عده ای از «مارکس پژوهان»! و «مارکس شناسان»! سرشناس دانشگاهی اعلام داشته اند که در صد و پنجاهمین سالگرد انتشار جلد اول کاپیتال مارکس، کتابی منتشر می سازند و در این کتاب به بررسي ويراست هاي متفاوت مجلدات مختلف كاپيتال در سراسر جهان، ماجرای انتشار این مجلدات، دامنه استقبال از آن ها و سایر مسائل مربوط به این حوزه خواهند پرداخت. اینکه مارکس، چگونه، چه زمانی و طی کدام پروسه از اسارت مارکس پژوهان عالیجاه و صاحب نام آزاد خواهد شد و به قلب پیکار توده های کارگر بدون هیچ نام دنیا، علیه سرمایه باز خواهد گشت، پرسشی است که پاسخ آن را فقط جنبش کارگری جهانی خواهد داد، اما پیش از آن هم باید حرفی زد و کاری کرد. «حسن مرتضوی» مترجم آثار مارکس، از جمله جلدهای اول و دوم کتاب «کاپیتال» در همراهی و همکاری با «مارکس پژوهان»، بنا به توصیه آنان و به عنوان پژوهشگر حوزه ایران این جماعت، مقاله ای نگاشته است. این مقاله در سایت «نقد اقتصاد سیاسی» زیر نام [«سرمایه» در ایران] منتشر گردیده است. منظور از «سرمایه» کتاب کاپیتال است و هدف مقاله توضیح حد و حدود و چگونگی مواجهه ای است که در جامعه ایران، در دوره های مختلف از سوی نیروها و محافل سیاسی متفاوت با آثار مارکس و به طور اخص کتاب سرمایه صورت گرفته است. برجسته ترین شاخص بحث مرتضوی در این مقاله و همزمان بارزترین وجه اشتراک و همگنی کار وی با «مارکس پژوهان» سرشناس، یا اساسا حرفه نسبتا پررونق «مارکس پژوهی» بین المللی، نگاه آنان به کالبدشکافی مارکس از شیوه تولید سرمایه داری و تاریخ و مبارزه طبقاتی، به عنوان یک اندیشه، مکتب، ایدئولوژی و آیین است. نوعی نگرش که با بنمایه شناخت و شعور مارکسی مبارزه طبقاتی در ضدیت ریشه ای قرار دارد. به نوشته مرتضوی نگاه کنیم.
- نویسنده «سرمایه در ایران» سخن خویش را با این پاراگراف آغاز می کند. «تاريخ ورود انديشههاي سوسياليستي و ماركسيستي به ايران كه تقريباً صد سال از آن مي گذرد، ويژگي هاي منحصر به فردي دارد. ورود اين انديشه ها به سبك و سياق خود نه بازتاب و واكنش به تكوين سرمايهداري مدرن در ايران بود، نه بيان گذاري خودجوش از نظامهاي فكري فرسوده و تحليل رفتهپيش از خود به نظامي منسجم براي پاسخ به روح زمانه اش، و نه مظهر ديدگاه طبقهكارگري باليده و متشكل. ورود اين انديشهها به ايران، آن هم در هيئتي پيشرفته تقريباً مصادف است با رشد خاستگاههاي اوليهسرمايهداري و مناسبات كالايي مدرن در ايران از طريق روندي پيچيده از همزيستي مناسبات پيشاسرمايه داري، سرمايه داري انحصاري و نفوذ امپرياليستي روسيهتزاري و بريتانيا؛ کمو بیش مقارن با پي ريزي نخستين شالودههاي صنعت و اقتصاد مدرن در دوران حكومت رضا شاه؛ و بي شك مصادف با نخستين جرقههاي انديشههاي مدرن كه در شكل و سيماي جنبش و انقلاب مشروطيت پا به عرصه وجود گذاشت.»
آناتومی رادیکال مارکس از تاریخ جوامع انسانی و به طور مشخص سرمایه و جامعه سرمایه داری، آنچه او پیرامون مبارزه طبقاتی گفته است و کل کارهای دیگری که کرده است، همه و همه در زیج رصد دوست عزیزمان مرتضوی یک دستگاه اندیشه، یک منظومه تئوریک و در مجموع یک ایدئولوژی است!! پیداست که ایشان خود را از پیروان سخت کوش همین «ایدئولوژی»!!! می داند و در همین راستا تلاش دارد تا از طریق ترجمه آثار مارکس به میزان وسع و توان خود، حداقل جمعیت فارسی زبان دنیا را متوجه اهمیت مکتب و شریعتی به نام «مارکسیسم» سازد!!. من تمامی مساعی خود را به کار می گیرم که به هیچ تعبیر و تفسیری از هیچ فرمولبندی به کار رفته از سوی ایشان دست نزنم. تصورم این است که نص صریح مقاله بهترین شاهد درستی استنباط من از نظرات وی در این قلمرو معین است اگر او جز این می اندیشد، بدون هیچ اصراری آماده پس گرفتن برداشت های خویش هستم. عجالتاً جملات و عبارات بسیار واضح و بدون هیچ ابهام مقاله را مبنای داوری می گیرم و بحث را دنبال می کنم. مقاله مرتضوی تا همین جا و در حد همین پاراگراف نخست، حاوی انبوه وارونه بافی ها و برهوت آفرینی ها است.
تاریخ زندگی بشر تاریخ اندیشه ها و اعتقادات نیست. اندیشه ها هیچ تاریخی ندارند و گفتگو در باره آنها به اعتبار نفس فکر، باور، زنجیره ای از اصول و مفاهیم بودن یا نوع این ها، بسیار بی معنی، متافیزیکی، ارتجاعی و عمیقاً گمراه کننده است. آنچه واقعی، تعیین کننده و قابل کندوکاو است نه اندیشه ها و ایدئولوژی ها، که بالعکس، انسانهای اندیشنده و دارای عقیده، فکر و نظر می باشد. انسان های زمینی و کاملاً واقعی که از یک دوره معین تاریخی به بعد، در روند کار و تولید معیشت خویش و همزمان و همگن با آن، تولید افکار و مفاهیم و باورهای خود، با پشت سر نهادن اشکال اولیه تقسیم کار و زندگی همبائی اولیه و زیر فشار شرایط عینی زیست اجتماعی خود، به طبقات تقسیم شده اند. هیچ اندیشه و ایدئولوژی ناب ماوراء این انسانهای تقسیم شده به طبقات مختلف و متضاد اجتماعی وجود خارجی ندارد. زمانی که بر کالبدشکافی ریشه ای مارکس از تاریخ، جامعه، شیوه تولید سرمایه داری، طبقات و مبارزه طبقاتی نام «مارکسیسم» و « اندیشه های سوسیالیستی» حک می کنیم، مقدم بر هر چیز بنیاد روایت ماتریالیستی و مارکسی تاریخ را یکراست به ورطه بدترین باژگونه پردازی ها و تحریف ها فرو می بریم. کاری که مقاله «سرمایه در ایران» در همان عبارت نخست خود با فراغ بال انجام داده است. به این سخن مارکس دقت کنیم.
«… درست برخلاف فلسفه آلمانی که از آسمان به زمین فرود می آید، اینجا مسأله بر سر بالا رفتن از زمین به آسمان است. به عبارت دیگر، برای رسیدن به انسان های با گوشت و پوست واقعی، نقطه عزیمت، آنچه انسان ها می گویند، خیال می کنند، تصور می نمایند و نیز آنچه در باره انسان ها، روایت می گردد، فکر می شود، تخیل می شود، تصور می شود، نیست. بلکه نقطه عزیمت عبارت از انسان های فعال واقعی و نشان دادن تکامل واکنش ها و بازتاب های ایدئولوژیک آنها بر اساس جریان واقعی زندگی آنان خواهد بود» (ایدئولوژی آلمانی)
مارکس سپس در همین جا، ادامه می دهد. «اخلاق، مذهب، متافیزیک و باقی وجوه ایدئولوژی و نیز اشکال آگاهی متناظر با آنها، دیگر صورت ظاهر استقلال خود را از دست می دهند، این ها تاریخی ندارند، تکاملی ندارند، بلکه انسان ها، انسان هائی که تولید مادی و مراود مادی خویش را توسعه می دهند، همراه با آن دنیای واقعی خود و نیز تفکر خود و محصولات این تفکر را نیز تغییر می دهند….»
مارکس مبدع هیچ آیین فکری و بنیانگذار هیچ ایدئولوژی و شریعتی نیست. او در مقام یک انسان اندیشنده، از یک طبقه اجتماعی معین در یک دوره تاریخی مشخص، با بالاترین میزان ممکن ژرفکاوی، تحلیل و روایت خاص این طبقه از تاریخ تکامل جوامع انسانی، سرمایه، سرمایه داری و کل مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی را با بیانی اندیشوار تسلیم توده های این طبقه و کل بشریت نموده است. آنچه مارکس گفته و پیش کشیده است بر خلاف تصور مرتضوی و خیل کثیر «مارکس پژوهان» صاحب نام بین المللی، نه یک ایدئولوژی پایه گذاری شده از سوی وی که منشور مبارزه و مانیفست جنگ طبقه کارگر جهانی علیه بربریت بردگی مزدی و علیه هر شکل استثمار طبقاتی یا وجود هر نوع جامعه متشکل از طبقات است. وقتی حرف های مارکس «مارکسیسم» می شود!! زمانی که کالبدشکافی او از تاریخ یا سرمایه و شیوه تولید و مناسبات سرمایه داری به یک نحله فکری، به «اندیشه های سوسیالیستی»!!، تبدیل می گردد، آنگاه دقیقاً دچار همان مصیبتی می شود که از زمان خود وی تا امروز بر سرش آوار گردیده است. اینکه چه کسانی و کدام نیروهای اجتماعی چنین می کنند؟ پاسخ بسیار شفاف است. این گروهها و افراد یا جریانات می توانند ابوابجمعی هر طبقه ای باشند، آنها می توانند نمایندگان فکری چیره دست لایه های مختلفی از طبقه بورژوازی باشند، می توانند در زمره فعالان سینه چاک و نظریه پرداز جنبش کارگری جهانی به حساب آیند، می توانند صدرنشینان ارگانهای فرماندهی احزاب پرچمدار کمونیسم و رهائی بشر باشند، ممکن است، انگلس ها، سران انترناسیونال دوم، لنین ها، بلندپایگان دیگر «مارکسیسم» یا مارکسیسم – لنینیسم» و صدها آیین این گونه دیگر باشند، در همه این حالت ها، اما یک چیز غیرقابل تردید است. مستقل از اینکه شناسنامه تعلق طبقاتی و فعالیت های سیاسی این افراد چه حکایت کند، به هر حال نه با سر مارکسی و نه با درایت و آگاهی پرولتاریای سرمایه ستیز که حتماً با شعور و شناخت این یا آن اپوزیسون طبقه سرمایه دار سخن می رانند. مسأله را کمی بیشتر توضیح دهیم.
رسم و منوال کار بورژوازی بسان همه طبقات اجتماعی پیشین آنست که مصالح، افق ها و انتظارات خود را منافع، مطالبات و آرمان های کل انسان ها وانمود کند. در همین راستا نیازمند آنست که افکار خود را لباس ایده های عقلانی دارای مقبولیت و اعتبار عام بپوشاند. چرا بورژوازی این کار را می کند؟ به این دلیل روشن که از این طریق هر نوع مخالفت با نظم تولیدی، سیاسی و اجتماعی پاسدار منافع خود را، زیر بیرق دفاع از مصالح همگان!! در هم می کوبد. بورژوازی این مصالح یا منافع را از پایه های مادی، طبقاتی، اجتماعی و تاریخی خود جدا می سازد، آن ها را به دار مفاهیم، مقوله ها، مکتب ها، قراردادها، ارزش ها، اصول و مبانی عام و جهانشمول آویزان می نماید. برای آنها نام آزادی های سیاسی، حقوق بشر، شریعت الهی، رفاه همگانی، نظم زندگی انسان، جمهوری، دموکراسی، انتخابات آزاد، لیبرالیسم، سوسیالیسم، کنسرواتیسم و انواع اسامی دیگر جعل می کند. تقدس و استیلای این مفاهیم یا افکار و اعتقادات را بخش تعیین کننده و قابل توجهی از پشتوانه حاکمیت و تسلط طبقاتی خود می سازد. این شیوه کار و سنت متعارف بورژوازی به طور کلی است. تمامی اپوزیسون های بورژوازی نیز دقیقاً چنین می کنند و در این گذر، حتی از رقبا و شرکای حاکم خویش هم پیشی می گیرند. اما کار به همین جا ختم نمی گردد. رفرمیسم درون جنبش کارگری، چپ یا راست، میلیتانت یا مسالمت جو نیز تاریخاً چنین کرده است. بسته بندی گمراه کننده نقد مارکسی اقتصاد سیاسی یا روایت ماتریالیستی مارکس از تاریخ، در قالب الفاظی مانند «مارکسیسم»، «اندیشه های سوسیالیستی»، «کمونیسم علمی»، «علم مبارزه طبقاتی» و نوع این کلیشه های مکتبی و ایدئولوژیک دقیقاً کاری است که توسط اپوزیسون های مختلف بورژوازی و به همان اندازه یا خیلی بیشتر، توسط طیف گسترده رفرمیسم راست و چپ درون جنبش کارگری بین المللی و بالاخره با دست ائتلافی از همه این نیروها، جامه عمل پوشیده است. در تمامی این موارد جدا سازی کالبدشکافی رادیکال مارکسی سرمایه داری از بنیان های واقعی طبقاتی آن، از شرایط واقعی زندگی و کار و استثمار و بی حقوقی و فرودستی و پیکار توده های کارگر علیه سرمایه، خالی ساختن کامل این کالبدشکافی از ماهیت و محتوای واقعی طبقاتی، جنبشی و سرمایه ستیز خود، آویختن آن به « مارکسیسم »، « اندیشه های سوسیالیستی»، «علم مبارزه طبقاتی» و عناوینی که بالاتر گفتیم، کل هدف را تعیین می کرده است. کاری که دقیقاً نیاز این طبقات، نیروها و رویکردها بوده است. کل آنچه مارکس به عنوان یک کارگر آگاه، اندیشنده و اندیشمند انجام داد قرار بود چراغ راه و سلاح دست توده کارگر در جنگ علیه همه اشکال ابراز وجود سرمایه و شیرازه موجودیت سرمایه داری گردد. بنا بود، مغز، شعور و شناخت انسانهای اسیر پروسه فروش نیروی کار و مجبور به کارزار ریشه ای علیه سرمایه، علیه سرمایه به عنوان یک رابطه اجتماعی، در قعر همین پروسه پیکار و در سیر رخدادهای لحظه، لحظه این جنگ سرنوشت ساز شود. آموزش های مبارزه طبقاتی مارکس و بیشتر از همه آنها متون نقد اقتصاد سیاسی وی برای این بود که طبقه کارگر جهانی آن را شعور جنبش جاری خود کند، با این جنبش دارای این شعور رابطه خرید و فروش نیروی کار را، رابطه جدائی خویش از کار و محصول کار را، رابطه انفصال فاجعه بار خود از پویه تعیین سرنوشت کار و زندگی خود را، رابطه شیئی شدن خویش و شخصیت یافتن کالا یا سرمایه حاصل کارش را، رابطه، انحلال خود در ماشین، رابطه عروج حاصل کار خود در هیأت سرمایه به عرش قدرت قاهره خدائی را، و رابطه سقوط بی انتهای خود به حضیض ذلت و تباهی را در هم کوبد، با این شعور و آگاهی، قانون و حقوق و مدنیت و اخلاق و سیاست و دولت و آموزش و فرهنگ مستولی، همه و همه را قلعه های قدرت و زرادخانه های قهر سرمایه یا زنجیرهای آهنین قدرت سرمایه بر دست و پای خود تلقی کند. با این شعور و بینش و شناخت آنچه را سرمایه آزادی می خواند. سلب مطلق نازل ترین سطح آزادی انسانی خویش بیند، آنچه را بورژوازی حق می پندارد، ناحقی مطلق خود خواند، آنچه را طبقه سرمایه دار دموکراسی نام می نهد، نظم بشرستیز جهنم گند و خون و دهشت سرمایه و قفل شوم آهنین اسارت خود بیند، آنچه را سرمایه حق رأی جار می زند، تیرباران توحش بار حق رأی آزاد انسانی خود به حساب آرد و آنچه بورژوازی امنیت و نظم زندگی آدم ها می خواند، بمباران شیرازه هر نوع آسایش و آرامش طبقه خود ارزیابی بنماید. نقد مارکسی اقتصاد سیاسی باید شعور توده وسیع توده کارگر برای بازشناسی آگاهانه موقعیت خود و طبقه خود در سیطره وجود سرمایه و سلاح کارساز وی برای مبارزه سازمان یافته شورائی علیه کل این رابطه و علیه هستی سرمایه می گردید.
«مارکسیسم» شدن، «اندیشه سوسیالیستی» گردیدن و لباس «سوسیالیسم علمی» پوشاندن بر کالبدشکافی مارکسی سرمایه داری یا روایت مارکس از تاریخ تکامل جوامع انسانی، مسخ و وارونه پردازی بنمایه آموزش های مذکور به مثابه سلول های پویای شعور و شناخت پرولتاریا در مبارزه طبقاتی ضد سرمایه داری است. این کار، تبدیل تمامی این آموزه ها و آموزشها به یک نحله فکری دستمایه طبقه بورژوازی برای سوق دادن جنبش کارگری به انواع برهوت ها و بی راهه ها است. کاری که بورژوازی و رفرمیسم درون جنبش کارگری دست در دست هم در تمامی طول قرن بیستم انجام داده اند و اینک نیز هر روز بیش از روز پیش انجام می دهند. وقتی حرفهای مارکس « مارکسیسم شد» آنگاه دیگر نه شعور جاری توده کارگر در پهنه کارزار طبقاتی که فقط یک مکتب، یک دستگاه اندیشه و یک ایدئولوژی است و تنها کاربردش آن خواهد بود که هر نماینده فرصت طلب و شیاد بورژوازی تعبیر این جمله و آن جمله را بساط کسب و کار و شهرت طلبی و امت آفرینی ارتجاعی خود سازد. زمانی که نقد مارکسی اقتصاد سیاسی و روایت ماتریالیستی مارکس از تاریخ «مارکسیسم» شد!! دیگر نه مشعل راه و سلاح پیکار پرولتاریا علیه سرمایه که دکان پررونق «مارکس پژوهان» صاحب جاه بود.
- مرتضوی در همان پاراگراف نخست اضافه می کند که ورود آنچه وی «اندیشه های سوسیالیستی» می نامد به ایران «ویژگی های منحصر به فردی دارد» این «اندیشه ها» نه واکنش به تکوین سرمایه داری مدرن در ایران بوده است.!!! نه گذار خودجوش از نظام های فکری فرسوده و تحلیل رفته پیش از خود به یک نظام منسجم متناسب با روح زمانه را نمایندگی می کرده است و نه مظهر دیدگاه یک طبقه کارگر بالیده و متشکل را منعکس می ساخته است…
این حرف ها از همه لحاظ غیرواقعی و گمراه کننده است. آنچه این جملات در همه تار و پود خود بانگ می زنند این است که دوستمان چیزی را که به زعم ایشان «مارکسیسم» یا « اندیشه های سوسیالیستی» است یک کالا مثل همه کالاهای دیگر بازار سرمایه داری، منتهی کالائی از جنس فکر و ایده و باور می پندارد. کالائی که تجار وارد کننده آن آدم های فاقد عقل معاش بوده اند. بازار را نمی شناخته اند. چند و چون مرغوبیت یا عدم مرغوبیت این امتعه را آنسان که لازم است نمی دانسته اند، از بازاریابی هیچ شناخت درستی نداشته اند. خیلی فله ای و لایعقل مشتی جنس خوب را وارد یک برهوت کرده و آن را ضایع ساخته اند!!! به دوست نویسنده باید گفت همه این پندارها بی پایه است. آنچه که به گفته وی «وارد» ایران شد، به تنها چیزی که هیچ شباهتی نداشت شعور، شناخت و آموزش مارکسی مبارزه طبقاتی ضد سرمایه داری پرولتاریا بود و به آنچه که عمیقاً و وسیعاً ربط پیدا می کرد، دقیقاً همان مواردی است که دوستمان منکر ارتباط آن ها است. «کمونیسم» و « سوسیالیسم» «وارد شده» مورد استناد مقاله [«سرمایه» در ایران]، یک بسته بندی معین از همان «مارکسیسم» مورد تأکید، تصریح، قبول و محل رجوع نویسنده بود. نسخه یا الگوی خاصی که در سطح جهانی «لنینیسم» و «مارکسیسم لنینیسم» نام گرفت. واقعیت این است که سالها پیش از آن تاریخ، روایت ماتریالیستی مارکس از تاریخ تکامل جوامع انسانی، دنیای عظیم کالبدشکافی سرمایه ستیز وی از شیوه تولید و مناسبات سرمایه داری یا نقد او بر اقتصاد سیاسی و کل راهبردهای کارگری ضد سرمایه داری وی، توسط محافل مختلف بورژوازی و بیشتر از همه توسط رفرمیسم درون جنبش کارگری جهانی مسخ و لباس ایدئولوژی «مارکسیسم» تن کرده بود. هر جماعت و بخشی از این طیف گسترده، هر شکلی که منافع، مصالح، رؤیاها و انتظارات آنها اقتضا می کرد آن را تعبیر و بسته بندی می نمودند. سران انترناسیونال دوم و دار و دسته همجوار کائوتسکی، در گستره شرایط روز اروپای غربی و البته بر متن وضعیت جاری دنیای سرمایه داری، آن را دستمایه معماری رفرمیسم مسالمت جوی سوسیال دموکراسی کردند. چیزی که در اوایل مقبول، شالوده کار و شیرازه باور «مارکسیست های» روسی نیز بود. کمی این طرف تر گرایشی از این «مارکسیست ها»، به بیان دیگر، رفرمیسم سرمایه سالار اما میلیتانت حاشیه جنبش کارگری روسیه این الگو و روایت را چاره کار و میثاق حل مشکلات خود نیافت. این طیف خواستار انکشاف هر چه سریع تر و وسیع تر سرمایه داری در کشور خود بود. استقرار و استیلای جامع الاطراف سرمایه داری با مالکیت دولتی کل سرمایه اجتماعی را سوسیالیسم می خواند. بورژوازی بزرگ روس و رژیم تزار را مانع سر راه این تحول و حصول آن دورنما می دید. در همین راستا انجام «انقلاب بورژوا دموکراتیک»، تسخیر قدرت سیاسی توسط یک حزب نیرومند و حل مسأله ارضی را راههای نیل به هدف خویش می یافت. حزبی که خود را حزب پرولتاریا بنامد، کارگران و دهقانان را پشت سر خود به صف نماید، کل قدرت پیکار این طبقات را دستمایه رسیدن خویش به قدرت و حاکمیت سازد و سرمایه داری دولتی دلخواهش را زیر بیرق سرخ سوسیالیسم و کمونیسم مستقر گرداند. این رویکرد برای طی این مسیر و حصول آن دورنما قدم به قدم، برنامه داشت، نسخه پیچی می کرد و تمامی این برنامه نویسی ها و نسخه پیچی ها را خالص ترین و سره ترین «مارکسیسم» روزگار می پنداشت. بحث ترفند و توطئه و این حرف ها هم در میان نبود. در توصیف هستی اجتماعی پرولتاریا روایتی و البته روایتی عاریتی از اکابر انترناسیونال دوم داشت. روایتی که دقیقاً به سیاق نویسنده مقاله [«سرمایه» در ایران]، کمونیسم را مشتی «اندیشه» و طبیعتاً اندیشه های افاضل طبقات دارا با «سه منبع و سه جزء» معروف می دید، جنبش کارگری را فاقد نطفه شناخت سوسیالیسم به حساب می آورد. در همین راستا «حزب انقلابیون حرفه ای» صاحب «اندیشه های سوسیالیستی» و بالای سر کارگران را پیش می کشید. بر انکشاف شکل اروپائی و نه « یونکری» سرمایه داری پای می فشرد. تئوری انقلاب بورژوا دموکراتیک تدوین می کرد. تا چشم کار کند و عقل مجال پرواز دهد در خلوص سوسیالیستی!! بدون هیچ چون و چرای مالکیت سرمایه اجتماعی توسط دولت، در عظمت سیستم تایلور، یکتارئیسی و اطاعت پادگانی هزاران کارگر از یک رئیس، در کرامت رتق و فتق و مدیریت و اداره کل جامعه و نظم اقتصادی و سیاسی کل کشور توسط یک ارگان حزبی ۱۹ نفری و یک بوروی سیاسی ۶ نفری یا صدها مسأله این نوعی به عنوان ساز و برگ ها و راهکارهای استقرار تام و تمام سوسیالیسم، سخن می راند.
«مارکسیسم» فوق در « کشور شوراها» بالید و شاخ و برگ کشید و آماده جهانی شدن گردید!! درست در شرایطی که اتفاقاً بخش معینی از بورژوازی در بیشتر مناطق جهان و از جمله در جامعه ایران به همین «مارکسیسم» که دیگر حالا «مارکسیسم لنینیسم» شده بود نیاز بسیار حیاتی داشت. در ایران از سال ها قبل، شیوه تولید سرمایه داری پروسه انکشاف و گسترش خود را آغاز کرده و پیش می راند. این پروسه، اما شرایط تاریخی و بین المللی خاصی را در مقابل خود می دید. شرایط امپریالیستی تولید سرمایه داری، دوره ای که صدور سرمایه کشورهای پیشرفته به اقصی نقاط دنیا عامل بسیار تعیین کننده ای را در شکل گیری و گسترش سرمایه داری در این قسمت دنیا تشکیل می داد. در متن این شرایط لایه های مختلف بورژوازی در وسیع ترین بخش جهان بر سر یک دو راهی مهم قرار داشتند. آیا شریک سرمایه های غربی شوند و از این طریق آرمان سرمایه داری شدن جامعه خود را محقق سازند، یا بالعکس الگوی لنین و لنینیست ها را چراغ راه خود کنند. هر دو مسیر، به استقرار سرمایه داری منتهی می گردید. اما یکی نوع غربی و دیگری در شکل و شمایل اردوگاهی که صد البته بیرق پرشکوه سوسیالیسم را هم بر بلندی خود داشت و از همه تریبون های نیرومندش صدای «کمونیسم» و رهائی بشر به گوش می رسید!!! هر کدام این دو گزینه های متفاوت برای دو بخش بورژوازی ایران پایه های مادی و اجتماعی سرکش داشتند. بورژوازی بزرگ ایران تکلیف خود را از همه لحاظ روشن می دید. برای این بخش نه فقط مسخره که خط قرمز حیات و ممات بود اگر راه شمال و «کشور شوراها» را پیش گیرد!!! باید به گفته « تقی زاده» از ناخن پا تا موی سر یکسره غربی می شد. این لایه در تمامی سرمایه ها و ثروت های خود شریک تراست های سترگ امپریالیستی بود. در قدرت سیاسی روز نه فقط سهیم بود که نقش سفینه بان را بازی می کرد و کل این نقش را مدیون اتحاد، همدستی و شراکت با دولت های غربی بود. این بخش بورژوازی همه حساب و کتاب های خود را شفاف می یافت و راه خود را می رفت. از نیروهای ماوراء ارتجاعی پان اسلامیستی درون طبقه نوپای سرمایه دار چشم می پوشیم. زیرا پیچ و خم مسیر کار اینان نیازمند اشاره چندانی نیست. به سراغ لایه های متوسط و پائین دیگر این طبقه می رویم. طیف بسیار وسیعی از این بخش بورژوازی ایران و دنیا تمامی آرمان و انتظار و راه حل و راهبرد و راهکار و مسیر انکشاف کاپیتالیستی جامعه خویش را به الگوی «لنینی» سرمایه داری موسوم به سوسیالیسم!! به نسخه پیچی های معجزه گر کمینترن!!، به اردوگاه شوروی، به دستور العمل های مطاع صادره از حزب کمونیست «کشور شوراها»!! و به نقش آفرینی های افتخارآمیز ارتش سرخ آویزان می ساخت
در هر حزبی و هر تشکیلاتی که هر کجای دنیا شکل گیرد، ممکن است عده ای کارگر هم به درون آن راه یابند، یا به طور معمول، برای ویترین نشینی انتخاب گردند. کل احزاب سوسیال دموکرات دنیا و همه «احزاب کمونیست» اردوگاهی و غیر اردوگاهی سده بیستم مالامال از کارگر بودند. کل این احزاب نیز اگر در دولت بودند، نیروی مسلط یا شریک ساختار قدرت سیاسی سرمایه را تشکیل می دادند و اگر در اپوزیسون به سر می بردند برای احراز همین نقش تلاش می کردند. همه و همه بدون هیچ استثنا در حال انجام یا خواهان احراز ایفای نقش برای برنامه ریزی، سیاستگذاری، اجرا و اعمال سبعانه نظم اقتصادی و سیاسی و مدنی و حقوقی و اجتماعی سرمایه داری بر توده های کارگر بودند. این چیزی نیست که نیازمند توضیح باشد. آنچه در ایران زیر نام «حزب کمونیست» تشکیل شد نیز مستقل از تمامی جناح بندی ها و اختلافات درونی آن بدون هیچ کم و زیاد از همین قماش و همین جنس بوده است. صدر و ذیل حرف ها، راهبردها و چاره جوئی های آنها در تعیین علائم و تهیه تابلوهای راهنمائی سر راه انکشاف کاپیالیستی جامعه خلاصه می شد و پیداست نهایتاً همان علامت ها و چراغ سبزها و چراغ زرد و قرمزهائی انتخاب می گردید که لنین، کمینترن و حزب کمونیست شوروی توصیه می نمودند و صحه می گذاشتند. اینکه جریان مسلط حزب چه فجایعی به بار آورد و چه گمراهه ها و برهوت های جهنم گونه ای پیش روی توده های کارگر قرار داد، موضوعی نیست که در اینجا جای گفتن آن باشد. دل بستن به رضاخان جلاد، به عنوان «چهره پرغرور بورژوازی ملی»!!! و پرچمدار انکشاف مترقیانه و ملی سرمایه داری!!!، به صف نمودن توده کارگر و دهقان روز جامعه در پشت سر کوچک خان، نماینده مرتجع پان اسلامیست بورژوازی زیر علم و کتل «استعمار ستیزی» و جدال با دولت انگلیس، خارج ساختن توده کارگر از مدار مبارزه طبقاتی ضد سرمایه داری و تقلا برای تبدیل آنها به پیاده نظام امپریالیسم ستیزی ناسیونالیستی اقشاری از طبقه سرمایه دار، جار و جنجال گمراه کننده انقلاب بورژوادموکراتیک با صف بندی کارگران، دهقانان، «بورژوازی ملی» و «ملاکان لیبرال» یا فراوان بی راهه های فاجعه آفرین دیگر که همه آنها مطابق توصیه حزب کمونیست شوروی، لنین و کمینترن صورت گرفت و تنها هدف آنها استحکام پایه های قدرت یک قطب سرمایه جهانی در مقابل قطب دیگر بود. مسائل و رخدادهائی که فقط اوراقی از کارنامه حزب کمونیست را تشکیل می دهند. این حرف که گویا در حزب جناحی رادیکال وجود داشته است که رویکردی مغایر با جهتگیری های بالا را نمایندگی می نموده است نیز، به رغم اینکه بارقه ای از واقعیت دارد اما با باژگونه پردازی زیادی آمیخته است. روشن است که یک فراکسیون اقلیت و نه اکثریت و مسلط ( آنچنان که شما آورده اید) در حزب وجود داشت. سلطان زاده رادیکال ترین چهره این فراکسیون و حتی رادیکال ترین چهره چناح چپ کمینترن و در مواردی منتقد رادیکال برخی نظرات لنین بود اما او نیز به هیچ وجه رویکرد مارکسی و ضد سرمایه داری طبقه کارگر را نمایندگی نمی نمود. سلطان زاده به رغم رجوع گسترده به آثار مارکس، در جاهای مختلف و از جمله در کالبدشکافی پروسه انکشاف کاپیتالیستی آن روز ایران، از پای بندی واقعی به نقد مارکسی اقتصاد سیاسی فرو می ماند و زیر فشار همین کاستی ها، حتی در جریان افشاء ارتجاع جنایتکار رضاخانی به مسائلی می آویخت که بعدها هیزم معرکه بخشی از بورژوازی شد. جای این بحث نیز مسلما در اینجا نیست. اما من در جای دیگری به اندازه لازم به آن پرداخته ام. ( جلد اول تاریخ جنبش کارگری ایران)
به اصل بحث و همان پاراگراف اول [«سرمایه» در ایران] باز می گردم. آنچه دوستمان « اندیشه های سوسیالیستی»!! یا «مارکسیسم»!! و نوع اینها در ایران می نامد، بر خلاف استنباط و تصورات وی، در قد و قواره و مضمون و پیام و جهتگیری خاص مورد نظر ایشان، اولاً هیچ ویژگی منحصر به فردی در این منطقه جغرافیائی معین نداشت. پدیده ای در همه جای دنیا و به ویژه بخش بسیالر وسیعی از آن بود . ثانیاً، این « انديشه ها»!! دقیقاً راهبرد، الگو، نسخه، ساز و برگ و همه چیز بخشی از بورژوازی ایران زیر نام چپ برای پاسخ به نوعی انکشاف و طی پروسه تسلط یابی تولید سرمایه داری در ایران بوده است. اگر این بخش بورژوازی زیر بیرق کمونیسم و سوسیالیسم فضای فکر و مبارزه کارگران را از حرف های «رفیق لنین، رفیق استالین و بعدها رفیق مائو» و امثالهم پر می ساخت، اما کاپیتال و متون نقد اقتصاد سیاسی مارکس را دور می ریخت، دقیقاً از همین جا ناشی می شد. آنها مشکلی برای یافتن کاپیتال نداشتند. آثار مارکس موضوعیتی در دل مشغله های سیاسی روز آنان پیدا نمی نمود. مارکس برایشان تا آنجا موضوعیت داشت که «مارکسیسم» باشد و تقدس بخش ایدئولوژی «مارکسیسم لنینیسم» شود. این «مارکسیسم»، « مارکسیسم لنینیسم» یا این « اندیشه های سوسیالیستی» در همین رابطه، برای همین بخش بورژوان نقش یک «نظام فکری مدرن و منسجم» را بازی می کرد. درست همان گونه که انتظار دوستمان مرتضوی از «مارکسیسم» مورد اعتقادش هم همین است و از این اندازه فراتر نمی رود. مشکل ریشه ای مقاله وی آنست که کل شعور، شناخت و آموزشهای مارکسی مبارزه طبقاتی را یک مسلک، شریعت، ایدئولوژی و آیین می پندارد. شریعتی که هر کس می تواند به آن ایمان آرد، پیرو آن گردد. «مارکسیست» و « کمونیست» شود و خود را امت مارکس و «مارکسیسم» نامد. در این دستگاه اندیشه یا در زیج رصد نویسنده مقاله[«سرمایه » در ایران] هر که سواد بیشتری دارد، هر که جد و جهد و دانش پژوهی افزون تر دارد، هر کسی که بر زبان های آلمانی و انگلیسی تسلط ژرف تری دارد، هر که قدرت تفحص و توان پژوهش گری وی بالاتر است، طبعاً حرف های مارکس را هم بهتر و دقیق تر می فهمد!! سنجیده تر به کار می بندد!!، آگاهانه تر تبلیغ و ترویج می نماید!! و در اشاعه و رواج آن نقش فعال تر و آگاهانه تر ایفاء می کند!! همان گونه که یک کشیش مؤمن هر چه انجیل را عمیق تر خواند در نشر تعالیم مسیح خدمات گرانبهاتر و شایسته تری انجام می دهد!!! وقتی صدر و ذیل کل کارهای مارکس «اندیشه سوسیالیستی» و «مارکسیسم» شد چاره دیگری سوای این پندارها باقی نمی ماند. در همین جا بر این نکته تأکید و باز هم تأکید کنم که آنچه مارکس وارد جنبش کارگری جهانی ساخت و کلاً کمونیسم مارکسی لغو کار مزدی قطعاً نه خاص کارگران دنیا که مانیفستی خطاب به کل بشریت بوده است و می باشد. در این جای هیچ تردیدی نیست. اما این بشریت اگر بناست پای بند شناخت و شعور و درک و دریافت های مارکسی مبارزه طبقاتی باشد فقط یک راه دارد. اینکه فعال اثرگذار، آگاه و میدان دار پیشبرد پیکار توده های کارگر دنیا علیه سرمایه، علیه شالوده وجود سرمایه داری با شعور و شناخت سرمایه ستیز مارکسی باشد. با راه اندازی دکه های پر زرق و برق « مارکس پژوهی» دانشگاهی نمی توان خود را وصله و پینه این کارزار ساخت.
تا آینجا کل بحث ما در باره پاراگراف نخست مقاله دوستمان بود، در مابقی صفحات و قسمت ها، ایشان بر پایه همین شناخت خود از آنچه « مارکسیسم» می نامد، به جستجوی خانه به خانه و کوی به کوی علاقه ها یا بی علاقگی ها، توجه یا بی توجهی، مطالعه نمودن یا بی مبالاتی در مطالعه و مورد استفاده قرار گرفتن یا نگرفتن کتاب کاپیتال و سایر آثار مارکس در طول قرن بیستم و قبل و بعد آن در جامعه ایران و در میان نیروهای سیاسی طیف چپ می پردازد!! کاری که جزء سنت « مارکس پژوهی» و موضوع توصیه مارکس پژوهان شهیر دنیا به نویسنده مقاله است. اینکه در فلان سال، شخصی با نام حسنی، به چند نفر، فصل کالا از کتاب سرمایه را درس می داده است. در چند سال بعدتر هم آدم دیگری به نام حسینی، قصد داشته است جلد دوم را در یک محفل چند نفری آموزش دهد اما مشکل پیدا کرده است. نفر سومی در آلمان آهنگ این کار کرده بود ولی مورد استقبال قرار نگرفت!! و این کل گزارش پژوهشی و آگاه گرانه ای است که رفیق تهیه کننده مقاله از سرنوشت کتاب «سرمایه» مارکس در جامعه ما تسلیم خوانندگان نموده اند!!. کاش کلمه ای هم گفته می شد که این مارکس خوانان، مارکس آموزان، مارکس پژوهان، مارکس شناسان و شیفتگان تدریس کاپیتال مارکس، با آنچه مارکس تحویل جنبش کارگری جهانی داده بود چه کردند و چه خاکی بر سر توده های کارگر دنیا آوردند. چنین نگاهی به مارکس و کارها و حرف ها و کالبدشکافی او از تاریخ و جامعه و شیوه تولید سرمایه داری و مبارزه طبقاتی بدون هیچ تعارف و با همه احترامی که برای نویسنده مقاله قائل هستم، به هر حال رقت بار است. ابتدا تا انتهای این نوشته فریاد می زند که دوست ما خواندن و نخواندن یا در بهترین حالت یادگیری و عدم یادگیری کتاب سرمایه از سوی عده ای آدم را ملاک اثرگذاری و شاخص بنیادی وسعت اجتماعی شدن و جنبشی گردیدن آثار مارکس می بیند!! در همین راستا از دیکتاتوری ناله می کند که سد راه گسترش اثرگذاری آموزش های مارکس و اثرپذیری نیروها از به قول خودشان « مارکسیسم» بوده است. ایشان بسیار خوب می دانند که در سراسر اروپای شمالی و غربی، همه آثار مارکس به زبان های رسمی هر کشور به اندازه کافی در کتابفروشی ها موجود است و هیچ کارگری برای خرید و خواندن این آثار با هیچ بگیر و ببند پلیسی هم مواجه نیست. بعلاوه برخی از این کتابها، به ویژه کاپیتال در شمار قابل توجهی از دانشگاههای این ممالک در زمره واحدهای درسی است و تدریس می شود. دیکتاتوری هار سرمایه قطعاً مصیتی عظیم و فاجعه ای بسیار سهمگین برای جنبش کارگری است اما آنچه کاپیتال یا هر کتاب دیگر مارکس را از غوطه وری در این جنبش، از تبدیل شدن به جریان شناخت و شعور و آگاهی کارگران دور ساخته است، فقط دیکتاتوری نیست. فقط دولت ها و احزاب تشکیل دهنده قدرت سیاسی سرمایه نیز نیستند. لنینیست ها، تمامی احزاب کمینترن، اردوگاه شوروی سابق، کل احزاب اردوگاهی، مائوئیست ها، تروتسکیست ها، جمعیت عظیم مارکس شناسان و مارکس پژوهان، نیز همه و همه همین کار را کرده اند. مقاله دوستمام مرتضوی نیز همین کار را می کند. اگر کسی بپرسد که آیا می توان بیش از این حد، نقد مارکسی سرمایه داری، روایت ماتریالیستی مارکس از تاریخ و کل شعور، شناخت و آموزش مارکسی مبارزه طبقاتی ضد بردگی مزدی را تبدیل به یک شریعت منجمد و متحجر نمود، بسیار سخت است که پاسخ مثبت داد. ترجمه کاپیتال یا هر اثر دیگر مارکس کاری بسیار عظیم و پر ارج است. به سهم خویش همه تلاش های حسن مرتضوی در این گذر را ستایش می کنم. تشکیل کلاس درس و یاددان کاپیتال هم بسیار مهم است. او این کار را هم انجام می دهد، اما یک چیز از همه این ها مهم تر است. آن قدر مهم که بدون آن، تدریس کتاب سرمایه می تواند به ضد خود تبدیل گردد. همه آثار مارکس و بسیار بیشتر از همه آنها کل متون نقد اقتصاد سیاسی وی، شعور و آگاهی و بصیرت و دانش طبقاتی و چراغ راه و سلاح جنگ پرولتاریا علیه سرمایه داری است. کاربرد و کارائی و موارد مصرف آن صرفاً جنبش رادیکال سرمایه ستیز توده های کارگر جهان و همراهان و همدلان واقعی این جنبش است. نوشته های مارکس تنها در شعور و شناخت و قدرت تحلیل و چاره گری و راهبرد جوئی و تدبیر و راه حل نمائی این جنبش و آحاد و فعالین آنست که شفافیت، ماهیت، عظمت و نقش تاریخی خود را عیان می سازد. مارکس خود همه اینها را با این بنمایه و در راستای تحقق این هدف تهیه و منتشر ساخته است.
هر نوع مصرف و به کارگیری دیگر این آموزش ها و کالبدشکافی ها و شناخت ها صرفاً مسخ نمودن و متحجر ساختن و تباه کردن آنست. کاری که دهه های متمادی به وسیله احزاب و اساتید عالی جاه و دانشوران طبقات بالا بیش از حد انجام گرفته است و هر روز انجام می گیرد. اینکه « کاپیتال» باید خوانده شود یک حرف بسیار اساسی و حیاتی است و اینکه کاپیتال چگونه، با کدام منظر طبقاتی، در پاسخ به کدام معضل ها، یا معضلات کدام طبقه اجتماعی، از کدامین زیج رصد طبقاتی، با چه انتظارات و اهدافی، با چه نوع نگاه به جامعه و جهان و انسان و تاریخ و بالاخره با چگونه کاربردی مورد مطالعه قرار گیرد موضوع بسیار ریشه ای دیگری است که «مارکسیسم» پردازان و «مارکسیست ها»!! بر روی آن پرده می اندازند. اگر مجرد خواندن کاپیتال چاره کار بود. آنگاه کائوتسکی که به گفته لنین مغزش آرشیو آثار مارکس را می مانست می باید از همه سرمایه ستیزتر می شد و بیشتر از هر کسی همه حرف های مارکس را می فهمید!! اما ضد آن شد. اگر مجرد خواندن کاپیتال معجزه می کرد. لنین باید مارکس دوم پرولتاریا می شد که نشد. اگر نفس خواندن کاپیتال،آدم ها را فعال جنبش سرمایه ستیز کارگری می کرد، حتی ایرج اسکندری هم باید سهمی در این کار می برد! که ضد آن شد. بنمایه نقد مارکسی اقتصاد سیاسی و شناخت مارکس از تاریخ و جامعه و مبارزه طبقاتی تنها در سیر رخدادهای جاری جنبش کارگری جهانی علیه سرمایه، علیه همه مظاهر هستی سرمایه و علیه شالوده وجود سرمایه داری است که قد می افرازد. در سایر جاها، بیشتر غیرواقعی، تحریف شده و ساز و برگ فریبکاری احزاب و دار و دسته های مختلف بورژوازی است.
ناصر پایدار
دسامبر ۲۰۱۶