلامی است و حتی تهمت زدن او نیز دقیقاً از نوع همان افتراها و تهمت هائی است که عمله و اکره و مزدوران این رژیم علیه کمونیست ها و کارگران وارد می سازند. کارگران کمونیست و کمونیست های کارگر دنیا بر عکس افترائات زشت گنجی مطلقاً در انتظار ننشسته اند که آتشفشان قهر و سبعیت و جنایت و سفاکی سرمایه بر سر آنها خراب شود تا از این طریق خون انقلابیگری آن ها به جوش آید و راهی میدان کارزار شوند!!! آنان چند قرن است که سرتاسر دنیا را میدان جنگ خود علیه سرمایه ساخته اند. این سرمایه داری و طبقه سرمایه دار و دولت های سرمایه داری و اکبر گنجی ها هستند که هر نفس کشیدن اعتراضی و هر بارقه پیکار توده های کارگر جهان را به رگبار می بندند و برای در هم کوبیدن توان پیکار طبقاتی آنها به هر سبعیتی دست می یازند. اما راستی راستی اکبر گنجی این تهمت سیاه نفرت بار را از کجا، از کدام زباله دانی بیرون می کشد. پاسخ بسیار روشن است. او باید تهمتی ردیف کند و برای این کار به آرشیو پوسیده ذهن خویش رجوع می نماید. می بیند که در دیانت مبین اسلام و مکتب تشیع علوی وی سخن از آن است که روزی موجود بدون وجود موهومی به نام امام زمان ظهور خواهد کرد. گنجی معتقد به ظهور مهدی موعود است و او و همه همدینانش ظهور این موعود دروغین را در گرو مالامال شدن جهان از ظلم و بدبختی و سیه روزی می دانند. اکبر گنجی همه این ترهات را در ضمیر آگاه و ناآگاه خود نهان دارد. او به گاه جستجوی تهمت علیه مارکس و کمونیست ها همین باور شوم دینی را از آرشیو مغز بیرون می کشد و یکراست نثار مارکس می کند. زهی وقاحت و زهی گستاخی در پشت سر نهادن هر مرز و محدوده وقاحت ها!!! اکبر گنجی پس از همه این کارها و چیدن تمامی افترائات و تهمت ها تازه خود را در وضعی مشاهده می کند که می تواند بار امانت بر زمین نهد و رسالت خود را به گوش مخاطبان برساند. محتوای رسالت همان چیزی است که چند قرن است تمامی تریبون های نظام سرمایه داری آن را غوغا می کنند و از زمان فروپاشی اردوگاه سرمایه داری دولتی با همان نام جعلی بسیار آشنای « اردوگاه سوسیالیسم» این غوغا بسیار گوشخراش تر و بسیار تهوع آورتر شده است. اینکه گفتگوی طبقه کارگر و جنبش کارگری و انقلابات کارگری از آغاز واهی بوده است!!! همه دروغ ها و شیادی های گنجی سنگ بنای لازم طرح این دعوا بودند. وارونه پردازی بسیار ناشیانه روایت مارکس از رابطه شیوه تولید و فراساختارهای اجتماعی، دیدن خواب عدم تعیین کنندگی اقتصاد، اینکه هستی اجتماعی مقدم بر آگاهی نیست!!! همه و همه ردیف شدند تا بالاخره آنچه را که حرف دل رئیس جمهور اوباما و دیوید کامرون و سارکوزی و خاتمی و موسوی و احمدی نژاد و رفسنجانی و کل وحوش بورژوازی است بر زبان آید. اینکه باید از کارگران دنیا خواست تا برای رونق بیشتر بازار انباشت سرمایه و سودآوری هر چه عظیم تر سرمایه ها تلاش کنند. او می گوید که « گذار به دموکراسی» همه چیز است و طی این طریق نیازمند رونق اقتصادی یا به بیان زمینی تر، ارزش افزائی هر چه غول آساتر سرمایه هاست!!!
« اگر به تجربه های فروپاشی نگریسته شود، فقر و تنگدستی و بیکاری نقش مهمی در آنها نداشته اند. برعکس، وقتی کشور یا جامعه ای وارد فرایند رشد سریع اقتصادی می شود، و وضع مردم کمی بهتر می شود،”انقلاب انتظارات” زاده خواهد شد. افراد به آنچه به دست می آورند قانع نخواهند شد وبیشتر و بیشتر می خواهند. رژیم استبدادی در شرایط رشد اقتصادی بالا هم نمی تواند به “انفجار مطالبات/تقاضاها/ انتظارات” پاسخ دهد. توقعات فزاینده (rising expectation) در شرایط خوب اقتصادی، یا در وضعیتی که پس از یک دوره طولانی از رشد اقتصادی، دوره ای کوتاه از برگشت ظهور می کند،موجب انقلاب است ».
گنجی فقط در طرح افتراء به مارکس نیست که زمین و زمان را از هذیان و پریشان گوئی و دروغ پر می سازد، او در بیان خواسته های خویش نیز هیچ دو جمله یا حتی دو کلمه ای را مربوط و منسجم بیان نمی کند. اصلاً خودش هم هیچ نمی فهمد که چه می گوید. عاشق سینه چاک رونق انباشت سرمایه است و این کار را مایه رفاه و آسایش و حصول انتظارات و استقرار پایه های دموکراسی می بیند!!! در همین گذر مارکس را تهمت باران می کند که خواستار فقر و گرسنگی و فلاکت بیشتر کارگران است تا انقلابی شوند و بالاخره ار سران کاخ سفید و اتحادیه اروپا خواهش می کند که تحریم های اقتصادی جمهوری اسلامی را لغو نمایند تا رونق اقتصادی دست دهد و گذار به دموکراسی ممکن گردد!!! چه کسی می تواند برای این حرف ها سر و ته و حساب و کتابی دست و پا نماید معلوم نیست!!! گنجی نمی فهمد که هر بند رونق انباشت و سودآوری سرمایه ها در گرو تشدید فاجعه بارتر و مرگ آورتر استثمار ۵۰ میلیون نفوس توده های کارگر ایران است. او قدرت فهم این را ندارد که تولید ناخالص دنیا در فاصله میان ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۹ از رقم ۱۱ تریلیون دلار به حدود ۷۱ تریلیون دلار رسیده است اما در عرض همین سی سال میزان بیکاری از دویست میلیون به حدود یک میلیارد نفر فوران کرده است. او قادر به فهم این واقعیت نیست که در همین فاصله زمانی کارگران دنیا هر سال معادل دو تریلیون دلار بیشتر تولید کرده اند اما ابعاد فقر و گرسنگی و بی آبی و بی بهداشتی و بی مسکنی و مرگ و میر آنان چند برابر بالاتر رفته است. پس رونق بیشتر اقتصادی و انباشت غول آساتر سرمایه برای کارگران نه رفاه که فقط فقر و گرسنگی انبوه تر و بیکاری نجومی تر می آورد و این همان چیزی است که گنجی می خواهد اما او سخت هیستریک، مصروع و دیوانه وار مارکس را افتراء باران می کند که گویا او دلباخته فقر کارگران است تا انقلابی شوند و با این کارش سد راه گذار به دموکراسی شده است!!! گنجی توسعه و رونق اقتصادی سرمایه داری را میثاق گذار به دموکراسی می بیند!!! و از همگان می خواهد تا خواستار رونق انباشت باشند. کاری که فقط به بهای گرسنگی و فلاکت سهمگین تر کارگران مقدور می شود و او آن را مایه رفاه و آسایش و ضامن آزادی آن ها می بیند!! از اوباما و کامرون خواهش می کند که تحریم ها را از سر اقتصاد سرمایه داری ایران بردارند و به مارکس تهمت می بندد که شرط انقلاب را فقر می داند!!! و بالاخره چنین به نظر می رسد که از اوباما و سارکوزی و کامرون و مرکل و سازمان ملل و تمامی حاکمان جهان سرمایه داری می خواهد که این قدر به حرف مارکس گوش ندهند!!! بندهای تحریم اقتصادی جمهوری اسلامی را سفت و سفت تر نکنند، از مارکسیست بودن و قبول نظرات مارکس دست بردارند!!! و راه دموکراسی شدن ایران و دموکراتیزه کردن جمهوری اسلامی را در فقیر کردن مردم میهن وی دنبال ننمایند!!! شعور بورژوازی در سرشت خود وارونه و مالامال از تناقض بافی و از بیخ و بن ارتجاعی است. بورژوازی همه چیز را باژگونه و متناقض و مرتجعانه به هم می می بافد، وای به وقتی که این بورژوا یا نماینده بورژوازی اکبر گنجی و دست پرورد جمهوری اسلامی سرمایه داری باشد!
ناصر پایدار
ژوئن ۲۰۱۱